نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
دیگر او مرده است، بی آنکه کسی چراغی برایش ببرد
🌾🍂🌾
اگر به خانه من آمدی
برای من
ای مهربان!
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

#فروغ_فرخزاد
@erfannazarahari
🆔 @SayehSokhan
Forough
Alireza Ghorbani
شعر "مرگ من روزی فراخواهد رسید" از #فروغ_فرخزاد با صدای علیرضا قربانی


#موسیقی_شبانه
@ChelCheraghMag
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#هنر_پنجم_ادبیات
#فروغ_فرخزاد
#شعر
خوانش شعر اون کلاغی که پرید از فاز سر ما توسط فروغ فرخزاد
@arabookstore
🆔 @Sayehsokhan
کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد باور کند
که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود

#فروغ_فرخ‌زاد

بخشی از شعر: دلم برای باغچه می‌سوزد
دفتر: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

🆔 @Sayehsokhan
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره
که دست‌های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطرِ ستاره‌های کریم
سرشار می‌کند ...
و می‌شود از آنجا
خورشید را
به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد !
یک پنجره برای من کافیست.

#فروغ_فرخزاد

#صبح_بخیر

🆔@Sayehsokhan
تصویری از چهره‌ی #فروغ فرخزاد

🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
شعر «باد ما را خواهد برد»
سروده‌ی #فروغ_فرخزاد
از کتاب «تولدی دیگر»

در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟

در شب اکنون چیزی می‌گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه‌ی باریدن را گوئی منتظرند

لحظه‌ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد
و زمین دارد
باز می‌ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست

ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش‌های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

🆔 @Sayehsokhan
«دلم برای باغچه می سوزد»


كسی به فكر گل‌ها نیست
كسی به فكر ماهی‌ها نیست
كسی نمی‌خواهد
باور كند كه باغچه دارد می‌میرد
كه قلب باغچه در
زیر آفتاب ورم‌كرده است
كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست كه در انزوای باغچه پوسیده‌ست

حیاط خانه‌ی ما تنهاست
حیاط خانه‌ی ما
در انتظار بارش یك ابر ناشناس
خمیازه می‌كشد
و حوض خانه‌ی ما خالی است
ستاره‌های كوچك بی‌تجربه
از ارتفاع درختان به خاك می‌افتد
و از میان پنجره‌های پریده‌رنگ خانه‌ی ماهی‌ها
شب‌ها صدای سرفه می‌آید

حیاط خانه‌ی‌ما تنهاست
پدر می‌گوید
از من گذشته‌ست
از من گذشته‌ست
من بار خود را بردم
و كار خود را كردم
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه می‌خواند
یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی كه من بمیرم دیگر
چه فرق می‌كند كه باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد كافی‌ست
مادر تمام زندگی‌اش
سجاده‌ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر
همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می‌گردد
و فكر می‌كند كه باغچه را كفر یك گیاه
آلوده كرده است

مادر تمام روز دعا می‌خواند
مادر گناهكار طبیعی‌ست
و فوت میكند به تمام گل‌ها
و فوت میكند به تمام ماهی‌ها
و فوت میكند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و
بخششی كه نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد
و از جنازه‌ی ماهی‌ها
كه زیر پوست بیمار آب
به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شوند
شماره برمی‌دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می‌داند
او مست میكند
و مشت می‌زند به در و دیوار
و سعی میكند كه بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندك و خودكارش
همراه خود به كوچه و بازار می‌برد
و نا امیدیش
آن قدر كوچك است كه هر شب
در ازدحام میكده گم
میشود

و خواهرم كه دوست گلها بود
و حرفهای ساده‌ی قلبش را
وقتی كه مادر او را می‌زد
به جمع مهربان و ساكت آنها می‌برد
و گاه‌گاه خانواده‌ی ماهی‌ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میكرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می‌خواند
و بچه‌های طبیعی می‌سازد
او
هر وقت كه به دیدن ما می‌آید
و گوشه‌های دامنش از فقر باغچه آلوده می‌شود
حمام ادكلن می‌گیرد
او
هر وقت كه به دیدن ما می‌آید
آبستن است

حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تكه تكه شدن می‌آید
و منفجر شدن
همسایه‌های ما همه در خاك باغچه‌هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می‌كارند
همسایه‌های ما همه بر روی حوض‌های كاشی‌شان
سر پوش می‌گذارند
و حوض‌های كاشی
بی‌آنكه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه‌های كوچه‌ی ما كیف‌های مدرسه‌شان را
از بمبهای كوچك‌ پر كرده اند

حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
كه قلب خود را گم كرده است می‌ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می‌ترسم
من مثل دانش آموزی
كه درس هندسه‌اش را
دیوانه‌وار دوست می‌دارد تنها هستم
و فكر میكنم كه باغچه را می‌شود به بیمارستان برد
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز
تهی میشود.

#فروغ_فرخزاد

🆔 @Sayehsokhan
#برگه_شوندان

#شمع در حافظه ما ایرانی‌ها، رسوبات تکان‌دهنده‌ای دارد؛ شگفت انگیز اینکه هر کدام روایتی متمایز را آبستن هستند؛

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
#سعدی

پر زنان در پیش شمع روی تو
جان ناپروای من پروانه‌ای است

#عطار

دلا از روشنی شمعی برافروز
ز شمع آتش پرستیدن بیاموز

#نظامی

شمع جگر چون جگر شمع سوخت
آتش دل چون دل آتش فروخت

#نظامی

شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای

#نظامی

در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده
در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده

#خاقانی

دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟

#خاقانی

طرازِ پیرهنِ زَرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم

#حافظ

گر کُمَیتِ اشکِ گلگونم نبودی گرم‌رَو
کَی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟

#حافظ

گر آتش دل نیست پس این دود چراست
ور عود نسوخت بوی این عود چراست
این بودن من عاشق و نابود چراست
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست

#مولوی

یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مرده‌ای ور زنده هم زنده شوی با ما

#مولوی

کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟

#صائب_تبریزی

اينكه گاهي  مي‌زدم  بر  آب  و  آتش خويش را
روشني  در   كار مردم بود مقصودم چو شمع

#صائب_تبريزي

از  شمع    سه    گونه    كار    مي‌آموزم
مي‌گريم   و    مي‌گدازم    و     مي‌سوزم

#مسعود_سعد_سلمان

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

#شهریار

کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت

#فروغ_فرخزاد

و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند

#فروغ_فرخزاد

دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام

#احمد_شاملو

ایستادگی کن تا روشن بمانی،
شمع های افتاده خاموش می شوند.

#احمد_شاملو

شمع اشکی دو بیفشاند و بمرد
روشنایی بشد و سایه ببرد

#هوشنگ_ابتهاج

و...

کثرت هایی عجیب که حول یکتایی شمع، خرده خرده های مولفین را روایت می کنند.

#سولماز_نصرآبادی

https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
می‌سرایم تو و چشمان تو را
نه سپیدی، نه غزل
تویی آن شعر دل‌انگیز و بلند
که پر از مثنوی بارانی
منم آن شاعر بیدل
که فقط
برق چشمان تو را می‌بیند
سبک من عاشقی و 
قافیه‌ام دلتنگی‌ست
منم آن مست و پریشان نگاهت
که دلم تو و احساس تو را می‌خواهد.

👤 #فروغ_فرخزاد
🏷 #گلستان_شعر

#سلام_صبحتون_بخیر

🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رقص_پاییز
#موسیقی: #حسین_علیزاده
طراحی و اجرا: #گروه_رقص_افسانه‌سرا


            ‌
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم..
وحشی و پرشور و رنگ‌آمیز بودم...

نغمهٔ من..
همچو آوای نسیمِ پَرشکسته..
عطر غم می‌ریخت بر دل‌های خسته..!

پیش رویم..
چهرهٔ تلخِ زمستانِ جوانی..
پشت سر آشوبِ تابستانِ عشقی ناگهانی...

سینه‌ام منزلگهِ اندوه و درد و بدگمانی...

              
               کاش چون پاییز بودم.....
               کاش چون پاییز بودم......


