Forwarded from عکس نگار
📚 رمان زیبا و جذاب #نرگس
✍ نویسنده: #سپیده_وهاب_زاده
🖋 ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
@romankhoneir
📜 خلاصه:
نرگس راجعبه دختری به همین نامه، از کودکی با خانواده اش توی خونه ی سرایداری مرد ثروتمند و متکبری بنام کریم خان فرخی زندگی می کنن، همه چی خوبه تا وقتی که پدر نرگس به شکل خیلی ناگهانی از دنیا می ره و بعد از مرگ پدر نرگس همه چی یه طور دیگه میشه، مادر نرگس افسردگی میگیره و نرگس برای مداوای مادرش اونو به مطب دکتری بنام محمدرضا مهرزاد میبره و زندگی جدیدش شروع میشه...
@romankhoneir
📖 #قسمتی_از_رمان
نگاه مهرزاد معنا دار بود...نمی توانستم عکس العملی نشان دهم...نمی توانستم از جایم تکان بخورم، گویی قادر به تکان دادن پاهایم نبودم.
صدای قدمهای مهرزاد را می شمردم...یک...دو...سه...و چهار...
سرم را بالا گرفتم. روبرویم ایستاده بود.
به رویم لبخند زد. از همان لبخندهای دلچسبِ همیشگی اش که دل آدم برایشان ضعف می رفت...
_ عصبی بودن خیلی بهتون میاد
زیر لب، آهسته گفتم:
یعنی چی؟
_ یعنی آدم هیچی نمی فهمه...نه داد و فریادهاتونو می شنوه...نه حرص خوردنتونو می بینه...تمام حواس آدم معطوف جذابییتیه که زمان عصبانییتتون تشدید پیدا میکنه
باورم نمی شد...چه می شنیدم...! چیزی به آب شدنم باقی نمانده بود...نفسم را در سینه حبس کردم بودم و ازشدت شرم به زور بیرون میدادمش تا خفه نشوم...
در کمال تعجبم صورتم را با دستانش قاب گرفت و با خنده گفت:
صورتتون عینِ لبو شده... باورم نمیشه...یعنی انقدر خجالتی هستین؟
با صدای لرزانی گفتم:
من...من فقط...فقط نمی خواستم فکر کنه که دست و پا چلفتیم
_یعنی می خواین باور کنم که این همه عصبانییت فقط بخاطر این موضوع بود؟!
_ خب...خب بله...مگه...مگه شما فکر دیگه ای کردین؟
می دانستم به چه فکر می کند و شاید او هم می توانست فکر مرا بخواند... می دانستم...من خودم هم می دانستم فکر مهرزاد صحیح است.
من...من برای اولین بار در زندگی ام به حضور یک زن حسادت کردم.
چشمانش به رویم می خندیدند...دستش را به آرامی روی پیشانی ام کشید و با لبخند مهربانی گفت:
زبونت می تونه خیلی حرفها بزنه....زبونه دیگه...گاهی حتی کنترل خودش روهم از دست میده و ممکنه چیزهایی رو که باب طبع خودش هست رو تحویلِ طرف مقابل بده...اما چشمات...چشمات تمامِ نقشه های زبونت رو نقشه برآب میکنن...اونا آبروی زبونتو می برن
مات و مبهوت مثلِ مجسمه خشکم زده بود. این اولین بار بود که به شکل کاملا غیررسمی با من حرف می زد و از همه مهمتر چنین حرفهایی را تحویلم می داد.
چشمانم... چشمانم چه به اومی گفتند...
ای خدا... نکند راز دلم راهم بر ملا کنند...
