یواشکی دوست دارم
67K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
314 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
شبکه TON به صورت رسمی همستر رو معرفی کرد🥰👏🏼
اگه از نات کوین میلیونی جا موندی
همستر رو از دست نده
.
آدرس ربات همستر👇👇👇👇

https://t.me/Hamster_kombat_bot/start?startapp=kentId599706662
شبکه TON به صورت رسمی همستر رو معرفی کرد😍
اگه از نات کوین جا موندی
همستر رو از دست نده
.
آدرس ربات همستر👇👇👇👇

https://t.me/hamster_kombaT_bot/start?startapp=kentId27402783
#ایردراپ خفن به این میگن! 🍸

میمی فای توکنومیکس خودش رو مشخص کرد.

🔥 لینک ورود به ایردراپ MemeFi :

https://t.me/memefi_coin_bot?start=r_f8d67457ee

جزو ایردراپ های معتبر و ایده های قوی که قبلاً معرفی کردیم اما دوباره میزارم که همه ماین و سود کنند.
🏴‍☠ @yavaashaki
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_1

آدم وقتی کسی رو دوست داره براش میجنگه تا اون رو به دست بیاره، حتی شده
زوری تا ثابت کنه که یا مال خودشه یا مال هیچکس... اما آدم وقتی پا درون یه
دوستی میذاره که از تهش خبر نداره و نمی دونه چی پیش میاد؟! و گول میخوره و
نامردی میبینه، زمین و زمان رو به هم می دوزه تا ثابت کنه ب ی گناهیش رو... آره
اینا همش عدالت. عدالتی که هم عشق درونش بیداد میکنه هم نامردی... مراقب
خودمون توی این دنیای پر از عشق و نامردی باشیم.
ــــــــــ
راوی : باران
من بارانم، باران رادفر. بیست و یک سال دارم و دانشجوی سال آخر دکوراسیون
هستم برای کارشناسی .
ایران در شیراز تنها زندگی می کنم. دوستی هم ندارم. پدرم را در بچگی از دست
دادهام و مادرم مرا اینجا تنها گذاشت و به ترکیه رفت. به من هم چند باری گفت
که با او بروم، اما من شهرم را دوست داشته و نرفتم. و ای کاش دهانم لال میشد
و می رفتم.
یکی از روزها در خوابگاه دانشگاه در حال درس خواندن بودم که فروزان آمد
نزدیکم و گفت تولدش هست و مرا دعوت کرد و امان از اینکه چه نقشههای
شومی در سر داشت.
دختر خوبی به نظر می آمد ولی به دلم نمی نشست.
دانشجوهای دیگر می گفتند او مواد فروش است و دیده اند که به بعضی از دخترها
در دانشگاه مواد می فروشد. ولی من که ندیده بودم.
چند روز شد و روز تولد او سر رسید. نسبت به او و تولدش حس خوبی نداشتم و
نمی خواستم بروم و اما آن قدر تمنا کرد که راضی ام ساخت و به جشن تولدش
رفتم و آن هم چه تولدی که همچون صحنه هایی تا الان به عمرم ندیده بودم.
دخترها و پسرهایی که م*س*ت کرده بودند و در آغوش هم می رقصیدند و
بعضی ها با نوک سوزنی تریاک داغ می کردند و می کشیدند که آدرنالینم بالا رفت.
خواستم از محله به اصطلاح تولد دور شوم که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد و بعد
صدای فروزان از پشت سر من که رو به رویم ایستاد و گفت:
- خب خب بچه درس خون دانشگاه قرار نیست که تنهایی برم بالا چوبه دار. تو
هم هر چند بی گناه از حالا گناهکاری و من تو رو با خودم به زیر می کشم.
و همان شد که من احمق و بی گناه، گناهکار شدم، کاش پا به خانه ی او نمیومدم
و به آن تولد مزخرف نمی رفتم.
وقتی از پنجره آن خانه شوم پا یین پریدم زانو ی پایم کمی خراش برداشت اما مهم
نبود مهم بی گناهی ام بود و حالا داشتم نفس نفس می زدم و از دست پلیس فرار
می کردم. به چه جرمی ؟ به جرم بی گناهی . می دانم پلیسها حرف مرا باور
نمی کنند و من اعدام می شوم. خدایا خودت به داد من برس.
کوچه ها را می دویدم و مأمورین به دنبالم می دویدند.
من خطا کار نبودم و بی گناه! اما همه مرا مجرم می پنداشتند.
هر از گاهی به پشتم نگاه می کردم و میدیدم آن سروان کله شق همچنان دنبالم
کرده است. آخر خدا به کدامین گناه، مرا آواره کرده ای ؟ ای کاش من هم به همراه
مادرم به ترکیه می رفتم.
همانطور بدون مقصد می دوی پدم و نگاهم به جلو بود و گاهی هم به عقب ناگهان
از جلو بر زمین افتادم و نقش زمین شدم، مردم خیره خیره با دلسوزی و بعضی ها
با نفرت نگاهم می کردند. خواستم بلند شوم و از میوه فروش بابت اینکه باعث
شدم تمام میوههایش پخش زمین شود عذر خواهی کنم که ناگهان توسط
شخصی بلند شدم و نگاهم به دو جفت پوتین بر خورد و بعد هم به بالا خیره
شدم و به سروان خشمگین نگاه کردم و با حرف او که عصبانیت از لحنش موج
می زد، فاتحه ام را خواندم.
- فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی دختر کوچولو؟
دستم را کشید و حرکت کرد و مرا دنبال خود کشاند و گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
خدارو چه دیدی شاید شد!
برای خدا هیچ چیز نشدنی نیست،
خدا خیلی بزرگه، تلاش کن و امیدوار بمون


