#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_114
همراه زهره برای غذای ظهر تدارک میدیدیم، هر دو آسیب دیده بودیم و به تنهایی کاری از پیش نمیبردیم. همین که پلو را دم گذاشتیم، صدای مداوم زنگ خانه بلند شد و پشتم را لرزاند. تصویر مانیتور آیفن مشکل داشت و نمیشد شخص پشت در را دید، پس گوشی را کنار گوشم گرفتم و جواب دادم:
_کیه؟
صدای زمخت مردانهای که عجیب هم لحن کوچه بازاری داشت، گوشم را آزرد:
_به اون زهره بگو بیاد پایین بینم!
گوشی به دست به زهره زل زدم، با عجله دست روی دهانهی گوشی گذاشتم و گفتم:
_زهره، به گمونم برادرته!
رنگش مثل گچ سفید شد و به تته پته افتاد:
_چ... چی... برادر من؟
به تندی سر تکان دادم و به پنجره اشاره کردم.گوشی را سر جایش گذاشتم و هر دو سمت پنجره دویدیم. هنوز پاهایم درد داشت اما از هول چنان دویدم که دردش هم فراموشم شد. آرام پرده را کنار زدم و سرک کشیدیم. زهره چنگی به صورتش زد و گفت:
_خاک به سرم، اینا اینجا رو از کجا پیدا کردن؟
جواب سوالش سخت نبود، الاقل من خوب میدانستم حضور اینها زیر سر چه کسی است! لب گزیدم و حرصی گفتم:
_سیاوش! نباید میفهمید اینجایی! بد کردی، نباید دیروز گوشی رو از من میگرفتی!
اشکش سرازیر شد و لرزان گفت:
_خیر نبینی سیاوش.به زمین گرم بشینی،ای که الهی جنازتو کفن کنم.
مات نفرینهایش بودم که باز زنگ در به صدا آمد،نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزار زنگ به گوشهای ترسیدهی من وزهره رسید! دیگر طاقتم طاق شد و سمت آیفون رفتم که زهره دستم را کشید:
_چکار میخوای بکنی؟
کلافه گفتم:
_میخوام ببینم دردشون چیه؟
_دردشون منم، منِ بیچاره! آخه چرا دست بردار نیستن؟! بود و نبود من تو اون روستای خراب شده چه منفعتی برای اینا داره آخه؟
_خب بذار حالیشون کنم که تو هم آدمی، حق تصمیم گیری داری!
با ترس دستم را چنگ زد و گفت:
_نه نه، اصلا با اونا دهن به دهن نشو، تو اونا رو نمیشناسی دلسا. هیچکس حریفشون نمیشه، شر درست نکن.
_یعنی چی؟ دست بذارم روی دست تا این زنگ بسوزه؟ مگه نمیبینی ول کن نیستن، بذار باهاشون حرف بزنم. نمیذارم بفهمن تو اینجایی.
یکهوصدای هوار یکی از آنها داخل کوچه پیچید:
_این در و باز میکنی یا نه؟ هوی کجا قایم شدی؟
دهانم باز ماند و از ترسِ آبرویمان برای لحظهای مغزم قفل کرد، زهره با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ نگفتم تو نمیشناسیشون، الان آبروریزی میکنن. خدایا من و بکش، از دست اینا هرجا باشم آسایش ندارم. خدامرگتون بده آخه به شمام میگن داداش؟!
از صدای عربده هایی که داخل کوچه میکشیدند بیشتر از آنها ترسیدم و به طرف گوشی موبایلم رفتم، به تنهایی که نمیتوانستم کاری از پیش ببرم، باید یک نفر کمکم میکرد! یک مرد!
اول خواستم شمارهی عمو را بگیرم، اما با یادآوری پیام و اطلاعش از اوضاع پیش آمده، شمارهای که آن شب با من تماس گرفته بود را لمس کردم و منتظر ماندم.
دومین بوق آزاد خورده شد که صدایش آب خنکی شد به آتشِ افتاده به جانم، همینکه صدایش را شنیدم، آرام گرفتم:
_الو دلسا خانم؟
لبهایم لرزید و از این بلبشویی که پیش آمده بود بغض کردم، با صدای لرزانی گفتم:
_آقای فراهانی!؟
صدایش کنجکاو و نگران به گوشم رسید:
_جانم؟
_میشه بیاین اینجا؟
اشکم سرازیر شد که به سرعت گفت:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟
#پایان_جلد_اول
@yavaashaki📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_114
همراه زهره برای غذای ظهر تدارک میدیدیم، هر دو آسیب دیده بودیم و به تنهایی کاری از پیش نمیبردیم. همین که پلو را دم گذاشتیم، صدای مداوم زنگ خانه بلند شد و پشتم را لرزاند. تصویر مانیتور آیفن مشکل داشت و نمیشد شخص پشت در را دید، پس گوشی را کنار گوشم گرفتم و جواب دادم:
_کیه؟
صدای زمخت مردانهای که عجیب هم لحن کوچه بازاری داشت، گوشم را آزرد:
_به اون زهره بگو بیاد پایین بینم!
گوشی به دست به زهره زل زدم، با عجله دست روی دهانهی گوشی گذاشتم و گفتم:
_زهره، به گمونم برادرته!
رنگش مثل گچ سفید شد و به تته پته افتاد:
_چ... چی... برادر من؟
به تندی سر تکان دادم و به پنجره اشاره کردم.گوشی را سر جایش گذاشتم و هر دو سمت پنجره دویدیم. هنوز پاهایم درد داشت اما از هول چنان دویدم که دردش هم فراموشم شد. آرام پرده را کنار زدم و سرک کشیدیم. زهره چنگی به صورتش زد و گفت:
_خاک به سرم، اینا اینجا رو از کجا پیدا کردن؟
جواب سوالش سخت نبود، الاقل من خوب میدانستم حضور اینها زیر سر چه کسی است! لب گزیدم و حرصی گفتم:
_سیاوش! نباید میفهمید اینجایی! بد کردی، نباید دیروز گوشی رو از من میگرفتی!
اشکش سرازیر شد و لرزان گفت:
_خیر نبینی سیاوش.به زمین گرم بشینی،ای که الهی جنازتو کفن کنم.
مات نفرینهایش بودم که باز زنگ در به صدا آمد،نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزار زنگ به گوشهای ترسیدهی من وزهره رسید! دیگر طاقتم طاق شد و سمت آیفون رفتم که زهره دستم را کشید:
_چکار میخوای بکنی؟
کلافه گفتم:
_میخوام ببینم دردشون چیه؟
_دردشون منم، منِ بیچاره! آخه چرا دست بردار نیستن؟! بود و نبود من تو اون روستای خراب شده چه منفعتی برای اینا داره آخه؟
_خب بذار حالیشون کنم که تو هم آدمی، حق تصمیم گیری داری!
با ترس دستم را چنگ زد و گفت:
_نه نه، اصلا با اونا دهن به دهن نشو، تو اونا رو نمیشناسی دلسا. هیچکس حریفشون نمیشه، شر درست نکن.