@romankhoneir
💯 این رمان زیبا را در اینجا مطالعه کنید 👇
https://goo.gl/b5RLVd
https://goo.gl/b5RLVd
✍ نویسنده: #سپیده_وهاب_زاده
🖋 ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
@romankhoneir
📜 خلاصه:
نرگس راجعبه دختری به همین نامه، از کودکی با خانواده اش توی خونه ی سرایداری مرد ثروتمند و متکبری بنام کریم خان فرخی زندگی می کنن، همه چی خوبه تا وقتی که پدر نرگس به شکل خیلی ناگهانی از دنیا می ره و بعد از مرگ پدر نرگس همه چی یه طور دیگه میشه، مادر نرگس افسردگی میگیره و نرگس برای مداوای مادرش اونو به مطب دکتری بنام محمدرضا مهرزاد میبره و زندگی جدیدش شروع میشه...
@romankhoneir
📖 #قسمتی_از_رمان
نگاه مهرزاد معنا دار بود...نمی توانستم عکس العملی نشان دهم...نمی توانستم از جایم تکان بخورم، گویی قادر به تکان دادن پاهایم نبودم.
صدای قدمهای مهرزاد را می شمردم...یک...دو...سه...و چهار...
سرم را بالا گرفتم. روبرویم ایستاده بود.
به رویم لبخند زد. از همان لبخندهای دلچسبِ همیشگی اش که دل آدم برایشان ضعف می رفت...
_ عصبی بودن خیلی بهتون میاد
زیر لب، آهسته گفتم:
یعنی چی؟
_ یعنی آدم هیچی نمی فهمه...نه داد و فریادهاتونو می شنوه...نه حرص خوردنتونو می بینه...تمام حواس آدم معطوف جذابییتیه که زمان عصبانییتتون تشدید پیدا میکنه
باورم نمی شد...چه می شنیدم...! چیزی به آب شدنم باقی نمانده بود...نفسم را در سینه حبس کردم بودم و ازشدت شرم به زور بیرون میدادمش تا خفه نشوم...
در کمال تعجبم صورتم را با دستانش قاب گرفت و با خنده گفت:
صورتتون عینِ لبو شده... باورم نمیشه...یعنی انقدر خجالتی هستین؟
با صدای لرزانی گفتم:
من...من فقط...فقط نمی خواستم فکر کنه که دست و پا چلفتیم
_یعنی می خواین باور کنم که این همه عصبانییت فقط بخاطر این موضوع بود؟!
_ خب...خب بله...مگه...مگه شما فکر دیگه ای کردین؟
می دانستم به چه فکر می کند و شاید او هم می توانست فکر مرا بخواند... می دانستم...من خودم هم می دانستم فکر مهرزاد صحیح است.
من...من برای اولین بار در زندگی ام به حضور یک زن حسادت کردم.
چشمانش به رویم می خندیدند...دستش را به آرامی روی پیشانی ام کشید و با لبخند مهربانی گفت:
زبونت می تونه خیلی حرفها بزنه....زبونه دیگه...گاهی حتی کنترل خودش روهم از دست میده و ممکنه چیزهایی رو که باب طبع خودش هست رو تحویلِ طرف مقابل بده...اما چشمات...چشمات تمامِ نقشه های زبونت رو نقشه برآب میکنن...اونا آبروی زبونتو می برن
مات و مبهوت مثلِ مجسمه خشکم زده بود. این اولین بار بود که به شکل کاملا غیررسمی با من حرف می زد و از همه مهمتر چنین حرفهایی را تحویلم می داد.
چشمانم... چشمانم چه به اومی گفتند...
ای خدا... نکند راز دلم راهم بر ملا کنند...
@romankhoneir
💯 این رمان زیبا را در اینجا مطالعه کنید 👇
https://goo.gl/b5RLVd
https://goo.gl/b5RLVd
Forwarded from عکس نگار
📚 رمان زیبا و جذاب #نرگس
✍ نویسنده: #سپیده_وهاب_زاده
🖋 ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
@romankhoneir
📜 خلاصه:
نرگس راجعبه دختری به همین نامه، از کودکی با خانواده اش توی خونه ی سرایداری مرد ثروتمند و متکبری بنام کریم خان فرخی زندگی می کنن، همه چی خوبه تا وقتی که پدر نرگس به شکل خیلی ناگهانی از دنیا می ره و بعد از مرگ پدر نرگس همه چی یه طور دیگه میشه، مادر نرگس افسردگی میگیره و نرگس برای مداوای مادرش اونو به مطب دکتری بنام محمدرضا مهرزاد میبره و زندگی جدیدش شروع میشه...
