رمانکده _رز🌹
543 subscribers
175 photos
63 videos
234 files
100 links
دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن

ارتباط با ادمین: Roza7883@
Download Telegram
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار

#قسمت۴۸
محمدشاه و هیئت همراه به اردوی ایران رسیدند ، نادر ضمن استقبال رسمی و با شکوه از محمدشاه ، وی را در آغوش گرفت ، پس از مراسم هر دو طرف رو در روی یکدیگر ، پیرامون پیمان نامه آشتی و صلح با یکدیگر مذاکره و در نهایت ، دبیران جلسه سرگرم نوشتن عهدنامه صلح و متارکه جنگ شدند و دو پادشاه بر آن ، دستینه (امضاء) و مُهر نهادند ، مفاد پیمان نامه صلح ، تماما همان خواسته های اولیه نادر بود که با سماجت و پافشاری وی ، نهایتا به انجام رسید
 
 
در پی این مذاکرات ، بنا به درخواست نادر ، فیل ها و فیل بانهای هندی نیز جزء جنگ افزارها به حساب آمد و تماما به نفع ارتش ایران مصادره شد ، بند دیگری نیز ، باز هم بنا بخواسته نادر ، در این پیمان نامه گنجانیده شد که بر مبنای آن ، ستاد کل فرماندهی ارتش هند نیز منحل ، و افراد آن همگی به شهرهای خود بازگردند
 
 
پس از مصادره تمامی جنگ افزارهای سبک و سنگین ارتش سیصد هزار نفره هند از قبیل توپخانه و تفنگ و غیره ، نادر با دوراندیشی تمام دستور داد جنگ افزارهای تحویل گرفته شده را هر چه سریعتر به کابل حمل کنند
 
 
یک هفته بعد از انعقاد پیمان نامه ، پس از اینکه نادر مطمئن شد جنگ افزارهای غنیمتی با فاصله ای مطمئن از دهلی ، بسوی کابل در حرکت است به سپاهیان خود دستور داد برای استراحت و زُدودن (از بین بردن) خستگی های این جنگ طولانی ، بسوی دهلی حرکت کنند
 
 
سپاهیان ایران در راه دهلی بودند که به نادر خبر رسید عده ای از سرداران ناراضی هندی ، بهمراه سربازان خود به دژ جهان آباد که در یک فرسنگی ( معادل شش کیلومتر ، واحد مسافت در ایران قدیم) دهلی قرار دارد رفته و سر به شورش و نافرمانی از دستورات محمدشاه برداشته اند
 
 
نادر به تهماسب خان جلایر ماموریت داد با چهل و پنج هزار سرباز بسوی دژ جهان آباد برود و شورشیان را در هم بکوبد ، سردار جلایر بیدرنگ با نیروهای خود بسوی دژ جهان آباد رفته و دژ را به محاصره خود درآورد
 
 
محاصره دژ ، مدت چهل روز طول کشید و در اینمدت ، دژ مذکور با شدت تمام توسط توپخانه ایران درهم کوبیده شد ، سرانجام مدافعان دژ به سُتوه آمدند (به اصطلاح عامه ، جان به لب شدند) و تسلیم شدند و با تحویل سلاح های سبک و سنگین دژ به اسارت نیروهای ایران درآمدند ، در این مدت چهل روز که جنگ در جهان آباد ادامه داشت ، نادر بدون اینکه وارد دهلی شود با حالت آماده باش ، منتظر نتیجه جنگ بود ، بدستور نادر ، خرابی های دژ جهان آباد در اسرع وقت ترمیم (بازسازی و نوسازی) و از آن بعنوان اردو و محل استقرار سپاه اصلی ایران استفاده شود
 
 
پس از فتح دژ جهان آباد بدستور نادر ، دو پیروزی نامه (فتح نامه) نوشته و تنظیم شد و یکی از آنها را برای امپراطوری عثمانی و دیگری را برای روس ها فرستاده شد (در قدیم رسم بود چنانچه پادشاهی ، کشوری و یا قسمتی از خاک کشوری را فتح می کرد فتح نامه ای می نوشت و برای همسایگان مجاور می فرستاد)
 
 
فراموش نشود در طول چهل روزی که سردار جلایر برای جنگ با شورشیان ، به دژ جهان آباد رفته بود نادر و محمدشاه ، هر دو در دشت کرنال مستقر بودند و قرار بر این شده بود که هر دو همزمان وارد شهر دهلی شوند ، شایان ذکر است نادر با هوشیاری و دوراندیشی همیشگی خود ، قرار بر ورود همزمان خود و محمدشاه را مطرح کرده بود تا به نوعی وی را در دشت کرنال زیر نظر داشته باشد ، بالاخره روز موعود فرا رسید و دو پادشاه از دشت کرنال بسوی دهلی حرکت کردند ، پیش از حرکت به دهلی ، نادر اعلامیه تند و تیزی خطاب به سربازان و ارتش ایران صادر کرد که بشرح ذیل می باشد
 
 
*سربازان و سواران افشار ، قزلباش ، ترکمن ، افغان ، کرد ، لر ، بلوچ ، بختیاری ، سیستانی ، کرمانی و دیگر قبیله های پای در رکاب همایونی ، بهوش و ملتفت باشید که ضرر و بی احترامی نسبت به مردم شهر نرسانید ، نَسَقچی ها (ماموران مخفی و غیره) مواظب امور هستند ، هر سرباز و سردار ایرانی ، به یک هندی ، مِن غِیر حق و بی جهت آزار برساند ، بسته به نوع عمل ناشایسته اش ، با بریدن گوش و بینی ، فَلَک (شلاق زدن بر کف پا) مجازات خواهد شد*
 
 
از آن سو ، محمد شاه نیز طی اعلامیه ای بوسیله جارچیان به آگاهی مردم دهلی رسانید که نیروهای ایرانی میهمان ما هستند و باید نهایت دقت و میهمان نوازی از سوی مردم بعمل آید ، مردم که بشدت خشمگین بودند بدستور پادشاهشان بناچار گردن نهاده و اطاعت کردند ، فردای آن روز نادر بهمراه بیست هنگ سواره و ده هنگ پیاده و با حفاظت گارد ویژه شاهی ، بهمراه محمدشاه ، مصادف با بیست و نهم اسفند ماه ، وارد دهلی شد
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۴۹
با فریاد رعد آسای نادر ، تمامی دویست نفر گارد ویژه نادر مانند پلنگی که در بیشه ای کمین کرده ناگهان به جنبش درآمده و در چشم بهم زدنی به میان انبوه جمعیت حاضر در نزدیکی مسجد و پشت بام ها تاختند و زد و خورد خونینی درگرفت
 
خبر این درگیری خونین در این گوشه شهر ، به گوش سید نیازخان و سردار علی محمد خان و افرادش رسید و چون از شمار همراهان نادر که فقط دویست نفر بودند آگاهی داشتند ، با دو هزار نفر بسوی محل درگیری شتافتند ، در میانه راه نیز سیل جمعیت در حمایت از آنان ، با بیل و کلنگ و دشنه و تبر و دیلم ، به آنان پیوسته و با عده قابل توجهی با سرعت تمام و اندک مدتی ، به مقابله با گارد ویژه نادر برخاستند
 
آوای شلیک تفنگ ها از پشت بام ها و ازدحام و هیاهوی مردم در نزدیکی مسجد ، گوش فلک را کر ، نموده بود ، گارد ویژه نادر ، خود را سپر بلای وی کرده بود تا از آسیب شلیک گلوله ها در امان بماند ، سردار جلایر که اوضاع بشدت آشفته را دید به پای نادر افتاد و او را به جان مادرش (نادر ارادت ویژه ای به مادرش داشت و همه کسی ، جرات نداشت نام مادرش را بر زبان بیاورد) قسم داد که به اردوی ارتش بازگردد و سرکوب و اداره آن هنگامه عظیم را ، به وی واگذار نماید در این میان ، دو نفر از افراد گارد ویژه نادر ، خود را به اردوی ارتش رسانیده و فرمان نادر و اوضاع آشفته شهر را به آگاهی رسانیدند ، ساعتی بعد نادر نیز تحت حمایت فدائیان خود ، وارد مرکز فرماندهی اش در باغ شالیمار شد 
 
 
سواران و سربازان ایرانی که هنوز از کشته شدن پنج هزار نفر از هم سنگران و همقطاران خود تا مرز دیوانگی ، خشمگین بودند و فقط بدستور نادر خاموش مانده بودند بیدرنگ جنگ افزارهای خود را برداشته و مانند مور و ملخ بسوی شهر ، روانه شدند
 
جنگ و گریز خونینی درگرفت ، نبرد از روبروی مسجد روشن الدوله شروع و سپس به بازار صرافان و گورستان جیت لی و بازار تنباکو فروشان و بازار گوهر فروشان و بازار پنبه فروشان و پل میتانی و دیگر نقاط دهلی بسرعت گسترش یافت ، گارد دویست نفره نادر که اینک خیالشان از بابت محافظت از وی آسوده شده بود به میان افراد علی محمد خان و سید نیازخان که تعدادشان سی الی چهل برابر آنان بود هجوم بردند ، چیرگی و چابکی و تسلط آنان در شمشیر زنی به اندازه ای بود که در مدت پانزده دقیقه کشتار عجیب و شگفت آوری از مردم ، در پیرامون مسجد براه افتاد بطوریکه همین شمار اندک ، چنان آن قسمت شهر را زیر سم اسبان خود گرفتند که هیچ جنبنده ای در آن کوی و بَرزَن دیده نمی شد ، همگی یا کشته شده و یا گریخته بودند
 
