دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
زنم که مردم شد
1402/08/16
#فتیش #سیسی #ارباب_و_برده

سلام اسمم رضا هست الان 25سالمه 4ساله ازدواج کردم یه مرد با صورت مردونه و بدن سفید قد 180,وزن 80 و یه چوچول که سیخش به ده سانت نمی‌رسه ، داستان مال چهار سال پیشه خانواده گیر دادن داماد بشم ولی من نمی‌خواستم بالاخره رفتیم یه جا خواستگاری از فامیلامون بودن تا سمیرارو دیدم واقعا عاشقش شدم یه دختر 20 ساله سفید با قد 178 و بدنی ورزشکار اومد خودش باشگاه داشت آخه و حرف زدیم قرار شد یه عقد ساده بکنیم شیش ماه تو عقد بودیم و من دل سمیرا برده بودم و اون خیلی وابسته شده بود شب عروسی که رفتیم خونه ای که اجاره کرده بودیم رو تخت فقط براش خوردم و شلوارمو در نیوردم تا اون ارضا شد ، شب دوم همینجور ، شب سوم صداش در اومد مگه تو کیر نداری ها شلوارم در آورد و تا چوچول نیم سانتیم دید عصبی شد و زد رو تمام رفت رو مبل منم به خودم می پیچیدم چند روز اصلا حرف نزدیم بعد تقریبا یک هفته گفت بیا میخوام حرف بزنیم
گفت برو رو تخت لخت شو رفتم شروع کرد ساک زدن سیخ که شد گفت بگم ولی حتی به پردشم نرسید زد تو سرم گفت خاک تو سرت کنم توله سگ بخور برام منم خوردم تا ارضا شد نشست گفت ببین من وابسته شدم و شوهرمی دوست دارم نمیتونم آبروت ببرم ولی خودت ببین زندگی جفتمون خراب کردی من طلاقم بگیرم نمیتونم مثل قبل شوهر کنم کی باور می‌کنه باکرم پس از این به بعد کاری که من میگم میکنی فهمیدی گفتم چشم ، گفت ببین من راجب کسایی مثل تو شنیدم. تا حالا خودت دادی؟ سرم انداختم پایین گفت پس درسته دادی آخه چرا زن گرفتی ، گفتم دوستت دارم خوب ، زد تو سرم باز گفت خاک تو سرت تو فقط باید بدی تورو چه به کردن یا زن گرفتن آخه اوسگل ، گفت ببین زندگی از این به بعد دست منه فهمیدی گفتم چشم ، گفت صبح زود میریم جایی
گفتم جمعه گفت حرف نزن خوب ، صبح رفتیم مطب دکتر لیلا متخصص لیزر ، گفت اونجا نمیگی شوهرمی گفتم توله گرفتم لیلا رفیق صمیمیه بفهمه شوهرمی بد میشه بهش گفتم میخوام توله داری امتحان کنم تو ام توله اولمی رفتیم داخل سرم ‌‌پیین بود لیلا گفت چه توله سر به زیری برو لخت شو رو تخت منم رفتم اومد تا دودولم دید گفت سمیرا تولت که دختره🤣 و با سمیرا می‌خندیدن کل بدنم لیزر کرد بعد یه پماد زد گفت برو توله لباسام پوشیدم رفتیم خونه سمیرا گفت این مدت یه چیزایی گرفتم برو دستشویی تخلیه کن بیا اومدم گفت بشین ، ببین من راجب کسایی مثل تو خیلی خوندم عاشق دادن و تحقیر شدنین پس چی نکن برا من خودتو فهمیدی گفتم بله یه کارتن آورد باز کرد یه چستیتی فوق کوچیک که لوله سوند داشت با هر زحمتی بود بست دودولم داشت به میشد یه دیلدو چسبی در آورد گذاشت کنار تقریبا 20سانت بود و کلفت و یه دیلدو که تهش پیچ داشت که با پیچ بست به چستیتی من که تقریبا 16سانت بود و یه پلاستیک پر بات پلاگ کوچیکه برداشت و چرب کرد کرد داخل کونم و خودشم لخت شد گفت حالا بکن منو و منماول شروع کردم خوردن و بعدش دیلدو کردم داخل و پرده سمیرا برداشتم تقریبا هر شب دیلدو می‌بست به چستیتی و من میکردمش و هر شب باتپلاگم بزرگتر میشد بعد یه هفته که دیگه بزرگترین باتپلاگم می‌رفت داخلم گفت امشب دیگه من میکنمت و بات پلاگ در آورد همزمان یه قطره از ابم اومد گفت آفرین توله سگ و زد رو کونم دیلدو با کمربند بست و فرو کرد داخل کونم باز باز بود با هر دو تلمبش این قطره قطره میومد تا این که کامل ارضا شدم سمیرا بوسم کرد گفت آفرین شوهر سیسی من تو توله خودمی و دوباره بات پلاگ کرد داخل .
ادامه دارم

نوشته: سیسی

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
شبی که زنم منو کرد (۱)
1402/09/02
#همسر #فتیش #دیلدو

سلام خسته نباشید
اسم من محمد 25 سالمه و این تقریبا 5 ساله ازدواج کردم
همسرم نازنین هست 22 ساله (اندام خوبی داره)
سکسمون همیشه خوب بوده، تقریبا تمومه فانتزیا رو انجام میدیم
در تموم حالتا…
ولی این داستان جدا از اینکه خدایی واقعیه یکم هم قشنگه
ما تقریبا هفته ای 5 یا 6 بار سکس میکنیم
یه شب که موهاشو دم اسبی بسته بود نازنین کمرشو به من داده بود وقتی خواست بخوابه از پشت یواشکی بهش چسبیدم خنده ی کوچکی زد میدونست میخوام شروع کنم*
اول موهاشو بو کردم( اون عاشق این حرکته) و محکم خودشو به من فشار دادم، قشنگ لای کونش رو حس میکردم .
بوسه ها از زیر تی شرت از گردن کمرش به سمت کونش رو ادامه دادم
(اون ساپورت پوشیده شورت نداشت)
ساپورتو رو آوردم پایین و دودستی کونشو باز کردم
شروع به خوردن کونش کردم ،(صداهای آخ و اوخ او منو دیوونه میکرد)تقریبا 5 دقیقه تمام اونو خوردم
اونم تا میتونست دولا میشد کاملا شهوتی شده بودیم،
یه انگشت بین کوس و کونش گذاشتم اونو آروم آروم تکون میدادم ، این حرکت اونو دیوونه میکرد…
ساپورتشو از پاش دراوردم الان نازنین رو کمر خوابیده …
با چند بوس گردن و سینه سراغ کوسش رفتم
اون خوابیده بود منم کوسش میخوردم واسش ساک میزدم
خیلی حشری شده بودیم اوج شهوت بود خدایی
وسط لیس زدنام با دستاش سرمو محکم به سمت کوسش فشار ميداد …
گاهی وقتا هم محکم پاهاش رومن میبست …
یه دفعه بهم گفت بخواب میخوام بخوری
منم رو کمرم خوابیدم نازنین با نگاهی پر از شهوت رو من سوارشد و کوسشو تو دهنم گذاشت اونقد فشار میدادم که بخدا بعضی وقتا بزور خودمو 5 ثانیه فقط واسه نفس کشیدن اینور اونور میکردم
کوسشو به تمام صورتم می‌مالید و فشار میداد
خصوصا به بینی و زبانم.
بعداز تقریبا 10 دقیقه گفت بذار رو کیرت بشینم (کیرم 18 سانته)
یکم وازلین که کنار دستم بود زدم و اون نشست.
داشت تلمبه میزد تا آخر بالا میومد محکم هم می نشست طوری که بعضی وقتا واقعا از کوسش بیرون میزد و دوباره میذاشتم .
بعد از دو دقیقه نازنین سریع پایین اومد اولاش فک کردم به ارگاسم رسیده ولی یه قسمت کونشو گرفت و یه گوز کوچکی زد…
یکم خجالت زد چون اولین باره جلوم میگوزه اونم وسط سکسمون
صورتش قرمز شده گفت:: وای وسط سکس
منم چیزی نگفتم تا بیشتر از این خجالت نکشه
اونو خوابوندم اینبار من سوارش شدم
کوسش چون خیس بوده کیرم سریع رفت تو …
تلمبه هام داشت محکم تر میشد
حس میکردم میخوام ارضا بشم داشتم گرم و گرم تر میشدم
نازنین هم دوتا دستش رو کون من بود
اونو کامل داخل کوسش خالی کردم که موقع ارضا با ناخناش محکمممممم کونمو فشار داد و گفت بی شرررررف کوووووووووونی
.
.
.

