رمانکده _رز🌹
545 subscribers
177 photos
64 videos
236 files
102 links
دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن

ارتباط با ادمین: Roza7883@
Download Telegram
فصل سوم
کارها داشت خیلی خوب پیش می رفت و حالم بهتر شده بود. دیگر کمی با خودم کنار آمده و
حس های بد و شکننده را از خودم دور کرده بودم. یعنی تمام تلاشم این بود که حتی اگر مهدیار را دیدم از خودم ضعف نشان ندهم و بی توجه به نگاه و رفتارهایش به کارم ادامه دهم. او که نباید باعث شود با یادآوری گذشته کار موردعلاقه ام را رها کنم. اصلا شاید برای این اینجا هستم که یک بار برای همیشه خودم را بسازم و به جای جنگیدن با روزگار و آدم ها و مقصر دانستن تقدیر، خود
واقعی ام و توانایی هایم را بشناسم و قرص و محکم بدون هیچ لغزشی در اندیشه ام به کارم ادامه دهم.
با این که کار سختی بود و انرژی ام را می گرفت اما دست از تلاش برنداشته و مدام خودم را متقاعد می کردم، این بهترین امتحان است تا از آزمون صبر بیرون بیاییم. قطعا بعد از این مرحله به درجات عالی صبر خواهم رسید و دیگر هیچ مشکلی مرا از پای در نمی آورد.
من از یک شکست مهلک بیرون آمده و شروع به خودسازی کرده بودم.اما این را هم خوب
می دانستم اراده شرط اول و آخر هرکاری است.
می خواستم ازماه چهره ی شکست خورده و غمگین دختری قوی بسازم که دیگر دست و دلش با دیدن عشق سابقش نلرزد. الحق والانصاف که در نظرم سخت ترین کار دنیا بود و من بیچاره ترین که باید چنین انتخابی می داشتم. اما چاره ای هم نبود محکم بودن همیشه بهتر از ضعیف بودن است. این خانه ی قدیمی و تاریخی با چیزهایی که از آن می دانستم شور و هیجان مضاعفی به من می داد تا رمق از دست رفته ام را باز یابم و امید بیش از تردید به جانم رسوخ کند.
 آدریان هم قرار بود تا دوهفته ی دیگر به ایران بیایید و مدتی در اینجا بماند. از این نظر خوشحال بودم و حرف های زیادی با او برای گفتن داشتم؛ اما نمی دانم چه حس و حالی داشتم که هی به طناب تردید و دودلی چنگ می زدم.
اولین شبی بود که می خواستم در عمارت بخوابم. مامان کمی غر زد و ابراز دلخوری کرد؛ ولی کمی بعد ناچارا از موضع سفت و سخت خود کوتاه آمد و درنهایت برایم آرزوی موفقیت کرد.
حالش را درک می کردم بعد از چند سال به خانه برگشته بودم و او توقع داشت روزهای بیشتری را کنارش بمانم و با او درد و دل کنم، اما نمی دانست این شوریدگی که درجان من افتاده است مثل
قصه ی هزارو یک شب تمامی ندارد و درامتداد مسیری نامعلوم و مبهم کشیده می شود.
سکوت عجیبی تمام فضای عمارت را گرفته بود. به نظر می رسید احترام خانم و همسرش خوابیده اند چون چراغ اتاقشان خاموش بود. اما من انگار هنوز به خوابیدن در این خانه ی بزرگ عادت نداشتم و علارغم هم جواری اتاقم به اتاق احترام و همسرش خوفی به دلم نشسته بود. هرچه درجایم غلت خوردم تا شاید خوابم ببرد؛ اما هیچ خبری از خواب نبود و فکر و خیال مثل کنه به جانم چسبیده و رهایم نمی کرد.
ازجایم بلند شدم، شالی روی سرم انداختم و سمت حیاط رفتم.قرص کامل ماه درست وسط حوض افتاده و مرا واله وار سمت خودش می کشید. کنار حوض نشستم و دستم را درون آب فرو بردم و چشم دوختم به شمعدانی های کنار حوض که انگار داشتند با ماه خوش و بش می کردند.
هرچقدرهم که تلاش می کردم باز این خاطره ها بودند که از من پیشی می گرفتند و سربزنگاه بین دل و عقلم جنگی عظیم به راه می انداختند. جنگی که نابرابرانه بود و همیشه عقلم به دلم می باخت و اجازه می داد خاطره ها در دلم ولوله به پا کنند.
- ماه چهره شاید باورت نشه، ولی من زمانی که ماه رو کامل می بینم ناخودآگاه یاد تو می افتم!
نمی دونم به خاطر اینه که اسمت ماه چهره است این طوری می شم؟ یا چون شبیه قرص ماهی!
خنده تمام صورتم را پرکرده و از شوق دست و پای دلم می لرزید! هردختری عاشق تعریف و تمجید است؛ اما مهدیار طوری کلمات را قشنگ کنار هم می چید و کادو پیچ تحویلم می داد که دلم غنج
می زد.
هنوز جوابش را نداده و داشتم کلماتش را در ذهنم مرور می کرد تا برای همیشه کنج خالی ذهنم ثبتشان کنم که دوباره گفت:« تو تنهاییم می دونی چی صدات می کنم؟»
ابرویم بالاپرید و نگاه تخس شده ام را سمتش چرخاندم و نچی زدم!
لبخندی که به من زد به قدری شیرین و خاص بود که بندبند دلم را ازهم باز کرد و بی اختیار نفس عمیقی کشیدم.
- بهت می گم ماه بانو!
قشنگه نه؟
جمجمعه ام از حیرت تیر کشید و نفسم رفت.دستم را روی قفسه ی سینه ام فشاردادم و لب هایم را با نوک زبان تر کردم.
- ماه بانو؟ آره خیلی قشنگه!
- البته بگما! می گم ماه بانوی من! بانوی قشنگ من! ماه چهره ی من!
اما توی لعنتی ام هیچ وقت یه جانم درست و حسابی تحویلم نمی دی!
این ها را او با عشق گفت و من از هیجان تا بناگوش سرخ شدم و این بار واقعا برای چندثانیه نتوانستم نفس بکشم!تمام سلول های تنم لرزید و عرق از تیرک کمرم راه گرفت. حس می کردم سرب داغی را روی گونه هایم گذاشته اند که هی در حال الو گرفتن هستم.

#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۲۴
- مهدیار!
-پرو رو نشو دیگه!
- جان مهدیار! وقتی این طوری صدام می کنی می خوام برات غش کنم!
چپ چپی حواله اش کردم و برای این که بیش از این دستپاچگی ام رو نبیند و نفهمد با این کلمات جادویی اش چه به حال و روزم آورده است، سریع کیفم را برداشتم و پشت به او ایستادم.
- من دیگه باید برم خیلی دیرم شده مامانم نگرانم می شه!
دیگر نگاهش نکردم و فقط برایش دست تکان دادم او هم بدون این که از موضع قدرتش پایین بیایید، باهمان لحن پشت سرم زمزمه کرد:« باشه ماه بانو فرار کن! ولی هرجا بری من دوست دارم... دوست دارم.. دوست دارم.»
گوش هایم از حرارت داغ شد. انگار دیگر هیچ صدایی را نمی شنیدم. فقط صدای او بود که در سرم اکو می شد و تابرسم به خانه همراهم بود. چنان حال غریبی داشتم که حتی مادرم از رنگ و روی سرخ و دست و پاهای لرزانم نگرانم شد.
- ماه چهره چیزی شده مادر؟ چرا یه طوری شدی!
-چطوری شدم مامان؟ چیزیم نیست!
صدای خنده ی مادرم در خانه پیچید:« شبیه دخترای عاشق شدی!»
قلبم بیخ گلویم می زد و چشم هایم از حیرت گشادشده بود:« وای مامان این چه حرفیه!»
- فردا یه جا باید برم واسه مرمت، می خوان نمونه کارم رو ببینن خیلی استرس دارم!
لباس هایم را عوض کردم و دست و صورت گر گرفته ام را آب زدم تا حرارتی که به تنم نشسته بود خاموش شود. مامان هم با یک شربت بهارنارنج و گلاب سمتم برگشت و لیوان را به دستم داد.
- بخور مادر یکم استرست کم بشه!
- تو که دیگه نباید استرس این چیزا رو داشته باشی! ماشالله این همه کارت خوبه و با استعدادی!
لیوان را یک نفس سرکشیدم و لبخندی تصنعی روی لبم نشست.
- دیگه کاره دیگه! استرش آدمو می گیره!
یادم هست که آن شب هم مثل امشب خوابم نمی برد و حرف های مهدیار تمام ذهنم را بهم ریخته بود.
_ ماه بانو! ماه بانوی من! خدایا چقد قشنگ حرف می زنه!
صدای آهم درگوشم پیچید و باز هم قطرات لجوج اشک از چشم هایم سرازیر شدند. اما صدایی مثل صدای چیلیک دوربین عکاسی حواسم را پرت کرد. به زحمت نگاهم را از ماهی که درون حوض افتاده بود و شمعدانی های سرخوش گرفتم و به پشت سرم نگاه کردم.
- ماه زمین کنار ماه آسمون، خیلی قاب قشنگی بود، اگه عکس نمی گرفتم واقعا حیف بود! ماه بانو!
ناباورانه زل زده بودم به او که با سماجت کامل روبه رویم ایستاده و از غفلتم استفاده کرده و عکس گرفته بود. او هم خوب نقطه ضعفم را می دانست که با گفتن کلمات جادویی دست دلم را
می لرزاند و هی نقره داغم می کرد.
چشم های گشادشده و شاکی ام را که دید دست هایش را به حالت تسلیم بالا آورد و حینی که به چشم های سرگردانم زل زده بود مظلومانه لب زد:« من به خاطر قولی که به تو دادم فقط شبا وقت دارم بیام اینجا تا به کارا رسیدگی کنم. عکس بگیرم واسه سایتمون! به کارا رسیدگی کنم و بعضی وقتام از سکوت اینجا استفاده کنم و گیتار بزنم!»
- خب بالاخره منم به عنوان پیمانکار این پروژه باید درجریان کارا باشم دیگه!
-هان!
- ولی دستمریزاد کارت درسته! کیف کردم وقتی نقاشیت رو دیدم! جاپای کمال الملک گذاشتی دختر!
پوفی کشیدم و لب هایم را با حرص روی هم فشار دادم! هیچ رقمه از رو نمی رفت و پشت سرهم هرچه دلش می خواست می گفت و به تعریف و تمجیدش ادامه می داد.
می دانستم که درشرایط کنونی نمی توانم محکومش کنم. مقصر خودم بودم که با این پیشنهاد
بی موقعِ و غیرمنتظره که حتی خودم را هم شوکه کرده بودم، جای هیچ بحث و جدلی نگذاشتم و این بار من بودم که باید سرتسلیم فرود آورده و حق را به او می دادم.
لعنتی حتی شب ها وقتی همه خوابند و هیچ کس او را نمی بیند خوش پوش و عطرزده همه جا
می رود. تیشرت مشکی جذب پوشیده و عضله های ورزیده اش بیرون بود. معلوم بود هنوز هم ورزش و باشگاهش را رها نکرده و مستمرانه به فعالیت های ورزشی اش ادامه می دهد.
سریع نگاه از او گرفتم و نفسم را در سینه ام حبس کردم تا وقتی می خواهم بی تفاوتانه از کنارش عبور کنم بوی عطر خاص لعنتی اش مشامم را پر نکند.
قدم هایم را سریع برداشتم و مثل نسیم شبانگاهی بی نگاه به او از کنارش رد شدم. اما با وجود نفس حبس شده ام بازهم عطرش تا مغزم را سوراخ کرد و قلبم به تپش افتاد. چند قدم از او فاصله گرفته بودم که کلماتش میخکوبم کرد.
- باشه ماه بانو فرار کن! ولی من هنوزم دوست دارم... دوست دارم...!
پاهایم مثل قیر به زمین چسبید و گروپ گروپ صدای قلبم را می شنید!زانوهایم به قدری شل بود که حس می کردم اگر قدم از قدم بردارم پاهایم تاخورده و روی زمین سرنگون می شوم!
همین چندلحظه پیش در تنهایی ام خاطراتش را مرور کرده و به این جای تکه کلامش که رسیده بودم اشکم جاری شده بود. او حالا درست پشت سرم، درچند قدمی ام و با صدای واقعی اش بار دیگر این جمله را تکرار کرده و دردم مضاعف شده بود.خون در رگ هایم به قل قل افتاد و نفسم از شانه هایم بیرون زد.