 
در این زمان ، سواران سپاه ایران که از اردو حرکت کرده بودند و تعداد آنها با روایت های متفاوت تاریخی بین دو الی پنج هزار نفر بود وارد شهر شده و بدستور فرماندهان خود به دوازده گروه تقسیم و در نقاط مختلف دهلی شروع به درو کردن شورشیان و غیر شورشیان کردند
 
 
در ساعات اولیه ، سربازان خشمگین هر کس را ، از بزرگ و کوچک که می دیدند بدون هیچ ترحمی از دَم شمشیر می گذراندند ، سواران قزلباش حتی به دام های مردم (اسب و گاو و گوسفند) هم رحم نمیکردند (قزلباشان از معروف ترین افراد سپاه ایران بودند که در زمان شاه اسماعیل - دویست سال قبل از ظهور نادر - تشکیل و در جنگاوری کم نظیر بودند)
 
 
خبر برخوردهای خونین دهلی ، لحظه به لحظه بگوش نادر میرسید ، ولی با این همه وی که طبع نا آرامی داشت نتوانست درون باغ شالیمار بنشیند و مجددا بهمراه عده ای از شمشیر زنان که از وی نگهبانی می کردند به پشت بام مسجد روشن الدوله رفت و  آنجا را مرکز فرماندهی ، برای نظارت بر فرمان قتل عام عمومی خود قرار داد
 
 
سواران ایرانی از ده الی دوازده نقطه شهر دهلی به پیش می رفتند ، در این برخوردها بسیاری از زنان و کودکان شهر نیز ، یا زیر دست و پای شورشیان و یا ، زیر سم اسبان سواران ایرانی از میان می رفتند
 
در این بحبوحه ، پیادگان ایرانی نیز با جنگ افزارهایشان به دهلی رسیدند و شاخه شاخه شده و در دسته های ده الی دوازده نفره ، در کوی و برزن براه افتادند و هر که را می دیدند بلادرنگ از دمِ تیغ می گذراندند ، خانه ها و مغازه های شهر را به آتش می کشیدند و غارت می کردند و اموال غارتی را به مسجد روشن الدوله می بردند
 
 
سه ساعت از این قتل عام همگانی گذشت و شهر دهلی بصورت گورستانی خاموش درآمد ، مردم یا بدرون خانه های خود پناه برده و درب ها را بسته بودند و یا در گوشه و کنار ، پنهان شده بودند ، هیچ صدائی در شهر بگوش نمی رسید
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۰
 
پس از رفتن زن جوان و سرباز ، نادر رو به محمدشاه کرد و گفت ، من خبر دارم مسبب اصلی این شورش ها که منجر به ریختن این همه خون گردیده سید نیازخان مادر به خطا و سردار علی محمد خان پست فطرت است ، شما مسلماً می دانید که من بهیچوجه از خون سربازانم نمی گذرم ، اگر حُسن نیت دارید همین حالا دستور دهید این دو نفر را همین حالا ، دست بسته در همین مسجد بحضور من بیاورند ، محمدشاه که هنوز حال خوشی نداشت رو به نظام الملک کرد و به او دستور داد الساعه (همین حالا) ، آنها را به پیشگاه نادر بیاورند
 
 
نظام الملک که میدانست سید نیازخان پسر قمرالدین وزیر است و از طرفی مطمئن بود دستگیری او که در میان جامعه هند محبوبیت داشت موجب بدنامی و مخدوش شدن وجهه و آبروی اجتماعی او خواهد شد و از طرفی هیچ سرباز هندی نیز حاضر نیست با او در جهت دستگیری سیدنیاز خان و علی محمد خان همکاری نماید شروع به بهانه جوئی کرد و گفت
 
 
همانطور که می دانید دربار هند نیروئی برای دستگیری این دو نفر در اختیار ندارد ، لذا از حضرت نادر شاه تقاضا دارم گروهی از سواران خود را بفرستد تا آنها را دستگیر نمایند ، نادر نپذیرفت و گفت این کار از وظایف شماست ، اگر من سربازان خود را برای دستگیری آنها بفرستم و مجددا درگیری و کشت و کشتار دیگری حاصل شد ، آیا شما عواقب خونبار آنرا بعهده می گیرید ، نظام الملک که در مخمصه و دو راهی بدی گرفتار شده بود با نهیب محمدشاه بخود آمد که به او می گفت ، آقای نخست وزیر چاره ای نداریم ، باید یک خون را فدای هزاران خون بنمائیم ، همین حالا بهمراه سواران اعلیحضرت نادر برو و هر دو نفر را به مسجد بیاور  
 
 
نظام الملک که با فرمان محمدشاه ، از ننگ وطن فروشی و خیانت به هموطن خود رهائی یافته بود از آنجائیکه بسیار دوراندیش بود پیشنهاد کرد سواران نادر ، لباس سربازان هندی را بپوشند و به همراه وی برای دستگیری سید نیازخان و علی محمدخان حرکت کنند ، بدستور نادر ، سردار جلایر نیز در لباس و کِسوت یک سردار هندی بهمراه نظام الملک ، عازم مخفیگاه سیدنیازخان و سردار علی محمد خان گردید
 
 
در این زمان محمدشاه از نادر درخواست کرد هر چه زودتر اجساد سربازان و مردم شهر و لاشه های اسب ها و دام های مردم جمع آوری ، و بنا به آئین و سنت جاری دو طرف سوزانده و یا بخاک سپرده شود ، نادر موافقت کرد و محمدشاه از حضور نادر مرخص و به کاخ خود بازگشت
 
 
*نمونه دیگری از نظم و انضباط آهنین ارتش ایران ، در زمان نادر*
 
 
پس از رفتن محمدشاه ، فرمانده محافظان مسجد نزد نادر آمد و گفت زنی بهمراه شوهرش که ظاهرا از اشراف و افراد برجسته شهر هستند به مسجد آمده و قصد شرفیابی دارند ، نادر دستور داد آنها را بحضورش بیاورند ، دقایقی بعد ، زنی حدودا چهل ساله و شوهرش که پوشش مردم هند را به تن داشتند به حضور نادر رسیدند
 
 
در دستان زن ، جعبه زیبای جواهر کاری شده ای بود که آن را با احترام تقدیم پیش پای نادر گذاشت و گفت این جعبه بسیار با ارزش را آورده ام تا تقدیم شما کنم ، نادر درب جعبه را گشود و پس از مشاهده و رویت جواهرات داخل آن که بسیار نفیس و قیمتی بود علت این سخاوت و حاتم بخشی را از زن پرسید ، زن پاسخ داد
 
 
هنگامی که سربازان ایرانی سرگرم کشتار و غارت بودند دو تن از سربازان ایرانی با شمشیرهای خون آلود به خانه من که بهمراه شوهر و فرزندانم در گوشه ای پنهان شده بودیم آمدند ، ما از ترس نزدیک بود زَهره تَرَک (سنگ کوب) شویم ، آنها که من و فرزندانم را دیدند گفتند نترسید ، شما شورشی نیستید و ما آدم های بی گناه را نمی کشیم ، ما برای گرفتن غنیمت جنگی (لفظ مودبانه غارت و چپاول) آمده ایم ، من که از ترس می لرزیدم فورا این جعبه جواهر را که در جائی مطمئن پنهان کرده بودم آورده و به سربازان دادم ، سربازان درب جعبه را گشوده و به وارسی جواهرات گرانقیمت داخل آن مشغول شدند که ناگهان تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، آنها وقتی صدای شیپور را شنیدند بدون آنکه چیزی بگویند و چیزی بردارند فی الفور (بسرعت) جعبه را بر زمین گذارده و با سرعت بیرون رفتند ، من و همسرم که هرگز این همه نظم را باور نمی کردیم تصمیم گرفتیم به پاس سلامتی و زنده ماندن خود و بویژه فرزندانمان ، که ناشی از قدرت و نفوذ کلام شما و انضباط عجیب سربازانتان است ، تمامی این گوهرهای گرانبها را تقدیم شما کنیم ، نادر لحظه ای خاموش و اندیشمند ، زن و شوهرش را می نگریست ولی لحظه ای بعد بخود آمد و با خرسندی و خشنودی تمام ، دست در جیب خود کرد و چند سکه نادری را که در هند ضرب شده بود را به تعداد خانواده زن و شوهر بعنوان یادگاری و به رسم هدیه ، به آنان بخشید و رو به آنان گفت ، بروید و آسوده باشید  زیرا که ما میهمان شما هستیم
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۱
 