@romankhoneir
📖 #قسمتی_از_رمان
نگاه مهرزاد معنا دار بود...نمی توانستم عکس العملی نشان دهم...نمی توانستم از جایم تکان بخورم، گویی قادر به تکان دادن پاهایم نبودم.
صدای قدمهای مهرزاد را می شمردم...یک...دو...سه...و چهار...
سرم را بالا گرفتم. روبرویم ایستاده بود.
به رویم لبخند زد. از همان لبخندهای دلچسبِ همیشگی اش که دل آدم برایشان ضعف می رفت...
_ عصبی بودن خیلی بهتون میاد
زیر لب، آهسته گفتم:
یعنی چی؟
_ یعنی آدم هیچی نمی فهمه...نه داد و فریادهاتونو می شنوه...نه حرص خوردنتونو می بینه...تمام حواس آدم معطوف جذابییتیه که زمان عصبانییتتون تشدید پیدا میکنه
باورم نمی شد...چه می شنیدم...! چیزی به آب شدنم باقی نمانده بود...نفسم را در سینه حبس کردم بودم و ازشدت شرم به زور بیرون میدادمش تا خفه نشوم...
در کمال تعجبم صورتم را با دستانش قاب گرفت و با خنده گفت:
صورتتون عینِ لبو شده... باورم نمیشه...یعنی انقدر خجالتی هستین؟
با صدای لرزانی گفتم:
من...من فقط...فقط نمی خواستم فکر کنه که دست و پا چلفتیم
_یعنی می خواین باور کنم که این همه عصبانییت فقط بخاطر این موضوع بود؟!
_ خب...خب بله...مگه...مگه شما فکر دیگه ای کردین؟
می دانستم به چه فکر می کند و شاید او هم می توانست فکر مرا بخواند... می دانستم...من خودم هم می دانستم فکر مهرزاد صحیح است.
من...من برای اولین بار در زندگی ام به حضور یک زن حسادت کردم.
چشمانش به رویم می خندیدند...دستش را به آرامی روی پیشانی ام کشید و با لبخند مهربانی گفت:
زبونت می تونه خیلی حرفها بزنه....زبونه دیگه...گاهی حتی کنترل خودش روهم از دست میده و ممکنه چیزهایی رو که باب طبع خودش هست رو تحویلِ طرف مقابل بده...اما چشمات...چشمات تمامِ نقشه های زبونت رو نقشه برآب میکنن...اونا آبروی زبونتو می برن
مات و مبهوت مثلِ مجسمه خشکم زده بود. این اولین بار بود که به شکل کاملا غیررسمی با من حرف می زد و از همه مهمتر چنین حرفهایی را تحویلم می داد.
چشمانم... چشمانم چه به اومی گفتند...
ای خدا... نکند راز دلم راهم بر ملا کنند...
@romankhoneir
💯 این رمان زیبا را در اینجا مطالعه کنید 👇
https://goo.gl/b5RLVd
https://goo.gl/b5RLVd
✍ نویسنده: #سپیده_وهاب_زاده
🖋 ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
@romankhoneir
📜 خلاصه:
نرگس راجعبه دختری به همین نامه، از کودکی با خانواده اش توی خونه ی سرایداری مرد ثروتمند و متکبری بنام کریم خان فرخی زندگی می کنن، همه چی خوبه تا وقتی که پدر نرگس به شکل خیلی ناگهانی از دنیا می ره و بعد از مرگ پدر نرگس همه چی یه طور دیگه میشه، مادر نرگس افسردگی میگیره و نرگس برای مداوای مادرش اونو به مطب دکتری بنام محمدرضا مهرزاد میبره و زندگی جدیدش شروع میشه...