نمیدونم چرا فحش داد ولی حس کردم اونم ارضا شده…

دوستان اولا خدایی داستان کاملا حقیقی هست میدونم زیاد شده خیلی ببخشید قسمت دوم داره
اگه واقعا فکر کردید خیال بافیه یا بد بود تو کامنتا بگید تا قسمت دومشو نگم

نوشته:


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
داداش بزرگه و داداش کوچیکه!
1402/09/06
#تابو #فتیش #ارباب_و_برده

مقدمه این نوشته کمی طولانیه و ممکنه براتون ملال‌آور باشه. ببخشید که نتونستم خلاصه‌تر بنویسم. برای اینکه متوجه بشید چطور اون رابطه شکل گرفت باید توضیح میدادم!
این محتوا شامل توصیف اکت‌‌های جنسی BDSM متوسط هست و اگر به این ژانر علاقه ندارید ممکنه براتون خوشایند نباشه.
توی این نوشته برخی از مکالمات رو دراماتیک‌تر نوشتم، با این حال سعی کردم به اصل وقایع پایبند بمونم چون برام خاطرات عزیزی هستند. تمامی اسامی رو هم تغییر دادم.
اگه از این ژانر خوشتون نیومد میتونید به جاش، به نوشته قبلی من با عنوان «یک ملاقات گرایندری» نگاهی بندازید.

هربار که نگاهم به چهره‌ش میفتاد خیال میکردم که غم دنیا روی سرش آوار شده و الانه که اشک روی گونه‌ش سرازیر بشه. آقای رضایی دبیر جوون و تازه‌وارد فیزیک دبیرستان بود و وقتی کنار بقیه دبیرها راه میرفت سن کم و قد بلندش جلب توجه میکرد. ولی برخلاف بقیه دبیرهای میانسال دبیرستان، خنده با صورتش میونه خوبی نداشت. پوست نسبتاً گندمی، چشمهای قهوه‌ای سوخته شفاف، لب‌های خوش‌فرم و صورت کشیده‌ و چونه زاویه‌داری داشت. همیشه ته‌ریش میذاشت و موهاش رو یک طرفی شونه می‌کرد. تیپ همیشگیش هم شلوار پارچه‌ای مشکلی و پیراهنپیرهن سفید نسبتاً گشادی بود که میکردش داخل شلوارش. پیرهنش همیشه به قدری نازک بود که رکابی سفید و بازوهای ورزیده‌اش از زیر پارچه پیرهن مشخص میشد. و من هم بدون هیچ اعتراضی همیشه زیرزیرکی با لذت تماشاش میکردم. بچه‌های ورزشکار کلاس میگفتند که عصرها میره سالن کشتی و این بدن ورزیده‌ش رو توجیه می‌کرد. بدنی که اگه نگاه به صورتش نمی‌کردم آب از لب و لوچه‌م راه مینداخت. ولی تا چشمم به صورتش می افتدمیفتاد همه اون شهوت از بین میرفت و جاش رو به شفقت میداد. آقای رضایی همیشه غصه‌دار بود. هنوز هم که به یادش میفتم، چهره غصه‌دارش جلوی چشمم نمایان میشه.

من؟ من بچه مثبت و خرخون کلاس ۲۰۲ رشته ریاضی و فیزیک دبیرستان برتر شهرمون بودم. دوستی نداشتم. جو مدرسه نمیذاشت چیزی بیشتر از رقیب بین بچه‌ها پیدا کنم. اغلب سعی میکردم مثل سایه باشم و کسی متوجهم نشه. گوشه‌گیر بودم و زیر فشار آزمون و امتحان و المپیاد داشتم له می‌شدم. و این وسط گی هم بودم و هنوز نتونسته بودم خودم رو بپذیرم. همه چیز اون دوران ملال‌آور و یکنواخت و در عین حال استرس‌زا بود.
آقای رضایی تنها چیزی بود که توی اون دبیرستان واقعا نظرم رو جلب میکرد.
من غذای مدرسه رو نمی‌خوردم و یک ساعتِ زنگ ناهار رو میرفتم پارکینگ دبیرها و درس میخوندم که بقیه مزاحمم نشن. از هفته دوم یا سوم مدرسه آقای رضایی هم میومد توی پارکینگ و پیپ میکشید! با تکون دادن سر سلامی می‌دادیم و هر کدومهرکدوم مشغول کار خودمون میشدیم.
یه روز که توی پارکینگ بودیم بی‌هوا گفت:« مهرداد خیلی بی‌دقتی!»
(از اینجا تا آخر داستان نقل‌قول خودم رو با + و نقل قول آقای رضایی رو با-مشخص میکنم)
یکه خوردم!
+چرا؟
-قسمت دوم دوتا سوال امتحان رو جواب ندادی. خیلی عجولی!
+دوتا سوال؟… نمرم خیلی پایین شده؟
-بهت ۲۰ دادم چون میشناسمت. ولی باید بیشتر دقت کنی. سر امتحانا خیلی زود برگه رو تحویل میدی.