@yavaashaki
نارنجیِ من
با دلم چه کرده‌ ای
که پسری چموش،
کودکی بازیگوش
از ذوق دیدنت در من
بال در می‌ آورد؟

#عباس‌_معروفی


@yavaashaki 🍃🌺
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_2

گفت:
_کور خوندی.
به خدا که من بی گناهم، همهاش تقصیر فروزان بود. اگر او مرا از آن خانه فراری
نمی داد، من خود را به قانون معرفی می کردم. بی گناه بودم و با فرار باعث شک
قانون شدم. حالا چطور ثابت کنم بی گناهم؟ خدایا کمکم کن. پناهم باش.
ِدست ظریفم را در دست قوی
مردانهاش فشرد و در حالی که حرکت می کرد، گفت:
- بهتره دیگه فکر فرار به سرت نزنه. چون این بار بهت رحم نمی کنم.
دردم آمد و آخ زیر لبی گفتم که گفت:
- خفه. صدات در نیاد.
سمت خیابان اصل ی حرکت کرد، شروع به التماس کردم و با گریه و زار ی گفتم:
- جناب سروان؟ به خدا اشتباه می کنی . به خدا من بی گناهم. به خدا من کاری
نکردم.
- خفه شو.
- به خدا اون موادهای تو خونه مال من نبود. همش ماله فروزانه.
- لالمونی بگیر.
- به خدا من تا حالا اصلا از نزدیک موادها رو ند یدم.
بر سرم فریاد کشید و گفت:
- گفتم خفه تا زبونت و قطع نکردم.
ساکت شدم و صدای گریه هایم، اعصاب او را خط خطی می کرد.
خدایا من که نم ی خواستم به خانه فروزان بروم، به زور مرا برد، من که نمی خواستم
او دوستم باشد، او خودش شد، من که از وضع خانه او اطلاعی نداشتم، پس چرا
مرا در این مخمصه قرار دادی؟ چرا تا پا به خانهاش نهادم پلیس مرا مجرم دید؟ تو که از پاکی من ایمان داری ، خدایا تو به این سروان بفهمان که من هیچ کارهام.
باز فکر فرار ذهن مرا مشوش کرده است. چیزی نمانده بود تا به خیابان اصلی
برسیم که باز با گر یه به التماس برخاستم.
- آی دستم. واسه چی فشار میدی ؟
- چون حقته.
- به خدا من کاری نکردم.
- تو آگاهی مشخص میشه.
- دستم و شکستی. ولم کن.
مسخره وار گفت:
- ای به چشم الان.
نالان نالیدم:
- حداقل شل کن.
- خفه شو تا دهنت و با خاک آسفالت نکردم.
_تمام زورت و گذاشتی رو دستم.
فشار خفیفی به دستم وارد کرد که دردم آمد و آخ بلندی گفتم و حرص ی گفت:
- یه کلمه دیگه صدات در بیاد. دستت و می شکونم.
به خیابان رس ی دیم و کنار اتوبان قرار گرفتیم و جلوی اولین تاکسی زرد رنگی را
گرفت و خواست مرا به جلو هول دهد و سوار ماشینم کند، که فکر پلیدی در ذهنم
نقش بست.
تظاهر به سوار شدن در ماشین را کردم ولی با حرکتی غافلگیرانه لگدی محکم بر
شکمش زدم و خم شد و فوری لگد دیگری بر پایش زدم و دستم را از دستش رها
کردم و فرار کردم که صدای فریادش مرا ترساند.
- وایسا وگرنه شلیک می کنم.
به پشتم نگاه نکردم که ببینم اسلحهاش را طرف من نشانه گرفته است؟
نمی خواستم ببینم . می ترسیدم. کار را خراب کرده بودم. می دانم. فقط دویدم و
دویدم ناگهان صدایی غّرش مانند آمد و منی که صدا ی فریادم از درد به عرش
رسید. درد شدید ی از ناحیه پا داشتم و مردم که نیمی شوکه و نیمی بی رحمانه و نیمی دلسوزانه خیرهام بودند. نگاهی به آن مردک قوی کردم که به سمتم می دوید.
جناب سروان بود که می خواست به من برسد. خون از پایم با سرعت به بیرون
می جهید، سخت از جا بلند شدم و لنگان دویدم، اشک می ریختم و به سرنوشتم
لعنت می فرستادم و هر چه ناله و نفرین بود، در دلم نثار فروزان مواد فروش کردم.
صدای فریاد جناب سروان بلند شد که گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ»
مهم نیست، چقدر اندوهت عمیق است
زمانی که دلت به نور خدا روشن باشد
قلبت دوباره لبخند خواهد زد.