_یعنی چی؟ دست بذارم روی دست تا این زنگ بسوزه؟ مگه نمیبینی ول کن نیستن، بذار باهاشون حرف بزنم. نمیذارم بفهمن تو اینجایی.
یکهوصدای هوار یکی از آنها داخل کوچه پیچید:
_این در و باز میکنی یا نه؟ هوی کجا قایم شدی؟
دهانم باز ماند و از ترسِ آبرویمان برای لحظهای مغزم قفل کرد، زهره با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ نگفتم تو نمیشناسیشون، الان آبروریزی میکنن. خدایا من و بکش، از دست اینا هرجا باشم آسایش ندارم. خدامرگتون بده آخه به شمام میگن داداش؟!
از صدای عربده هایی که داخل کوچه میکشیدند بیشتر از آنها ترسیدم و به طرف گوشی موبایلم رفتم، به تنهایی که نمیتوانستم کاری از پیش ببرم، باید یک نفر کمکم میکرد! یک مرد!
اول خواستم شمارهی عمو را بگیرم، اما با یادآوری پیام و اطلاعش از اوضاع پیش آمده، شمارهای که آن شب با من تماس گرفته بود را لمس کردم و منتظر ماندم.
دومین بوق آزاد خورده شد که صدایش آب خنکی شد به آتشِ افتاده به جانم، همینکه صدایش را شنیدم، آرام گرفتم:
_الو دلسا خانم؟
لبهایم لرزید و از این بلبشویی که پیش آمده بود بغض کردم، با صدای لرزانی گفتم:
_آقای فراهانی!؟
صدایش کنجکاو و نگران به گوشم رسید:
_جانم؟
_میشه بیاین اینجا؟
اشکم سرازیر شد که به سرعت گفت:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟
#پایان_جلد_اول
@yavaashaki📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_114
_ نه.. ولی خیلی دلم میخواد ببینم
نگاهش از چشمانم به کل صورتم حرکت کرد
_ دلت
میخواد بریم اونجا؟
_ آره
کوتاه گفت
_ می برمت
تلفن پشت سر هم زنگ میخورد و صدایش تا اتاق می آمد.. با غرولند پتو را روی سرم کشیدم و به خواب شیرینم
ادامه دادم.. خورشید خیلی وقت بود اعلام حضور کرده و در آسمان تاب میخورد ولی من هنوز دل از تخت نکنده
بودم.. این بار صدای موبایلم از روی پاتختی اخم روی صورتم نشاند؛ دست روی گوشم گذاشته و غر زدم» اگه
گذاشتن یه دل سیر بخوابیم«. وقتی دیدم قصد قطع شدن ندارد دست دراز کرده و موبایل را چنگ زدم
_ بله؟
صدای خندان رادین در
گوشی پیچید
_ تو هنوز خوابی؟ ساعت ده و نیمه..
اینطوری ادامه بدی کمتر از یه ماه دیگه که دانشگاهت باز میشه با کاردک هم نمیشه بلندت کرد
_ زنگ زدی موعظه کنی اول صبحی؟
_ نه، زنگ زدم
بهت بگم وسایل رو جمع کنی و به مامان اینا هم خبر بدی تا حاضر باشن مثل فنر از جا پریدم.. خواب
از سرم رفته بود
_می ریم؟
_ بله
_ باشه من الان
میرم و وسایل سفر رو بر میدارم، به مامان هم میگم آماده باشن تا شب اومدنی بری دنبالشون و بیاریشون اینجا تا
صبح زود حرکت کنیم، توام اگه کارهاتو روبراه کردی ناهار بیا خونه جمالت را با عجله پشت سر هم ردیف میکردم
و او به لحن حرف زدنم می خندید.. آخر سر تماس با فریاد پر حرص من بابت گوش ندادنش به حرفهایم و خنده های
او به پایان رسید. سریع تلفن را برداشته و به خانه پدری زنگ زدم و به مادرم گفتم آماده شوند تا فردا به مسافرت
برویم و سفارش کردم به جز لباس هیچ چیز دیگری برندارد.. صبحی پر از انرژی را آغاز کردم!
چند لقمه صبحانه عجله ای خورده و مشغول یادداشت کردن وسیله های مورد نیاز شدم تا همه چیز را از روی لیست
آماده کنم که چیزی از قلم نیفتد و جبران سفر ماه عسل شود.. رادین برای ناهار نیامد و من به خوردن حاضری
قناعت کردم تا زودتر کارهایم را از سر بگیرم.. این سفر میتوانست تالفی خوبی برای مسافرت قبلی باشد.. با پدر و
مادرم اوقاتم به خوشی میگذرند و قسمتی از ذهنم درگیر این نمیشود که من میگردم و تفریح میکنم و آنها از این
خوشی محروم هستند. روی چهارپایه ایستاده و از بالاترین قسمت کابینت بشقاب های چینی نه چندان مرغوبی را
که برای چنین مواقعی کنار گذاشته بودم بیرون می آوردم که زنگ واحد ما را زدند پایین آمده و به سمت در رفتم،
از چشمی نگاه کردم، مادر رادین بود.. نفسی پر از کلافگی کشیدم؛ آخر این چه وقت آمدن بود، حال سوال پیچ
کردن هایش را چه کنم؟ در را گشوده و نیمچه لبخندی بر لب نشاندم
_ سلام
_ سلام، خوبی؟
ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ چه مهربان!
_ ممنون
_ می شه بیام تو؟ با بی
حواسی،طوری ایستاده بودم که جلوی ورودش گرفته شده بود.. کنار کشیده و گفتم:
_ بله بفرمایید روی کاناپه نشست و در
همان لحظه ابتدایی نگاهش به پتو ها و بالشت هایی که کنار دیوار روی هم چیده بودم، افتاد..ابرو بالا داد و نگاه از
وسیله ها گرفت
_ جایی میرین؟
دستانم را در هم گره زدم
_ آره.. چایی میخورین؟
چای بهانه ای بود برای بریدن رشته سوالاتی که ممکن بود بپرسد.. سر تکان داد.. به آشپزخانه رفته و لیوان را پر از
چای کردم.. زیر لب گفتم» الان وقت اومدن بود آخه؟ اینهمه کار دارم«. سینی را مقابلش گذاشته، روبرویش نشستم
_ کجا می رین؟
_ مسافرت
_ کدوم شهر
مردمک هایم را تاب داده و گفتم:
_ گیلان
_ به سلامتی
با چشمانی ریز و نگاهی متفکر به وسیله ها خیره بود
#ادامه_دارد....
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_114
_ نه.. ولی خیلی دلم میخواد ببینم
نگاهش از چشمانم به کل صورتم حرکت کرد
_ دلت
میخواد بریم اونجا؟
_ آره
کوتاه گفت
_ می برمت
تلفن پشت سر هم زنگ میخورد و صدایش تا اتاق می آمد.. با غرولند پتو را روی سرم کشیدم و به خواب شیرینم
ادامه دادم.. خورشید خیلی وقت بود اعلام حضور کرده و در آسمان تاب میخورد ولی من هنوز دل از تخت نکنده
بودم.. این بار صدای موبایلم از روی پاتختی اخم روی صورتم نشاند؛ دست روی گوشم گذاشته و غر زدم» اگه
گذاشتن یه دل سیر بخوابیم«. وقتی دیدم قصد قطع شدن ندارد دست دراز کرده و موبایل را چنگ زدم
_ بله؟
صدای خندان رادین در
گوشی پیچید
_ تو هنوز خوابی؟ ساعت ده و نیمه..