و این شروعی بود برای گپ و گفت با آقای رضایی توی روزهای یکشنبه و دوشنبه و سه‌شنبه. مکالماتمون اغلب در مورد المپیاد و غیبت پشت سر بقیه دبیرها و منابع درسی بود. من هم کم‌کم ازش سوال درسی میپرسیدم و اون توضیح میداد.
فهمیدم که ۳۷ سالشه و این که خونش چهارتا کوچه با ما فاصله داره.
یه بار گفت:« این مطالب رو از کتاب شما حذف کردن ولی واسه المپیاد حتما ازش سوال دارید. یه کتاب برای نظام قدیمهای دهه هفتاد چاپ میشد به اسم «اندیشه‌سازان» که سوالات خوبی داره از این مباحث. هفته دیگه برات میارمش.»
+میشه امروز ازتون بگیرمش؟ باید سینماتیک رو تا اخر این هفته جمع کنم.

خلاصه که قرار شد بعد از مدرسه باهاش برم جلوی خونشون و کتاب رو بگیرم.
سوار پژوش شدم. سر راه رفت از مهدکودک بچه‌ش رو برداشت. یه پسر بامزه ۴ ۵ ساله بود که برخلاف باباش از چهره‌ش زندگی می‌بارید. تا سوار ماشین شد به من گفت عمو و تا خود خونه یه ریز سوال چرت و پرت پرسید و حرف زد‌. من هم دل به دلش دادم و همراهیش کردم.
جلوی خونه پسرش اصرار کرد که عمو بیاد بالا و نهایتاً چون میدونست منم مثل خودش توی مدرسه ناهار نمیخورم، دعوتم کرد داخل‌.
از حرفهای پسرکوچولو فهمیدم که آقای رضایی از همسرش جدا شده و پسرش آخر هفته‌ها پیش مادرشه.
ناهار رو از توی فریز درآورد و برنج دم انداخت و ۴۵ دقیقه بعد ناهار رو خوردیم و کتاب رو بهم داد. بعد گفت تا خونه میرسونم چون خودش داره میره سالن کشتی (معلوم شد که کار پاره‌وقتشه) و پسرش رو می‌ذاره خونه خواهرش. ولی پسرش اصلا دوست نداشت بره پیش عمش. خلاصه که من رو گذاشت جلوی در خونه و من یه راست رفتم کتابخونه! اونم رفت به کارش رسید.
سمانه زنی مقتدر (۱)
1402/09/10
#ارباب_و_برده #فتیش

چند وقتی میشد سمانه با چک کردن گوشیم فهمیده بود فوت فتیش دارم و خیلی تو کف پاهاشم و یه جورایی ازم آتو گرفته بود و در لفافه تهدیدم میکرد.

خیلی پاهای توپُر و خوشگلی داشت،
جوراب که میپوشید این زیبایی صد برابر میشد و پاهاش به شدت پرستیدنی بود.

بعد از مدتی زنگ زد بهم و گفت میتونی امروز بیای خونمون
کارت دارم
گفتم باشه
گفت پس زود راه بیفت

(سمانه عروس یکی از دوستای خانوادگیمون بود که رفت و آمد زیادی باهاشون داشتیم،
یه زن حدودا ۳۷-۳۸ ساله با بدنی فیت و سکسی و قد حدودا ۱۷۰cm و به شدت مقتدر)

رسیدم در خونه
زنگ زدم
آیفونو زد
رفتم بالا
در زدم
حدودا یک دقیقه معطل شدم تا درو باز کرد
اصلا باورم نمیشد چی میبینم
یه مانتو جلو باز مشکی تنش بود
یه تیشرت مشکی، ساده و چسبون زیرش پوشیده بود
یه دامن مشکی کوتاه تا زیر زانو و نسبتا تنگ
یه جفت کفش پاشنه بلند و یه جفت جوراب پارازین مشکی ساق کوتاه

در کل یه سِت مشکی و فوق سکسی

یه آرایش نسبتا ملایم و یه رژ لب خوشگل که وقتی دیدمش فقط دلم میخواست لباشو بخورم.

دستمو دراز کردم دست بدم
پشت دستشو‌ گرفت جلوی صورتم و گفت میتونی دستمو ببوسی بخاطر فرصتی که بهت دادم،

تعجب کرده بودم؛
با کمی مکث دستشو بوسیدم؛
گفت درو ببند و دنبالم بیا.

رفت نشست روی مبل و با دست به من اشاره کرد یکم دورتر ازش بشینم

گفت: متین امروز خیلی خسته شدم
از صبح تا‌حالا سرکار بودم
فرصت نکردم پامو از کفش در بیارم

پاشو لباساتو بکن و سریع کارتو انجام بده که خستمه میخوام استراحت کنم

هنگ کرده بودم!
کارمو انجام بدم؟!
چکاری؟

خجالت میکشیدم لباسامو دربیارم
ولی فرصتی بود که انتظارشو میکشیدم،
همینطور که داشتم لباسامو در میاوردم تو دلم داشتم میگفتم بدون معطلی لباشو میبوسم،

یهو گفت شورتتم بکن
از خجالت قرمز شده بودم
ضربان قلبم جوری رفته بود بالا که صدای تپش قلبمو میشنیدم،

شورتمو درآوردم و
رفتم سمتش که ببوسمش
گفت چه غلطی داری میکنی؟!
گمشو جلو پام بشین

خیلی تعجب کرده بودم،
دقیقا همون رفتاری بود که آرزوشو داشتم
اما باورش برام سخت بود
شده بود همون چیزی که رویاشو داشتم
یه ارباب مقتدر و بی‌نظیر

نشستم جلو پاش
از خشمش ترسیده بودم
کمی مکث کردم
گفت معطل چی هستی؟
توله سگ زود باش جلو پام سجده کن
سریع سجده کردم
پاشو گرفت جلوی صورتم
گفت مگه همینو نمیخواستی؟!
گفتم بله
گفت پس بو بکش
داشتم بو می‌کشیدم
گفت محکم و عمیق‌تر بو بکش
هرکاری میگفت انجام میدادم

گفت بوش چطوره؟
دوست داری؟

(بوی پاهاش برام لذت بخش بود
از بو کردنشون سیر نمیشدم)

گفتم بوی پاهاتون عالیه
دارم لذت میبرم

همینطور که داشتم نظرمو میدادم زد زیر خنده و روی پاشو گذاشت زیر کیرم که نیم‌خیز شده بود و کم کم داشت راست میشد

گفت: خفه، از کیرت پیداس که سجده کردن جلوی پام برات زیادم هست
ولی برام مهم نیست تو لذت ببری
امروز اینجایی که من لذت ببرم

گفت زود باش پاهامو ببوس

رطوبت روی جوراباشو حس میکردم
پاهاش عرق کرده بود
اومدم پاشو ببوسم،
با پاش زد تو صورتم
و گفت نشنیدم تشکر کنی حیوون
گفتم ممنون

دوباره با پاش زد تو صورتم
گفت ممنون چی؟
گفتم ممنون ارباب

بعد پاشو آورد جلو

مثل گشنه‌ها افتادم رو پاهاش
و چند دقیقه فقط بوسشون میکردم

گفت کافیه!