 
با فریاد تهدید آمیز نادر در مقابل خواجه باشی ، محافظان وی با شمشیرهای آخته و از نیام (غلاف) کشیده بدرون تالار ریخته و منتطر فرمان نادر برای مجازات افراد داخل تالار شدند
 
 
بند بند وجود و اندام خواجه باشی به لرزه افتاد و با التماس به پای نادر افتاد و سوگند خورد که توطئه ای از جانب او در کار نبوده و نمیداند چگونه آن دختر گستاخ ، با خنجر کوچک به تالار آمده ، دختر که چنین دید بی اعتناء به محافظان خشمگین ، خنجر خود را به زمین انداخت و با همان اعتماد به نفس رو به نادر کرد و گفت ، این خواجه بدبخت گناهی نکرده ، او را رها کنید و مرا مجازات کنید ، محافظان نادر بلافاصله خنجر را از زمین برداشته و دوباره چشم به فرمانده خود دوختند تا چه دستوری صادر مینماید ، نادر که چنین دید بدون اینکه چیزی بگوید خواجه باشی و دختران حاضر در تالار را به حال خود واگذاشت و از تالار بیرون آمد در حالیکه یک لحظه ، چهره و اندام آن دختر زیبای هندی که با جسارت و گستاخی اش زیباتر بنظر می رسید ، از نظرش دور نمی شد و بعبارتی نادر ، عاشق آن دختر شده بود ، ولی با خود فکر می کرد چگونه می تواند او را بدست آوَرَد در حالیکه شوهر دارد و کیش او (دین ، مرام ، مسلک) مسیحی است
 
 
یکساعت پس از خروج نادر از تالار ، که به اندازه یکسال بر وی گذشته بود ، او دیگر طاقت نیاورد و خواجه باشی را احضار کرد 
 
 
خواجه باشی لحظه ای بعد بخدمت نادر آمد و زمین ادب بوسید (تعظیم کرد) ، نادر به آرامی و با حالتی که نمایانگر رفع سوء تفاهم و بخشش وی بود از او خواست ، آن دختری که از همه زیباتر و گستاخ تر بود را به حضورش بیاورد ، خواجه باشی گفت ، قربانت گردم ، تجربه به من می گوید آن دختر نیز به شما دلبسته شده ولی در تحفیقی که کرده ام آن دختر ، بسیار سرکش و بی پروا و بی باک است و ممکن است به شما آسیب برساند و دوباره لشگریان قبله عالم و مردم هند را بجان هم بیندازد و دردسر آفرین گردد ، نادر گفت تو به این کارها ، کاری نداشته باش ، زود آن دختر را نزد من بیاور ، اندکی بعد ، آن دختر با همان گردن فرازی و اعتماد به نفس ، در مقابل نادر ایستاده بود
 
 
نادر که با بی تابی منتظر بود با مهربانی او را مخاطب قرار داد و از او خواست که روبروی او بنشیند ، دختر بی آنکه تعارف و یا تشکری نماید نزد نادر آمد ، نادر خنجر دختر را (خنجر ، نامی عربی است و دشنه معادل فارسی آن است) از جیب خود بیرون آورد و آن را به دختر داد ، ولی دختر با رعایت ادب گفت ، حال که در پیشگاه پادشاه ایران هستم در امانم و نیازی به آن ندارم ، نادر از نام دختر پرسید که پاسخ شنید نامم ستاره است
 
 
نادر به ستاره گفت ، میخواهم سوالاتی از تو بپرسم و توقع دارم راست بگوئی ، ستاره گفت ، دروغ زائیده ترس است و من از هیچکس نمی ترسم ، نادر که از صراحت لهجه ستاره لذت می برد پرسید ، تو زبان فارسی را چقدر سَلیس (روان ، ساده ، راحت) صحبت میکنی ستاره پاسخ داد
 
 
*پدر و مادر من از بزرگان هند بوده اند و آنها به فارسی سخن می گفتند ، من در کاخ شاهنشاهی هند بزرگ شده ام و در اینجا بیشتر درباریان و بزرگان و بازرگانان برجسته و شعراء ، همه و همه ، به فارسی می نویسند و به فارسی صحبت می کنند*
 
 
جهت اطلاع خوانندگان ارجمند عرض می کنم که تقریبا تا یکصد و پنجاه سال پیش ، زبان رسمی و تمام گویش درباریان و بزرگان عثمانی (ترکیه فعلی) و هند (پاکستان ، بنگلادش ، سریلانکا و کشمیر تا اوایل قرن بیستم جزء خاک هند بودند که با دسیسه انگلیسی ها از خاک اصلی هزاران ساله ، تجزیه شدند) و آسیای میانه (ازبکستان ، ترکمنستان ، قرقیزستان ، تاجیکستان) حتی تا قسمتهائی از خاک چین ، و قفقاز شامل (ارمنستان ، آذربایجان کنونی ، گرجستان) و و و و ، زبان فارسی متداول بود و تمامی مکاتبات اداری و حتی عمده شعر و ادب بیشتر این نواحی ، به فارسی بود که با دسیسه ها و تطمیع و تهدیدهای همه جانبه دولت استعمارگر انگلستان و در نقاطی دولت روس ، به آهستگی و به تدریج ، زبان فارسی حذف و زبان انگلیسی و در بعضی نواحی نیز روسی جایگزین آن شد ، دولت انگلیس حتی موفق شد خط دولت عثمانی (ترکیه) را به انگلیسی تغییر دهد

شایان ذکر است ، زبان ترکی که در حال حاضر در استانهای شمال غربی ایران رایج است مربوط به گویش نژاد مغول و تاتار و ترکمن بوده که از هفتصد و پنجاه سال پیش به این سو ، پس از حمله چنگیز خان مغول و بعد از آن تیمور لنگ *(تیمور تاتار بود ولی برای کسب شهرت ، نَسَب اجدادی خود را به چنگیز خان مغول نسبت می داد و دویست سال پس از چنگیز خان خونریز ، به ایران حمله کرد و جنایاتی بسیار هولناک مرتکب شد و خرابی های زیادی از خود بجا گذاشت*) در ایران ماندگار شده ، در تاریخ  آمده که در بعضی نواحی بسته به سلیقه حاکم محلی
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۲
 
کاروان سالار که مرد مهربانی بود با دادن آب و غذا و گذاشتن مَرهَم بر روی زخم ها و خراش های ریز و درشت من ، بدون هیچ چشمداشتی مرا تا دهلی همراهی کرد و نزد دختر عمویم بنام شاه بانو که همسر سوگلی محمد شاه بود سپرد (سوگلی زنی است که در میان دیگر زنان از همه آنان بیشتر مورد توجه و مهربانی شوهرش باشد) من هم به رسم قدردانی و سپاس ، گردنبند گرانبهائی را که از سردار مغول به رسم هدیه دریافت کرده بودم را به او دادم
 
 
دختر عمویم احترام ویژه ای در مورد من قائل شد و بعنوان ندیمه خود مرا در قصر محمدشاه معرفی کرد (هم نشینی که محرم اسرار نیز هست) ، دو سال گذشت و هر روز زیباتر و دلرباتر می شدم بطوری که برخی (بعضی) از درباریان به این اندیشه افتادند که مرا بعنوان همسر جدید محمدشاه به حرمسرایش بفرستند ولی من بعلت اینکه رقیب عشقی دختر عمویم شاه بانو نباشم و آن را خیانت در حق وی می دانستم از قبول خواسته آنان خودداری کردم ، درباریان چاپلوس که مخالفتم را دیدند مرا در میان آن پنجاه دختری که در تالار دیدید گنجانیدند تا شاید بدینوسیله مرا از قصر اخراج نمایند
 
 
نادر که تا این لحظه خاموش بود رو به ستاره کرد و گفت ، درباریان تو را بعنوان پیشکش و کنیز به نزد من فرستاده اند ولی اکنون از تو می پرسم آیا حاضری به همسری من درآئی و ملکه ایران شوی و شانه به شانه دختر عمویت که ملکه هند است ملکه ایران شوی ، ستاره گفت من افتخار می کنم همسر مردی باشم که از سنگ خارا سخت تر و از فولاد آبدیده استوارتر و محکم تر است و حتی حاضرم کنیز چنین مردی شوم ، نادر از خوشحالی دست هایش را بر هم کوفت و بلافاصله خواجه باشی را احضار و فرمان داد فورا ملا باشی (روحانی عاقد) و یک کشیش ترسا (مسیحی) را حاضر کنند تا برابر آئین اسلام و مسیحیت عقد انجام شود (کیش و مذهب ستاره مسیحیت بود)
 
 
خبر ازدواج نادر و ستاره باعث خوشحالی محمدشاه و دیگر بزرگان هند شد ، نادر سرداران و افسران خود را فرا خواند و از آنها خواست از میان چهل و نه دختر زیبائی که برای او فرستاده بودند یکی را بعنوان همسر انتخاب کنند تا رشته پیوند دو ملت مستحکم تر شود ، سپس بخشنامه ای نیز صادر کرد که هر سرباز ایرانی که دلبسته زن و دختری از مردم دهلی شده باشد به شرط رضایت طرف مقابل ، می تواند با آنان پیمان زناشویی ببندد ، نادر به این هم اکتفاء (بَسَنده) نکرد و دو روز بعد فرمانی صادر کرد که زنان و دختران دهلی که نان آور خود را از دست داده بودند می توانند به همسری سربازان ایرانی درآیند ، او میخواست بدینوسیله زخم های عمیق و ژَرف مردم دهلی را بهبود بخشیده و درمان کند و کینه ایرانیان را از سینه ملت هند پاک کند
 