@romankhoneir
📖 #قسمتی_از_رمان
نگاه مهرزاد معنا دار بود...نمی توانستم عکس العملی نشان دهم...نمی توانستم از جایم تکان بخورم، گویی قادر به تکان دادن پاهایم نبودم.
صدای قدمهای مهرزاد را می شمردم...یک...دو...سه...و چهار...
سرم را بالا گرفتم. روبرویم ایستاده بود.
به رویم لبخند زد. از همان لبخندهای دلچسبِ همیشگی اش که دل آدم برایشان ضعف می رفت...
_ عصبی بودن خیلی بهتون میاد
زیر لب، آهسته گفتم:
یعنی چی؟
_ یعنی آدم هیچی نمی فهمه...نه داد و فریادهاتونو می شنوه...نه حرص خوردنتونو می بینه...تمام حواس آدم معطوف جذابییتیه که زمان عصبانییتتون تشدید پیدا میکنه
باورم نمی شد...چه می شنیدم...! چیزی به آب شدنم باقی نمانده بود...نفسم را در سینه حبس کردم بودم و ازشدت شرم به زور بیرون میدادمش تا خفه نشوم...
در کمال تعجبم صورتم را با دستانش قاب گرفت و با خنده گفت:
صورتتون عینِ لبو شده... باورم نمیشه...یعنی انقدر خجالتی هستین؟
با صدای لرزانی گفتم:
من...من فقط...فقط نمی خواستم فکر کنه که دست و پا چلفتیم
_یعنی می خواین باور کنم که این همه عصبانییت فقط بخاطر این موضوع بود؟!
_ خب...خب بله...مگه...مگه شما فکر دیگه ای کردین؟
می دانستم به چه فکر می کند و شاید او هم می توانست فکر مرا بخواند... می دانستم...من خودم هم می دانستم فکر مهرزاد صحیح است.
من...من برای اولین بار در زندگی ام به حضور یک زن حسادت کردم.
چشمانش به رویم می خندیدند...دستش را به آرامی روی پیشانی ام کشید و با لبخند مهربانی گفت:
زبونت می تونه خیلی حرفها بزنه....زبونه دیگه...گاهی حتی کنترل خودش روهم از دست میده و ممکنه چیزهایی رو که باب طبع خودش هست رو تحویلِ طرف مقابل بده...اما چشمات...چشمات تمامِ نقشه های زبونت رو نقشه برآب میکنن...اونا آبروی زبونتو می برن
مات و مبهوت مثلِ مجسمه خشکم زده بود. این اولین بار بود که به شکل کاملا غیررسمی با من حرف می زد و از همه مهمتر چنین حرفهایی را تحویلم می داد.
چشمانم... چشمانم چه به اومی گفتند...
ای خدا... نکند راز دلم راهم بر ملا کنند...
@romankhoneir
💯 این رمان زیبا را در اینجا مطالعه کنید 👇
https://goo.gl/b5RLVd
https://goo.gl/b5RLVd
Forwarded from رمانخونه romankhone.ir
با سلام
ضمن تشکر از #نویسندگان و #نوقلمان عزیز و آرزوی موفقیت روز افزون برای همه عزیزانی که ما را در برگزاری #دوره_پنجم_نظرسنجی
#رمان_برتر_مجازی همراهی کردند.
به استحضار میرساند قسمت سوم مسابقه نظرسنجی به پایان رسید.
قسمت چهارم نظرسنجی در
#کانال_اختصاصی_انجمن با شیوه ای متفاوت برگزار می شود.
امیدوارم در این مرحله از مسابقه هم ما را با وجود و حضور خود همراهی فرمایید.
و اما #کاربران عزیز کانال
خواهش میکنم از طریق لینک تاپیک هر رمان به انجمن مراجعه کنید
و براساس نظر خودتون رای بدین.