#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۲۵
بغضم را بلعیدم و کلمات تند و تیزم را مثل شلاق به جانش کوبیدم!
- تاکی می خوای به این بازی کثیفت ادامه بدی! فک کردی من همون ماه چهره ی چندسال پیشم که خام حرفای قشنگ بشم!
سمتش چرخیدم و چشم های عصبی ام و ستیزه جویم را مثل میخ درچشم هایش فروکردم.
- نه دیگه کورخوندی جناب مهدیار موسوی! من بزرگ شدم! خیلی سختی کشیدم! عذاب کشیدم! ولی یه شب تصمیم گرفتم همه غصه هام رو دور بریزم و فراموشت کنم! تصمیم گرفتم بزرگ بشم! عاقل بشم و آدمای دور و برم رو خب بشناسم!
- دمت گرم حداقل یادم دادی گول چندتا کلمه قشنگ رو نخورم و دست و دلم واسه این طور عاشقی کردنا نلرزه!
به نفس نفس افتاده و نفس هایم داغ و ملتهب شده بود. سینه ام از هجوم بغض و اشک به گزگز افتاده و عطر دلنشین آشنایش داشت دیوانه ام می کرد. حتی نسیم شبانگاهی هم امشب بازی اش گرفته و بیشتر از شب های قبل بازیگوشی می کرد که هی عطر او را سمت من فوت می کرد و نفسم از عطرش پر شده بود.
اما او به گلایه هایم جواب نداد. فقط مرموزانه و معماگونه نگاهم کرد و لبخند نیم بندی گوشه ی لبش را پایین کشید.
- شاید باورت نشه ولی بزرگ شدنت رو هم دوس دارم!حتی این طور نگاه کردناتو که مثلا می خوای وانمود کنی ازم متنفری ولی، ته اون چشای سیاه و قشنگت عشق داره با من بای بای می کنه!
ازحرف هایش می خواستم سرم را به دیوار بکوبم و درحال سنگ کوب کردن بودم که چندقدم سمتم برداشت و بازهم لبخندش عمیق بیشتری به خود گرفت.
- اصلا می دونستی عشق تنها چیزی که حتی بدون گفتن و ابراز کردن هم معلومه! یعنی چش آدما به عنوان راستگوترین عضو بدن هیچ وقت نمی تونه دروغ بگه!
- درست مثل چشای تو ماه بانو! زبونت شمشیرش رو از رو بسته و داره هی پشت سرهم دروغ به هم می بافه! اما! اما امون از اون چشای راستگوت که داره داد می زنه چقدر دلتنگ من بودن!
از این که این طور ته نگاهم را می خواند و هیچ چیز از چشم های تیزبینش دور نمی ماند تا مغز استخوانم داشت سوت می کشید و تمام تنم الو گرفته بود. پاهایم را مثل دختربچه های تخس روی زمین کوبیدم و غریدم:« این بار حست خیلی داره اشتباه می کنه جناب موسوی! ازت متنفرم!»
فروریختنش را دیدم و شکستن غرور مردانه اش را، برای همین دیگر نیایستادم تا بیش از این نظاره گرش باشم! مبهوتانه نگاهم کرد و قبل از این که پایم را درون اتاقم بگذارم با صدایی که به گوشم برسد گفت:« می دونم که داری دروغ می گی! ولی اگه دلت با این حرفا خنک می شه، هرچی دلت می خواد بگو! ولی من دوست دارم ماه چهره! خیلی بیشتر از قبل خانم بزرگ!»
خودم را روی زمین رها کردم و سرم را بین دست هایم فشار دادم. حس می کردم سرم اندازه یک متکای بزرگ شده و بین دست هایم جا نمی شود. ناباورانه و درکمال حیرت به حرف هایش فکر
می کردم و به طعنه ی آخر کلماتش که گفته بود خانم بزرگ! داشت حرف هایم را به سخره می گرفت که گفته بودم دیگر بزرگ شده ام و فراموشش کرده ام!
-اح اح لعنت به این چشات ماه چهره که همیشه همه چی رو لو می ده! یعنی چه جونوری هستی تو مهدیار! کجا دوره دیدی که این طور ته مغز ادم رو می خونی؟
حس جنون به من دست داده و داشتم دیوانه می شدم. حس می کردم با موجودی ناشناخته و عجیب و غریب سروکار دارم که نه چیزی ناراحتش می کند و نه حرفی استحکام و قدرتش را به هم می ریزد. مثل دژ محکمی بود که هیچ سربازی نمی توانست فتحش کند و او مثل پادشاهی قدرتمند بر تخت سلطنتش نشسته و قدرت نمایی می کرد.
- آخه چی می خوای ازجونم؟ چرا از دستت آروم قرار ندارم! نه رفتن و گم شدنت معلوم بود؟ نه این طور حرف زدن و عاشقی کردنت! تو اصلا کی هستی که نه می تونم بشناسمت، نه می تونم فراموشت کنم!
پوفی کشیدم و سرم را به دیوار تکیه دادم! پلک روی هم گذاشتم و پاهایم را دراز کردم تا شاید کمی آرام شوم؛ اما صدای گیتارش و به دنبالش صدای سوزناکش در حیاط پیچید و در قلبم رستاخیزی به پا کرد.
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
توبا اسب سفید مهربونی اومدی
تواز دشتای دور و جاده های بی غبار
برای هم صدایی، هم زبونی اومدی
تواز راه می رسی پراز گرد وغبار
تمومه انتظار میاد همرات بهار
چه خوبه دیدنت، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم، غبار از تنت
غریب آشنا، دوستت دارم بیا
منوهمرات ببر به شهرقصه ها
دستم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدای هق زدن هایم به گوشش نرسد. تمام صورتم را اشک پرکرده بود و صدای لرزش صدایش قلبم را تکه پاره می کرد. از بین این همه آهنگ چرا این را انتخاب کرده بود. انگارتک تک بیت هایی که می خواند زبان حال خودش بود و توقعاتی که از من داشت. که با او مهربانی کنم. هم زبانش باشم و او غبار خستگی هایم را بزدایید. چه توقع ناخواسته و نشدنی از من داشت.