اینطوری ادامه بدی کمتر از یه ماه دیگه که دانشگاهت باز میشه با کاردک هم نمیشه بلندت کرد
_ زنگ زدی موعظه کنی اول صبحی؟
_ نه، زنگ زدم
بهت بگم وسایل رو جمع کنی و به مامان اینا هم خبر بدی تا حاضر باشن مثل فنر از جا پریدم.. خواب
از سرم رفته بود
_می ریم؟
_ بله
_ باشه من الان
میرم و وسایل سفر رو بر میدارم، به مامان هم میگم آماده باشن تا شب اومدنی بری دنبالشون و بیاریشون اینجا تا
صبح زود حرکت کنیم، توام اگه کارهاتو روبراه کردی ناهار بیا خونه جمالت را با عجله پشت سر هم ردیف میکردم
و او به لحن حرف زدنم می خندید.. آخر سر تماس با فریاد پر حرص من بابت گوش ندادنش به حرفهایم و خنده های
او به پایان رسید. سریع تلفن را برداشته و به خانه پدری زنگ زدم و به مادرم گفتم آماده شوند تا فردا به مسافرت
برویم و سفارش کردم به جز لباس هیچ چیز دیگری برندارد.. صبحی پر از انرژی را آغاز کردم!
چند لقمه صبحانه عجله ای خورده و مشغول یادداشت کردن وسیله های مورد نیاز شدم تا همه چیز را از روی لیست
آماده کنم که چیزی از قلم نیفتد و جبران سفر ماه عسل شود.. رادین برای ناهار نیامد و من به خوردن حاضری
قناعت کردم تا زودتر کارهایم را از سر بگیرم.. این سفر میتوانست تالفی خوبی برای مسافرت قبلی باشد.. با پدر و
مادرم اوقاتم به خوشی میگذرند و قسمتی از ذهنم درگیر این نمیشود که من میگردم و تفریح میکنم و آنها از این
خوشی محروم هستند. روی چهارپایه ایستاده و از بالاترین قسمت کابینت بشقاب های چینی نه چندان مرغوبی را
که برای چنین مواقعی کنار گذاشته بودم بیرون می آوردم که زنگ واحد ما را زدند پایین آمده و به سمت در رفتم،
از چشمی نگاه کردم، مادر رادین بود.. نفسی پر از کلافگی کشیدم؛ آخر این چه وقت آمدن بود، حال سوال پیچ
کردن هایش را چه کنم؟ در را گشوده و نیمچه لبخندی بر لب نشاندم
_ سلام
_ سلام، خوبی؟
ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ چه مهربان!
_ ممنون
_ می شه بیام تو؟ با بی
حواسی،طوری ایستاده بودم که جلوی ورودش گرفته شده بود.. کنار کشیده و گفتم:
_ بله بفرمایید روی کاناپه نشست و در
همان لحظه ابتدایی نگاهش به پتو ها و بالشت هایی که کنار دیوار روی هم چیده بودم، افتاد..ابرو بالا داد و نگاه از
وسیله ها گرفت
_ جایی میرین؟
دستانم را در هم گره زدم
_ آره.. چایی میخورین؟
چای بهانه ای بود برای بریدن رشته سوالاتی که ممکن بود بپرسد.. سر تکان داد.. به آشپزخانه رفته و لیوان را پر از
چای کردم.. زیر لب گفتم» الان وقت اومدن بود آخه؟ اینهمه کار دارم«. سینی را مقابلش گذاشته، روبرویش نشستم
_ کجا می رین؟
_ مسافرت
_ کدوم شهر
مردمک هایم را تاب داده و گفتم:
_ گیلان
_ به سلامتی
با چشمانی ریز و نگاهی متفکر به وسیله ها خیره بود
#ادامه_دارد....
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_114
هیچ وقت باورم نمیشد ک این دوتا پسر بچه های خودش نباشن درسته به خاطر کار خلافی ک انجام میدادن دائم لعن و نفرینشون میکرد ولی حتی در بدترین شرایط هم از محبت مادریش ذره ای کم نمیکرد
-اینجوری اشتباهه
سریع برگشتم سامان بود
اینقدر غرق در فکر بودم ک نفهمیدم کی اومد توی طویله
بهم نزدیک شد و اشاره کرد برم کنار
از روی چار پایه ی کوچک چوبی بلند شدم و اون به جای من نشست و مشغول دوشیدن شیر گاو شد
_منو نگاه نکن اینو نگاه کن! اینجوری ک تو داری کار میکنی این شیر تا سال دیگه هم ماست نمیشه ک بتونیم
بخوریم
-پاشو تا نشونت بدم بلدم
مشکوک نگام کرد
_پاشو دیگه
بلند شد و من سریع جاشو گرفتم و مقابل چشم های گرد شده اش از خودش بهتر شیر دوشیدم
در حیرت بود از این مهارت من
پوزخندی زدم و برگشتم سمتش
اینو خوب می دونستم ک این پسر از برادرش مهربون تره درسته دو قلو بودن ولی شباهت کمی به هم داشتن
خواست بره صداش زدم برگشت
_درسته دختر شهرم ولی یادگیریم رد خور نداره قبلش هم تو فکر بودم مگرنه الان این سطل پر بود
_تو دیگه کی هستی
-میگم تو و داداشت به عمرت آرایشگاه رفتین؟
-چی؟!
ب ریش و سیبیل و موهاش اشاره کردم
--شبیه جنگلی های عصر حجرین
انگاری بهش برخورد ک اخم کرد،و خواست بره ک دوباره صداش زدم
-چته توهم یه غلطی کردم خواستم بهت یه چیزی یاد بدم هی سوءاستفاده کن و آدمو مسخره کن
خندمو خوردم
_بتونی ی قیچی تیز و خمیر ریش گیر بیاری خودم ردیفت میکنم
عصبی برو بابایی نثارم کرد و رفت بیرون
درسته ک مخالفت خودشو اعالم کرد ولی یه چیزی ته دلم میگفت دلش می خواد و الکی کوچه ی علی چپ رفته
دقیقا دو روز بعد داشتم با افسون ترشی می نداختم ک سامان وارد کلبه شد
هی از اینور کلبه می رفت اونطرف وچیزا رو جا ب جا میکرد آخر سر صدای افسون رو در آورد
_چته تو پسر روانیم کردی
سامان سرشو خاروند
_حوله ی منو ندیدی افسون بانو؟!