 
چند روز بعد نادر تصمیم گرفت برای دومین پسر خود بنام نصراله که در دشت کرنال بهمراه وی می جنگید همسری از میان خانواده پادشاهی هند انتخاب کند ، او پس از مشورت با ستاره که بخوبی با دختران خانواده محمدشاه آشنائی داشت تصمیم گرفت دختری بنام کوکب فرزند یزدانبخش که از نوادگان اورَنگ زیب ، پادشاه سابق هند بود را بعنوان عروس خود و همسر نصراله میرزا برگزیند
 
 
جشن باشکوهی برگزار شد و محمدشاه و نظام الملک و قمرالدین وزیر (پدر سردار علی محمد خان که شورش دهلی را براه انداخت و بدستور نادر اعدام شد) و دیگر بزرگان هند از یکطرف و از این سو ، نادر و سردار جلایر و سردار مصطفی خان ، سردار حاج خان بیک و دیگر سرداران لشگر در این جشن شرکت کردند ، در این هنگام ملای عاقد لب به سخن گشود و با خواندن آیاتی از قران گفت ، در کشور هند رسم است که در قباله ازدواج ، تا هفت پشت عروس و هفت پشت داماد نوشته می شود ، اینک از حضرت نصراله میرزا ، داماد ملت هند و فرزند شاهنشاه ایران خواهش می کنم تا اسامی هفت پشت اجداد و نیاکان خود را نام ببرد تا در قباله ازدواج بنویسم (عاقد میخواست بدینوسیله نادر و پسرش را شرمسار نماید)

رنگ از روی نصراله میرزا و سرداران ایران پرید ، نصراله میرزا جز نام پدرش نادر و پدر بزرگش امامقلی ، که در چادری مُحَقّر در صحرا با چوپانی و پوستین دوزی روزگار می گذراند کسی را نمی شناخت ، وانگهی به فرض آنکه بداند چگونه می توانست در میان گروهی که همگی پشت اندر پشت شاهزاده بودند عنوان کند که نیاکانش چادرنشین و چوپان بوده اند ، در سوی دیگر تالار ، ابروان گره خورده نادر و چهره در هم رفته وی به چشم میخورد ، سرداران نادر میدانستند او در این حالت بسیار خشمگین و در عین حال اندیشمند ، بدنبال راه گریزی می گردد ، لبخند های شیطنت آمیز اطرافیان محمدشاه که این نقشه را طرح کرده بودند نشان می داد تیرشان به نشانه خورده و شادمان منتظر پاسخ نصراله میرزا بودند ، محمدشاه اما که از این توطئه آگاهی نداشت ، هاج و واج مانده بود ، او نادر را می
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۳
 
نادر با اینکه فقط در حد خواندن و اندکی نوشتن سواد داشت ولی می دانست بالا رفتن تراز دانش و بینش هموطنانش ، بر پایه علم و آگاهی استوار خواهد بود بهمین خاطر در بازگشت از هند ، شصت هزار جلد کتاب خطی نفیس و گرانبها را از کتابخانه پادشاهی هند به ایران آورد و به کتابخانه آستان قدس رضوی اهداء کرد که هم اکنون بسیاری از آنها ، کماکان در آنجا نگهداری و محافظت می شود
 
 
بدستور نادر ، قبل از بازگشت وی و ارتش ایران به سرزمین خود ، بشرط باقی ماندن محمدشاه و خاندانش بر حاکمیت و سلطنت هند ، متنی تهیه و تنظیم شد که بر اساس آن شهرهای کابل ، غزنین ،  هزاره جات ، دربند ، ایالت بلوچستان (در حال حاضر قسمت اعظم بلوچستان با هفتاد میلیون نفر جمعیت در پاکستان واقع است که در آن زمان جزء خاک هند بود و با دسیسه و تفرقه افکنی انگلیسی ها از خاک هند جدا شد) ، تربین ، چن سموالی ، کترا ، شهر بندره (سرچشمه رود پر آب آتک) ، خداداد ، و قلعه بکر سرچشمه رود تالاسنگ به خاک ایران واگذار شود
 
 
این از هوشمندی نادر بود که شهرهائی که سرچشمه های رودها در آنجا بود را در اختیار می گرفت تا شهرهای داخل ایران دچار کم آبی نشوند را ، مقایسه کنید با وزرا و مشاوران رضا شاه ، که خطرات جدائی سرچشمه رود هیرمند یعنی دشت نا امید ، که استان بزرگ سیستان را آبیاری میکرد را به وی گوشزد نکردند و به افغانستان بخشیدند ، افغانستان نیز در حال حاضر با زدن سد بر روی سرچشمه رودخانه هیرمند ، مردم ایران را از آب آن محروم و دچار بی آبی فزاینده و خطرات بزرگ زیست محیطی کرده است و دشت هامون در حال حاضر خشک ، و نمک بستر خشک آن ، با پراکنده شدن توسط بادهای صد و بیست روزه آن استان ، در حال نابودی تمام زمین های کشاورزی مردم آن استان بزرگ و گسترش کویر است
 
 
محمد شاه شکست خورده که چاره ای نداشت اجبارا تن به دستینه نهادن (امضاء) بر این پیمان داد و شهرهای یاد شده به خاک ایران ضمیمه گردید ، در پی آن محمد شاه طی حکمی تمامی استانداران و والیان ایالت های فوق را از سمت خود عزل نموده و به دهلی فراخواند ، ناگفته پیداست نادر نیز بلافاصله ، افراد خود را برای تَصَدی و بدست گرفتن زِمام امور به آنجا فرستاد (زِمام هم معنی  لُگام و به معنای دهنه اسب است که با کشیدن آن اسب را به مسیر دلخواه رهبری میکنند)
 
 
پس از امضاء قرارداد ، که در حقیقت پیمان آشتی بشمار می آمد ، جارچیان این خیر را به آگاهی مردم دهلی رساندند ، شهر چراغان شد و مردم از اینکه بزودی حکومت نظامی خاتمه خواهد یافت ، علیرغم جدائی بخش های چشمگیری از سرزمین هایشان ، به شادمانی پرداختند
 
 
پس از آن ، نادر از محمد شاه خواست که به آگاهی تمام بزرگان ، فرماندهان ، توانگران (ثروتمندان) ، راجاها ، مهاراجه های هندی برساند به میمنت این پیمان آشتی ، جشن بزرگی در کاخ پادشاهی هند با حضور او و محمدشاه برگزار نماید
 
 
ترس و وحشتی عظیم در میان بزرگان هند ایجاد شد زیرا آنان از زبان تاریخ شنیده بودند در میانه اینگونه جشن ها و میهمانیها ، ممکن است چه حوادث هولناکی رخ دهد ، آنها داستان های میهمانی انوشیروان ساسانی که برای پیروان دین مزدک و میهمانی منصور ، خلیفه عباسی که برای ابومسلم و یارانش ترتیب داده بود و از همه نزدیک تر ، میهمانی محمود افغان در شهر اصفهان ، که برای خاندان صفوی و بزرگان شهر برپا کرده بود و در اینگونه میهمانیها ، تمامی افراد حاضر کشته و سر بریده شده بودند ، آگاهی داشتند لذا پنهانی ، خود را به محمد شاه رساندند و پیامد احتمالی و خطرات شرکت در این میهمانی را به وی گوشزد کردند ، محمدشاه به آنان گفت ، اگر با حضور در این میهمانی ، احتمال پنجاه درصد کشته شدن هست در صورت سرپیچی از فرمان نادر ، احتمال مرگ صد در صد خواهد بود
 
 
در مناظره ای که بین روحانیون زرتشتی و مزدک و پیروانش در کاخ انوشیروان ، پادشاه مقتدر ساسانی برگزار شد ، در آخر مناظره بدستور انوشیروان ، مزدک و همه پیروانش بدست محافظان کاخ پادشاه ساسانی کشته شدند
 
 
منصور ، خلیفه عباسی بغداد نیز که با حمایت و جنگ های دامنه دار سربازان ایرانی به فرماندهی ابومسلم خراسانی ، بر حاکم بنی امیه بنام مروان پیروز شده و رهبری جهان اسلام را بدست گرفته بود ، به پاس  قدردانی و اهداء پاداش به ابومسلم و سردارانش ، آنها را از خراسان به قصر خود در بغداد دعوت کرد ولی در آخر مراسم میهمانی و جشنی که به افتخار ابومسلم خراسانی برپا شده بود ناگهان با ناجوانمردانه ترین حالت ممکن ، محافظان مسلح قصر بدرون تالار ریختند و میهمانان خلیفه بغداد ، یعنی ابومسلم و تمامی سربازان وی را ، بی رحمانه و با خفت و خواری کشتند و سر بریدند
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۴
جمسون فریزر ، تاریخ نگار انگلیسی در کتاب خود آورده ، هنگام بازگشت سپاه ایران ، زنان هندی که به همسری سربازان و سرداران ایرانی درآمده بودند بخاطر دوری از وطن خود ، بنای شیون و زاری براه انداختند ، وقتی خبر به نادر رسید بخشنامه ای به این مضمون صادر کرد
 