#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۲۶
امشب چه خبر بود؟ این دیوانگی شبانه، این بیقراری عاشقانه! او هم مثل من بی خواب شده و داشت ترانه می خواند. با ترانه و گیتار دل خودش را آرام می کرد و با هرمصرعی که می خواند سوزنی به جانم می زد.
خودم را کنار پنجره ی اتاقم رساندم و سمت صدایش سرک کشیدم. درست همان جایی که من لب حوض نشسته بودم نشسته و گیتار را روی پایش گذاشته بود. نگاهش به آسمان بود و چشم هایش را بسته بود. ازحالتش بیش از تمام روزهای زندگی حالت دلتنگی و بیقراری به من دست داد. 
دست هایم را به دیوار کنار پنجره چسباندم تا روی زمین لیز نخورم.
غریب آشنا، دوستت دارم بیا
منو با خود ببر به شهر قصه ها
بارها و بارها این بیت را با سوز خواند و با قدرت بیشتری به گیتارش چنگ زد. حس کردم تمام دلتنگی و بیقراری شبانه اش را دارد روی گیتارش خالی می کند و باهرزبانی به من می فهماند که او همان مهدیار سابق است و چقدر دوستم دارد. ولی این من بودم که نمی خواستم ماه چهره ی سابق باشم!
نمی خواستم ماه بانوی او باشم و دست و دلم بار دیگر برایش بلرزد. او عاشقی کردن خوب بلد بود و به همان اندازه بی وفایی کردن را. و من دیگر در توانم نبود دل سپرده اش شوم و بار دیگر تنهایی را به دوش بکشم. مگر یه زن چقدر می تواند روی زخم هایش مرهم بگذارد و دوباره بلند شود و لبخند بزند و مهربانی کند. اصلا این چه توقعی بود که او از من داشت و داشت با این کارهایش بیچاره ام می کرد.
چند روز با خودم کارکرده و تلاش کرده بودم بر ضعف هایم غلبه کنم و دختر محکمی از خود بسازم، اما با آمدنش، با حرف ها و دلبری کردن هایش فهمیدم که هنوز چقدر ضعیفم و دربرابر عشق چقدر کم طاقتم!دربرابر او هیچ قدرتی ندارم و برخلاف ظاهرم که می خواهد سفت و سخت باشد از درون متلاشی می شوم و فرو می ریزم، درست مثل برگ هایی پاییزی که درهرخزان فرو می ریزند.
تعجبم از این بود که اصلا احترام خانم و همسرش با این سروصداهایی که او در عمارت به راه انداخته بود از جایشان بلند نشدند و حتی چراغ اتاقشان را هم روشن نکردند.
من را باش که به امید آنها بودم. اگر کسی اینجا سرم را هم ببرد اصلا آنها از خواب خروگوشی بیدار نمی شوند.
او سمت محل کارم رفت و چراغ آنجا را روشن کرد. فهمیدم دارد عکاسی می کند و بیش از یک ساعت آنجا ماند و سپس درحالی که گیتارش روی دوش و دوربینش دردستش بود سمت خروجی رفت. اما قبل از رفتنش نگاهی به پنجره ی اتاقم انداخت و قبل از این که بتوانم خودم را پشت دیوار مخفی کنم مرا دید.


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۲۷
-احترام خانم شما شبا خوابتون خیلی سنگینه درسته؟
احترام حینی که روسری اش را روی سرش مرتب می کرد غمیازه ای طولانی کشید و ابروهای پرپشتش را درهم کشید:« چطور مگه خانم؟ دیشب طوری شد؟ نکنه خدای نکرده ترسیدید هان!»
ماه چهره پوفی کشید و انتهای لب هایش را انحنا داد:« نه چیزی که نشده، یه سروصداهایی می اومد گفتم ببینم شمام شنید یا نه؟»
احترام لیوان ها را از چایی پرکرد و یکی از آنها را جلویش گذاشت و متعجبانه ابرویی بالا انداخت:« سرو صدا... نه والله چیزی نشنیدم!»
ماه چهره چایی را جلویش کشید و زیر لب غرید:« اگه اون همه سرو وصدای ساز و ترانه خوندن رو نشنیدی وای به حال من!»
- چیزی گفتی ماه چهره جان!
ماه چهره فقط مبهوتانه نگاهش کرد و شانه ای بالا انداخت و چایی اش را داغ نوشید.
- راستشو بخواید شبایی که خوابم نمی بره یه قرص خواب می خورم و می خوابم، سر همونم خوابم سنگین می شه! مشد احمدم که کلا باید شبا قرص خواب بخوره و بخوابه!
وسط مکالمه شان خانم کاشانی و شبنم هم رسیدند و احترام با روی خوش برایشان چایی ریخت.
- چی شده بحثتون به قرص خواب رسیده احترام خانم؟
- هیچی خانم جان، ماه چهره می گه یه سروصداهایی دیشب می اومده، گفتم والله قرص خواب
می خورم خوابم حسابی سنگین می شه!
خانم کاشانی ابرویی درهم گره داد و با چشم های باریک شده به ماه چهره خیره شد که انگار حال خوشی نداشت و چشم هایش پف کرده بود.
- آره ماه چهره؟ صدای چی می اومده؟ نکنه ترسیدی دختر؟
دخترک که فرصت عرض اندام هیچ فکری را در سرش نداشت، آب جمع شده در دهانش را بلعید با
بی تفاوتی شانه بالا انداخت:« نه چیز خاصی نبود. فک کنم صدای گربه بود داشتن باهم جنگ
می کردن، منم کمی بدخواب شدم!»
خانم کاشانی یک تای ابرویش را بالا داد و آهانی گفت. سپس حینی که چایی اش را جرعه جرعه
می نوشید رو به احترام گفت:« ما گفتیم اینجا بمونی دخترمون شبا تو این عمارت بزرگ نترسه! اون وقت تو قرص خواب می خوری احترام؟»
احترام از نگاهِ شماتت بار او قالب تهی کرد و لب هایش آویزان شد.
- والله اگه قرص نخورم تا نصف شبم خوابم نمی بره، اون وقت دیگه صبح سرپا نیستم خانم کاشانی جان!
خانم کاشانی نگاهِ معنادارش را سمت ماه چهره چرخاند و مایوسانه نگاهش کرد.
- نه اشکال نداره راحت باش احترام خانم. خیلی ام ترسو نیستم. من سال ها تو کشور غریب تو یه آپارتمان تنها زندگی کردم. فقط چون بیدار نشدید تعجب کردم.
سپس رو به خانم کاشانی ادامه داد:« شمام نگران نباشید، اگه یه وقت ترسیدم یا موردی پیش اومد بهتون می گم!»
خانم کاشانی پوفی کشید و نگاه از احترام و ماه چهره گرفته و رو به شبنم گفت:« شبنم جان خودت حواست به رنگ و وسایلا باشه، دیدی داره تموم می شه یه لیست بنویس، بده آقای موسوی تهیه شون کنه!»

ماه چهره با شنیدن فامیلی او ، آنی صورتش رنگ به رنگ شد و از جایش برخاست تا سمت محل کارش برود. هربار که اسمش را از زبان کسی می شنید بدون این که اراده ای در خودش داشته باشد تمام تنش یخ می کرد و صورتش رنگ به رنگ می شد.
- ببخشید من زودتر می رم کارم رو شروع کنم. شبنم جان توام زود بیا که کارمون خیلی عقبه!
مانتواش را درآورد و با لباس راحتی که به تن کرده بود مشغول کارش شد. برعکس همیشه که موهایش را با کلیپس بالای سرش جمع می کرد، این بار موهایش را دور شانه هایش ریخته و قصد جمع کردنشان را هم نداشت.
- می گم به نظرتون تا دوهفته دیگه تموم می شه؟ آخه به نظرم هنوز خیلی کار داره!
ماه چهره که هنوز ذهنش درگیر اتفاقات شب گذشته و کارهای مهدیار بود با بی رمقی جواب داد:«انشالله که تموم بشه!»
- یعنی پای آبروم در خطره و باید تمومش کنم، حتی اگه قرار باشه شبا نخوابم!
صدای شبنم از مرز افکار درهم تنیده اش گذشت:« وقتی خانم کاشانی و آقای موسوی این همه بهتون ایمان دارن، پس حتما تمومش می کنید.»
بی اختیار سرش را کامل سمتش چرخاند و تا ببیند در صورتش رد و نشانی از طعنه می بیند یا نه؟ هرکس که اسم مهدیار را به زبان می آورد او ناخودآگاه فکر می کرد حتما چیزی از رابطه ی گذشته شان می دادند و شاید دارند او را به سخره می گیرند. اما شبنم بی غل و غش داشت کارش را انجام می داد و هیچ رد و نشانی از این که پی به رازی دیرینه برده باشد در صورتش نمایان نبود.
- راستی شما از ماجرای دونفری که عاشق هم بودن و به خاطرشون این خونه ساخته شده خبر دارید؟
ماه چهره قلموی باریک تری برداشت تا خطوط چهره ای را با دقت و ظرافت نقاشی کند.
- آره خیلی ساله خبر دارم، سید مهدی نطنزی که یکی از تاجرای بزرگ کاشان بود و به خاطر سفرای زیادش به بروجرد به بروجردیا معروف شده بود. اون عاشق یکی از دخترای سرشناس کاشان به اسم ماهرخ بانوی طباطبایی می شه! اما پدر دختر به سید مهدی می گه اگه واقعا می خوای با دختر من ازدواج کنی باید یه خونه مثل خونه ی من واسه دخترم بسازی، منظورش همون خونه ی طباطبائی هاست.