_وا؟! زده سرت مادر!! حوله ات تو اتاقته؟! اتاق تو هم دقیقا پشت این کلبه اس اومدی اینجا چیکار
-ندیدمش افسون بانو میشه برام پیدا کنی
افسون یه نفس عمیق کشید و از سرجاش بلند شد
لباس شمالیش فوق العاده دوست داشتنی و رنگارنگ بود آدم دلش ضعف میرفت برای طبیعت شمال
_بیا
سرمو برگردوندم افسون خطابش به سامان بود
_شما برو اونطرف رو بگرد من هم اینطرف
-مادر مطمئنی حالت خوبه؟ وحید ک زهر ماری نداده کوفت کنی
_نه مادر خیالت راحت
افسون سری از تاسف براش تکون داد و از کلبه رفت بیرون
همین که درو بست سامان با سرعت خودشو رسوند بهم و ی حوله ی کوچیک انداخت توی دامنم
-کارت تموم شد بیا پشت کلبه
اینو گفت و عین جت در رفت. توی انباری..
قیافه ام دیدنی بود وقتی حوله ی کوچیک رو باز کردم و اون چیزهایی ک خواسته بودم رو دیدم
لبخندی از سر رضایت زدم و حوله رو زیر پیرهنم جا دادم تا بعد برم سر وقتش فعلا این ترشی از همه چیز مهمتربود
کارم ک تموم شد افسون دستاشو شست رفت خونه ی همسایه ازم خواست ک برم ولی ذوقی ک از ریختن اون همه مو و ریش داشتم مانع از رفتنم شد
البته ناگفته نمونه افسون منو به عنوان دختر خواهرش معرفی کرده بود ک شوهر دارم و شوهرم خارجه یه جورایی
میخواست دهن مردمو ببنده از اینکه یه دختر جوون مجرد تو خونه داره با دوتا پسر غول ببابونی
آینه رو به همراه بقیه ی وسایل برداشتم و رفتم انباری پشت کلبه
در نیمه باز رو ک باز کردم سامان سر به زیر یه گوشه ایستاده بود
-الو
سرشو بلند کرد
از دیدن قیافه ی مضطربش خندم گرفت
-نمی خوام ک بخورمت بابا بیا بگیر بشین
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_114
هیچ وقت باورم نمیشد ک این دوتا پسر بچه های خودش نباشن درسته به خاطر کار خلافی ک انجام میدادن دائم لعن و نفرینشون میکرد ولی حتی در بدترین شرایط هم از محبت مادریش ذره ای کم نمیکرد
-اینجوری اشتباهه
سریع برگشتم سامان بود
اینقدر غرق در فکر بودم ک نفهمیدم کی اومد توی طویله
بهم نزدیک شد و اشاره کرد برم کنار
از روی چار پایه ی کوچک چوبی بلند شدم و اون به جای من نشست و مشغول دوشیدن شیر گاو شد
_منو نگاه نکن اینو نگاه کن! اینجوری ک تو داری کار میکنی این شیر تا سال دیگه هم ماست نمیشه ک بتونیم
بخوریم
-پاشو تا نشونت بدم بلدم
مشکوک نگام کرد
_پاشو دیگه
بلند شد و من سریع جاشو گرفتم و مقابل چشم های گرد شده اش از خودش بهتر شیر دوشیدم
در حیرت بود از این مهارت من
پوزخندی زدم و برگشتم سمتش
اینو خوب می دونستم ک این پسر از برادرش مهربون تره درسته دو قلو بودن ولی شباهت کمی به هم داشتن
خواست بره صداش زدم برگشت
_درسته دختر شهرم ولی یادگیریم رد خور نداره قبلش هم تو فکر بودم مگرنه الان این سطل پر بود
_تو دیگه کی هستی
-میگم تو و داداشت به عمرت آرایشگاه رفتین؟
-چی؟!
ب ریش و سیبیل و موهاش اشاره کردم
--شبیه جنگلی های عصر حجرین
انگاری بهش برخورد ک اخم کرد،و خواست بره ک دوباره صداش زدم
-چته توهم یه غلطی کردم خواستم بهت یه چیزی یاد بدم هی سوءاستفاده کن و آدمو مسخره کن
خندمو خوردم
_بتونی ی قیچی تیز و خمیر ریش گیر بیاری خودم ردیفت میکنم
عصبی برو بابایی نثارم کرد و رفت بیرون
درسته ک مخالفت خودشو اعالم کرد ولی یه چیزی ته دلم میگفت دلش می خواد و الکی کوچه ی علی چپ رفته
دقیقا دو روز بعد داشتم با افسون ترشی می نداختم ک سامان وارد کلبه شد
هی از اینور کلبه می رفت اونطرف وچیزا رو جا ب جا میکرد آخر سر صدای افسون رو در آورد
_چته تو پسر روانیم کردی
سامان سرشو خاروند
_حوله ی منو ندیدی افسون بانو؟!
_وا؟! زده سرت مادر!! حوله ات تو اتاقته؟! اتاق تو هم دقیقا پشت این کلبه اس اومدی اینجا چیکار
-ندیدمش افسون بانو میشه برام پیدا کنی
افسون یه نفس عمیق کشید و از سرجاش بلند شد
لباس شمالیش فوق العاده دوست داشتنی و رنگارنگ بود آدم دلش ضعف میرفت برای طبیعت شمال
_بیا
سرمو برگردوندم افسون خطابش به سامان بود
_شما برو اونطرف رو بگرد من هم اینطرف
-مادر مطمئنی حالت خوبه؟ وحید ک زهر ماری نداده کوفت کنی
_نه مادر خیالت راحت
افسون سری از تاسف براش تکون داد و از کلبه رفت بیرون
همین که درو بست سامان با سرعت خودشو رسوند بهم و ی حوله ی کوچیک انداخت توی دامنم
-کارت تموم شد بیا پشت کلبه
اینو گفت و عین جت در رفت. توی انباری..
قیافه ام دیدنی بود وقتی حوله ی کوچیک رو باز کردم و اون چیزهایی ک خواسته بودم رو دیدم
لبخندی از سر رضایت زدم و حوله رو زیر پیرهنم جا دادم تا بعد برم سر وقتش فعلا این ترشی از همه چیز مهمتربود
کارم ک تموم شد افسون دستاشو شست رفت خونه ی همسایه ازم خواست ک برم ولی ذوقی ک از ریختن اون همه مو و ریش داشتم مانع از رفتنم شد
البته ناگفته نمونه افسون منو به عنوان دختر خواهرش معرفی کرده بود ک شوهر دارم و شوهرم خارجه یه جورایی
میخواست دهن مردمو ببنده از اینکه یه دختر جوون مجرد تو خونه داره با دوتا پسر غول ببابونی
آینه رو به همراه بقیه ی وسایل برداشتم و رفتم انباری پشت کلبه
در نیمه باز رو ک باز کردم سامان سر به زیر یه گوشه ایستاده بود
-الو
سرشو بلند کرد
از دیدن قیافه ی مضطربش خندم گرفت
-نمی خوام ک بخورمت بابا بیا بگیر بشین
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_114
اما دیگر نمی خواستم، من اهلش نبودم. کار من هیچ فرقی با قمارکردن ارشیا بر سر عواطف و
احساسات که دست آویزی برای رو کمکنی و حالگیری نداشت.
او با همه سر ساغر قمار کرده بود تا مخ ش را بزند اما من با احساس و منطق قمار می کردم تا » قلب«
او را به دست می آوردم و بعد هم جلوی چشم همه، علنی شدن آن شرط بندی لعنتی، خوارشده
رهایش می کردم. این طور هم آبروی ارش یا م یرفت و هم هیچ کس جرات نمی کرد تا این کار بی شرمانه را دوباره تکرار کند.