#روزتون_بخیر 🌺🍃

@yavaashaki
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_3

_ِبایست، وگرنه مجبور میشم به اون یکی پات هم شلیک کنم.
همانطور دویدم و با فریاد و گریه بدون آن که به عقب نگاه کنم داد زدم و گفتم:
- تو مرد نیستی نامردی. بهت گفتم من بی گناهم.
بلندتر از من فریاد کشید:
- تو اگه بی گناه بودی فرار نمی کردی.
همانطور لنگ زنان در حال فرار بودم که ناگهان چشمم به کوچه ای باریک خورد.
خدا کند بن بست نباشد که کارم زار است. با ناتوانی زور زدم تا بتوانم ب یشتر بدوم.
اما پایم به شدت خونریزی داشت و درد می کرد. چیزی تا ظهر نمانده بود و من
گرسنه بودم.
راهم را کج نمودم و خود را به سختی به آن کوچه بار یک رساندم و لنگ لنگان
بدون نگاه کردن به پشت سرم دویدم که از دور پلی بزرگ دیدم، پس انتهای این
کوچه پل دارد!
بار دیگر صدای آزار دهنده سروان بر من بلند شد.
- یه قدم دیگه تکون بخوری شلیک می کنم.
چاقوی محافظم را که همی شه با خود همراه می کردم را از جیب مانتو خارج کردم
و برگشتم و عقب عقب رفتم و با صدای بلند گفتم:
- به خدا بخوای دنبالم بیای با همین چاقو خودم و می کشم.
- دیوونه بازی در نیار بزن کنار چاقو رو.
_نمیخوام.
نگاهی به پشتم کردم چیزی تا پل نمانده بود، بیشتر عقب رفتم و فریاد کنان
گفتم:
- دنبالم نیا.
- داری مجبورم می کنی بهت شلیک کنم. عاقل باش و اون چاقو رو بنداز.
دو قدم دیگر بیشتر تا پل نمانده بود، چاقو را در جیبم نهادم و به پل رسیدم، از
طرف پل به بعد مِه غلیظی بود، پشت کردم و وارد پل شدم. هر چه نزدیکتر
میرفتم مه بیشتر می شد و صدای سروان در آن اکو می انداخت. دلم می خواست
بنشینم و به خواب فرو بروم. درد پا سرسام آور شده بود. نمی دانستم به کجا دارم
می روم و فقط به جلو می رفتم. خیسی اشکهایم رو ی گونه ام خشکیده بود.
بالاخره از پل مه آلود عبور کردم و بی هدف به سه راه مستقیم و سمت چپ و
سمت راست، مستقیم رفتم، اینجا پر از دار و درخت است، و سبزه زار و چه قدر
بسی شبیه جنگل، صدای فریاد سروان روح مرا لرزاند.
- اون جا جنگله. بیا بیرون دختره احمق. گم میشی .
لرز بدی تمام وجودم را گرفت. داد زدم و با بغض فریاد زدم:
- به خدا، به پیامبر ) ع ( من بی گناهم.
- جلو نرو. بیا عقب بذار ببینمت. دیوونه نشو.
عقب عقب رفتم و گفتم:
_نمیخوام.
- خونریزی دار ی . تلف میشی . دووم نمیاری .
- مهم نیست برام.
- ببین باران خانوم. رد صدای منو دنبال کن بیا جلو. بذار ببرمت بیمارستان. باید
عمل بشی .
- دنبالم نیا.
و بعد هم پایم را عقب نهادم که خورد به سنگ بر زمین فرود آمدم و فر یاد
دردناک ی کشیدم و رو ی زمین ِقر خوردم و مستقیم به سمت پایین سراشیبی
لغزیده شدم. فقط چشمانم را بسته بودم و از ته دل فریاد می زدم. مرگ را به چشم
میدیدم.
سقوط کردم و جایی پر از سبزه زار پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی: دانیال
داشتم با برادر زنم سهراب، بیل به دست سمت باغ می رفتم و هم با او صحبت
می کردم. از اینکه شاید بتوانم در این روستا هم مطبی باز کنم و در همین راستا
بحث باز شد و او گفت:
- ای بابا دانیال بی خیال شو. تو اون ور پل توی شهر مطب داری که.
همانطور که قدم به قدم با او راه می رفتم گفتم:
_اون جا شهر. اینجا روستا. چه عیبی داره تو روستا هم داشته باشم؟
- میدونی بخوای اینجا مطب بزنی چه قدر هزینه داره؟
- آره. ولی وقتی اینجا مطب بزنم خیلی درآمدش بیشتر از شهره. مردم این روستا
همهشون مریضن .
- آره می دونم. تو فقط به فکر کسب در آمدی.
- نه اینطور نیست. بیشتر به فکر مردم روستام که اون ور پل نمیان و دلشون به
این روستا خوشه.
- دلسوز کی بودی تو؟
- عمه ات.
تک خندهای کرد و گفت:
- من حرفی ندارم. بیا زودتر بریم باغ گوجه بکاریم و بریم خونه.
و بعد هم جلوتر رفتیم که چند قدم جلوتر صدای سگ و صدای گریه های ریزی رو
شنیدم. رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- تو هم این صدا رو می شنوی؟
من را کشاند سمت سیمها که آن طرفش عبدالله سگهایش را بسته بود. و در آن
حال گفت:
- یه چیزی تو باغ عبدالله افتاده. می بینی؟