نکته:
در انجمن عضو شوید و از قسمتها و بخشهای مفید آن استفاده کنید.
باتشکر مدیریت انجمن
#بزرگترین_مسابقه_رمان_برتر_مجازی
در #انجمن_رمانخونه
@romankhoneir
رمان شماره 1⃣
#در_برزخ_تنم
به قلم: #کبری_دلیری ( #سامیا )
https://t.me/romankhoneir/890
رمان شماره 2⃣
#و_خوابی_که_آرام_گرفت
به قلم: #ز_مطلوبی
https://t.me/romankhoneir/891
رمان شماره 3⃣
#صبح_مهتابی
به قلم: #غزل_سلیمانی
https://t.me/romankhoneir/892
رمان شماره 4⃣
#زیبا_رویان_بهشتی_در_زمین
به قلم: #خدیجه_سیاحی
https://t.me/romankhoneir/893
رمان شماره 5⃣
#آخرین_پروانه
به قلم: #ساناز_مضانی
https://t.me/romankhoneir/894
رمان شماره 6⃣
#دل_بریدن_از_عشق
به قلم: #سلاله_علیائی
https://t.me/romankhoneir/895
رمان شماره 7⃣
#رخنه
به قلم: #ریحانه_سجادی
https://t.me/romankhoneir/896
رمان شماره 8⃣
#تو_اول_تو_آخر
به قلم: #الناز_اسدزاده
https://t.me/romankhoneir/897
رمان شماره 9⃣
#کک
به قلم: #نیلوفر_پارسیان و #مهدیس_مسکینی
https://t.me/romankhoneir/898
رمان شماره 0⃣1⃣
#پاییز_مرگ
به قلم: #آرمان_فیروز
https://t.me/romankhoneir/899
رمان شماره1⃣1⃣
#لحد_شوم
به قلم: #زهرا_ابراهیم_زاده
https://t.me/romankhoneir/900
رمان شماره2⃣1⃣
#پاد_زهر
به قلم: #باران_آسایش
https://t.me/romankhoneir/901
رمان شماره3⃣1⃣
#تداعی
به قلم: #سپیده_وهاب_زاده
https://t.me/romankhoneir/902
رمان شماره4⃣1⃣
#نرگس
به قلم: #سپیده_وهاب_زاده
https://t.me/romankhoneir/903
رمان شماره5⃣1⃣
#میترسه_دلم
به قلم: #الناز_اسد_زاده
https://t.me/romankhoneir/904
رمان شماره6⃣1⃣
#شاهرگ
به قلم #دلارام_میری
https://t.me/romankhoneir/905
رمان شماره7⃣1⃣
#مدیونم_به_تو
به قلم: #fatemeh_ashd
https://t.me/romankhoneir/906
رمان شماره8⃣1⃣
#ژرفای_اطلس
به قلم: #محدثه_میرزایی
https://t.me/romankhoneir/907
رمان شماره9⃣1⃣
#شاید_نباید_خوش_آید
به قلم: #نگار_اکبری
https://t.me/romankhoneir/908
رمان شماره0⃣2⃣
#آراد_من_آراد_او
به قلم: #کبری_دلیری
https://t.me/romankhoneir/909
ضمن تشکر از #نویسندگان و #نوقلمان عزیز و آرزوی موفقیت روز افزون برای همه عزیزانی که ما را در برگزاری #دوره_پنجم_نظرسنجی
#رمان_برتر_مجازی همراهی کردند.
به استحضار میرساند قسمت سوم مسابقه نظرسنجی به پایان رسید.
قسمت چهارم نظرسنجی در
#کانال_اختصاصی_انجمن با شیوه ای متفاوت برگزار می شود.
امیدوارم در این مرحله از مسابقه هم ما را با وجود و حضور خود همراهی فرمایید.
و اما #کاربران عزیز کانال
خواهش میکنم از طریق لینک تاپیک هر رمان به انجمن مراجعه کنید
و براساس نظر خودتون رای بدین.
