رمانکده _رز🌹
545 subscribers
177 photos
64 videos
236 files
102 links
دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن

ارتباط با ادمین: Roza7883@
Download Telegram
او هم مرد بود و از دلشوره ای که بی جهت به قلب یک زن چنگ می زد خبر نداشت. شاید فقط یک زن بداند این گونه دلشوره گرفتن و دست و پا زدن در غمی که خودت هم نمی دانی چیست قطعا معنا و مفهومی دارد. او دلشوره ام را پای بهانه گیری دخترانه گذاشت و من می دانستم ته دلم ناقوس غم به صدا درآمده است. اما باز دلم را به این خوش کردم که این به خاطر اوج عشقی است که ته دلم لانه کرده و من راضی به این دوری نیستم.
سرم را از روی زانویم بلند کردم و یک دفعه یادم افتاد آخرین بار در همین سرداب از او جدا شدم. عطر تنش را بوییدم و در آغوشش جا خوش کردم. آن روز برای یک هفته فقط برای یک هفته عطر تنش را در ریه هایم ذخیره کردم، ولی بعد از گذشت چهار سال هنوز عطرش تمام مشامم را پر
می کند و گرمی آغوشش تنم را می سوزاند.
آهنگ که تمام شد از جایم برخاستم. دستم را سمت صورتم بردم تا اشک های باریده ام را پاک کنم و سرکارم برگردم که با دیدنش پشت یکی از دیوارها تمام تنم آوار شد و زانوهایم به لرزه درآمد.
اصلا چرا او هربار که من زجه می زنم و برایش گریه می کنم باید شاهد فروریختنم باشد.
چشم های اوهم باریده و رد اشک روی گونه هایش به جا مانده بود. این را وقتی خیره نگاهش
می کردم و مبهوتش بودم فهمیدم.

سمتم آمد و خودش را به تن لرزان و گریزانم رساند. تمام تلاشم این بود که حس دوست داشتن و دلتنگی را از چشم هایم بگیرم و به جایش نفرتی بی اندازه در قعر چشمانم بکارم.
- ماه چهره! فقط بزار باهات حرف بزنم!
- همه چی حل می شه! من اشتباه کردم! می دونم رفتنم اشتباه بود و تاوانش رو پس دادم! شاید از سر خودخواهی و غرور دنبال چیزی رفتم که اصلا من نباید می رفتم ولی....!
دیگر مجال ندادم حرفش را ادامه دهد. فریادی که تمام این سال ها در سینه ام مانده بود را روی سرش خالی کردم.
- اره اشتباه کردی! خیلی ام اشتباه کردی که با احساسات من بازی کردی! تو واسه یه هفته
می خواستی بری ولی چهار سال شد.
- یه طوری رفتی که هیچ رد و نشونی ازت باقی نموند.
- حالا می خوای چی بگی؟ با چی می خوای ارومم کنی؟ چهار سال درد و غصه رو با چه حرفی
می خوای بشوری و ببری!
- حالا دیدی دلشوره هام الکی نبود!
پا تند کردم برای رفتن که محکم به بازویم چسبید و خودش را به یک قدمی ام رساند. نفس به نفسم ایستاد و با فاصله ی یک وجبی به چشم هایم زل زد. چشم هایم از روی قفسه ی سینه ی ستبرش بالا رفت و در چشم های ملتمسش میخکوب شد.حُرم داغ نفس هایش گونه هایم را سوزاند و حس کردم جانم دارد رو به افول می رود و توانی در پاهایم ندارم تا روی پا بایستم و از فاصله ای این همه نزدیک حسش کنم. نگاهش را تسلیم وار سمتم چرخاند و صدایش نجواوار در گوشم پیچید.
- ماه چهره به خدا دوستت دارم! تموم این سالایی که تو نبودی و من نبودم دوست داشتم! حتی یه روز حتی یه لحظه فراموشت نکردم!
دیگر نه تقلایی برای اشک نریختن داشتم و نه تقلایی برای این که به او بفهمانم دیگر دوستش ندارم. پابه پای من اشک می ریخت و حالا هردو بازویم را محکم گرفته بود تا به حرف هایش گوش دهم.


#بهناز_صفری🌟
#ماه_عمارت🌜🌜🌜🌜
#پارت_۳۸