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۲۸
سید مهدی هم برای این که عشق واقعیش رو به پدر دختر نشون بده زمین این خونه رو
می خره و شروع به ساختن این عمارت باشکوه می کنه، واسه ساختنش هم از بهترین معمارا و نقاشای اون زمان یعنی علی مریم کاشانی، کمال الملک و صنیع الملک استفاده می کنه! تا این خونه تبدیل بشه به عروس کاشان!
شبنم نفسش را با حسرت فوت کرد و غمی سنگین صورتش را پوشاند:« ولی خوش به حال ماهرخ که یکی این همه دوسش داشته و براش این عمارت باشکوه رو ساخته!»
- پس بهم رسیدن دیگه آره؟
ماه چهره که متوجه غم سنگین نگاه و بغض بیتوته کرده ته گلوی دخترک شد. سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد:« آره فکر کنم از جمله معدود عشقای واقعی جهان هستن که بی دردسر به هم رسیدن!»
- ثمره ی عشقشونم همین خونه ی قشنگه که حتی توی یونسکو هم به ثبت رسید. اون وقت بعضی عشقای این دوره زمونه چقدر پوچ و بی معنی هستن!
شبنم که انگار داغ دلش تازه شده بود بغض در گلویش آب شد و بی اختیار اشکی غلتان از گوشه ی چشمش فرو ریخت.
ماه چهره درخیال خودش غرق شده و حواسش به پریشان حالی دخترک نبود. برای لحظاتی هردو سکوت کرده و به کند و کاو میان ذهنشان پرداختند که احترام خانم با سرو صدا وارد اتاق شد.
- به به سلام به خوشگل خانما، بیایید یه ته بندی کنید تا ناهار حاضر بشه!
ماه چهره سرش را سمت سینی بزرگی که داخلش بساط صبحانه بود انداخت و متعجبانه پرسید:« صبحونه آوردی احترام خانم؟ مگه صبحونه نخوردید!»
او سینی را روی زمین گذاشت و لبخند معناداری گوشه ی لبش را پایین کشید:«چرا ما که خوردیم ولی شما فقط چایی خوردید.»
- خدا خیر بده آقا مهدیار رو ، ماشالله حواسش به همه چی هست. گفت انگاری شما صبا از خواب پا می شید میلتون به صبحونه نمی ره!
- گفت ساعت ده تا ده و نیم یه چی براتون بیارم تا ضعف نکنید. خب آخه می دونید آدم با شکم گرسنه که نمی توه همش رو پا باشه و کار کنه!
حس می کرد پاهایش به زمین چسبیده و انگشتانش برای ادامه کار حرکت نمی کند. بی آنکه سرش را سمت احترام و شبنم بچرخاند تا مبادا رنگ پریدگی اش را ببینند. قلمو را در قلمدان گذاشت و با انگشت پشت گردنش را فشار داد. سپس عرق شبنم زده روی پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد.
- بیا عزیز جان بیا یه لقمه بخور بزار رمق بیاد تو جونت!
با همان بدن کرخت شده از روی صندلی اش بلند شد و به محتویات صبحانه زل زد. مربای
گل محمدی و بهار نارنج همراه پنیر و کره ی محلی و چایی و نبات. سرخ و سفید شدنش را شبنم متوجه شد و نیم نگاهی گذرا به سرتاپای او انداخت.
- می گم احترام خانم خوب از علاقه مندیای من خبر داری ها! خدایی یه پا حس شیشمتون قوی و ما خبر نداریم.
ماه چهره خواست به او یک دستی بزند و زیر زبان او را بکشد؛ امااحترام با خوشحالی سرو گردنی تاب داد و در پاسخ به تعریف او فقط لبخند زد و برای این که هرچه زودتر از شر کارگاه بازی
ماه چهره راحت شود و بند را آب ندهد زمزمه وار گفت:« خیلی اتفاقی اینا رو خریدم! خب دخترا اکثرا این چیزا رو دوست دارن دیگه!»
شبنم بی مقدمه و آنی در جواب احترام خانم گفت:« نه اتفاقا هر دختری این چیزا رو دوست نداره! یکیش خود من عمرا واسه صبونه مربا بخورم!»
- اصلا چیزای شیرین دوست ندارم اونم واسه صبونه!
احترام که ساده تر از آن بود که بتواند از این توطئه ی ظالمانه سربلند بیرون بیایید ناشیانه به تته پته افتاد و حینی که لبش را زیر دندان می گزید عزم رفتن کرد و ناامیدانه از این که همیشه در دروغ گفتن ناشی بود نالید:« باشه هرچی دوست دارید بخورید من بعدا میام جمعشون می کنم!»
ماه چهره که حالا به جای دستپاچگی لبخند روی لبش سنجاق شده بود کنار سینی نشست و نگاهش را سمت نان داغ و مرباها سُراند.
- بیا بخور که اگه این صبونه ی اعیونی سفارشی رو نخوری از دستت رفته! بعدشم یه چایی نبات
می زنیم به بدن سرحال بشیم!
شبنم با بی میلی کنارش نشست و لقمه ای نان و پنیر برای خودش گرفت و درحالی که به چشم های ماه چهره نگاه نمی کرد با شرمی توامان اما جست وجوگرانه لب زد:« آقای موسوی خیلی هواتونو داره ها! متوجه شدید!»
چیزی نمانده بود لقمه ی نان و مربای گل محمدی در گلوی ماه چهره گیر کند.
که سریع لقمه اش را بلعید و کمی چایی نوشید.
- البته منظورم یه هواخواهی معمولی از نوع همکاری نیست. انگار یه طور دیگه هواتونو داره!
این کلمات را با دستپاچگی گفت و لقمه ای دیگر از نان و پنیر محلی را در دهانش چپاند.
ماه چهره که دم به دم نفسش درحال فروکش کردن بود. آب دهانش را بلعید و برای این که کنجکاوی دخترک را بی جواب نگذارد گفت:« نه خبری نیست خیالت تخت! حواسش بهم هست تا کارش به موقع تموم شه!»
شبنم ناباورانه نگاهش کرد و در دلش به ساده دلی دخترک خندید.
- اما من حس شیشم قوی دارم. مطمئنم ته دل آقای موسوی واسه شما تکون خورده! حالا این خط و این نشون اگه حرفم بهتون ثابت نشد.

#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۲۹
فصل چهارم

بعد از چند شب خوابیدن در عمارت به سکوت وهم ناکش عادت کرده بودم. حالا به خودم دل و جرات داده و به حیاط و ایوان ها سرک می کشیدم. وسط حیاط می نشستم و زل می زدم به ستاره ها، حتی گاهی با ماه حرف می زدم و از این که هم اسمش بودم به او طعنه می زدم، انگار به خاطر اتفاقاتی که برایم افتاده بود از او هم دلگیر و شاکی بودم.
نسیم شبانگاهی عطر یاس های وحشی را در حیاط پخش می کرد و از حیاط پشتی بوی گل های محمدی به مشامم می رسید. کنار شمشادهای کوتاه حیاط اصلی نشستم و زل زدم به نمای کلی عمارت و نفسم را در هوای پاک شبانگاهی فوت کردم.
- یعنی این طور که من با عشق به تو نگاه می کنم و همه ی اتاقا و کاه و گِلت رو دوست دارم ماهرخ بانو هم این طوری دوست داشته؟
- اما آره حتما اون تو رو بیشتر از من دوست داشته، آخه تو علاوه بر این که یه عمارت با شکوه و با عظمتی و با کلی ذوق هنری و خلاقیت ساخته شدی، ثمره ی عشق مهدی به ماهرخم بودی، پس حتما اون تو رو خیلی دوست داشته، چون اون ماه این عمارت بود، نه منی که ماه هیچ عمارت که نه هیچ خونه ام نشدم.
زده بود به سرم و داشتم با عمارت حرف می زدم. شاید برای این که حسرتی واخورده و بغضی فروخورده هنوز در دلم تلنبار بود و هیچ سنگ صبوری نیافته بودم تا از دردهایم برایش واگویه کنم و کسی با حرف و نصیحت آرامم کند. آن زمانی که باید حرف می زدم به خاطر غرورم چیزی نگفته و رفتن و فرار کردن از موقعیت هایم را انتخاب کردم، و حالا دور و برم را چنان خالی حس می کردم که به جز این خانه ی قدیمی هیچ هم زبانی برای خودم نمی یافتم تا از دلتنگی هایم، از آرزوهای برباد رفته و حالی به حالی شدن هایم که هیچ توجیهی هم برایش نمی یافتم حرف بزنم.
سمت تابستان نشین رفتم و روی ایوان نشستم. گرمای ظهر جایش را به نسیم خوش عطر شبانه داده و روحم را نوازش می کرد. بی اختیار پاهایم را دراز کردم و دستم را کنار پهلویم به زمین تکیه داده و به روبه رویم خیره شدم. در خیالم ماهرخ هم روبه رویم نشسته و داشت نگاهم می کرد تا برایش درد و دل کنم. اما حتی از او هم حیا می کردم که بی محابا از راز دلم پرده گشایی کنم. سبک شوم و این بار را که خیلی سنگین و زجرآور بود را بر دوش نکشم.
- آره ماهرخ خانم خوش به حالت که به عشقت رسیدی و خوب و خوش زندگی کردی! اما من چی بگم؟
درد عشقی کشیده ام که مپرس    زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار      دلبری برگزیده ام که مپرس
با صدای بلند کل غزل حافظ را ازبر خواندم. انگار با همین غزل می خواستم اوج دردم را به او نشان بدهم. حس می کردم روح او همچنان در این خانه باقیمانده است و برای همیشه مراقب عمارتش است تا کسی خط ویرانی بر آن نکشد و یادگار عشقش را سمت نابودی نکشاند. حس می کرد او پاسبان این عشق قدیمی است و روحش برای همیشه در این خانه مانده است. برای همین حس و حال بود که داشتم واقعا با او حرف می زدم و مطمئن بودم که نجوای شبانه ام را می شنود و با من هم نوا می شود.
فاتحه ای نثارش کردم و از جایم بلند شدم. دیگر خواب داشت به چشم هایم قالب می شد و مرا سمت اتاقم می کشاند. اما این شب های پر از بلاتکلیفی، شبگردی در این عمارت حالم را جا می آورد و مثل پاسبان ها هر شب پس ازسرکشی به گوشه و کنار عمارت به اتاقم بر می گشتم.
از صدای خنده های بلند احترام خانم و خانم کاشانی فهمیدم که باز هم علی آمده و دارد سربه سرشان می گذارد. علی خواهرزاده ی خانم کاشانی بود که هفته ای یکی دوبار به عمارت می آمد و یکسری کارها که بر عهده ی او بود را انجام می داد. او به قدری پسر شاد و بذله گویی بود که روزهایی که او به عمارت می آمد بساط خنده و شادی به راه بود و به خوبی بلد بود کلمات را طوری کنار هم بچیند که همه از خنده روده بر شوند.
- وقتی علی آقا میاد صدای خنده تو کل عمارت می پیچه! تو که این همه سرو صدا داری حداقل یکم دیرتر بیا بزار سیر خواب بشیم ما!
این کلمات را من به زبان خودش با شوخی و خنده گفتم و او در جوابم خندید و با نگاهش برایم خط و نشان کشید.
- ماه چهره خانم من که از ته دلت خبر دارم تا میام و صدامو می شنوی قند تو دلت آب می شه! واسه همینم دست و صورت نشسته میایی به استقبالم تا مبادا از وجود پر خیر و برکتم محروم بمونی!
میان ریسه زدن های احترام خانم، چپ چپی حواله اش کردم و ایشی گفتم.
- واه واه یکم دیگه خودتو تحویل بگیر! دست و صورت نشسته بیام به استقبالت! من اگه زمان قاجار بودم مطمئن باش استقبال شاه و پسر شاهم نمی رفتم چه برسه که بیام استقبال تو.
اخم هایش را درهم کشید و پشت چشمی نازک کرد.


بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۰
- ای دل غافل که با این حرفت دلم رو شکستی و کیس خوبی رو از دست دادی! دیگه کجا پسری به این خوشگلی و خوش اخلاقی پیدا می کنی دختر!
- تو نگران من نباش پسر خوشگل و خوش تیپ زیاده! تو حواست به خودت باشه وسط شوخی کردنات سرت بی کلاه نمونه!
به جای این که جوابم را بدهد با چشم های یشمی اش به پشت سرم زل زد و لبخندی عمیق صورتش را پر کرد.
- بفرما شاهد از غیب رسید! ایشون از پسر شاهم ابهتش بیشتر به مولا!
تا به پشت سرم نگاه کردم قبل از دیدن هرچیزی دو ابروی پهن درهم فرو رفته و صورت عنق دیدم که از عصبانیت چین چین شده و با غیظ نگاهم می کرد.
- ماشالله علی هروقت میایی اینجا معرکه می گیریا، صداتون تا کجا می اومد.
دستش را روی سینه اش جمع کرد و حق به جانبانه نگاهش کرد.
- آقا مهدیار بابا این طور سگرمه هاتو تو هم نپیچون که بعدا باز کردن گره ی کور ابروهات با کرام الکاتبینه! اول صبی کمی بخند بزار هم دندونای خوشگلت رو ببینیم هم روحیه ات خوب بشه!
مهدیار بی اختیار سرتاپایم را برانداز کرد و به طرز موذیانه با نگاهِ معنادارش برایم خط و نشان کشید که خوش ندارد با علی زیاد بگو بخند راه بیندازم و سربه سرش بگذارم. فهمیدم تمام حرف هایی که بین من و او رد و بدل شده را شنیده است.
- حالا تو همش دندونای لمینت شدت بیرونه و روحیه ی خوبی داری واسه کل اهالی کاشان کافیه! نیاز نیست منم مثل تو بشم!
خانم کاشانی به کل کل علی و مهدیار خندید و به او تعارف زد تا بنشیند.
مهدیار درحالی که برای نشستن امتناع می کرد با همان اخمی که تمام صورتش را پر کرده بود و لبخند مثل پازلی گم شده در صورتش کم بود گفت:« خریدایی که گفته بودید رو فرستادم بچه ها بگیرن و تا ظهر بیارن!»
- بچه ای میراث فرهنگی هفته ی دیگه میان! واسه تدارک هرچی لازمه لیست کنید بدید!
من هم جواب اخم و تشرش را با اخم دادم و هیچ کدام به همدیگر سلام نکردیم. من می خواستم از دفتر بیرون رفته و مشغول کارم شوم که علی بی توجه به اخم و تخم مهدیار رو به من گفت:« راستی ماه چهره یه نیت کن می خوام برات یه فال حافظ بگیرم! اون سری قولشو بهت داده بودم ولی فرصت نکردم»
من از حرفش جا خوردم و آب دهانم را بلعیدم. حس کردم نگاهِ مهدیار با این حرف علی سنگین تر شد و بیشتر سگرمه هایش را درهم کشید. منهم برای این که کمی اذیتش کنم و برایش دل نسوزانم دل به دل علی دادم و گفتم:« باشه بگیر ببینم امروز بخت با من یاره یا نه!»
چشم هایش را بست و بدون این که نگاهم کند این غزل حافظ را برایم خواند.
درد عشقی کشیده ام که مپرس    زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار      دلبری برگزیده ام که مپرس
با شنیدن غزلی که شب قبل خودم خوانده و برای ماهرخ درد و دل کرده بودم. مو به تنم راست شد و تمام سلول های تنم به لرزه افتاد. حس کردم قلبم دارد خودش را به قفسه ی سینه ام می کوبد. ناخودآگاه نگاهم سمت صورت غضبناک مهدیار کش آمد که او هم دست ازسماجت برداشته و معماگونه به علی نگاه می کرد.
به قدری دستپاچه شده بودم که دیگر ماندن و آنجا ایستادن را جایز ندانستم و با یک تشکر خشک و خالی عزم رفتن کردم. اما می دیدم که نگاهِ مهدیار دارد سمتم کشیده می شود.


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۱
تازه کار را شروع کرده بودیم که علی هم به جمع ما پیوست و از همان لحظه ای که پایش را در محل کار ما گذاشت مثل رادیو شروع به حرف زدن کرد.
- دختر به مولا کارت حرف نداره! خاله فرح می گه پنجه طلایی، راست می گه ها!
اما چیزی که برایم عجیب بود رنگ به رنگ شدن شبنم و دستپاچگی اش بود. نه متوجه حرف هایم می شد و نه کارش را درست انجام می داد. نگاهش گاه و بی گاه به نگاه علی گیر می کرد و با هر نگاهش چیزی در چشم هایش شعله می کشید.
من رنگ این طور نگاه ها و این گونه شعله ور شدن ها را می شناختم. علی حرف می زد ؛ اما من تمام حواسم به شبنم بود که گاهی نگاهش روی دیوار روبه رویش مات می ماند و قلمو در دستش خشک می شد و گاهی بدون که اصلا حواس علی به او باشد با حسرتی واخورده نگاهش می کرد و آهسته آه می کشید. اما علی اصلا انگار او را نمی دید و تمام توجه اش به من بود. مدام از کارم تعریف می کرد.
هربار که به شبنم نگاه می کردم، نگاهش بوی استیصال و دل مردگی می داد و به طرزی ناشیانه
می خواست دستپاچگی اش را از من پنهان کند.
منهم به روش خود علی داشتم سربه سرش می گذاشتم که یک دفعه هر دو خنده مان گرفت و صدای خنده مان در عمارت پیچید. اما پیچیدن صدای خنده همان و صدای غرش مانندی از پشت سرمان همان!
- چه خبرتونه، اینجا رو گذاشتید رو سرتون! بیرون پر کارگره الان فک می کنن تو این اتاق عشق و حال راه انداختید!
- علی تو اصلا مگه محل کارت اینجاست که اومدی اینجا؟ برو به کارت برس دیگه! از صب اومدی مخ همه رو ریختی تو فرغون!
مهدیار با سگرمه های بهم پیوسته اش یک ریز غر زد. سپس جلوی درگاه ایستاد و هاج و واج نگاهمان کرد. من و علی همزمان سمتش چرخیده و در سکوت بهت ناکی نگاهش کردیم. شبنم هم حالت صورتش دست کمی از ما نداشت با این تفاوت که ترس در نگاهش بیتوته کرده و به غمی که در چشم هایش پنهان بود اضافه شده بود.
- کلا با من مشکل داری آقای موسوی ها! شنیدم به دلایلی کلا پا تون عمارت نمی زارید، حالا که من امروز اینجا کار دارم تو از صبح اینجا بساط پهن کردی و ول کن معامله هم نیستی و هر طرف که می رم خودتُ می رسونی و سرم غر می زنی!
-مرد حسابی اونی که بساط پهن کرده تویی نه من، من مدیر پروژه ام و باید اینجا باشم. شما اگه کار داری به کارت برس! کسی جلوی کار کردنت رو نگرفته! ولی شک دارم تو واسه کار کردن اومده باشی! وگرنه که این همه هرهر و کرکر تو محل کار معنا و مفهومی نداره!
علی نیشخندی صورتش را پر کرد و با مسخره بازی یک تای ابرویش را بالا داد. متاسف سری تکان داد و برای این که بیشتر لج مهدیار را دربیاورد حین خروج گفت:« ماه چهره جان ازخاله فرح شمارتو می گیرم بیرون قرار می زاریم باهم گپ بزنیم، اینجا زیادی فضاش سنگینه!»
قبل از من شبنم رنگ به رنگ شد و کمرش را به دیوار تکیه داد. مهدیار به زحمت و شاید فقط به خاطر خانم کاشانی به جای این که مشتش را به صورت او بکوباند به دیوار کوباند و دردی که در انگشتانش پیچید را منهم حس کردم.
- برو بیرون دیگه ام نمی خوام ریختت رو این طرفا ببینم!
تمام رگ های صورت و گردنش از خشم بیرون زده و به نفس نفس افتاده بود. حس کردم تمام خون بدنش در صورتش پمپاژ شده که حتی زیر محاسنش هم خون را می دیدم که به جوش و خروش افتاده بود. و من دیوانه وار قلبم به کوبش افتاده و تکلیفم با خودم معلوم نبود که از دیدن این همه جوش و خروش خوشحال بودم یا ناراحت!
با بیرون رفتن علی او همان طور با خشم به من چشم دوخت و فاصله اش را تا من وجب زد. اما به خاطر حضور شبنم عقب نشینی کرد و همان طور خشمگینانه و غرغرکنان بیرون رفت.
با این که تمام مدت سعی کرده بودم ترس و دلهره را از خودم پنهان کنم؛ اما همین که او بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و شانه های منقبض شده ام شل شد.
- یا خدا این دیگه چه طوفانی بود به راه افتاد؟
شبنم که هیچ رمقی در دست و پاهایش نبود روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. حسی دلم را به چالش کشاند و چیزهایی به مغزم خطور کرد. اما این که حسم درست می گوید و نکند اشتباه کرده باشم باعث شد با کمی تردید سمت او بروم.


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۲
دستم را روی شانه اش گذاشتم و بی مقدمه پرسیدم:« تو علی رو دوست داری؟»
او که توقع شنیدن چنین چیزی را از من نداشت، سریع سرش را از روی زانویش بلند کرد و مبهوتانه به نگاهِ پرتردیدم زل زد. آب دهانش را بلعید و بدون هیچ مقاومتی سرجنباند و زیر لب نجوا کرد:« آره متاسفانه دوسش دارم!»
این که گفت متاسفانه و این همه غمگین و مستاصل بود را کاملا درک می کردم. اما محض دلداری اش پرسیدم:« چرا متاسفانه؟ آدم وقتی عاشق کسی می شه که نمی گه متاسفانه! دختر خوب!»