*احدی از سربازان و سرداران ایرانی که همراه قشون (سپاه) هستند حق ندارند به عُنف (با زور و جبر) همسران خود را به چنین سفری بیاورند ، مگر کنیز یا برده ای که به وجه نقد خریده باشند ، از هم اکنون اگر بشنوم یک زن هندی ، بر خلاف خواست خود ، همراه کاروان ما باشد بیدرنگ شوهر او را در برابر چشمان زنش ، سَر می بُرَم*
 
 
دستور ، دستور نادر بود و هیچکس جسارت و جرات مخالفت نداشت ، حتی اگر آن شخص ، خود نادر باشد ، اندکی پس از صدور بخشنامه ، نادر با اینکه ستاره را بسیار دوست داشت نزد او آمد و به وی اختیار داد که بماند یا بازگردد ، ستاره بی آنکه لحظه ای بیندیشد در برابر دیدگان اطرافیان در مقابل نادر زانو زد و گفت ، من تا ابد کنیز شما خواهم بود و چنانچه مرا بازگردانید مانند این است که دستور قتل مرا صادر کرده اید ، نادر او را با احترام از زمین بلند کرد و به او گفت ، امروز بهترین روز زندگی من است
 
*صحبت های این زن شجاع و با صداقت ، لاف و گزافه گویی نبود ، او تا لحظه آخر زندگی خود مانند چشمانش از نادر محافظت و جان شیرینش را نیز در همین راه ، قربانی کرد*
 
 
سپاه ایران با سختی بسیار ، و با اموال غنیمتی بی شمار ، بسوی ایران براه افتاد و پس از طی یکصد فرسنگ (ششصد کیلومتر) و چهل روز راهپیمائی به پیشاور رسید ، ناگفته نماند سپاهیان ایران که سیزده هزار صندوق بزرگ طلا و نقره و جواهرات و اشیاء نفیس و گرانبها با خود حمل می کردند در طول راه چندین و چند بار نیز توسط راهزنان هندی مورد هجوم قرار گرفتند که بجز یکی دو مورد ، راهزنان موفقیتی بدست نیاوردند و بهلاکت رسیدند
 
 
پس از رسیدن به پیشاور ، نادر زکریا خان والی قبلی کابل را که در چند جنگ از وی شکست خورده و مورد بخشش قرار گرفته بود و زندگی خود را مدیون نادر می دانست را بعنوان والی (استاندار) پیشاور برگزید و سپس بسوی تنگه خیبر به راه افتاد
 
 
در تنگه خیبر نیز سپاه ایران در چند نقطه مورد هجوم سخت راهزنان قرار گرفت که با هوشمندی و شجاعتی مثال زدنی تمامی حملات را دفع و بدون حادثه قابل توجهی پس از یکماه ، با ادامه این مسیر سخت و صعب العبور به کابل رسید
 
 
هنوز یکهفته از ورود سپاه ایران به کابل نگذشته بود که خبر رسید خدایار خان فرماندار سِند از فرامین دولت ایران سرپیچی نموده و عُلَم طغیان برافراشته ، نادر بیدرنگ با پنجاه هزار سوار آماده بازگشت و تاخت و تاز به ایالت سند که طی پیمان صلح با محمدشاه ، بتازگی به ایران ملحق شده بود گردید ، دو ماه طول کشید تا نادر توانست از کابل به نزدیکی ایالت سند برسد
 
 
نادر طبق معمول سخت ترین راه را برای رسیدن به ایالت سند و سرکوبی خدایارخان برگزید و از راه میان بر ، سپاه پنجاه هزار نفره خود به قلب جنگل های وحشی و خطرناک که بجز جانوران وحشی ، از در و دیوار آن مارهای زهرآگین و سمی پائین و بالا می رفت ، کشانید
 
 
در جنگل های هند گهگاه ، درختان به اندازه ای درهم پیچیده و بلند بود که حتی در میانه روز ، نور خورشید به پائین نمی رسید و مانند شب ، تیره و تار بود ، ولی هیچ یک از این انبوه خطرات ، قادر نبود جلوی اراده نادر را بگیرد
 
 
پس از هفت روز ، نادر توانست با تحمل سختی ها و مشقات فراوان از آن جنگل هولناک ، به سلامت عبور کند و خود را به منطقه لارکانه و سپس به شهداد پور برساند ، خدایارخان وقتی شنید نادر توانسته از راه جنگل به نزدیکی او در گُجَرات برسد دانست با چه اعجوبه ای روبروست ، این بود که شبانه از گجرات گریخت و به عمرکوت رفت
 
 
نادر پس از آگاهی فرار خدایارخان ، بسیار خشمگین شد و به سپاه خسته خود دو روز استراحت داد و روز سوم بسوی عمرکوت به راه افتاد ، فاصله عمرکوت با گجرات سی فرسنگ (صد و هشتاد کیلومتر) بود ، خدایار خان وقتی به عمرکوت رسید چون پنداشت نادر او را رها کرده ، با خیال آسوده شروع به تجدید قوا و برنامه ریزی برای آینده گردید

بدستور نادر ، سواران ایرانی ، فاصله یکصد و هشتاد کیلومتری گجرات تا عمرکوت را با راهپیمائی سریع و بدون حتی یک لحظه استراحت و ایستادن در مسیر ، پیمود و به عمر کوت رسید (همانطور که در شماره های پیشین بعرض خوانندگان ارجمند رسید ، راهپیمائی سریع نادر به این ترتیب بود که خواب و خوراک و حتی قضای حاجت - دفع ادرار - سواران بر روی اسب انجام می شد و هر سوار یک یا دو اسب یدک برای تعویض اسب خود بهمراه داشت تا اسب از پای در نیاید)
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۵
 
با ورود نادر به هرات و نشستن بر تخت طاووس ، رویداد بزرگ حمله نادر به هند و مسائل ریز و درشت آن پایان گرفت ، نادر پس از صدور فرامین مختلف به فرمانداران بسوی مشهد که تحت فرماندهی رضاقلی میرزا بود حرکت کرد
 
در طول مسیر ، اخبار ناخوشایندی از نحوه حکمرانی رضاقلی میرزا به نادر می رسید که از جمله آنها دستور قتل شاه تهماسب دوم و دو پسر خُردسالش که توسط محمدحسین خان قاجار به انجام رسیده بود (پدر بزرگ یا عموی آغا محمدخان قاجار - تردید از نگارنده است) و برکناری استانداران شهرهای مختلف ایران که مورد اعتماد نادر بودند
 
 
پس از حرکت نادر از هرات بسوی مشهد ، رضا قلی میرزا با گارد پانزده هزار نفره خود که به تازگی تشکیل داده بود در منطقه ای بنام کاراتپه به پیشواز پدرش آمد ، نادر که ذاتا مرد جنگ و سیاست بود جانب احتیاط را از دست نداد و به تمام سپاهیان خود به بهانه بازدید و بازرسی ، فرمان آماده باش جنگی داد ، رضا قلی میرزا وقتی به اردوی نادر رسید خود را با یکصد هزار سپاهی که در حال آماده باش کامل بودند روبرو دید ، البته رضا قلی قصد کودتا و حمله به پدرش را نداشت ولی نادر مرد جنگ بود و همیشه بدترین حالت ها را در نظر داشت و برای بدترین اتفاقات و حوادث احتمالی آماده بود
 
 
رضا قلی پس از رسیدن به پدرش از اسب به زیر آمد و در مقابل نادر به زانو درآمد و ادای احترام کرد ، نادر هم که رضاقلی را بسیار دوست داشت او را در آغوش کشید ، گارد ویژه رضاقلی با لباس های گرانبها و پر زرق و برق از روبروی نادر گذشتند ، نادر به رضاقلی گفت
 
 
با این پوشش های فاخر و ملیله دوزی شده و تجملی ، من مطمئنم از این افراد هیچ آبی برای تو گرم نخواهد شد و اینگونه افراد ، هیچ خاصیتی برای مُلک و ملت نخواهند داشت ، نادر بلافاصله دستور داد گارد ویژه پسرش منحل و به سردار جلایر فرمان داد با ادغام آنان در سپاهیانی که از هند بازگشته بودند فنون جنگ را به آنان بیاموزد ، رضا قلی بسیار برافروخته و ناراحت شد ولی نتوانست در مقابل پدرش ، مخالفتی از خود بروز دهد ، نادر ادامه داد
 
 
پسرم ، تو پیش از اینکه یک شاه باشی پسر یک سرباز هستی ، لباس های مرا ببین ، آیا هرگز شنیده ای که من در جائی امن پناه بگیرم و سربازان خود را پیش بیندازم ، وقتی سرباز می بیند هیولای مرگ علاوه بر سر او ، بر سر من نیز بالهای خود را گشوده ، فرمانهای مرا از جان و دل می پذیرد و از مرگ هراسی به دل راه نمیدهد و دمار از روزگار دشمن در می آوَرَد
 