جوری پاهامو لیس میزنی که امروز دیگه نخوام جوراب بشورم
اگه ببینم بو میده کاری باهات میکنم
تا یادت نره چجوری وظیفتو انجام بدی

شروع کردم به لیس زدن پاهاش و اونم بدون توجه به من گوشیشو دست گرفت داشت گوشیشو چک میکرد،

یهو گوشیش زنگ خورد
با یه جمله کوتاه جواب تلفنشو داد
«آره عزیزم، منتظرتم بیا»

صدای یه زن بود
ذهنم درگیر شده بود
کی بود؟
منتظر کیه؟
کِی قراره بیاد؟
آشنا نباشه؟!
اگه آشنا باشه و منو تو این وضعیت ببینه که آبرو برام نمی‌مونه …

ترس تمام وجودمو گرفته بود
جرأت سوال پرسیدنم نداشتم.

فقط باید وظیفمو انجام میدادم

نوک پنجه پاشو داشتم میکردم تو دهنم،
از عمد پاشو فشار داد تو دهنم تا اُوق بزنم
داشتم خفه میشدم که پاشو در آورد

بعدش شست پاشو کردم تو دهنم و داشتم مِک میزدم،
همینطور که مک میزدم نگاهمو آوردم بالا
لبخند رضایت رو لباش نشسته بود

لبخند رضایت شو که دیدم بیشتر انگیزه گرفتم و محکم‌تر انگشتای پاشو مک میزدم

۱۰دقیقه‌ای مشغول لیس زدن پاهاش بودم
اینقدر طول کشید که کل پاش خیس شده بود و دیگه بویی هم حس نمیکردم

اما عطر پاهاش توی دهنم طعم بی‌نظیری داشت.

یهو صدای کلید انداختن روی در اومد،
اومدم صورتمو برگردونم با پاش صورتمو چرخوند سمت خودش و گفت
فقط وظیفتو انجام بده‌ حیوون،
اون پاشو گذاشت روی سرم و سرمو چسبوند روی زمین و پاهاشو گذاشت جلوم

از ترس دهنم خشک شده بود
آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم
صدای تق تق پاشنه های یک کفش میومد
از راهرو که وارد سالن شد
باربی بی نقص
1402/09/18
#فتیش #لیتل #گرل

اولین باره اینو میگم اسامی زیادی خواهد بود …بنا به دلایل امنیتی و خاطره خودمه و همین الان که اینو مینویسم قلبم داره میاد دهنم از استرس…
مجبورم اسامی رو تغییر بدم تا …بگذریم
داستان از اینجا شروع شد که مدتها بود میخواستم نفر سوم باشم ولی نمیتونستم پیدا کنم ، اینستا رو بالا پایین کرده بودم ولی خب یا دور بودیم یا کلا فیک بودن گذشت تا اینکه یه روز که تو مغازه ام نشسته بودم یه کامنت دیدم از یه هاتوایف پیج پرایوت بود و زیر یه پست bdsm استیکر آتیش گذاشته بود…همینجوری شانسی رفتم دایرکتش و مشخصات مو گفتم ( قدم۱۸۰ وزنم حدود۷۰ ) چشمام قشنگه😬رنگی…
چند دقیقه بعدش یه طومار دریافت کردم ازش با همچین متنی:
[دیگه از زندگی خسته شدم دیگه نمیکشم شوهرم دیشب بازم یکیو آورد بالا سرم و ناخواسته سکس داشتیم و …خلاصه فقط درد و دل]
منم شاخ دراوردم…آخه نه همدیگرو دیدیم نه میشناسیم تازه پیامه اوله که بعدها که فهمیدمش متوجه دردی که کشیده بود شدم😭 و همین باعث شده بود مجبور شه با یه ناشناس صحبت کنه تا خالی بشه
بگذریم…منم تا جایی که یادمه هیچ وقت از کنار کسی که غصه میخوره حتی اگه نشناسمش بی تفاوت نخواستم رد بشم و یه جورایی سعی کردم غمخوار باشم اینم بخاطر دلمه خب دست خودم نیست…
اون روز دقیقا سر ظهر مهر ماه بود تا آخر شب ما چت کردیم از درداش گفت از اینکه چطوری وارد همچین روابطی شده و این داستانا که اولش با لحبار شوهرش بوده( عاشقانه ازدواج کرده بودن) و بعدش دیگه بیشتر وقتها خودش دلش میخواسته…آب که از سر بگذرد چه یک وجب چه صد وجب…
ایشون که اسمشو میزارم آسنا( مستعاره) حدودا ۷ سالی از من بزرگتر بود ولی یه باربی بی نقص بود در مقابل منی که لاغر بودم اون هیچ کمبودی از لحاظ فیت بودن نداشت قدش حدودا ۱۶۰ وزنش ۵۵ سینه ۷۵ و با وجود داشتن بچه اونقدر به خودش میرسید که انکار نه انگار زنه …سفید برفی بود و یه هیکل دخترونه داشت…
تو بچگیش خیلی درد کشیده بود و همین باعث شده بود عاشق bdsm بشه…یه جورایی محبت رو توام با درد میتونست بپذیره و اگه نمیزدیش تو رابطه اصلا محال بود ارضا بشه و من چه ها کشیدم بخاطر این قضیه و به روم نیاوردم ( من عاشق معاشقه ام) منظورم اینه که تو رابطه میزدمش اون لذت میبرد و من روح میترکید و نابود میشدم ولی به روش نمیاوردم
همیشه بعد رابطه که جدا میشدیم عین بچه ها گریم میگرفت و بعد کات کردن هم که بشه الان و خیلی وقته میگذره ازش تازه حس میکنم یکم بهتر شدم ولی بعضی تجربه ها باعث میشن دیگه آدم سابق نباشی و این درد داره…
برگردیم به اصل داستان:
داشتم میگفتم ما اون روز کلا چت کردیم و گفتیم و شنیدیم و من بیشتر شنونده بودم و اون خالی میشد عکس از بدن دادیم و گرفتیم و سن کم من و گوش دادن به حرفهاش و ادب و متانتم نظرشو جلب کرد…و وقتی بهش گفتم من یه دوست داشتن بدون منفعت میخوام پراش ریخت و باورش نمیشد یه مرد سکس براش زیاد مهم نباشه( مهم هست برام ولی اولویتم نیست)…
تا یه هفته فقط صحبت کردیم بدون دادن عکس و وقتی عکسای بدنشو میفرستاد عین یه مانکن بود و من باورم نمیشد تا اینکه عکس با چهره فرستاد دقیقا روز ششم و بالاخره باور کردم…
تا اینکه قرار شد تا برم ببینمش از یه روز قبل تو دیوار کرج یه خونه پیدا کردم برای اجاره روزانه ( ایشون عظیمیه بودن) و من تهران بودم
بخاطر کار شوهرش نمیتونستیم زیاد باهم باشیم فوقش دو سه ساعت می شد ولی خب جفتمون تمایل شدید داشتیم ببینیم همو …
خونه رو سمت گوهردشت گفت بگیرم ( من اصلا کرجو نمیشناختم )
اصالتا هم برا تهران نیستم و به خاطر کارم مدتی تهران ساکن بودم
خلاصه خونه رو گرفتم عصر بود و شوهرش یکی از شهرهای اطراف رفته بود و شب نمیومد …به دوستش سپرده بود که بیاد پیش بچه هاش بمونه شیو و خودش بیاد که شبو با هم باشیم …
بخاطر یع جلسه مسخره کاری من شب ساعت ۱۰ تونستم خونه رو تحویل بگیرم و آسنا بهم گفت که این یه نشونه هست و امشب نمیام ولی فردا صبح میام اگه بمونی( تقریبا رید بهم)
تا این لحظه هم من شمارشو نداشتم و فقط تو اینستا صحبت میکردیم
خلاصه من شبو موندم و صبح بیدار شدم که برم و دیگه پیامی ازش نبود که دقیقا لحظه ای که داشتم درو می بستم که برم کلیدو تحویل صاحب خونه بدم که دیدم پیامش اومد که دارم میام و نیم ساعته پیشتم…
دیگه حالم خوب شد😬😬
گفتش که پریودم و میخوام همینجوری سکس کنیم
( قبل اینکه فحاشی کنید عارضم خدمتتون که خیلی سخته بار اول سکس بشه ولی برا ما اینجوری شد) برا اینکه کلی باهم صحبت مرده بودیم و حرفهای جفتمون صادقانه بود
تحریک شدن با چیزای عجیب
1402/09/18
#خاطرات_نوجوانی #فتیش