اما نه، من اهل این قسم از نامردی ها نبودم. از من بر نمی آمد.
آنقد بحر خیالات خودم غرق بودم که حتی متوجه باز شدن درب اتومبیل نشدم که مالک آن یک مرد
است نه پگاه!
همان کنار پیاده رو هپروت می خکوب بودم و چشمهایم غرق اشک و ماتم بود که با برخورد دست
داغی و گرفتن ِ انگشتان کشیدهام، چنان از جا پراندم که ناخودآگاه از روی غریزه قدمی به عقب برداشتم.
اما دست راستم با قساوت محاصره دست چپ مردانه ای قفل بود.
- تو؟!
بدون اعتنا به دهان باز و گرد چشمان اشک آلودم، تن ِ قفل شدهام را کشان کشان به دنبال خودش تا جلوی اتومبیلش ُبرد و در سکوت درب جلو را باز کرد با جدیت و سر اشاره کرد تا بشینم.
اما سوارشدن در ماشی ن او، خریت محض بود بعد آن التیماتوم لعنتیاش .
وحشت زده خودم را عقب کشیدم و همزمان دستهای درهم تنیده شده را محکم تکان دادم.
- من با تو هیچ جا نم یآم ... دستم رو ول کن...
حین گیر و دار و گرفتن بازویم، با دست چپش پنجهای میان موهایش کشید و کف دستش را پشت گردنش نگه داشت.
-لج نکن، فقط می خوام باهات حرف بزنم...
شوکه بین ی ام بالا کشیدم وگنگ و گیج سری به طرفین تکان دادم: امکان نداره با تو بیام... تو تعادل نداری و...
با لحن آرام و سنگینی، لبخند تلخی کنج لب نشاند: به نظرت می تونم توی ماشینم بلایی سرت بیارم؟
ً تردیدکنان با شک نگاهش می کنم. آشفتگی و پریشان ی از وجناتش میبارید. گویا گند زده بودم واقعابه حال و روزش!
نگاه تبدارش را به بازویم سوق داد و زیرلب بم و گیرا زمزمه کرد: خرابم ساغر... لج نکن.
ترسیده بی معطلی به بازویش چنگ زدم: دستمو ول کن...
عجبا با لجاجت دوباره دستم را لای دستش پیچاند. حس بدی داشتم از اینکه دستم را لمس کرده
بود. آن هم منی که تا حالا هیچ پسری، حتی نوک انگشتم را نگرفته بود و حالا ارشیا با گستاخی اش،
دستم را میان دستان بزرگش محصور کرده بود.
با خیرگی در سکوت باز به دست هایمان چشم دوخت.
- ول کنم هرجا بری، منم میام.
سپس دست قفل شده مان را جلوی صورتم گرفت و سه بار با تاکید تکانش داد: متوجهی؟
نفس در سینه ام گره خورد و رعشهای از تنم عبور کرد. میان دل دل زدنها لرزیدم. *"
دستی دستی مرا مجاب میکرد و آمرانه روی خواستهاش هم با غلدوری می ایستاد.
غمگین و محزون آهی از سینه فرو دادم.
- دستم رو ول کن تا سوار شم.
صامت و صاف مط یعانه سری تکان داد. همزمان که دستم را رها میکرد، با شتاب درب جلو را برایم
باز کرد و کنارم با جدیت و سکوت ایستاد.
خودم را به خدا سپردم تا خودش محافظ من در برابر ارشی ای موذی باشد. با گرفتن لبه در با نشستن
من، عجله و شتاب زده ماشین را دور زد و به سرعت پشت فرمان نشست.
دستان لرزانم روی پاها یم گذاشتم تا جلوی لرزش اشان را بگیرم اما با جدیت به طرفش
چرخیدم:کلاس رو چرا پیچوندی؟
از گوشه چشم براندازم کرد و صامت دنده را جا داد که سرگردان پوفی کشیدم.
- دوستات از چشم من میبینن این بچهبازی ات رو... اون کیارش بی عشور...
ناگهان سرد و خشک وسط حرفم پرید: می دونم توی کلاس چی شده! جواب کار کی ارشیا من... ولی تو...
متعجب با گیجی به نیمرخ پرجذبه اش زل زدم.
- من چی؟!
حینی که دنده را فشرد، گردناش را با طلب کاری ومدعیانه به سمتم چرخاند:
- خودت بگو باهات چیکارکنم؟
هیجان زده با حیرت تند پرسیدم : منظورت چیه؟ یعنی چی که...
حین راهنما زدن به پشت سری، پوف سنگین و کش داری کشید: الان دوساعته نیمه باروتم، مثل
دیوونه ها توی خیابونا دارم ویراژ میدم ولی این مغز لعنتیم هنوز آروم نشده... باید یه کار کنی تا آروم بشم وگرنه...
از گوشه چشم چپش نگاه معنادار و نافذی حواله ام کرد که تنم از تصورش یخ بست. کوبش بی قرار قلبم ریتم تندی به خود گرفت و طپش هایش اکووار نبض زدند.
- چـ... چیکار کنم؟! من... من...
حتی نگذاشت واژه از دهانم خارج شود. دوباره با طلب کاری دستم را از روی پاهایم با خشونت خاصی کشید؛ آمرانه و محکم میان لای انگشتانم خودش به جبر انگشت هایش را فرو برد و روی پای خودش سرتقانه گذاشت.
نفس م فی الفور با دلهره بند شد. تنم در کوره آتش فرو ریخت. قلب لعنتی ام هم سر ناسازگاری برداشت و تندتر از معقول تپید
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_114
اما دیگر نمی خواستم، من اهلش نبودم. کار من هیچ فرقی با قمارکردن ارشیا بر سر عواطف و
احساسات که دست آویزی برای رو کمکنی و حالگیری نداشت.
او با همه سر ساغر قمار کرده بود تا مخ ش را بزند اما من با احساس و منطق قمار می کردم تا » قلب«
او را به دست می آوردم و بعد هم جلوی چشم همه، علنی شدن آن شرط بندی لعنتی، خوارشده
رهایش می کردم. این طور هم آبروی ارش یا م یرفت و هم هیچ کس جرات نمی کرد تا این کار بی شرمانه را دوباره تکرار کند.
اما نه، من اهل این قسم از نامردی ها نبودم. از من بر نمی آمد.
آنقد بحر خیالات خودم غرق بودم که حتی متوجه باز شدن درب اتومبیل نشدم که مالک آن یک مرد
است نه پگاه!
همان کنار پیاده رو هپروت می خکوب بودم و چشمهایم غرق اشک و ماتم بود که با برخورد دست
داغی و گرفتن ِ انگشتان کشیدهام، چنان از جا پراندم که ناخودآگاه از روی غریزه قدمی به عقب برداشتم.
اما دست راستم با قساوت محاصره دست چپ مردانه ای قفل بود.
- تو؟!