انگار از نگاه و بی تفاوتی ام فهمید من هیچ قصد و غرضی به علی ندارم. برای همین با خیالی آسوده با من درد و دل کرد.
- خب این یه عشق یه طرفه است و عذاب آور! این منم که فقط دوسش دارم! اون لعنتی انگار اصلا منو نمی بینه! یعنی اگه یه چوب خشک اینجا وایستاده بود بهش بیشتر از من توجه می کرد.
مکثی کرد و پوفی کشید. تمام صورتش از غم پژمرده شده و چشم هایش هوس باریدن داشت.
-اما خب...
- فک کنم اون کس دیگه ای رو دوست داره!
این کلمات را کشدار و منظوردار ادا کرد و معنادار به من زل زد.
من که کاملا منظورش را متوجه شده بودم، سرم را با یاس تکان دادم و به جای زل زدن به چشم های غصه دار او به پشت سرم نگاه کردم ببینم کسی آن دور و برها هست یا نه؟
- نه این طور نیست شبنم، ما خیلی ساله همدیگه رو می شناسیم. اون فقط دوست داره با من سربه سر بزاره! چون تنها کسی که از پس زبون دراز اون بر می یاد و کم نمی یاره منم! وگرنه خیالت راحت هیچ عشق و عاشقی بین ما نیست.

#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۳
پارت ۶۱
لایک و کامنت فراموش نشه!
🥰🥰🥰

بیرون رفتن علی او همان طور با خشم به من چشم دوخت و فاصله اش را تا من وجب زد. اما به خاطر حضور شبنم عقب نشینی کرد و همان طور خشمگینانه و غرغرکنان بیرون رفت.
با این که تمام مدت سعی کرده بودم ترس و دلهره را از خودم پنهان کنم؛ اما همین که او بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و شانه های منقبض شده ام شل شد.
- یا خدا این دیگه چه طوفانی بود به راه افتاد؟
شبنم که هیچ رمقی در دست و پاهایش نبود روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. حسی دلم را به چالش کشاند و چیزهایی به مغزم خطور کرد. اما این که حسم درست می گوید و نکند اشتباه کرده باشم باعث شد با کمی تردید سمت او بروم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و بی مقدمه پرسیدم:« تو علی رو دوست داری؟»
او که توقع شنیدن چنین چیزی را از من نداشت، سریع سرش را از روی زانویش بلند کرد و مبهوتانه به نگاهِ پرتردیدم زل زد. آب دهانش را بلعید و بدون هیچ مقاومتی سرجنباند و زیر لب نجوا کرد:« آره متاسفانه دوسش دارم!»
این که گفت متاسفانه و این همه غمگین و مستاصل بود را کاملا درک می کردم. اما محض دلداری اش پرسیدم:« چرا متاسفانه؟ آدم وقتی عاشق کسی می شه که نمی گه متاسفانه! دختر خوب!»
انگار از نگاه و بی تفاوتی ام فهمید من هیچ قصد و غرضی به علی ندارم. برای همین با خیالی آسوده با من درد و دل کرد.
- خب این یه عشق یه طرفه است و عذاب آور! این منم که فقط دوسش دارم! اون لعنتی انگار اصلا منو نمی بینه! یعنی اگه یه چوب خشک اینجا وایستاده بود بهش بیشتر از من توجه می کرد.
مکثی کرد و پوفی کشید. تمام صورتش از غم پژمرده شده و چشم هایش هوس باریدن داشت.
-اما خب...
- فک کنم اون کس دیگه ای رو دوست داره!
این کلمات را کشدار و منظوردار ادا کرد و معنادار به من زل زد.
من که کاملا منظورش را متوجه شده بودم، سرم را با یاس تکان دادم و به جای زل زدن به چشم های غصه دار او به پشت سرم نگاه کردم ببینم کسی آن دور و برها هست یا نه؟
- نه این طور نیست شبنم، ما خیلی ساله همدیگه رو می شناسیم. اون فقط دوست داره با من سربه سر بزاره! چون تنها کسی که از پس زبون دراز اون بر می یاد و کم نمی یاره منم! وگرنه خیالت راحت هیچ عشق و عاشقی بین ما نیست.

#بهناز_صفری💟💟👩‍💻👩‍💻👩
#ماهِ_عمارت
#ماه_چهره
#مهدی_یار
#ماهرخ
#کاشان
#خانه_بروجردی_ها
#رمان_تاریخی_و_عاشقانه
https://www.instagram.com/p/CsLkjhlgrKA/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
شبنم که تمام ذهنش در تسخیر علی بود و از نگاه مبهوتش می فهمیدم که چطور افکار مزاحم در سرش جولان می دهد. لبخند نیم بندی روی صورت عزادارش نشست.
- اما آقا مهدیار خیلی عاشق شماست! یعنی فک کنم قضیه شما و من کاملا برعکس همدیگه است. من عاشق علی ام، ولی اون هیچ توجهی به من نداره! آقا مهدیار عاشق شماست، شما دوسش ندارید.
این کلمات مثل سیخ داغی بود که در قلبم فرو می شد و دل و روحم را همزمان کباب می کرد. سرکارم برگشتم و به او تشر زدم خودش را جمع و جور کند و سر کارش برگردد.
او چه می دانست یک روزی چطور عاشقش بودم و دیوانه وار می پرستیدمش؟او چه می دانست همین مهدیاری که الان رگ گردنش را برایم کلفت می کند و مثل شیر دربرابر دیگران غرش می کند چه بلایی بر سرم آورد و چطور مرا راهی مملکت غریب کرد.
- زمان همه چیز رو حل می کنه شبنم جان! زیاد فکرش رو نکن! بالاخره می فهمه عاشقی!
کمی مکث کردم تا بغضم را ببلعم و راه نفس کشیدنم باز شود.
- ولی خب هیچ وقت واسه عشق، خودت رو نابود نکن! چون موقع تنهایی و دربه دری که بابت عشق می کشی هیچ کس جز خودت نمی تونه کمکت کنه!

پس وجود خودت رو نابود نکن!
می دانم که چیزی از حرف هایم متوجه نمی شد و شاید در دلش به من ناسزا می گفت؛ اما من وظیفه ی خودم می دانستم که او را تاحدی روشن کنم.
در حیاط عمارت صدای غرغر مهدیار را می شنیدم که مدام سر کارگرهای بدبخت غر می زد که زودتر کار کنند و به حیاط پشتی بروند. می فهمیدم او به خاطر این که من شالی روی سرم نبود و
بی قیدانه داشتم کار می کردم کارگرها را از محل کار من دور می کرد تا چشم شان به من نخورد.
بی اختیار از این جزع و فزعی که می کرد خنده ام گرفته بود و کارهایش را نمی توانستم در ذهنم حلاجی کنم.
- آخه به تو چه؟ من که سال ها تو اسپانیا بدون حجاب و راحت زندگی کردم، اون وقت تو اینجا داری واسه من غیرتی بازی در میاری! اون موقع ها کجا بودی که من تک و تنها اونجا زندگی می کردم!