 
حال تو بجای اینکه در رفاه و آسایش مردم بکوشی یک گارد پانزده هزار نفره پر زرق و برق و بیکاره برای خود ساخته ای و هزینه آن را به مردم تحمیل نموده و خیال کردی اینکار سبب بزرگی و عظمت می شود ، سربازی که سرتا پایش مدال و یراق و ملیله و نشان و نوارهای رنگین ، پر کرده باشد آن سرباز جنگی دلاوری نیست که هیبت اش ، پشت دشمن را به لرزه بیندازد
 
 
نادر سپس رضاقلی را در خصوص قتل شاه تهماسب دوم و دو پسر خردسالش بشدت سرزنش کرد و از حال همسرش رضیه بیگم *(خواهر شاه تهماسب)* و فاطمه بیگم *(خواهر کوچکتر شاه تهماسب و همسر رضاقلی میرزا)* پرسید ، عرق سردی بر پیشانی رضا قلی میرزا نشست و با سرافکندگی گفت ، آنها پس از کشته شدن برادرشان و پسرانش (شاه تهماسب و دو فرزندش) علیرغم آنکه نگهبانان مراقب آنها بودند با خوردن زهر خودکشی کردند ، نادر بسیار خشمگین و پریشان خاطر شد ولی خشم خود را فرو بُرد و به پسرش گفت که او را تنها بگذارَد
 
 
فردای آن روز جلسه ای با حضور نادر و بزرگان لشگر و رضاقلی میرزا و نصراله میرزا (پسر کوچکتر نادر) برگزار گردید ، نادر شروع به صحبت کرد و گفت
 
 
زمانی که من در هند بودم رضاقلی که جانشین من بود به تحریک و اغفال چند احمق خونخوار و بیکاره و چاپلوس ، مرتکب اعمال ناشایستی شده و لکه ننگی بر دامان ما گذارده که آیندگان آنرا از چشم ما خواهند دید ، کشتن این سه تن مرا به سختی تکان داد و به سختی متاثر و اندوهگین ساخت ، اکنون من رضاقلی را گناهکار می دانم و او را از ولایتعهدی برکنار و پسر کوچکترم نصراله میرزا را که مانند یک سرباز در هندوستان در کنار من جنگید را بعنوان جانشین و ولیعهد ایران معرفی میکنم

رضا قلی میرزا که تا دقایقی پیش ، شَبَح مرگ را در برابر خود می دید نفس راحتی کشید و نزد پدر به زانو در آمد و گفت ، از اینکه به موحب جوانی و ناپختگی ، باعث اندوه و کدورت پدر تاجدار خود شده ام پوزش می طلبم ، ولی کماکان با افتخار همانند یک سرباز ساده ، در رکاب پدر ارجمندم خدمت خواهم کرد و امیدوارم خدمتم مورد قبول قبله عالم شده و خطاهای گذشته جبران شود ، رضاقلی سپس نزد برادرش نصراله میرزا رفت و ضمن تبریک ، مراتب اطاعت و جان نثاری خود را اعلام داشت
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۶
 
 
نادر پس از سامان دادن کشورهای آسیای میانه ، پیروزمندانه به مشهد بازگشت ، در راه بازگشت به مشهد جاسوسان وی به اطلاع رسانیدند اموال بسیاری ازخزانه بسرقت رفته ، نادر برافروخته شد و پس از رسیدن به مشهد دستور داد مستوفیان (حسابداران) ، موشکافانه به حساب های خزانه ملی رسیدگی کنند که پس از بررسی دقیق متوجه شد پنج‌ نفر از مسئولان رده بالای حکومتی با حساب سازی و تبانی با یکدیگر ، مقادیر زیادی از اموال دولتی را از بیت المال بسرقت برده اند ، بدستور نادر ، جارچیان مردم را دعوت کردند که در میدان جلوی حرم رضوی اجتماع نمایند ، جمع کثیری ازمردم در میدان حاضر شدند ، بدستور نادر ، کوره ای از آتش آماده کردند و سکه های طلا را در کوره ذوب کرده و طلاهای گداخته شده را در دهان و چشمان گنهکاران ریختند ، در اعلامیه ای که پس از مجازات دزدان بیت المال ، توسط جارچیان خوانده شد آمده بود بدستور حضرت ظل اللهی ، نادر شاه افشار ، چشمان طمع تبهکارانی که به خزانه مردم خیانت کنند اینچنین با زر و سیم (طلا و نقره) ، برای همیشه بسته خواهد شد
 
*احتمالا واژه و ضرب المثل نقره داغ ، از اینگونه مجازات ها سرچشمه گرفته باشد*

نادر پس از مدت کوتاهی به انتقام خون برادرش (هنگامیکه نادر در هندوستان بود ابراهیم خان در جنگ ، بدست لزگی ها کشته شده بود) و به قصد سرکوبی مجدد لزگی ها که اینک با تحریک روس ها دست به شورش زده بودند بهمراه پسرش رضاقلی میرزا و علیقلی خان ، پسر برادرش بسوی قفقاز حرکت کرد ، در مسیر راه ، در کنار دژی بنام اولاد در مازندران ، جنگلی انبوه وجود داشت که نادر و سپاهیانش می باید از آن عبور کنند ، نادر هنوز چند صد متری بداخل جنگل نرفته بود که ناگهان صدای شلیک گلوله ای برخاست ، گلوله از میان بازو و بدن نادر گذشت و با ایجاد جراحت در بازوی راست ، شست دست چپ نادر را که افسار اسب را بدست داشت را قطع کرد و با اصابت به جمجمه اسب ، مغز حیوان را متلاشی کرد ، نادر بسرعت خود را از اسب به زیر انداخت و پناه گرفت تا آماج شلیک های احتمالی بعدی نشود
 
 
محافظان نادر بیدرنگ نادر را در میان گرفتند و گارد شاهی نیز برای دستگیری ضارب ، در جنگل پراکنده شد ولی هر چه گشتند اثری از تیرانداز نیافتند ، پس از یک درهم ریختگی چند ساعته و بستن زخم های نادر ، سپاهیان مجددا آرایش خود را بازیافته ، بسوی قفقاز حرکت کردند ، در طول مسیر ، اندیشه های گوناگونی نادر را بشدت آزرده خاطر می کرد و نسبت به همه ، حتی پسرش رضاقلی میرزا مشکوک شده بود
 
 
این بدگمانی هنگامی به اوج خود رسید که شب هنگام ، نادر در داخل چادر خود نامه ای یافت که با دست چپ نوشته شده و در آن یاد آور شده بود ، *پسرت رضاقلی میرزا ، ترتیب دهنده این سوء قصد بوده است* ، نادر همه نگهبانان را شخصا بازجوئی کرد تا آورنده نامه را پیدا کند ولی موفقیتی حاصل نشد (بعدها پس از نادر ، هنگامیکه علیقلی میرزا به سلطنت رسید به نزدیکان خود گفته بود آن نامه را من نوشتم تا نادر را به رضاقلی بدبین و روزگارش را تلخ کنم)
 
 
زخم های نادر کم کم رو به بهبود می رفت ولی سوءظن و بدگمانی وی نسبت به اطرافیانش ، زخمی بود که روز به روز بزرگتر و چرکین تر و عمیق تر می شد ، نادر در افکار خود ، به سرگذشت پادشاهان قبل از خود می اندیشید ، شاه تهماسب اول چند پسر خود را کشت ، شاه سلیمان صفوی (پدر شاه سلطان حسین) نیز پسر بزرگ خود را کشت ، شاه عباس بزرگ ، چهار تن از پسران خود را ، یا کشت یا کور کرد
 
 
اطرافیان نادر با تعجب می دیدند چهره فرمانده دلاورشان روز به روز درهم تر و ابروانش گره خورده تر و رفتارش تندتر و خشم آگین تر شده ، کمتر کسی جرات می کرد با نادر روبرو شود ، همگان سعی می کردند تا می توانند از وی دور باشند و به بهانه های مختلف از رفتن به نزد او خودداری می کردند ، زندگی برای نادر تلخ شده بود و به سایه خودش هم بدگمان بود ، شب ها خوابش نمی برد و به باده (مشروبات الکلی) پناه برده بود
 
 
سپاه ایران بهمراه نادر به ری (تهران) رسید و از آنجا به قزوین و در نهایت به قفقاز رسید ، سردار عبدالغنی خان و سردار فتحعلی خان و گالوشکین ، نماینده  به پیشواز نادر آمدند و گزارش سرکوبی شورشیان قفقاز را به نادر دادند ، با شنیدن پیروزی های سپاه ایران تا دو سه روز از عکس العمل های تند نادر کاست ولی پس از چند روز دوباره دیو سوء ظن و بدگمانی در وجودش رخنه کرد و همان نادر چند روز پیش گردید
 