بدون اعتنا به دهان باز و گرد چشمان اشک آلودم، تن ِ قفل شدهام را کشان کشان به دنبال خودش تا جلوی اتومبیلش ُبرد و در سکوت درب جلو را باز کرد با جدیت و سر اشاره کرد تا بشینم.
اما سوارشدن در ماشی ن او، خریت محض بود بعد آن التیماتوم لعنتیاش .
وحشت زده خودم را عقب کشیدم و همزمان دستهای درهم تنیده شده را محکم تکان دادم.
- من با تو هیچ جا نم یآم ... دستم رو ول کن...
حین گیر و دار و گرفتن بازویم، با دست چپش پنجهای میان موهایش کشید و کف دستش را پشت گردنش نگه داشت.
-لج نکن، فقط می خوام باهات حرف بزنم...
شوکه بین ی ام بالا کشیدم وگنگ و گیج سری به طرفین تکان دادم: امکان نداره با تو بیام... تو تعادل نداری و...
با لحن آرام و سنگینی، لبخند تلخی کنج لب نشاند: به نظرت می تونم توی ماشینم بلایی سرت بیارم؟
ً تردیدکنان با شک نگاهش می کنم. آشفتگی و پریشان ی از وجناتش میبارید. گویا گند زده بودم واقعابه حال و روزش!
نگاه تبدارش را به بازویم سوق داد و زیرلب بم و گیرا زمزمه کرد: خرابم ساغر... لج نکن.
ترسیده بی معطلی به بازویش چنگ زدم: دستمو ول کن...
عجبا با لجاجت دوباره دستم را لای دستش پیچاند. حس بدی داشتم از اینکه دستم را لمس کرده
بود. آن هم منی که تا حالا هیچ پسری، حتی نوک انگشتم را نگرفته بود و حالا ارشیا با گستاخی اش،
دستم را میان دستان بزرگش محصور کرده بود.
با خیرگی در سکوت باز به دست هایمان چشم دوخت.
- ول کنم هرجا بری، منم میام.
سپس دست قفل شده مان را جلوی صورتم گرفت و سه بار با تاکید تکانش داد: متوجهی؟
نفس در سینه ام گره خورد و رعشهای از تنم عبور کرد. میان دل دل زدنها لرزیدم. *"
دستی دستی مرا مجاب میکرد و آمرانه روی خواستهاش هم با غلدوری می ایستاد.
غمگین و محزون آهی از سینه فرو دادم.
- دستم رو ول کن تا سوار شم.
صامت و صاف مط یعانه سری تکان داد. همزمان که دستم را رها میکرد، با شتاب درب جلو را برایم
باز کرد و کنارم با جدیت و سکوت ایستاد.
خودم را به خدا سپردم تا خودش محافظ من در برابر ارشی ای موذی باشد. با گرفتن لبه در با نشستن
من، عجله و شتاب زده ماشین را دور زد و به سرعت پشت فرمان نشست.
دستان لرزانم روی پاها یم گذاشتم تا جلوی لرزش اشان را بگیرم اما با جدیت به طرفش
چرخیدم:کلاس رو چرا پیچوندی؟
از گوشه چشم براندازم کرد و صامت دنده را جا داد که سرگردان پوفی کشیدم.
- دوستات از چشم من میبینن این بچهبازی ات رو... اون کیارش بی عشور...
ناگهان سرد و خشک وسط حرفم پرید: می دونم توی کلاس چی شده! جواب کار کی ارشیا من... ولی تو...
متعجب با گیجی به نیمرخ پرجذبه اش زل زدم.
- من چی؟!
حینی که دنده را فشرد، گردناش را با طلب کاری ومدعیانه به سمتم چرخاند:
- خودت بگو باهات چیکارکنم؟
هیجان زده با حیرت تند پرسیدم : منظورت چیه؟ یعنی چی که...
حین راهنما زدن به پشت سری، پوف سنگین و کش داری کشید: الان دوساعته نیمه باروتم، مثل
دیوونه ها توی خیابونا دارم ویراژ میدم ولی این مغز لعنتیم هنوز آروم نشده... باید یه کار کنی تا آروم بشم وگرنه...
از گوشه چشم چپش نگاه معنادار و نافذی حواله ام کرد که تنم از تصورش یخ بست. کوبش بی قرار قلبم ریتم تندی به خود گرفت و طپش هایش اکووار نبض زدند.
- چـ... چیکار کنم؟! من... من...
حتی نگذاشت واژه از دهانم خارج شود. دوباره با طلب کاری دستم را از روی پاهایم با خشونت خاصی کشید؛ آمرانه و محکم میان لای انگشتانم خودش به جبر انگشت هایش را فرو برد و روی پای خودش سرتقانه گذاشت.
نفس م فی الفور با دلهره بند شد. تنم در کوره آتش فرو ریخت. قلب لعنتی ام هم سر ناسازگاری برداشت و تندتر از معقول تپید
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_114
رو ی تخت خو ابیدم پتورو رو ی خودم مرتب کردم استرس داشتم نکنه بفهمن اخه
میگن ظاهر دختر بازن فرق میکنه رنگ وروش یه طوردی گه میشه نکنه بفهمن وای خدا ابروم نره
انقدر استرس داشتم که نفهمیدم کی زمان گذشت باشنیدن صدای خوشحال مامان
امیرصدرا ومامان نفسم حبس شد که یهو دراتاق بازشد اروم بااسترس چشمام روبازکردم
نگاهم کردن لبخندرولبشون پررنگترشد به طرفم اومدن خواستم روتتت بشین که
مادرامیرصدرااجازه نداد وبالبخندلب زد
_راحت باش مادر ازرنگ وروت معلومه چقدر خسته ای
متعجب ازحرفش نگاهش کردم بادیدن چشمام متعجبم بالبخندبرام چشمک زدکه
ازخجالت لبم روگازگرفتم وسرم روبه زیرانداختم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه
زیرچشمی نگاه کردم بادیدن پوزخند امیرصدرا تمام جونم پرشدازخشم وحرص کثافت
بیشعور منومسخره گرفته ها
دستم توسط مامان گرفته شد
_یلداجان خوبی
نگاهش کردم واروم سرتکون دادم
_خداروشکر
مادرامیرصدراباذوق لبخندزد
_الان برات کاچی میارم بخوری این ضعف ازتنت بره بیرون
ازجاش بلندشدوخواست ازاتاق خارج شه که امیرصدراروبه مادرش کرد
_اره مامان حسابی تقو یتش کن بیچاره خیلی بهش فشاراومد
مادرش لبش روبه دندون کشید و بااخم وخنده لب زد
_خیلی بی حیایی پسر بیابرو ازاتاق بیرون انقدرعروسمو اذ یت نکن
_خب دارم میگم عروستون دیشب ازضعف ازحال رفت
مادرش بانگرانی نگاهم کرد دلم میخواست زمین دهن بازکنه ومنو ببلعه خدایا اخه
چراانقدر این ملعونه