                     #فروغ_فرخزاد

🆔 @Sayehsokhan
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ برگی از تقویم تاریخ

۸ دی زادروز فروغ فرخزاد

(زاده ۸ دی ۱۳۱۳ تهران — درگذشته ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ تهران) شاعر

او پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی است.
وی با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد، سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس و همکاری با او موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه تولدی دیگر تحسین گسترده‌ای را برانگیخت، سپس مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به‌عنوان شاعری بزرگ تثبیت کند. آثار و اشعار فروغ به زبانهای انگلیسی، ترکی، عربی، چینی، فرانسوی، اسپانیایی، ژاپنی، آلمانی و عبری ترجمه شده‌اند.
بعد از نیمایوشیج، فروغ در کنار شاملو، اخوان‌ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر معاصر فارسی بودند و نمونه‌های برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فروغ و شاملو پدیدار شد.
فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی هنگام رانندگی خودروی جیپ ابراهیم گلستان، در جاده دروس - قلهک، برای تصادف نکردن با اتومبیل مهدکودک، از جاده منحرف شد و جان باخت.
فروغ با حضور خانواده، دوستان و علاقه‌مندانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.  صادق چوبک، انجوی‌شیرازی، جلال آل‌احمد، اخوان‌ثالث، احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی، دریابندری، احمدرضا احمدی و بسیاری دیگر از هنرمندان و نویسندگان در این مراسم حضور داشتند.‌

#فروغ_فرخزاد
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آن کلاغی که پرید
خوانش: #فروغ_فرخزاد

🆔 @sayehsokhan


⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
#فروغ_فرخزاد

آن کلاغي که پريد،
از فرازِ سرِ ما،
و فرو رفت در انديشه‌ی آشفته‌ی ابري ولگرد،
و صدايش همچون نيزه‌ی کوتاهي. پهناي افق را پيمود،
خبرِ ما را با خود خواهد برد به شهر.

همه مي‌دانند
همه مي‌دانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخهء بازيگر دور از دست
سيب را چيديم.

همه مي‌ترسند،
همه مي‌ترسند،
اما من وتو،
به چراغ و آب و آينه پيوستيم،
و نترسيديم.

سخن از پيوندِ سست دو نام،
و همآغوشي در اوراق کهنه‌ی يک دفتر نيست؛
سخن از گيسوي خوشبخت من است
با شقايق‌هاي سوخته‌ی بوسه‌ی تو؛
و صميميت تن‌هامان ، در طرّاري،
و درخشيدن عريانیمان،
مثل فَلسِ ماهي‌ها در آب.

سخن از زندگي نقره‌اي آوازي است،
که سحر گاهان فواره‌ی کوچک می‌خوانَد.
ما در آن جنگل سبز سيّال،
شبي از خرگوشانِ وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد،
از صدف‌هاي پُر از مرواريد،
و در آن کوهِ غريبِ فاتح،
از عقابانِ جوان پرسيديم،
که: چه بايد کرد؟

همه مي‌دانند،
همه مي‌دانند،
ما به خواب سرد و ساکتِ سيمرغان، ره يافته‌ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم،
در نگاهِ شرم‌آگينِ گُلي گمنام؛
و بقا را در يک لحظه‌ی نامحدود،
که دو خورشيد به هم خيره شدند.

سخن از پچ پچِ تَرساني در ظلمت نيست؛
سخن از روزست و پنجره‌هاي باز،
و هواي تازه؛
و اجاقي که در آن اشياء، بيهده مي‌سوزند
و زميني که ز کشتي ديگر بارور است،
و تولد و تکامل و غرور.

سخن از دستان عاشق ماست؛
که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم،
بر فراز شب‌ها ساخته‌اند.
به چمنزار بيا!
به چمنزار بزرگ؛
و صدايم کن! از پشت نفس‌هاي گُلِ ابريشم،
همچنان آهو که جفتش را.

پرده‌ها از بغضي پنهاني سرشارند،
و کبوترهاي معصوم،
از بلندي‌هاي برجِ سپيد خود،
به زمين مي‌نگرند.

🆔 @sayehsokhan