نکته:
در انجمن عضو شوید و از قسمتها و بخشهای مفید آن استفاده کنید.
باتشکر مدیریت انجمن
#بزرگترین_مسابقه_رمان_برتر_مجازی
در #انجمن_رمانخونه
@romankhoneir
رمان شماره 1⃣
#در_برزخ_تنم
به قلم: #کبری_دلیری ( #سامیا )
https://t.me/romankhoneir/890
رمان شماره 2⃣
#و_خوابی_که_آرام_گرفت
به قلم: #ز_مطلوبی
https://t.me/romankhoneir/891
رمان شماره 3⃣
#صبح_مهتابی
به قلم: #غزل_سلیمانی
https://t.me/romankhoneir/892
رمان شماره 4⃣
#زیبا_رویان_بهشتی_در_زمین
به قلم: #خدیجه_سیاحی
https://t.me/romankhoneir/893
رمان شماره 5⃣
#آخرین_پروانه
به قلم: #ساناز_مضانی
https://t.me/romankhoneir/894
رمان شماره 6⃣
#دل_بریدن_از_عشق
به قلم: #سلاله_علیائی
https://t.me/romankhoneir/895
رمان شماره 7⃣
#رخنه
به قلم: #ریحانه_سجادی
https://t.me/romankhoneir/896
رمان شماره 8⃣
#تو_اول_تو_آخر
به قلم: #الناز_اسدزاده
https://t.me/romankhoneir/897
رمان شماره 9⃣
#کک
به قلم: #نیلوفر_پارسیان و #مهدیس_مسکینی
https://t.me/romankhoneir/898
رمان شماره 0⃣1⃣
#پاییز_مرگ
به قلم: #آرمان_فیروز
https://t.me/romankhoneir/899
رمان شماره1⃣1⃣
#لحد_شوم
به قلم: #زهرا_ابراهیم_زاده
https://t.me/romankhoneir/900
رمان شماره2⃣1⃣
#پاد_زهر
به قلم: #باران_آسایش
https://t.me/romankhoneir/901
رمان شماره3⃣1⃣
#تداعی
به قلم: #سپیده_وهاب_زاده
https://t.me/romankhoneir/902
رمان شماره4⃣1⃣
#نرگس
به قلم: #سپیده_وهاب_زاده
https://t.me/romankhoneir/903
رمان شماره5⃣1⃣
#میترسه_دلم
به قلم: #الناز_اسد_زاده
https://t.me/romankhoneir/904
رمان شماره6⃣1⃣
#شاهرگ
به قلم #دلارام_میری
https://t.me/romankhoneir/905
رمان شماره7⃣1⃣
#مدیونم_به_تو
به قلم: #fatemeh_ashd
https://t.me/romankhoneir/906
رمان شماره8⃣1⃣
#ژرفای_اطلس
به قلم: #محدثه_میرزایی
https://t.me/romankhoneir/907
رمان شماره9⃣1⃣
#شاید_نباید_خوش_آید
به قلم: #نگار_اکبری
https://t.me/romankhoneir/908
رمان شماره0⃣2⃣
#آراد_من_آراد_او
به قلم: #کبری_دلیری
https://t.me/romankhoneir/909
Forwarded from رمانخونه romankhone.ir
#جایزه #سپیده_وهاب_زاده عزیز
که برنده
#سومین_دوره_مسابقات_دلنوشته
در #انجمن_و_سایت_رمانخونه شدن
به دستشان رسید
romankhone.ir
جایزه: رمان
#از_آن_هجده_ماه_و_هفت_روز
نوشته بانو #شهلا_آبنوس
@romankhoneir
که برنده
#سومین_دوره_مسابقات_دلنوشته
در #انجمن_و_سایت_رمانخونه شدن
به دستشان رسید
romankhone.ir
جایزه: رمان
#از_آن_هجده_ماه_و_هفت_روز
نوشته بانو #شهلا_آبنوس
@romankhoneir