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۴
تا پشت میز ناهار خوری نشستم، قبل از این که غذایم را شروع کنم، عطر حضور آشنایش در فضا پخش شد و بی اختیار نگاهم را سمت در کشاند و با لبخندی که روی لب داشت غافلگیرم کرد.
سلامش را به جز من همه جواب دادند و از حضورش استقبال کردند. فکر کردم برای کاری آمده و زود بر می گردد؛ اما همین که روبه روی من و کنار خانم کاشانی نشست نگاهم از حیرت لحظه ای روی صورتش مات ماند. تشویش تمام وجودم را در برگرفت، آب دهانم را بلعیدم و نفس در سینه ام راه خودش را گم کرد.
تیشرت سبز خوش رنگی پوشیده و بازوهای پهنش را بیرون ریخته بود. موهایش را کمی کوتاه تر کرده و محاسنش مرتب تر از روزهای قبلی بود که گذرا دیده بودمش.
همین طور که بشقابش را از برنج پر می کرد، زیرچشمی اما شورمندانه نگاهی به من مات شده انداخت و با حواس پرتی کمی خورشت روی برنجش ریخت. اما حواسش به عتراض چشم هایم بود که خلف وعده کرده و با سماجت روبه رویم نشسته بود.
داشت تظاهر می کرد حالش خوب است و غیر عمدی روبه رویم نشسته، اما دست پاچگی اش در کشیدن غذا و لرزش محسوس دستش خط بطانی روی اعتماد به نفس کاذبش کشید.
نگاهِ معناداری به خانم کاشانی انداختم که یعنی برخلاف قولی که داده بودند مهدیار این روزها مدام در عمارت بود و به هر بهانه ای سر حرف را با من باز می کرد و خودش را به من می رساند و حالا درست روبه رویم نشسته و می خواست غذا بخورد. چیزی راه گلویم را بسته و دیگر دست و دلم برای خوردن غذا نمی رفت. او لبخندی صلح جویانه زد تا شاید منمهم از خودم نرمشی نشان بدهم؛ اما من نه اخم هایم باز می شد و نه دلم را می توانستم با او صاف کنم. هنوز برکه ی قلبم از دست او گل آلود بود و به جز تصویر سختی هایی که کشیده بودم، هیچ تصویری در آن نمی افتاد.
خانم کاشانی که دید من با غذایم بازی بازی می کنم و خیلی کلافه ام، به موبایلم اشاره کرد و پیامکی برایم ارسال کرد.
- این همه دمغ نباش دختر! اونم مثل ما خیلی استرس داره و نمی تونه دور از کار باشه! بهش حق بده خب مدیر پروژه است دیگه!
خرمن اخم روی پیشانی ام جمع شد و با چشم های باریک شده نگاهش کردم و دسته مویی که روی شانه ام افتاده بود را پشت سرم انداختم و نوشتم:
- اما این شرط من برای کار کردن تو اینجا بود. یادتون که نرفته!
فقط یک استیکر خنده برایم فرستاد و با خونسری موبایلش را کنار دستش گذاشت و با صدای بلند گفت:« ماه چهره جان چرا غذاتو نمی خوری؟ نکنه دوسش نداری!»
از این همه خونسری و بی تفاوتی اش کلافه بودم که با گفتن این جمله همه نگاه ها سمت من چرخید. احترام خانم ابرویی بالا داد و گلایه آمیز جواب داد:« آره دوست نداری؟ فک کردم قورمه سبزی دوست داری!»
- نه دوست دارم احترام خانم! یکم میلم نمی کشه!
مهدیار که مدام زیر چشمی نگاهم می کرد، با شنیدن این مکالمه ها، صاف به صورتم زل زد تا رد و نشان دلخوری را از صورتم شکار کند. او بهتر از هرکسی می دانست دلیل دلخوری ام چیست؟ طنین صدایش از مرز افکار بهم ریخته ام گذشت و جزع و فزعم را بیشتر کرد.
- اگه می خواید یه غذای دیگه براتون سفارش بدم؟
مات و مبهوت به صورت تخس شده اش زل زدم و از فرط تعجب چشم هایم گشاد شد. اما او بی قیدانه به من زل زده و سرتاپایم را با دلتنگی برانداز می کرد. طوری میان جمع نگاهم کرد که بند دلم پاره شد و قلبم به تپش افتاد. به سرعت نگاه از او گرفتم و قاشق رها شده در بشقابم را برداشتم.
به زحمت دانه های کوچک برنج از گلویم پایین می رفت و بعد از هر قاشق مقداری نوشابه
می نوشیدم تا غذا از گلویم پایین برود.
- آقا مهدیار شمام که نمی خورید؟ فک کنم امروز غذام بدمزه شده آره؟
این کلمات را احترام با لحنی ناراحت گفت و نگاهش را درون بشقاب همه چرخاند.
علی که تا این لحظه سکوت کرده و در برابر مهدیار جبهه گیرانه نشسته بود یک تای ابرویش را بالا انداخت و نیشخندی صورتش را پر کرد.
- نگران نباش احترام خانم! فک نمی کنم مسله غذای شما باشه! فک کنم ماجرا چیز دیگه ایه!
این بار به جز مهدیار منهم چپ چپی حواله اش کردم و با حرص چند قاشق پشت سر هم غذا در دهانم چپاندم تا حرف و حدیث ها تمام شود. اما برعکس من مهدیار دست ازغذا خوردن کشید و بشقاب نیمه خورده اش را رها کرد و از جایش برخاست.
- دستت درد نکنه احترام خانم عالی بود!
وقتی از در بیرون می رفت احترام خانم با لب و لوچه ای آویزان لب زد:« اینی که خوردی به کجات می رسه پسر؟»
- ماشالله با اون هیکل و بازوها این چند قاشق به چه دردی می خوره خوردنش!
خانم کاشانی پوفی کشید و مسیر رفتن مهدیار را با اندوه تماشا کرد و در مقابلش لبخندی پیروزمندانه لب های علی را از هم باز کرد.


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۵
- خاله فرح این پسره همیشه این همه عنقِ؟ یا منو می بینی پر ریزون راه می اندازه!
به جای خانم کاشانی شبنم با عشوه ای که در صدایش ریخته بود جواب داد:« نه اتفاقا آقا مهدیار خیلی خوش اخلاقن و همیشه هوای همه رو دارن!»
- اما امروز ازصب عصبانین نمی دونم چرا؟
علی که غذایش را تا انتها خورده بود، دست به سینه به صندلی تکیه داد و لب هایش را درون دهانش کشید و بعد ازمکث کوتاهی تشر زد:« پس با من مشکل داره کلا!»
خانم کاشانی در جمع کردن ظرفها به احترام خانم کمک کرد و زیر لب غر زد:« حالا توام از آب
گل آلود ماهی نگیر! اصلا قضیه این چیزا نیست! از جای دیگه ای اوقاتش تلخِ!»
کلماتش را کوبنده و منظوردار گفت و وقتی بشقابم را ازجلوی چشمم بر می داشت نگاهِ معنادارش را به من پاشید و از مقابلم عبور کرد.
- بهتره هیچ وقت آدما رو قضاوت نکنید. شما که از زندگی آدما و سختیایی که کشیدن خبر ندارید! برید به کاراتون برسید.
این حرف ها را مثلا به علی گفته بود ولی در واقعِ هدف اصلی شنیدن حرف هایش من بودم و
نمی فهمیدم چرا چند روز است مدام جانبداری مهدیار را می کند. انگار جایمان عوض شده و مقصر همه ی بدبختی و دربه دری ها من بوده ام!
دلگیرانه از جایم بلند شدم و بدون این که با کسی خداحافظی کنم یا حتی از احترام خانم تشکر کنم زدم بیرون، اما به جای این که سمت محل کارم بروم سمت سرداب عمارت رفتم که ازبقیه جاها خنک تر و آرام تر بود. تنم گُرگرفته و بغض در گلویم مچاله شده بود. دلم کمی تنهایی و سکوت
می خواست. بدون حضور هیچ آدم مزاحم و نگاهِ معناداری!
من هیچ وقت آدم سخت گیر و کینه ای نبودم؛ اما داغی که مهدیار روی دلم گذشته بود نمی گذاشت به روال گذشته دل رحم باشم و ساده دلانه از کنار مصیب هایی که به سرم آمده بود بگذرم.
از پله های سرداب که پایین می رفتم، خنکی هوای آن پایین، صورت داغ شده ام را نوازش کرد و به تن رنجورم سلام داد. گوشه ای روی زمین نشستم و کمرم را به دیوار تیکه دادم و پلک هایم را بستم. دلم می خواست خلسه وار به گذشته بروم و یک بار دیگر دفتر خاطرات شیرینم را ورق بزنم و ببینم کجای کارمان می لنگید که در اوج خوشبختی همه چیز بهم ریخت و هیچ رد و نشانی از مهدیار پیدا نکردم!
با گوشی ام آهنگی را پلی کردم که همیشه با شنیدنش اشکم در می آمد.
خودش نخواست بمونه همراهم باشه  
خودش نخواست قلبای ما باهم باشه
دوسم نداشت گذشت از این دل وامونده   
تنهام گذاشت صداش تو گوشم جا مونده
من، این دردا رو، غصه ی فردا رو پای کی بنویسم؟  
من از دلتنگی، بعد هر آهنگی، تو گریه هام خیسم
مجبورم، بسوزم با غم این دل خسته
مجبورم، بسازم با این قلب شکسته
مجبورم، حرمت عشق زبونمُ بسته
مجبورم تو دل بریزم و به روم نیارم
مجبورم پا روی شیشه دلم بزارم
مجبورم، آخه ازش خاطره ها دارم
رانه انگار فقط و فقط برای دل وامانده ی من خوانده شده بود که هر بار گوشش می دادم، دلم را زیر و رو می کرد و سیل اشک مهمان صورتم می شدم.

باز هم تو آمدی و هر بار با آمدنت
دلم رخت عزا می پوشد
که نمی توانم مثل گذشته ها داشته باشمت
این خاطره ها
تکرار دردهای بی شمار من است
حتی تو اگر باز هم عاشق باشی
من لبریز اندوه و
بیزارم از عشقی که برایم خاطره ساخت و رفت


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۶
- ماه چهره می دونی که خیلی برام عزیزی و طاقت غصه خوردنت رو ندارم، پس واسه چیزای الکی غصه نخور تا من چشاتو این طور غمگین و غصه دار نبینم ماه بانوی من!
- باشه غصه نمی خورم، ولی توام قول بده زود برگردی! می دونی که طاقت ندارم بیشتر از سه روز نبینمت! حالا قراره یه هفته نباشی!
دستش را دور بازوهایم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند. سرش را به سرم تکیه داد و نفس عمیقی کشید و با نوای شورمندانه و عاشقانه لب زد:« دیونه فک کردی من طاقت دوری از تو رو دارم! ولی خب باید واسه این کار یه هفته ای برم سفر، یعنی یه کاریه که به میراث فرهنگی کشورمون مربوطه و سری!»
- برگشتم همه چیز رو برات تعریف می کنم! فقط کمی صبور باش و تا اون موقع چیزی ازم نپرس! مخصوصا پای تلفن هیچی درباره ی ماموریتم نپرس تا سر وقت بی کم و کاست برات همه چی رو بگم!
- توام دختر خوب و خانمی باش! منم با کلی سوغاتیای قشنگ برمی گردم تا یه هفته دوری جبران بشه خانم قشنگم!
ناچارا باشه ای گفتم و سرم را به نشانه ی تسلیم تکان دادم تا با خیالی آسوده و راحت برود.
- دستمریزاد خوشگل خانم! کارت درسته!
از اشتیاق شنیدن حرف هایی که به من زد صورتم را لبخند پر کرد و سرم را از سرش جدا کردم و نگاهِ لبریز عشقم را به صورت خندانش پاشیدم. او هم شیفته وار نگاهم کرد و هردو دستش را دورم حلقه زد و سخت درآغوشش کشید. طوری محکم فشارم داد که راه نفس کشیدنم بسته شد، ولی با این حال دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیاییم. می خواستم ریه هایم را از عطر تنش پر کنم تا در یک هفته نبودنش دلتنگی عذابم ندهد. آهسته گونه ام را بوسید و لب های داغ شده اش را روی صورتم نگه داشت و نگاهش در چشم های مضطربم تلاقی کرد. سپس خودش را عقب کشید و از فاصله ای دورتر براندازم کرد.
تمام تنم گُر گرفت و از شرم صورتم گلگون شد. لحظه ای در قعر چشمانش غرق شدم و استرس تمام وجودم را فراگرفت. عشق چنان در تار و پود تنم دویده و ریشه دوانده بود که حتی تصور چند روز ندیدنش تنم را می لرزاند، چه برسد به چند سال ندیدن و نبودنش!
جهانم فقط با او معنا پیدا می کرد و بدون او مثل درختی بی ریشه بودم که ساق و برگش در هوا معلق مانده بود.
با آوایی شبیه آه و دلتنگیِ قبل از فراق، موکدانه گفتم:« قول دادی سر یه هفته برگردی ها!»
سرش را تکان داد و لبخند خاصش را تحویلم داد. فقط خودش بلد بود آن طور خاص و پرمعنا لبخند بزند و دلم را بلرزاند.
- باشه ماه بانوی من! به عشقمون قسم سر یه هفته برمی گردم! تو چته این دفعه دختر؟ انگار یه حالی هستی ها؟
نمی دانم از حس دوست داشتن عجیب و غریبم بود که دلم برای رفتنش عزادار شد، یا واقعا دلشوره امانم را بریده بود. به زور لبخند زدم و بغضی که از سرناچاری به گلویم چسبیده بود را بلعیدم.
- نمی دونم چمه مهدیار! حس می کنم دلشوره دارم! به خدا لوس بازی در نمی یارم ها! دلم شور
می زنه!یه طور عجیب غریب دلواپسم! اما دلواپس چی؟ خودمم نمی دونم!
صدای قهقهه اش در گوشم طنین انداز شد و بدون آن که عکس العملی نشان دهم خیره نگاهش کردم.
- می ترسی برم و برنگردم! نه از این خبرا نیست ماه روی زمین، من کبوتر جلد خودتم! هرجای دنیام که برم زودی برمی گردم سمت خودت!
- دلشوره ام نداشته باش، بزار ماموریتم رو با دل خوش انجام بدم و برگردم! بعدش قراره کلی اتفاقای خوب برامون بیافته!