 
گالوشکین که در برخوردهای چند سال پیش با نادر شیفته اخلاق نادر بود این بار با مردی روبرو شده بود که دارای تندخوئی تحمل ناپذیری بود ، وی در نامه ای که برای ملکه روسیه فرستاد اینگونه نوشت
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۷
 
 
در قسمت های قبل گفتیم که نادر به لحاظ روحی در وضعیتی بحرانی قرار داشت ، در این وانفسا به نادر خبر رسید در شمال خراسان ، ازبکان مجددا به فرماندهی شخصی بنام نورعلی خان سر به شورش برداشته اند
 
 
و در جنوب نیز امام مسقط (پایتخت فعلی عمان) با دسیسه چینی و پشتیبانی انگلیسی ها و هلندی ها ، شبانه به بندرعباس نزدیک شده و نگهبانان کشتی ها را کشته و سپس پانزده کشتی متعلق به ایران را آتش زده و گریخته اند و ملوانان و ناخدایان ، با همه کوشش و جدیتی که بخرج داده اند نتوانسته اند آتش را خاموش و از غرق شدن کشتی ها جلوگیری نمایند 
 
 
در گزارش استاندار فارس آمده بود سلطان بن مرشد که با کودتا علیه امام قبلی مسقط سیف ابن سلطان که به ایران وفادار بود و زندانی کردن وی ، زمام امور را بدست گرفته و اعلام کرده از این پس ، تابع دولت ایران نیست و اضافه نموده منبعد نیز در فکر ساخت و خرید کشتی های جدید نباشید زیرا بلافاصله مانند کشتی های قبلی از میان برده خواهد شد (البته با مشورت و دستور غیر مستقیم و دسیسه های پنهانی و پشتیبانی انگلیسی ها و هلندیها و اسپانیائی ها)
 
 
نادر از این گستاخی برآشفته شد و بیدرنگ پیکی به دربار هند نزد نظام الملک (وزیر ایرانی محمد شاه گورکانی ، پادشاه هند) فرستاد و درخواست بیست کشتی جدید کرد ، نظام الملک که علاقه زیادی به نادر داشت با شتابی ستایش برانگیز ، بیست کشتی را آماده و بسرعت به بندرعباس فرستاد ، نادر بلافاصله به یکی از سردارانش بنام کلب علی خان دستور داد سریعا عازم خطه جنوب و مسقط شده و پوزه سلطان بن مرشد را بخاک بمالد
 
 
امام مسقط که به پندار خود ، ایران را از داشتن همه نیروی دریائی خود محروم کرده بود ، سرمست از باده پیروزی و با اطمینان از اینکه انگلیسی ها و هلندی ها ، هرگز به ایران کشتی نخواهند داد شروع به بد رفتاری و اخراج ایرانیان از مسقط و بحرین نمود و با دادن پایگاه ، و همکاری با دزدان دریائی به حکومت خود ادامه داد
 
 
*همانطور که در شماره های پیشین بعرض رسید ، دزدان دریائی در ظاهر افرادی مستقل بودند که به راهزنی دریائی مشغول بودند و به کشتی های تجاری هندیان و اعراب و چینی ها و ایرانیان که به بازرگانی مبادرت میکردند حمله می کردند و کالای تجاری آنان را مصادره و ملوانان و بازرگانان بی نوا را می کشتند و به دریا می انداختند و جوانان و زنان و دختران را نیز به کنیزی و بردگی گرفته و میفروختند ، به گواهی تاریخ هرگز دیده نمی شد که این دزدان دریائی که در حقیقت ، افسران و سربازان اروپایی علی الخصوص انگلیسی و هلندی و اسپانیائی بودند به کشتی های اروپائیان حمله کنند ، در حقیقت اروپائیان با این ترفند های کثیف و ناجوانمردانه ، هم از پاسخگوئی های دیپلماتیک فرار میکردند و هم از تجارت کشورهای منطقه جلوگیری مینمودند و بازرگانان کشورهای منطقه که امید چندانی به صادرات نداشتند مجبور می شدند اجناس و کالاهای خود را با قیمت های نازل و پائین به این کفتارهای بین المللی بفروشند (درست مانند امروزه که داعش و القائده و دزدان دریائی سومالی و غیره را پایه گذاری می کنند و سپس خود را طرفدار حقوق بشر جلوه می دهند)*
 
 
باری ، امام جدید مسقط که حساب کشتی های اهدائی هند را نکرده بود ناگهان خود را در محاصره غافگیرانه سربازان ایرانی دید که مانند سیلی ویرانگر به ساحل هجوم آورده و مدافعان را مانند برگ خزان بر زمین می ریختند ، سلطان بن مرشد و سردارانش که غافلگیر شده بودند تاب مقاومت در خود ندیدند و بناچار به دژ سحار عقب نشینی کرده و پناه گرفتند ، کلبعلی خان نیز بیدرنگ دژ را به محاصره خود درآورد
 
 
محاصره دژ چند روزی به درازا کشید ، در این اثناء به سلطان بن مرشد اطلاع دادند که شمار نیروهای ایرانی بیش از هفت هزار تن نیست ، امام مسقط که دید تعداد سربازانش بیش از سه برابر سربازان ایرانی است با صلاحدید سردارانش در روز سوم محاصره ، ناگهان دروازه های دژ را گشوده و با تمام نیرو به سپاهیان ایران یورش آورد ، جنگی هولناک و تن به تن آغاز شد ، هر دو طرف با دلیری و بی رحمی تمام شمشیر می زدند و از کشته ، پشته می ساختند
 
 
در این اثناء ، یکی از تفنگداران ایرانی که امام مسقط را در قلب سپاه شناسائی کرده بود با شجاعتی مثال زدنی خود را به سلطان رسانید و با شلیک گلوله ای به سر امام ، مغز او را متلاشی و از اسب به زیر انداخت ، سربازان که کشته شدن امیر خود را دیدند روحیه خود را باخته و دست به عقب نشینی به درون دژ زدند ، کلبعلی خان بیدرنگ فرمان داد که فراریان را تعقیب و اجازه بستن دروازه های دژ را به آنان ندهند
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۸
 
در یکی از شب های سرد و طاقت فرسای قفقاز که نادر در اردوگاه ایران خراب در حال استراحت بود ، پیکی به اردو رسید و خبر داد که ضارب و تیرانداز ، بنام آقا میرزا نیک قدم که قصد جان قبله عالم را داشته هم اکنون در نزدیکی اردوگاه است
 
 
برخی از تاریخ نویسان نوشته اند ، با وجودی که نادر به ماموران محافظ ضارب ، دستور داده بود آقا میرزا نیک قدم که در هرات (شهری در افغانستان فعلی) دستگیر شده ، تا قفقاز که اردوی نادر بود حق صحبت و ملاقات با کسی را ندارد با این وجود ، یکی از وزرای با نفوذ نادر بنام میرزا علی اکبرخان شیرازی به درخواست خواهرش که همسر نادر بود و شدیدا به ستاره ، که سوگلی نادر بود حسادت می ورزید ، در بین راه با نیک قدم دیدار می کند و به او تلقین می کند تنها راه نجات وی از مرگ ، هنگام روبرو با نادر ، آن است که بگوید رضا قلی میرزا او را تحریک به قتل و ترور پدرش نموده است
 
 
در نیمروز (ظهر) روز بعد ، نیک قدم بهمراه دویست نفر محافظ ، به اردوی ایران خراب در قفقاز ، که سپاه ایران در آنجا مستقر بود رسید و بدستور نادر با دستان بسته به چادر او وارد گردید ، نادر تمام محافظان را مرخص و دستور داد بجز آقا میرزا نیک قدم و منشی مخصوص اش به نام میرزا مهدی استر آبادی ، هیچکس درون چادر نباشد
 
 
نادر سپس رو به نیک قدم کرد و گفت ، تو خوب مرا می شناسی و میدانی اگر حرفی بزنم محال است خلاف آن عمل نمایم ، پس تهی مغزی و سَبُکسَری را کنار بگذار و خود را فدای شخص و گروهی نکن که تو را جلو انداخته و پس از مرگت ، نفسی به راحتی می کشند و به عیش و عشرت خود پرداخته و به ساده لوحی تو می خندند ، به من راست بگو ، من هم قول می دهم که تو را نکشم و آزادت نمایم
 
 
نیک قدم اندکی خاموش ماند و با ترس و لرز و بریده بریده گفت ، اگر قبله عالم به پیامبر خدا (ص) سوگند بخورند که مرا آزاد کنند آنچه را می دانم بازگو خواهم کرد ، نادر بیدرنگ گفت ، به رسول اله (ص) سوگند میخورم چنانچه راست بگویی تو را آزاد کنم تا به میان تیره و قبیله خود باز گردی ، نیک قدم که می دید از لبه پرتگاه فنا و نیستی ، دوباره به جهان هستی بازگشته ، آب دهان خود را فرو برد و گفت ، با نهایت صداقت نزد ظل اله (سایه خدا - منظور نادر است) سوگند می خورم هر چه می گویم راست باشد
 