سلام
۱۷ سالمه از ۱۵ سالگی به دوست پسرام میدادم
من با چیز های عجیب غریب تحریک میشممم
مثلا عاااشق تخم های خیلی بزرگ و آویزان ام.دلم میخاد تو دهنم باشن و خفه ام کنن.هرچی تخماتون بزرگتر من حشری تر میشم حتی دلم میخواد تخم های بزرگ رو بکنم تو کسم ولی میدونم ممکن نیست
یا مثلاً عاشق نیپل بزرگ و درازم.نیپل دراز باشه سیخ وایسه اوووف.عاشق پورن هاییم که توش انگشت توی نیپل فرو میکنن به سرعت ارضام میکنن اگه میخواین ببینین سرچ کنین cock hard nipples
عاشق درد کشیدن زن حامله ام.دوست دارم زن حامله که شکمش خیلییییی بزرگه درد بکشه به خودش بپیچه.فانتزیم اینه که زن حامله جلوم کیسه آبش بترکه و زایمان کنه اووووف.ی فیلمی هم هست سرچ کنید birth man pregnant porn بچه رو از کیر مرده در میارن اووووف همون اول فیلم کصم منفجر میشه
درد کشیدن مرد توی سکس دیوونه می‌کنه.دوست پسرام باید ناله میکردن برام وگرنه تخماشونو میکشیدم
دوس دارم توی سوراخ شاشم یه چیزی فرو کنم.چند بار کردم اینکارو با میل بافتنی و خیلیییی کیف میده اما بعدش سوراخ شاشم گشاد شد.عاشق اینم ک شاشمو نگه دارم حسابیییی چون حس ارگاسم میده و کصم میخاد بترکه بعدش که دلم درد گرفت چوچولمو میمالم و با فشاااار میشاشم
چون خیلییی از زن حامله و حاملگی خوشم میاد کونمو حسابی خالی میکنم تمیز میکنم و شلنگ اب میزارم دم کونم با فشار کم تا شکمم پر بشه.شکمم گنده و گرد میشه حسابییی و حس خوبی میده.همونجوری دسته برس رو میکنم تو کسم و حسابی میزنم تا ارضا بشم.حتی با اون شکم گنده چندین بار بیرون رفتم چون خوشم میاد پسرا و مرد ها بدنمو دید بزنن
عاااشق اینم که به غریبه کس بدم و خیلی تلاش کردم اما فقط دوبار شده.بیرون میزم شرایطش مهیا باشه به کیر مردا دست میزنم . عاشق سر های نیمه شق زیر شلوار شونم که نبض میزنن برای کس تنگم
دلم میخواد گروپ بزنم با داداشم و دوستاش ولی نمیشههه نشد ک بشه
دوستای داداشم خیلی میان خونمون و کیر چندتاشون خیلیییی خیلی بزرگه و تخم هاشونم بزرگه ولی هنوز متوجه جنده بودنم نشدن.کاش بفهمن تشنه کیر های بزرگ شونم
یبار یه پسره بهم گفت جوون سینه تو بخورم.منم رفتم تو مغازش به بهونه خرید کردن حسابی دست مالیم کرد و اومدم بیرون
من عاااشق کیر اسبم و یکبار هم زیر ی اسب جوون خابیدم ولی یدونه که زد تو کصم انگار داشت رحمم پاره میشد بس که گنده بود و درش اوردم و کسم یکم گشاد شد از اون روز
دلم میخاد جلوی مردم جندگی کنم مثلا کص مو همه ببینن و جلوی بقیه فرو کنن داخلم همه ی مرد ها
واقعیت بود همش
ایام به کامتون کیر کلفتای من

نوشته: جنده عجیب

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سقوط مهتاب (۲)
1402/10/02
#اسپنک #فتیش #تحقیر


حرف نویسنده: این داستان کاملا تخیلی هست و برای کسانی نوشته شده که فانتزی های تحقیر و تسلط رو دوست دارن پس اگر دنبال داستان های کلیشه ای فامیل و همسایه و پا دادن یه دختر خوشگل یا عشق و عاشقی هستین اینو نخونید. متاسفانه این توضیح رو تو قسمت اول ننوشتم و باعث شد این داستان فیدبک مناسبی نگیره.

قسمت دوم: اسپنک
دو روز گذشته بود و خبری از علی نبود ولی مهتاب از روی چک شدن تلگرام و اینستاگرامش میدونست که زیر نظره. درد بدنش خوب شده بود و با وجود گسترش خون مردگی زیر پوستش باسنش دیگه درد نمی کرد. از لحاظ روحی داغون بود طوری که کل خانواده فهمیده بود اتفاقی براش افتاده. مهتاب نمیتونست رازشو با کسی در میون بزاره و باید خودش با این اتفاق رو به رو میشد…
تو اتاقش بود که گوشیش زنگ خورد. علی احوال مهتابو پرسید و ازش خواست از باسنش عکس بگیره بفرسته. مهتاب عکس رو توی تلگرام فرستاد و علی زیرش نوشت: نگران نباش دخترم زود خوب میشی…! راستی تو اینستا جواب میلاد رو نده خودم دارم باهاش صحبت میکنم.
مهتاب اینستاشو چک کرد و دید علی کل شب قبل با یکی از بچه های تیم کوهنوردی داره چت میکنه و حتی بعضی وقتا حرف های سکسی هم رد و بدل کرده. میلاد دوست داشت مخ مهتابو بزنه و به خیال خودش داشت موفق میشد. مهتاب که در حالت عادی جواب میلادو نمیداد حالا در عمل انجام شده قرار گرفته بود و مجبور بود فرمانو بده دست علی.
شب جمعه پیغام اومد، فردا ۸صبح همون جای قبلی…