نگاهش کردم ازاینکه منومیچزوند لذت میبرد کاش الان مامان اینانبودن بلایی به سرش
میاوردم که توکتابا بنوی سن بی تربیت
مادرامیرصدرا بالبخندازاتاق بیرون رفت مامان شروع کردبه مالیدن کمرم
_خیلی ضعف کردی مادر
نگاهش کردم بیچاره مامان باورکرده
دلم میخواست ازجام بپرم و یه مشت بزنم زیر چشم امیرصدرا
لبخندپرحرصی زدم وسرم روتکون دادم
_خوب میشم مامان
_دوش اب گرم گرفتی خیلی برات تسکین دردت خوبه
سرم روباخجالت تکون دادم
خداامیرصدرارولعنت کنه بی همه چیز ابروم رو برد
باواردشدن مادرش بایه کاش بزرگ سفید سرامیکی لبخند ازرولبم رفت کاسه ارو تودستم
گذاشت واشاره کردبخورم
_همه اشو بخور انرژیت روبهت برمیگردونه
با بهت نگاهش کردم
_همه اش روکه نمیتونم بخورم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_114
رو ی تخت خو ابیدم پتورو رو ی خودم مرتب کردم استرس داشتم نکنه بفهمن اخه
میگن ظاهر دختر بازن فرق میکنه رنگ وروش یه طوردی گه میشه نکنه بفهمن وای خدا ابروم نره
انقدر استرس داشتم که نفهمیدم کی زمان گذشت باشنیدن صدای خوشحال مامان
امیرصدرا ومامان نفسم حبس شد که یهو دراتاق بازشد اروم بااسترس چشمام روبازکردم
نگاهم کردن لبخندرولبشون پررنگترشد به طرفم اومدن خواستم روتتت بشین که
مادرامیرصدرااجازه نداد وبالبخندلب زد
_راحت باش مادر ازرنگ وروت معلومه چقدر خسته ای
متعجب ازحرفش نگاهش کردم بادیدن چشمام متعجبم بالبخندبرام چشمک زدکه
ازخجالت لبم روگازگرفتم وسرم روبه زیرانداختم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه
زیرچشمی نگاه کردم بادیدن پوزخند امیرصدرا تمام جونم پرشدازخشم وحرص کثافت
بیشعور منومسخره گرفته ها
دستم توسط مامان گرفته شد
_یلداجان خوبی
نگاهش کردم واروم سرتکون دادم
_خداروشکر
مادرامیرصدراباذوق لبخندزد
_الان برات کاچی میارم بخوری این ضعف ازتنت بره بیرون
ازجاش بلندشدوخواست ازاتاق خارج شه که امیرصدراروبه مادرش کرد
_اره مامان حسابی تقو یتش کن بیچاره خیلی بهش فشاراومد
مادرش لبش روبه دندون کشید و بااخم وخنده لب زد
_خیلی بی حیایی پسر بیابرو ازاتاق بیرون انقدرعروسمو اذ یت نکن
_خب دارم میگم عروستون دیشب ازضعف ازحال رفت
مادرش بانگرانی نگاهم کرد دلم میخواست زمین دهن بازکنه ومنو ببلعه خدایا اخه
چراانقدر این ملعونه
نگاهش کردم ازاینکه منومیچزوند لذت میبرد کاش الان مامان اینانبودن بلایی به سرش
میاوردم که توکتابا بنوی سن بی تربیت
مادرامیرصدرا بالبخندازاتاق بیرون رفت مامان شروع کردبه مالیدن کمرم
_خیلی ضعف کردی مادر
نگاهش کردم بیچاره مامان باورکرده
دلم میخواست ازجام بپرم و یه مشت بزنم زیر چشم امیرصدرا
لبخندپرحرصی زدم وسرم روتکون دادم
_خوب میشم مامان
_دوش اب گرم گرفتی خیلی برات تسکین دردت خوبه
سرم روباخجالت تکون دادم
خداامیرصدرارولعنت کنه بی همه چیز ابروم رو برد
باواردشدن مادرش بایه کاش بزرگ سفید سرامیکی لبخند ازرولبم رفت کاسه ارو تودستم
گذاشت واشاره کردبخورم
_همه اشو بخور انرژیت روبهت برمیگردونه
با بهت نگاهش کردم
_همه اش روکه نمیتونم بخورم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_114
امیرعباس باهمون لبخندکه جذاب ترش کرده بود به طرفم اومد
امیرعباس_ازت ممنونم که باتموم بی رحمی های ارسلان انقدربه فکرمایی اخم کرده بانفرت لب زدم
_بابت بالیی که امروز سرم اورد تاوانشو ازش میگیرم اونم به وقتش به خریدها اشاره کردم
_لطف کن هرچی خریدی رو تو جای مخصوص خودش بذار
امیرعباس_باشه
کیسه ی برنج دم سیاه ایرونی رو داخل جابرنجی استیل خالی کرد که یه قابلمه
بزرگ برداشتم وده تاپیمونه برنج برداشتم وخیس کردم وداخل قابلمه ابی که جوش بود ریختم ومنتظرموندم تا نیم پزبشه بعد یه رب قابلمه برنج رو برداشتم وبه طرف سینک که ابکش بزرگ فلزی رو گذاشته بودم بردم وبااحتیاط
برنج رو داخل ابکش خالی کردم واب سرد روبازکردم تا بهم نچسبه وخمیر نشه
قابلمه ارو روی گازگذاشتم و سیب زمینی پوست کندم و ورقه ای خوردکردم
داخل قابلمه روغن ریختم وسیب زمینی هاروچی دم تو قابلمه واروم اروم برنج رو
داخل قابلمه ریختم ودرش روگذاشتم و زیرش رو کم کردم تاخوب دم بکشه
مرغهای خوردشده ارو شستم و به اندازه شب برداشتم وبقیه ارو تو کیسه فریزر
گذاشتم وداخل یخچال گذاشتم ماهیتابه بزرگی برداشتم و داخلش پر روغن
کردم یه بطری بزرگ دسته دار روغن رو داخل ماهیتابه خالی کردم و زیرش روزیادکردم تاخوب داغ داغ شه بعد پنج دقیقه که صدای جلز ولز روغن به
گوشم خورد زیرش روکم کردم و مرغ هارو اروم داخل ماهیتابه چیدم و نمک
فلفل و زردچوبه و کمی دارچین داخل مرغ ریختم و سریع درماهی تابه
روگذاشتم تاخوب مرغ سرخ بشه بعد یه رب مرغ رو برگردوندم تااون طرف مرغ
هم خوب سرخ بشه تواین فاصله چندتا فلفل دلمه ای رنگی زرد نارنجی سبز
قرمز از هرکدوم یکی بزرگ نگینی خوردکردم پیاز رو هم نگینی خوردکردم و یه
قابلمه بزرگ دیگه برداشتم وامیرعباس که تازه همه ی لوازم روجابه جاکرده بود نگاه کردم
_خسته نباشی
بالبخند نگاهم کرد
امیرعباس_تو خسته نباشی همه ی کارا رو توداری انجام میدی
لبخند کمرنگ رولبم نشست
_میشه ای ن گاز یه شعله ای رو وصل کنی
به گاز یه شعل ی که داخل بالکن که داخل اشپزخونه میخورد اشاره کردم