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
سلام بر تویی که آنقدر قوی حسابت کردند که نه کسی همراهی‌ات کرد و نه کسی نگرانت شد و همیشه خودت تک و تنها زخم‌هات را بستی و اشک‌هات را پاک کردی و مقتدرانه به پیش رفتی و ادامه دادی، جوری که با وجود آن‌همه زخم، حتی احتمال هم ندادند که تو در خلوتت چقدر شکننده‌ای و چقدر نیاز به حمایت داری!
تو خواستی قوی باشی و این قوی بودن تو را از محبت‌های بسیاری محروم کرد، در حالی که به آن‌ها نیاز داشتی...
سلام بر تو... تویی که همیشه به خودت تکیه داده‌ای، روی پای خودت ایستاده‌ای و روی تلاش و پشتکار خودت حساب کرده‌ای.

#نرگس_صرافیان_طوفان

@yavaashaki
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم
و دل داند و من !

#مولانا


@yavaashaki 🍃🌺
💠 قد و وزن را بزنید برنامه رژیم غذایی میده عالیه...❤️

💠 از BMI خودتون مطلع بشید 🔲

خودم انجام دادم عالیه 🔘
https://t.me/joinchat/U-DMOleDFBNJDThw

🔉 زود بیاین تا پاک نشده
همه را ول کن، تو زنی باش که خودش در خط مقدم جهان خودش ایستاده و برای رویاهای بزرگ خودش می‌جنگد. زنی باش که تمام محدودیت‌ها و سقف‌ها را پس می‌زند، زنی که میل پرواز دارد و خودش را به هر زحمتی تا بلندترین جایگاه‌ها می‌رساند.
زنی باش قاطع، جسور، مصمم! زنی که برای خواسته‌هاش چشم به دستان هیچ‌کس ندوخته! زنی که قوی‌ست و قابل اتکا و به هیچ چهارچوب و مرزی محدود نشده و شبیه به بوته‌ای سبز و ریشه‌دار، تا بی‌نهایتِ جهان ادامه پیدا کرده، ریشه داشته‌باش؛ نگذار هیچ مشکلی مقابل تو و آرزوها و اهداف بلندِ تو نقطه بگذارد.
می‌دانم که خسته خواهی‌شد، تنها خواهی‌ماند، یک‌تنه با همه چیز خواهی جنگید و بسیار دلگیر خواهی‌بود؛ ولی عزیز من! تو نمی‌دانی چشم‌های روشن و معصوم یک زن، وقتی که خسته‌ی کار و تلاشِ بسیار است، چقدر زیبا و مقدس و بوسیدنی‌ست!