با اشاره علی اومد کنار مبل روی زمین نشست.علی خونسرد با گوشیش کار میکرد و ظاهرا عجله ای نداشت. مهتاب گفت: چرا هیچ حرفی نمیزنی خوب بگو چی میخوای.‌‌… یه کاری بگو که من انجام بدم تا این قضیه تموم بشه.
علی گفت قضیه که تموم نمیشه ولی فرمان بر باشی کمتر اذیت میشی و شاید حتی لذت ببری.
مهتاب گفت خوب تو چرا لذت نمیبری؟ فقط از فیلم گرفتن لذت میبری؟ بعدا با اون فیلما خود ارضایی میکنی؟
علی سرشو از گوشی درآورد و خیره مهتابو نگاه کرد و طوری که انگار جلوی خشمشو گرفت گفت پاشو وایستا و لباساتو در بیار.
مهتاب بدون مقاومت جلوی علی ایستاد و تمام لباس هاشو درآورد و به درخواست علی چرخید تا وضعیت بدنشو ببینه. بلند شد و نزدیک مهتاب ایستاد و با دست مثل دکترا باقیمانده کبودی های مهتابو چک کرد. مهتاب برگشت و به علی نزدیک شد . هردو بی حرکت به هم زل زدن. جثه اش از علی خیلی کوچکتر بود برای همین روی نوک پنجه ایستاد تا دستش به صورت علی برسه و با انگشتش آروم دو طرف گوش علی رو نوازش کرد. مهتاب میخواست با تحریک علی کمی بازی رو عوض کنه و بتونه شرایطو به نفع خودش عوض کنه. اون حدس میزد که تحریکش کار سختیه برای همین سعی کرد حداکثر توانشو به کار ببره. با دستای ظریفش گردن و بالای یقه علی رو نوازش میکرد آروم پایین میومد. علی بی حرکت نگاه میکرد. وقتی مهتاب دستشو زیر شکم علی برد تا کیرشو تو دست بگیره متوجه شد اصلا راست نکرده. دکمه و زیپ شلوار علی رو باز کرد و کمی پایین کشید و دستشو داخل شرت علی برد. مهتاب ناگهان خشکش زد و رنگش پرید. علی از دیدن صورت رنگ پریده و خیس عرق مهتاب لبخندی زد. دستشو درآورد و یک قدم عقب رفت. زیر شکم آویزون علی خبری از کیر نبود فقط یه سوراخ ریز بود و دوتا چیز کوچک که ظاهرا بیضه هاش بود. سرشو آورد کنار گوش مهتاب و گفت میدونی لذت من توی کردن تو نیست، توی برده و رام کردنته.
پشت گردن مهتابو گرفت و کشوند به سمت زیرزمین. مهتاب شروع به جیغ کشیدن و دست و پا زدن کرد علی عصبی شد و محکم زد زیر گوش مهتاب. مهتاب شروع به التماس کرد که تو رو خدا هرکاری بگی میکنم فقط دیگه منو نزن. علی بدون توجه مهتابو کشید و برد داخل. ایندفعه نور زیرزمین بیشتر بود و مهتاب تونست همه جاشو ببینه. فضای وسیعی بود و میزها و وسایل مختلفی بود که معلوم بود برای شکنجه دادنه. علی گفت قبلا گفتم اینم آخرین باره که میگم اگر تسلیم و حرف شنو باشی درد کمتری میکشی پس سعی کن منو عصبانی نکنی. درب یک کمد آهنی رو باز کرد و یه لباس یکسره خونگی زنانه با شورت و سوتین و یک ماسک صورت با شکل گربه درآورد و به مهتاب داد تا بپوشه…
مهتاب با دیدن وسایل زیرزمین به این نتیجه رسید که اولین قربانی علی نیست. اون خودشو قربانی ضعف و بیماری جنسی یک آدم میانسال با گذشته طولانی و نامعلوم دید و فهمید که عوض کردن بازی به نفع خودش کار سختیه و فعلا باید به فکر الان باشه تا درد کمتری بکشه…
علی دوربین و ۳پایه رو روی یک میز آهنی تنظیم کرد و برای خودش از داخل کمد یک پیشبند چرمی درآورد. لباس و شلوارشو از تن در آورد و پیشبند رو پوشید و یک ماسک ترسناک رو صورتش کشید.
بوی شرت خانمهای فامیل
1402/10/10
#شرت #فتیش

من از بچگی این کارو کردم فقط از وقتی متاهل شدم دیگه کمتر شده اونم چون کمتر میریم جایی بمونیم قبلا قاطی جوونا همه اتاقی میرفتیم،الان نمیشه تو هر اتاقی رفت و برداشت شرتارو.بهترین جا توی حموم بود که من هروقت میرفتم پیدا میشد یه چیزی.شرت زندایی رو و دختر داییمو آب کیر می ریختم روش و میذاشتم سرجاش.شورت های خاله ام که خیلی هم راحت بود جلوی من،اکثرا تو لباسشویی جمع میشدن لباساش بعد میشست،وااااقعا بوی کسش آرامش میداد بهم،لیس میزدم گاهی.دیگه امار داشتم روزی که میرفت حموم شبا تو لباسشویی ورمی داشتم شرتشو.اگر شانس می آوردم دو سه روزی پوشیده بودش،اونوقت قسمت کونش هم بو می داد وااای کسخلم میکرد.البته این خالم گفتم راحت بود اکثرا وقتی میخوابید یا دامنش میرفت بالا یا حتی با شورت میخوابید شوهرشم فوت شده بود،برای همین موقعیت شد بارها می رفتم بالا سرش،وقتی بقیه خواب بودن،سرمو می بردم جلوی کس و کونش بو میکشیدم،وای که وقتی اون بو با حرارت و یه رطوبت خاصی می رفت تو دماغم قلبم مثل سگ میزد.حتی با زبون اروم خیس میکردم خط شرتشو،وقتی حشری میشی عقلت کار نمیکنه،اروم دستمو میذاشتم رو خط کونش.خیلی جق زدم با خالم.اینم بگم آخرا که دیگه ۲۵ اونورا سالم بود مطمئنم بو برده بود که تو کفشم،چون سوتی داده بودم،مثلا فقط من خونه بودم و خودش،رفت خرید برگرده من شرتشو برده بودم رو تختش جغ زده بودم،یادم رفته بود وردارم،وقتی اومد داشت مینداختش تو لباسشویی دیدمش هیچی نگفت.مورد دیگه این بود که بخاطر پادردش که همیشه همراهش بود و ازین جوراب سیاهای طبی هم مییپوشید درد میکرد،رو حساب راحتی گفت خاله یکم پامو ماساژ نمیدی ،گفتم چشم،روتختش بود بچهاهم پای فیلم بودن،من از مچ پاشو کف پاش ماساژ دادم،اومدم رو ساق پاش،یه شلوار کشی توسی نازک پاش بود،پاهای پرو تپلی هم داشت کونشم دقیقا اندازه یه هندونه ۱۵کیلویی گرده،من تا رسیدم به رونش،دیگه دستام درد گرفته بود ولی همینجوری ادامه دادم ،به رون که رسیدم دیگه جوری زور نمیزدم که درد و لذت قاطی بشه،فقط مالش میدادم حتی یکمم باحس شهوتی،دیدم انگار داره خوابش میره،دستوبردم بالاتر،دقیقا تا قاچ زیرکونش،دیگه حشری بودم،ده سالم بود باهاش جغ میزدم میشناختمش رسوا بازی نمیکنه،اروم زیر باسنشو میمالیدم،وقتی چیزی نگفت،اروم جوری مالیدم که پشت دستم کسشو میمالید ولی داشتم رونشو میمالیدم،بیخ رونش بودم،حالا اول کار بهم گفته بود کف پام درده،خخخ،رفتم دیگه مثل اینکه لذت ببره هیچی نمیگفت،ولی قشنگ معلوم بود برام که میدونه دارم کسشم میمالم،منم حالمو کرده بودم،همینطور که مالیدم دیدم وااای یه قطره کوچولو اومده از کسش،رو شلوارش معلومه،نازک بود گفتم،یذره دیگه که مالوندم آروم با صدای خوابالود گفت فدات شم مرسی دستت درد نکنه.تا فردا شد سرحال بود داشت برا دخترش میگفت دیشب خدا خیرش بده منو میگفت،پامو مالید دردم کم شد،منم یهویی حواسم نبود گفتم دوست داشتی؟گفت اره انقدر خوب بود خوابم رفت نفهمیدم کی رفتی! عه! خودش گفت بسه! گفتم تا کجاش بیدار بودی گفت تا مچ پام.دیگه اونجا فهمیدم بیدار بوده داره سه گیری میکنه.میدونی خیلی دوسم داره منم خیلی دوسش دارم،فقط ابعاد فرهنگی نمیذاشت ما با هم آمیزش کنیم.اون میگفت بچه خواهرمه،وگرنه قشنگ میدونستم دوست داره یکی مثل من بکنتش.ازدواج کردم وگرنه باهمون سیستم مجردی که میرفتیم خونشونو میموندیم،قطعا میکردمش اونم از کون.واسم مهم نیست نسبتش چیه.دوستش دارم اونم شوهر نداره.کیرم تو نسبتهای فامیلی.ولی از خواهرزنام نگم که چه بلاهای سرشون اوردم بنده خداها.یکی مجرده یکی متاهل.بگم که هرچ
از تهران تا توکیو
1402/11/22
#میسترس #فتیش