_میخوام مرغ رواینجا دم کنم
امیرعباس_باشه
به طرف بالکن رفت واردبالکن شدوبعد چنددقیقه ازبالکن بیرون اومد و با لبخند
نگاهم کرد
امیرعباس_گاز و ردیف کردم
_مرسی
قابلمه ارو رو ی گاز گذاشتم پیاز رو داخل قابلمه ریختم وتفت دادم وبعد فلفل
دلمه ای رواضافه کردم کتری اب جوش روبرداشتم وتانصف قابلمه پر کردم و
بعد رب رو اضافه کردم دوتا رب کامل روداخل قابلمه ریختم وقتی از غلظت رب
خیالم راحت شد ی کم نمک و فلفل اضافه کردم وبعد ا بلیمو اضافه کردم در قابلمه اروگذاشتم تاکمی جوش کنه وسس خوب جابیوفته وارداشپزخونه شدم
در ماهی تابه ارو برداشتم بوی
خوش مرغ زیر بینیم پیچید لبخند رولبم نشست زیرماهیتابه ارو خاموش کردم
و به کمک دستگیره ماهیتابه ارو برداشتم وارد بالکن شدم مرغ رو داخل سسی
که اماده کرده بودم گذاشتم و زیرش روکم کردم تاخوب مغزپخت بشه
باخستگ ی از بالکن خارج شدم به طرف سینک رفتم تمام ظرف هارو داخل
ماشین ظرفشویی چیده کاهو وگوجه خیار رو شستم ومشغول درست کردن سالاد شدم
سالادکه اماده شد داخل یخچال قراردادم وتصمیم گرفتم یکم لازانیا درست کنم
سریع مواد لازانیا که گوشت چرخ کرده و پیاز سرخ کرده و قارچ ورب بود رودرست کردم و لازانیارو هم داخل فرگذاشتم دوتا بسته ژله برداشتم یکی بلوبری
ویکی انار ژله بلوبری رو داخل یه مرغ خوری شیشه ای ریختم وژله انار رو داخل یه ظرف که تهش گل هابرجسته داشت به ساعت نگاه کردم ۶ شب بود تاموقع شام ژله ها هم میبنده
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_114
امیرعباس باهمون لبخندکه جذاب ترش کرده بود به طرفم اومد
امیرعباس_ازت ممنونم که باتموم بی رحمی های ارسلان انقدربه فکرمایی اخم کرده بانفرت لب زدم
_بابت بالیی که امروز سرم اورد تاوانشو ازش میگیرم اونم به وقتش به خریدها اشاره کردم
_لطف کن هرچی خریدی رو تو جای مخصوص خودش بذار
امیرعباس_باشه
کیسه ی برنج دم سیاه ایرونی رو داخل جابرنجی استیل خالی کرد که یه قابلمه
بزرگ برداشتم وده تاپیمونه برنج برداشتم وخیس کردم وداخل قابلمه ابی که جوش بود ریختم ومنتظرموندم تا نیم پزبشه بعد یه رب قابلمه برنج رو برداشتم وبه طرف سینک که ابکش بزرگ فلزی رو گذاشته بودم بردم وبااحتیاط
برنج رو داخل ابکش خالی کردم واب سرد روبازکردم تا بهم نچسبه وخمیر نشه
قابلمه ارو روی گازگذاشتم و سیب زمینی پوست کندم و ورقه ای خوردکردم
داخل قابلمه روغن ریختم وسیب زمینی هاروچی دم تو قابلمه واروم اروم برنج رو
داخل قابلمه ریختم ودرش روگذاشتم و زیرش رو کم کردم تاخوب دم بکشه
مرغهای خوردشده ارو شستم و به اندازه شب برداشتم وبقیه ارو تو کیسه فریزر
گذاشتم وداخل یخچال گذاشتم ماهیتابه بزرگی برداشتم و داخلش پر روغن
کردم یه بطری بزرگ دسته دار روغن رو داخل ماهیتابه خالی کردم و زیرش روزیادکردم تاخوب داغ داغ شه بعد پنج دقیقه که صدای جلز ولز روغن به
گوشم خورد زیرش روکم کردم و مرغ هارو اروم داخل ماهیتابه چیدم و نمک
فلفل و زردچوبه و کمی دارچین داخل مرغ ریختم و سریع درماهی تابه
روگذاشتم تاخوب مرغ سرخ بشه بعد یه رب مرغ رو برگردوندم تااون طرف مرغ
هم خوب سرخ بشه تواین فاصله چندتا فلفل دلمه ای رنگی زرد نارنجی سبز
قرمز از هرکدوم یکی بزرگ نگینی خوردکردم پیاز رو هم نگینی خوردکردم و یه
قابلمه بزرگ دیگه برداشتم وامیرعباس که تازه همه ی لوازم روجابه جاکرده بود نگاه کردم
_خسته نباشی
بالبخند نگاهم کرد
امیرعباس_تو خسته نباشی همه ی کارا رو توداری انجام میدی
لبخند کمرنگ رولبم نشست
_میشه ای ن گاز یه شعله ای رو وصل کنی
به گاز یه شعل ی که داخل بالکن که داخل اشپزخونه میخورد اشاره کردم
_میخوام مرغ رواینجا دم کنم
امیرعباس_باشه
به طرف بالکن رفت واردبالکن شدوبعد چنددقیقه ازبالکن بیرون اومد و با لبخند
نگاهم کرد
امیرعباس_گاز و ردیف کردم
_مرسی
قابلمه ارو رو ی گاز گذاشتم پیاز رو داخل قابلمه ریختم وتفت دادم وبعد فلفل
دلمه ای رواضافه کردم کتری اب جوش روبرداشتم وتانصف قابلمه پر کردم و
بعد رب رو اضافه کردم دوتا رب کامل روداخل قابلمه ریختم وقتی از غلظت رب
خیالم راحت شد ی کم نمک و فلفل اضافه کردم وبعد ا بلیمو اضافه کردم در قابلمه اروگذاشتم تاکمی جوش کنه وسس خوب جابیوفته وارداشپزخونه شدم
در ماهی تابه ارو برداشتم بوی
خوش مرغ زیر بینیم پیچید لبخند رولبم نشست زیرماهیتابه ارو خاموش کردم
و به کمک دستگیره ماهیتابه ارو برداشتم وارد بالکن شدم مرغ رو داخل سسی
که اماده کرده بودم گذاشتم و زیرش روکم کردم تاخوب مغزپخت بشه
باخستگ ی از بالکن خارج شدم به طرف سینک رفتم تمام ظرف هارو داخل
ماشین ظرفشویی چیده کاهو وگوجه خیار رو شستم ومشغول درست کردن سالاد شدم
سالادکه اماده شد داخل یخچال قراردادم وتصمیم گرفتم یکم لازانیا درست کنم
سریع مواد لازانیا که گوشت چرخ کرده و پیاز سرخ کرده و قارچ ورب بود رودرست کردم و لازانیارو هم داخل فرگذاشتم دوتا بسته ژله برداشتم یکی بلوبری
ویکی انار ژله بلوبری رو داخل یه مرغ خوری شیشه ای ریختم وژله انار رو داخل یه ظرف که تهش گل هابرجسته داشت به ساعت نگاه کردم ۶ شب بود تاموقع شام ژله ها هم میبنده
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