 
دلهره ای عظیم سراسر وجود نادر را فرا گرفته بود ، او با آن همه محکمی و دلاوری و شیردلی ، که در ذات او سرشته بود در این لحظه ، قلبش به سختی به تپش در آمده بود ، سکوت سنگینی بر سرا پرده نادر سایه افکنده بود ، سرانجام نادر نفس بلندی کشید و رو به نیک قدم گفت ، زود باش بگو ، بگو چه کسی تو را وادار به این کار کرد
 
 
نیک قدم با حالتی استوار و محکم ، رو به نادر کرد و گفت ، قبله عالم ، کمی بیندیشید چه کسی بیش از همه ، از مرگ شما سود می بَرَد ، این سخنان مانند پتکی سنگین بر مغز نادر فرود آمد و یک لحظه چشمانش سیاهی رفت ، بطوریکه نیک قدم از تغییر چهره نادر ، به آتشی که در درون وجود وی شعله ور شده بود پی برد
 
 
نادر قبلا هم به رضا قلی میرزا که محبوب ترین فرزندش بود بد گمان شده بود اما اینک می دید جگر گوشه اش ، سر رشته این توطئه بوده ، رضاقلی علی الخصوص کسی بود که نادر برایش آرزوهای بزرگ و طول و درازی داشت ، کام پدر بشدت تلخ و خشک شده بود ، لذا رو به نیک قدم کرد و گفت ، باقی را بگو ، روشن تر حرف بزن ، من قسم خورده ام اگر راست بگوئی تو را نکشم و آزادت کنم ، نیک قدم که مرد با هوشی بود ، دریافت در درون نادر توفانی هراس انگیز برپا شده ، به همین انگیزه ادامه داد
 
 
وقتی که قبیله و تبار من علیه قبله عالم سر به شورش برداشته و سپس طعم تلخ شکست را چشیدند ، زندگی من تباه شد و خانمانم بر باد رفت ، ابتدا به هند رفتم تا اینکه حضرت ظل اله قدم به هند گذاشتند ، من نیز  ناچارا به مشهد آمده و به حضور ولیعهد ، رضا قلی میرزا رسیدم و وضع پریشان خود را به آگاهی ایشان رساندم و درخواست کردم کاری به من رجوع کند تا زندگی ام بگذرانم ، ولیعهد دلشان برایم سوخت و بیست سکه طلا به من دادند و گفتند اگر در مقابل پدرم جنگ نمیکردی می توانستم تو را به کار بگیرم اما اکنون نمی توانم ، چون تا زمانیکه پادشاه زنده هست کاری از دستم بر نمی آید و با این کنایه به من فهماندند که تکلیف چیست
 
 
نیک قدم ادامه داد ، به ولیعهد گفتم ، این پول فقط کفاف چند ماه مرا می دهد که ایشان گفت ، تا زمانیکه ولیعهد هستم بیش از این نمی توانم کمکی بکنم ولی اگر پادشاه ایران شوم و دستم باز شد ، کار و مقام بزرگی به تو واگذار خواهم کرد و بجز آن مقام ، هزار سکه طلا نیزبه تو خواهم داد
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۹
 
در پی سخنان آقا میرزا نیک قدم ، نادر پیکی به تهران که رضاقلی میرزا در آنجا بود فرستاد و دستور داد رضاقلی هر چه سریعتر به اردوی نادر در قفقاز حرکت کند ، رضا قلی بی خبر از همه جا به تصور آنکه پدرش بعلت جنگ های داغستان وی را احضار کرده بیدرنگ عازم قفقاز و اردوی پدرش گردید
 
 
در درازای راه تهران تا قفقاز ، از این سو نادر ، روزها و شب ها در خلوت پر درد و رنج خود بسر می برد و دگرگونی چشمگیری در اخلاق و رفتار وی بروز و ظهور یافته بود ، نادر در این زمان تنگ حوصله ، خشمناک شده بود و در مواقعی ، رفتارهای خطرناکی از او سر می زد و با کوچکترین تخلفی حتی از سوی نزدیک ترین یاران خود ، دژخیم (جلاد) را احضار و متخلف را اعدام می نمود ، اطرافیان وفادارش که زمانی حاضر بودند جانشان را در پیشگاه او قربانی کنند اکنون می کوشیدند هر چه کمتر با او روبرو شوند و از مقابل وی می گریختند
 
 
نادر با کج خلقی تمام ، ثانیه ها را می شمرد تا رضاقلی به حضور وی برسد ولی در همان حال نیز از ته دل آرزو می کرد آقا میرزا نیک قدم دروغ گفته باشد ، سردار دلاوری که نامش لرزه بر اندام یلان و شیران می انداخت اینک در گوشه سراپرده پادشاهی اش ، کنج عُزلَت (انزوا ، گوشه نشینی ، دوری کردن از اطرافیان) برگزیده بود ، خواب و خوراکش هم کم شده و علاقه ای نیز به مسائل ارتش نشان نمی داد و در یک کلام در خودش فرو رفته بود
 
 
دو هفته به همین منوال گذشت تا اینکه شبی از شب ها ، ورود رضاقلی به اردو را به آگاهی نادر رساندند ، نادر با همه شیردلی از روبرو شدن با عزیزترین فرزندش و آگاهی از حقیقت ماجرا بیم داشت و نمی دانست چه بگوید ، این بود که از پذیرفتن رضاقلی خودداری و ملاقات با وی را به وقت دیگری موکول کرد ، او اندیشید چگونه با فرزندش روبرو شود ، دو روز به همین منوال گذشت ، افکاری مختلف و پریشان ، روح و روان پدر ، و پسر را ، که اینک مطمئن شده بود بدلیل مبهمی مورد بی مهری پدر قرار گرفته ، آزار می داد
 
 
در نهایت رضاقلی بدستور نادر ، به چادر فرماندهی پدر وارد شد و با تعظیم و کُرنش (عرض ادب و احترام) در مقابل نادر زانو زد ، نادر با نگاهی عمیق ، رو به رضا قلی کرد و پرسید
 
 
- آیا از انگیزه احضار خود آگاهی  - پاسخ رضا قلی منفی بود
 
- نادر ادامه داد ، آیا میدانی در جنگل های مازندران چه کسی به من تیراندازی کرد
- پاسخ رضاقلی باز هم منفی بود
 
- آیا آقا میرزا نیک قدم را می شناسی
- بله پدر ، او زمانی نزد من آمد و درخواست کار و کمک کرد
 
- آیا وقتی به او کمک کردی ، میدانستی او از من کینه دارد و می خواهد مرا بکشد
- بله پدر ، میدانستم
 
نادر به سختی یکه خورد (تعجب کرد) و خون به چهره اش دوید ، چشمانش سرخ شد و از شدت خشم لب هایش را می گزید و بی اختیار شروع به راه رفتن و مالیدن دستهایش نمود و با آوائی بلند و درشت از رضاقلی پرسید ، تو میدانستی او قصد قتل مرا داشته ولی باز هم او را به حال خود رها کردی تا بیاید و مرا بکشد ، رضا قلی گفت
 
 
رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه قبله عالم ، همیشه سرمشق من بوده ، بارها و بارها دیدم و شنیدم بسیاری از کسانی که بر روی شما شمشیر کشیده اند مورد عفو و بخشش قرار گرفتند و از طرفی ، نیک قدم را کوچکتر از آن می دیدم که آسیبی به شما برساند ، به سر مبارکتان قسم میخورم هیچوقت گمان نمی کردم چنین غلطی از او سر بزند
 
 
نادر به میان سخن رضاقلی دوید  و گفت ، تو چطور به سر من قسم میخوری در حالیکه این سر ، برای تو کوچکترین ارزشی ندارد ، رضاقلی که می دید پدرش تا چه اندازه ای به او بدبین شده و دفاعیات او را به هیچ می انگارَد و قبول نمی کند با آوائی بلند رو به آسمان کرد و گفت ، *خداوندا ، تو گواهی که من کوچکترین نقشی در این سوءقصد نداشتم و شاهنشاه ، بی جهت به من بدگمان شده و دچار اندیشه های ناخوشایند گردیده*

نادر مجددا رشته سخن را به دست گرفت و گفت ، وقتی که من در هند بودم و تو هنوز شاه نشده بودی هر کاری که دلت خواست کردی ، شاه تهماسب بیچاره و مفلوک و دو کودک بی گناهش را کشتی و دو خواهر او را که همسران من و خودت بودند نیز به همین انگیزه خودکشی کردند ، من به خاطر جوانی و ناپختگی ات ، عذرت را پذیرفتم و حتی در مغز خود تو را بخشیدم
 
 
تو خوب می دانی که من هرگز ، بی جهت و بی جا ، فرمان کشتار نمی دهم ، حال اگر با صداقت و راستی ، حقیقت را هر چند که تلخ و ناگوار باشد را برایم بازگو نمائی حتی اگر گناهکار باشی و گناهت نیز هر اندازه بزرگ باشد به مولایم علی علیه السلام که میدانی ، همیشه و همه وقت ، کلب (سگ) آستان او بوده و هستم سوگند می خورم از آن چشم پوشی کنم و کاری با تو نداشته باشم ، ولی اگر دروغ بگوئی میدانی من در مورد افراد خطاکار ، حتی اگر عزیزترین فرد  باشد لحظه ای در