این داستانی که الان قراره بخونید کاملا و تا اندازه زیادی مبتنی بر واقعیته و فقط سعی کردم یه واقعه ای که تو زمانی کوتاه رخ داده رو برجسته کنم تا از خوندنش لذت ببرید.قضیه مال چند روز پیشه، بازی ایران و ژاپن تو جام ملت های آسیا ۲۰۲۳ یا همون ۲۰۲۴. حتما خیلی هاتون از نمایش ایران تو این بازی لذت بردین و کیف کردین ولی اتفاقی که اون روز برای من افتاد باعث شد اون روز برای من صد چندان لذت بخش تر و ماندگارتر بشه. حالا حتما میخواید بدونید چه اتفاقی! پس منم معطلتون نمیکنم و میرم سراغ اصل داستان.همونطور که میدونید (یا شایدم نمیدونید) بازی ایران ژاپن بصورت زنده از سینماها تو تهران پخش می شد و خیلی ها خوب بخاطر اون جو خوبی که همه کنار هم جمع میشن، ترجیح میدن بازی رو بصورت گروهی و تو سینما ببینن. منم چون تک بودم و حوصلم سر رفته بود با خودم گفتم برم بازی رو تو سینما ببینم و یه حال و هوایی هم عوض کنم. خدا رو چه دیدی شاید اونجا رفیق جدیدی هم پیدا کردم. روز قبل بازی بلیت رو خریدم و شنبه بعد از خوردن ناهار راه افتادم رفتم محل پخش بازی.تقریبا زودتر از همه رسیده بودم و سالن نسبتا خلوت بود. معمولا از همون زمان مدرسه به ردیف آخر گوشه علاقه داشتم بنابراین رفتم ردیف آخر سمت راست نشستم. هرچی به شروع بازی نزدیک می شدیم جمعیت یواش یواش داشت سالن رو پر میکرد. بعضیا خانوادگی اومده بودن. یه سریا دوست دختر پسر بودن. یه عده ای هم اکیپی اومده بودن. مثلا اکیپ پسرونه یا دخترانه که از قضا دخترهای خوشگلی هم بینشون بود.دخترا رو که میدیدم خیلی حسرت میخوردم که چرا من تنهام و هیچکس با من نیست. خیلی سرخورده شدم و برای اینکه حواس خودمو از این موضوع پرت کنم گوشیمو در آوردم و شروع کردم به اینستاگردی. اکسپلورر رو بالا پایین میکردم. اون ویدیوی اون یارو که میگه "جدی میفرمائین؟ پس اینا رو ما از کجا آوردیم"🤦‍♂️😅حالا مد شده بود و اینستا پر شده بود از اون. این اینستاگرام لعنتی هم مثل سیاه چاله میمونه واقعا انتها نداره، وقتی باز میکنی برنامه رو میری داخلش دیگه معلوم نیست تهش کجاست و کِی میای بیرون!تقریبا سالن پر شده بود ولی دوتا صندلی سمت چپی من خالی بودن. دیدم حالا که کنارم خالیه و کسی نیست یکم شیطونی کنم یه چندتا عکس سکسی ام نگاه کنم. اکسپلورم که لامصب بی در و پیکره. همه چی توش هست. وَه که چه خانومای زیبایی. هم زیبا هم خوش استایل. مخصوصا تو هوای سرد که ترکیب پالتو و لباس چرم و بوت که استایل مورد علاقه خودمم هست، یه جذابیت و ابهت خاصی بهشون میده. با دیدن عکس بدجوری ام شق کرده بودم.همینطور که سرگرم عکسا بودم یهو دیدم یه اقا با خانومش با یه نی نی بامزه تو بغل آقا دارن میان سمتم که بشینن. منم سریع گوشی رو جمع کردم که ضایع نشم. هر دو اومدن و خانوم نشست صندلی کنار من و آقا هم با نینی کوچولو کنار دستش. نینی خیلی بامزه بود آدم دوست داشت لپشو بکشه و فقط ماچش کنه. ولی…ولی چیزی که بیشتر نظر منو به خودش جلب کرد مامان نینی کوچولو بود😍 مامان نگو بگو طلا الماس. خدایا داری منو عذاب میدی یا محبت میکنی! خودت که میدونی من سینگلم🥺خانومه حدود ۳۰ یا ۳۲ سالش بود. قدش حدود ۱۷۰ و بدنش کاملا فیت بود. مشخص بود ورزشکاره. چهره خیلی زیبایی هم داشت. واقعا مَه رو بود. جدا از اینکه
چهره و اندام خیلی خوبی داشت که دل هر پسری رو می برد لباس خیلی سکسی ای هم پوشیده بود. همون ترکیب مورد علاقم. یه بارونی چرم، یه لگ چرم براق و بوت چرم بالا زانو. اغراق نمیکنم واقعا خانومه بقدری سکسی بود که بدجور راست کرده بودم و منم شلوار اسکینی پوشیده بودم
نگین و کاوه