#نرگس_صرافیان_طوفان

@yavaashaki
قانون سوم نیوتن میگه برای اینکه  بخوای به چیزی برسی
باید از یه چیزی دل بکنی!

@yavaashaki
نوشت:
تو تنها کسی بودی که من براش صبر کردم.

@yavaashaki
زن اگر دوستت داشته باشد...
می تواند برای پاسخ به
دعوت تو برای نوشیدن قهوه
از پاریس به دمشق بیاید
و اگر قلبش را به روی تو ببندد...
خسته تر از آن است که یک
حبه قند با تو بخورد!

#نزار_قبانی

#عصرتون_عاشقانه❤️❤️


@yavaashaki 🍃🌺
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_4

شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله
شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله
نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت:
- دانیال دختره تیر خورده.
فوری نزدیکش رفتم و بیل را دست سهراب سپردم و گفتم:
- ببریمش خونه.
- ول کنا. دنبال دردسری .
- سهراب گناه داره.
- بیا بریم. معلومه از اون سراشیبی افتاده. اگه مجرم باشه چی ؟
- نمیدونم. ولی من می خوام نجاتش بدم.
دلم به حال آن دخترک سوخت و صدای ریز گریه هایش گوشم را نوازش می داد.
من پزشک بودم و سوگند پزشکی ام این اجازه را به من نم ی داد که ای ن دختر را
حت ی اگر مجرم هم باشد رها کنم. من شغلم ایجاب میکرد که باید جان بیمارم را نجات دهم.
دست زیر کمرش بردم و او را در آغوش کشیدم که سهراب گفت:
- چیکار می کنی دیوونه؟ این صد در صد مجرمه.
- من می خوام کمکش کنم.
آخه احمق سی و شش سالته. یه ذره بفهم الان از روستا بریم میفهمن گزارش
میدن. خطرناکه.
- از راه میانبر میریم کسی نمی فهمه.
- آخه چرا اینقدر نفهمی ؟ من به خاطر خودت میگم.
- من جون این دختر برام مهمه سهراب. دکترم و نمیتونم بی خیال بشم.
- پس بعد اینکه گلوله رو در آوردی تحویل قانونش میدی؟
نگاهی به چهره رنگ پریده دختر کردم که دهانش را چون ماهی ریز باز و بسته
می کرد و گوشه ی پیشانی اش هم زخمی شده بود. نمی آمد به این دخترک مظلوم
مجرم باشد. از سیمها عبور کردم و سهراب به دنبالم آمد. و گفت:
- دانیال تحویل قانونش میدی دیگه؟
- نمیدونم.
سمت میانبر حرکت کردم و او را به خود فشردم و دو یدم و گفتم:
- بدو خون زیادی از دست داده. بدنش داره عینه کوره آتش می سوزه.
کمتر از پنج دقیقه به خانه رسیدیم و همسرم را صدا زدم و گفتم:
- سریع برو دروازه رو ببند.
- این کیه با خودت آوردی؟
- برو کاری که گفتم و بکن.
نرگس که رفت، بعد هم رو کردم سمت سهراب و گفتم:
- برو وسایل ضروری پزشکی و از کابینت بیار. آب جوش هم بیار.
سمت اتاق مشترک خودم و نرگس رفتم و دختر را روی تخت خواباندم که نرگس
آمد و عصبانی گفت:
- تو مگه نمی خواستی گوجه بکاری ؟ این دختره کیه؟
- مریضه.
- پس سهراب چی میگه مجرمه؟ تو خونه من مجرم آوردی دانیال؟
تلخ گفتم:
- جای تو رو که تنگ نکرده.
- تمام رو تختی ام کثیف شد.
- مشکلت رو تختیه؟ باشه یکی دیگه برات میخرم.
سهراب با وسایل و آب جوش آمد، جعبه کمکهای اولیه را باز کردم که سهراب
دستی بر بدن او کشید و گفت:
- خیلی بدنش داغه دانیال.
- میدونم.
- اگه گلوله رو در بیاری تشنج می کنه حالش بدتر میشه

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