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۷
او هم مرد بود و از دلشوره ای که بی جهت به قلب یک زن چنگ می زد خبر نداشت. شاید فقط یک زن بداند این گونه دلشوره گرفتن و دست و پا زدن در غمی که خودت هم نمی دانی چیست قطعا معنا و مفهومی دارد. او دلشوره ام را پای بهانه گیری دخترانه گذاشت و من می دانستم ته دلم ناقوس غم به صدا درآمده است. اما باز دلم را به این خوش کردم که این به خاطر اوج عشقی است که ته دلم لانه کرده و من راضی به این دوری نیستم.
سرم را از روی زانویم بلند کردم و یک دفعه یادم افتاد آخرین بار در همین سرداب از او جدا شدم. عطر تنش را بوییدم و در آغوشش جا خوش کردم. آن روز برای یک هفته فقط برای یک هفته عطر تنش را در ریه هایم ذخیره کردم، ولی بعد از گذشت چهار سال هنوز عطرش تمام مشامم را پر
می کند و گرمی آغوشش تنم را می سوزاند.
آهنگ که تمام شد از جایم برخاستم. دستم را سمت صورتم بردم تا اشک های باریده ام را پاک کنم و سرکارم برگردم که با دیدنش پشت یکی از دیوارها تمام تنم آوار شد و زانوهایم به لرزه درآمد.
اصلا چرا او هربار که من زجه می زنم و برایش گریه می کنم باید شاهد فروریختنم باشد.
چشم های اوهم باریده و رد اشک روی گونه هایش به جا مانده بود. این را وقتی خیره نگاهش
می کردم و مبهوتش بودم فهمیدم.

سمتم آمد و خودش را به تن لرزان و گریزانم رساند. تمام تلاشم این بود که حس دوست داشتن و دلتنگی را از چشم هایم بگیرم و به جایش نفرتی بی اندازه در قعر چشمانم بکارم.
- ماه چهره! فقط بزار باهات حرف بزنم!
- همه چی حل می شه! من اشتباه کردم! می دونم رفتنم اشتباه بود و تاوانش رو پس دادم! شاید از سر خودخواهی و غرور دنبال چیزی رفتم که اصلا من نباید می رفتم ولی....!
دیگر مجال ندادم حرفش را ادامه دهد. فریادی که تمام این سال ها در سینه ام مانده بود را روی سرش خالی کردم.
- اره اشتباه کردی! خیلی ام اشتباه کردی که با احساسات من بازی کردی! تو واسه یه هفته
می خواستی بری ولی چهار سال شد.
- یه طوری رفتی که هیچ رد و نشونی ازت باقی نموند.
- حالا می خوای چی بگی؟ با چی می خوای ارومم کنی؟ چهار سال درد و غصه رو با چه حرفی
می خوای بشوری و ببری!
- حالا دیدی دلشوره هام الکی نبود!
پا تند کردم برای رفتن که محکم به بازویم چسبید و خودش را به یک قدمی ام رساند. نفس به نفسم ایستاد و با فاصله ی یک وجبی به چشم هایم زل زد. چشم هایم از روی قفسه ی سینه ی ستبرش بالا رفت و در چشم های ملتمسش میخکوب شد.حُرم داغ نفس هایش گونه هایم را سوزاند و حس کردم جانم دارد رو به افول می رود و توانی در پاهایم ندارم تا روی پا بایستم و از فاصله ای این همه نزدیک حسش کنم. نگاهش را تسلیم وار سمتم چرخاند و صدایش نجواوار در گوشم پیچید.
- ماه چهره به خدا دوستت دارم! تموم این سالایی که تو نبودی و من نبودم دوست داشتم! حتی یه روز حتی یه لحظه فراموشت نکردم!
دیگر نه تقلایی برای اشک نریختن داشتم و نه تقلایی برای این که به او بفهمانم دیگر دوستش ندارم. پابه پای من اشک می ریخت و حالا هردو بازویم را محکم گرفته بود تا به حرف هایش گوش دهم.


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۸
اما من دیگر تحمل ایستادن نداشتم. از این که دلم داشت برای داشتن و بودنش می لرزید از هر چیز دیگری بیشتر هراس داشتم. نگاهم با او قهر بود و صورتم از غصه چین چین شده بود؛ اما از این که دست هایش مثل حصار دور تنم پیچیده شده بود و داغی تنش را حس می کردم، قلبم داشت سوروسات آشتی کنان راه می انداخت.چیزی نمانده بود که به چهار سال غم و غصه پشت و پا بزنم و خودم را میان آغوشش که به مهر سمتم باز شده بود رها کنم. اما لحظه ای از حال و هوای خودم و این وادادگی حالت انزجار گرفتم و تنم به رعشه افتاد. یادم افتاد چطور در اوج عشق و دلداگی مرا به انزجار رساند طوری که حتی تحمل خودم را هم نداشتم.
هر دو دستم را محکم روی دست هایش گذاشتم و قبل از این که داغی دست هایش زیر پوستم بدود دست هایش را از روی شانه هایم عقب راندم و تنم را از حصار تنش بیرون کشیدم.
مبهوتانه به من خیره شد و چشم هایش سمتم دو دو زد.
- ماه چهره! خواهش می کنم!
چشم های اشک بارم را باریک کردم تا دیگر اشک هایم فرو نریزد. گرچه در قلمرو نگاهش اسیر شده و نگاهِ معنادارش هزار حرف نگفته را به قلبم مخابره می کرد؛ اما من برای رفتن و فرار از او عزمم را جزم کرده بودم. صدایم خش دار و دورگه بود و نمی دانم اصلا متوجه کلمات ازهم گسیخته ام شد یا نه؟
- خواهش می کنم ... دیگه چیزی نگو!
- حرفی نزن! بین من و تو دیوار چین کشیده شده که با هیچ حرف و احساسی ازهم فروپاشیده
نمی شه!
- من خود خواسته به این روز نیافتم! من مجبور به فراموشی شدم! مجبور به متنفر شدن! مجبور به پس زدن خاطره ها!
-پس بزار تا وقتی قراداد کاریم اینجا تموم بشه مثل دوتا همکار متشخص کنار هم باشیم و بعدش هرکدوم راه خودمون رو بریم. راهی که از اولشم به هم ختم نمی شد. راهی که به بی راه رسید...
سمت پله ها تقریبا دویدم تا بغض ترک خورده و اشک های غلتانم را نبیند. پایم که به اولین پله رسید صدای سوزناکش تمام تنم را به آتش کشید.
- باشه اگه نمی خوای به حرفام گوش بدی اشکال نداره! اگه از من و عشقم فرار می کنی باشه تا هرجا که می خوای فرار کن من دیگه گمت نمی کنم و پابه پات میام! ولی تو رو قسم به عشقمون از من متنفر نباش!
- من مستحق تنفر تو نیستم ماه چهره! من تا ته دنیا، تا روزی که نفس می کشم عاشقت می مونم!
دیگر داشتم روی پله ها تلوتلو می خورم و اگر دستم را به دیوار نمی گرفتم حتما از پله ها سقوط
می کردم. با حرف هایش بار دیگر شلاقم زده بود و جسم و روحم با هم درد می کشیدند. دیگر نه توان کار کردن داشتم و نه حال و حوصله اش را. اصلا با این قیافه درب و داغان چه می گفتم به بقیه!
خودم را به بیرون از عمارت رساندم و با پای پیاده بدون این که بدانم به کجا می روم شروع به راه رفتن کردم. دیگر تمام زندگی برایم شده بود مثل پازلی که تکه های مهمش گم شده و کنار هم جفت و جور نمی شدند.
باز هم تو آمدی و هر بار با آمدنت
دلم رخت عزا می پوشد
که نمی توانم مثل گذشته ها داشته باشمت
این خاطره ها
تکرار دردهای بی شمار من است
حتی تو اگر باز هم عاشق باشی
من لبریز اندوه و
بیزارم از عشقی که برایم خاطره ساخت و رفت

#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۹
📚📕

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند.
ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاین رو مجبور بودند برگزینند:
یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد ...
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
 
آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنان را تحسین نماید..!

ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻨﻬﺎﻳﻴﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ
ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﻴﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ
ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎیی ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ میگردیم .

🌹🌹🌹
سلام دوستان مهربانم متاسفانه پدر همسرم آسمانی شد 😔😔 چند روزی نمیتونم در خدمتتون باشم . روح همه رفتگان قرین رحمت الهی😔😔🙏