یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_114

همراه زهره برای غذای ظهر تدارک میدیدیم، هر دو آسیب دیده بودیم و به تنهایی کاری از پیش نمیبردیم. همین که پلو را دم گذاشتیم، صدای مداوم زنگ خانه بلند شد و پشتم را لرزاند. تصویر مانیتور آیفن مشکل داشت و نمیشد شخص پشت در را دید، پس گوشی را کنار گوشم گرفتم و جواب دادم:
_کیه؟
صدای زمخت مردانهای که عجیب هم لحن کوچه بازاری داشت، گوشم را آزرد:
_به اون زهره بگو بیاد پایین بینم!
گوشی به دست به زهره زل زدم، با عجله دست روی دهانهی گوشی گذاشتم و گفتم:
_زهره، به گمونم برادرته!
رنگش مثل گچ سفید شد و به تته پته افتاد:
_چ... چی... برادر من؟
به تندی سر تکان دادم و به پنجره اشاره کردم.گوشی را سر جایش گذاشتم و هر دو سمت پنجره دویدیم. هنوز پاهایم درد داشت اما از هول چنان دویدم که دردش هم فراموشم شد. آرام پرده را کنار زدم و سرک کشیدیم. زهره چنگی به صورتش زد و گفت:
_خاک به سرم، اینا اینجا رو از کجا پیدا کردن؟
جواب سوالش سخت نبود، الاقل من خوب میدانستم حضور اینها زیر سر چه کسی است! لب گزیدم و حرصی گفتم:
_سیاوش! نباید میفهمید اینجایی! بد کردی، نباید دیروز گوشی رو از من میگرفتی!
اشکش سرازیر شد و لرزان گفت:
_خیر نبینی سیاوش.به زمین گرم بشینی،ای که الهی جنازتو کفن کنم.
مات نفرینهایش بودم که باز زنگ در به صدا آمد،نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزار زنگ به گوشهای ترسیدهی من وزهره رسید! دیگر طاقتم طاق شد و سمت آیفون رفتم که زهره دستم را کشید:
_چکار میخوای بکنی؟
کلافه گفتم:
_میخوام ببینم دردشون چیه؟
_دردشون منم، منِ بیچاره! آخه چرا دست بردار نیستن؟! بود و نبود من تو اون روستای خراب شده چه منفعتی برای اینا داره آخه؟
_خب بذار حالیشون کنم که تو هم آدمی، حق تصمیم گیری داری!
با ترس دستم را چنگ زد و گفت:
_نه نه، اصلا با اونا دهن به دهن نشو، تو اونا رو نمیشناسی دلسا. هیچکس حریفشون نمیشه، شر درست نکن.
_یعنی چی؟ دست بذارم روی دست تا این زنگ بسوزه؟ مگه نمیبینی ول کن نیستن، بذار باهاشون حرف بزنم. نمیذارم بفهمن تو اینجایی.
یکهوصدای هوار یکی از آنها داخل کوچه پیچید:
_این در و باز میکنی یا نه؟ هوی کجا قایم شدی؟
دهانم باز ماند و از ترسِ آبرویمان برای لحظهای مغزم قفل کرد، زهره با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ نگفتم تو نمیشناسیشون، الان آبروریزی میکنن. خدایا من و بکش، از دست اینا هرجا باشم آسایش ندارم. خدامرگتون بده آخه به شمام میگن داداش؟!
از صدای عربده هایی که داخل کوچه میکشیدند بیشتر از آنها ترسیدم و به طرف گوشی موبایلم رفتم، به تنهایی که نمیتوانستم کاری از پیش ببرم، باید یک نفر کمکم میکرد! یک مرد!
اول خواستم شمارهی عمو را بگیرم، اما با یادآوری پیام و اطلاعش از اوضاع پیش آمده، شمارهای که آن شب با من تماس گرفته بود را لمس کردم و منتظر ماندم.
دومین بوق آزاد خورده شد که صدایش آب خنکی شد به آتشِ افتاده به جانم، همینکه صدایش را شنیدم، آرام گرفتم:
_الو دلسا خانم؟
لبهایم لرزید و از این بلبشویی که پیش آمده بود بغض کردم، با صدای لرزانی گفتم:
_آقای فراهانی!؟
صدایش کنجکاو و نگران به گوشم رسید:
_جانم؟
_میشه بیاین اینجا؟
اشکم سرازیر شد که به سرعت گفت:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟

#پایان_جلد_اول


@yavaashaki📚