#فتیش

+هاج و واج نگاش میکردم
چی داره میگه
مگه میشه کسی از شلاق خوردن کف پاهاش لذت ببره و خودش بخواد
_ببین مثلا این عکس خود پسره میخواست تنبیه هایی و روی پاهاش انجام بدم
+عکس و نگاه کردم پسره محکم بسته شده بود جوری که نمیتونست پاهاشو تکون بده
جلوی پاهاش هیتر روشن کرده بود و کف پاهاشو روغنی کرده بود
کف پاهای پسره سرخ شده بودن
+بلند شدم تو جنون داری …
_نه نگار این جنون نیست وایسا
+دوییدم سمت در که جلوم سبز شد
در و قفل کرد زورم بهش نمیرسید
_گفت گوش کن خودت مجبورم کردی
من هیچوقت با کسی که خودش نمیخواست این کارارو نمیکردم
+باشه در و باز کن میخوام برم و رفتم سمت در از پشت سر گفت باشه اومد سمت و تا اومدم برگردم از پشت دستامو گرفت و یه پارچه سفید و محکم گرفت جلوی دهنم
دیگه همه جا سفید شد و هیچی ندیدم
وقتی بیدار شدم دیدم
دیدم دور تا بازوها و دستام طناب بسته و پاهامم از رون جفت کنار هم بسته از مچ هم جفت کنار هم
وقتی بیرون بود و من کلید و پیدا کردم و اومدم سراغ انباری یه شلوارک و تاپ تنم بود
+چه غلطی میکنی کاوه بازم کن
_نگار آروم باش باور کن نمیخوام اذیتت کنم تو عصبانی بودی اگه اونجوری میرفتی به حرفام گوش نمیکردی مجبور شدم
آروم بلندم کرد تکیم داد به دیواره تخت
+کاوه با توام دهنمو باز کرده بودم و هر چرت و پرتی به نظرم میرسد میگفتم
_بسه نگار پشیمون میشی اینارو به من گفتی اونجوری که فکر میکنی نیس
+دید آروم نمیشم از توی کشو یه چسب مشکی پنج سانتی و آورد و با وجور تقلا کردنام دهنمو بست
_معذرت میخوام نگار امون نمیدی حرف بزنم
من از روز اولی که تورو دیدم به دلم نشستی
این که الان تو این حالتی برنامه ای نداشتم بابتش
البته که اون روز مهمونی سارا اینا پاهات بالاک های قشنگشون توی صندلات میدرخشیدن
و حواسمو جمع خودشون کرده بودن
ولی اصلا نمیخواستم به فوت فتیش فکر کنم چون خیلی وقته ترک کردم
الانم فقط میخوام نشونت بدم کاری که میکردم آزار نبوده و خیلیا خوششون میاد
اصلا شاید خودت خوشت بیاد
+با عصبانیت نگاش میکردم و تو اون لحظه ازش متنفر بودم
نشست پایین پاهام
یه صندلی گذاشت کنار تخت منو چرخوند سمت خودش نشسته بودم و یه آن دیدم پاهام تو دستشه
وحشت زده بودم وای میخواد چیکار کنه
همش فیلمی که یوتیوب یه بار به چشمم خورده بود میومد توی ذهنم
پسره اتوی داغ و میذاشت کف پای دختره و دختره محکم بسته شده بود و دست و پا میزد پسره بی دی اس ام داشت
قلبم داشت از جاش کنده میشد و همش اون فیلم میومد تو ذهنم خدایا نجاتم بده
از ترس چشامو بسته بودم که دیدم کف پام خیس شد
چشمامو باز کردم
باورم نمیشد این چه کاریه
کاوه داشت زبونشو میکشید کف پاهام
یه حس عجیب و تازه مور مور میشد بدنم ولی حالت نوازش بود و دوست داشتم …
کاوه تو خودش نبود انگار من نیستم و فقط اون و پاهای من تنهان
نگاش افتاد به چشمای متعجبم
با یه تاسفی گفت اینجوری نگام نکن خجالت میکشم حتما فکر میکنی دیوونم…
باز رفت سراغ کشو از شدت استرس داشت روح از تنم میرفت
اومد پشت سرم و دیدم همه جا تاریک شد و چشمامو بست
_نگام نکنی بهتره ازت خجالت میکشم
+اممم اممم میکردم دهنم بسته بود و نمیتونستم حرف بزنم
اینبار دیدم انگشتام…
انگشتامو مک میزد و قلقلکم میومد پامو میکشیدم ولی محکم نگه داشت و ادامه داد
صدای نفس زدنش و میشنیدم
پاهامو با بدنم چرخوند و خوابوندم روی تخت
_چسب دهنم و چشمامو باز کرد و گفت دیدی عجله کردی؟دردی داشت؟
منم که خوشم اومد ولی نمیخواستم به روش بیارم گفتم بازم کن بسه
_نه هنوز مونده
+چی مونده میخوای چیکار کنی😭😭
_چرا انقدر از من میترسی نگار؟من دلم میاد تو رو اذیت کنم؟
تو خودتم لذت میبری نبردی؟
+سکوت کردم یکمم اعتماد کردم
کف دستای بزرگ مردونشو میکشید کف پاهام
من بشدت قلقلکیم ولی از این قلقلک و از این اسارتی که کاوه منو توش انداخته بود خوشم میومد
پاهامو ماساژ میداد با دستاش
_چه پاها و لاک خوشگلی داری نگار
همینجوری پاهامو کج و راست میکرد و با دقت نگاهشون میکرد
داشتم یه جوری معذب و خجالت زده میشدم
صورتشو چسبوند کف پاهام
ته ریشاش قلقلکم میداد ولی دوست داشتم
همون موقع شروع کرد به حرف زدن
دیدی نگار دیدی اونجوری که فکر میکردی…
که دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند بلند میخندیدم
_عع چی شد؟؟مثل اینکه این حرکتو دوست داری
+بین خنده هام گفتم نه کاوه نه خواهش میکنم
_باز ادامه داد و همزمان که دهن و صورتشو چسبونده بود کف پام حرف میزد
+هی وول میخوردم و دوتایی میخندیدیم
نفسم داشت میرفت که مکث کرد و میخندید
_حالا بزار ببینم میونه پاهات با انگشتام چجوریه
+پاهامو کشیدم سمت خودم
_عهههه پس خیلی خوبه جفت پاهامو گرفت و کشید سمت خودش و پشت به من نشست و پاهامو زد زیر بغلش
+نه کاوه لطفا باهات شوخی ندارم نکن
_چی گفتی؟نمیشنوم و تا اومدم دوباره جملمو بگم انگشتاشو چرخوند کف