رمانکده _رز🌹
545 subscribers
177 photos
64 videos
236 files
102 links
دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن

ارتباط با ادمین: Roza7883@
Download Telegram
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت۵۸


بیشتر اوقات که بر می گشتم خونه لاکو رو می دیدم که توی اون ایوون به دور دست خیره شده و با اومدن من میومد پایین ...
چون حساسیت مامان رو می دونست که دوست نداره من زیاد با اون تنها بمونم ...یک بار که متوجه ی ورد من به خونه نشده بود ..رفتم پشت سرش ایستادم و آروم گفتم : به چی فکر می کنی ؟
بدون اینکه برگرده گفت : تو چی فکر می کنی ؟ گفتم : می دونم ناراحتی چرا حرف نمی زنی ؟ گفت : وقتی با گفتن من چیزی عوض نمیشه چه گفتی داره؟ ....
گفتم : آدم ها با گفتن دلشون رو خالی می کنن ..
اینطوری که تو پیش میری فردا افسردگی می گیری ..
گفت : این طورام نیست منو سمیرا با هم خیلی حرف می زنیم ..
گفتم : خوب چرا به من نمیگی ؟
سکوت طولانی کرد و گفت : چون نمی خوام ...
گفتم : ولی تو برام خیلی عزیزی می خوام با غمت شریک باشم ..
چشمشو ریز کرد و گفت : امیر من نمی خوام تو رو توی درد سر بندازم ..شما ها آدم های خیلی خوبی هستین ..من نباید از خوبی شما سوءاستفاده کنم ...








#ناهید_گلکار
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۸
 
در یکی از شب های سرد و طاقت فرسای قفقاز که نادر در اردوگاه ایران خراب در حال استراحت بود ، پیکی به اردو رسید و خبر داد که ضارب و تیرانداز ، بنام آقا میرزا نیک قدم که قصد جان قبله عالم را داشته هم اکنون در نزدیکی اردوگاه است
 
 
برخی از تاریخ نویسان نوشته اند ، با وجودی که نادر به ماموران محافظ ضارب ، دستور داده بود آقا میرزا نیک قدم که در هرات (شهری در افغانستان فعلی) دستگیر شده ، تا قفقاز که اردوی نادر بود حق صحبت و ملاقات با کسی را ندارد با این وجود ، یکی از وزرای با نفوذ نادر بنام میرزا علی اکبرخان شیرازی به درخواست خواهرش که همسر نادر بود و شدیدا به ستاره ، که سوگلی نادر بود حسادت می ورزید ، در بین راه با نیک قدم دیدار می کند و به او تلقین می کند تنها راه نجات وی از مرگ ، هنگام روبرو با نادر ، آن است که بگوید رضا قلی میرزا او را تحریک به قتل و ترور پدرش نموده است
 
 
در نیمروز (ظهر) روز بعد ، نیک قدم بهمراه دویست نفر محافظ ، به اردوی ایران خراب در قفقاز ، که سپاه ایران در آنجا مستقر بود رسید و بدستور نادر با دستان بسته به چادر او وارد گردید ، نادر تمام محافظان را مرخص و دستور داد بجز آقا میرزا نیک قدم و منشی مخصوص اش به نام میرزا مهدی استر آبادی ، هیچکس درون چادر نباشد
 
 
نادر سپس رو به نیک قدم کرد و گفت ، تو خوب مرا می شناسی و میدانی اگر حرفی بزنم محال است خلاف آن عمل نمایم ، پس تهی مغزی و سَبُکسَری را کنار بگذار و خود را فدای شخص و گروهی نکن که تو را جلو انداخته و پس از مرگت ، نفسی به راحتی می کشند و به عیش و عشرت خود پرداخته و به ساده لوحی تو می خندند ، به من راست بگو ، من هم قول می دهم که تو را نکشم و آزادت نمایم
 
 
نیک قدم اندکی خاموش ماند و با ترس و لرز و بریده بریده گفت ، اگر قبله عالم به پیامبر خدا (ص) سوگند بخورند که مرا آزاد کنند آنچه را می دانم بازگو خواهم کرد ، نادر بیدرنگ گفت ، به رسول اله (ص) سوگند میخورم چنانچه راست بگویی تو را آزاد کنم تا به میان تیره و قبیله خود باز گردی ، نیک قدم که می دید از لبه پرتگاه فنا و نیستی ، دوباره به جهان هستی بازگشته ، آب دهان خود را فرو برد و گفت ، با نهایت صداقت نزد ظل اله (سایه خدا - منظور نادر است) سوگند می خورم هر چه می گویم راست باشد
 
 
دلهره ای عظیم سراسر وجود نادر را فرا گرفته بود ، او با آن همه محکمی و دلاوری و شیردلی ، که در ذات او سرشته بود در این لحظه ، قلبش به سختی به تپش در آمده بود ، سکوت سنگینی بر سرا پرده نادر سایه افکنده بود ، سرانجام نادر نفس بلندی کشید و رو به نیک قدم گفت ، زود باش بگو ، بگو چه کسی تو را وادار به این کار کرد
 
 
نیک قدم با حالتی استوار و محکم ، رو به نادر کرد و گفت ، قبله عالم ، کمی بیندیشید چه کسی بیش از همه ، از مرگ شما سود می بَرَد ، این سخنان مانند پتکی سنگین بر مغز نادر فرود آمد و یک لحظه چشمانش سیاهی رفت ، بطوریکه نیک قدم از تغییر چهره نادر ، به آتشی که در درون وجود وی شعله ور شده بود پی برد
 
 
نادر قبلا هم به رضا قلی میرزا که محبوب ترین فرزندش بود بد گمان شده بود اما اینک می دید جگر گوشه اش ، سر رشته این توطئه بوده ، رضاقلی علی الخصوص کسی بود که نادر برایش آرزوهای بزرگ و طول و درازی داشت ، کام پدر بشدت تلخ و خشک شده بود ، لذا رو به نیک قدم کرد و گفت ، باقی را بگو ، روشن تر حرف بزن ، من قسم خورده ام اگر راست بگوئی تو را نکشم و آزادت کنم ، نیک قدم که مرد با هوشی بود ، دریافت در درون نادر توفانی هراس انگیز برپا شده ، به همین انگیزه ادامه داد
 
 
وقتی که قبیله و تبار من علیه قبله عالم سر به شورش برداشته و سپس طعم تلخ شکست را چشیدند ، زندگی من تباه شد و خانمانم بر باد رفت ، ابتدا به هند رفتم تا اینکه حضرت ظل اله قدم به هند گذاشتند ، من نیز  ناچارا به مشهد آمده و به حضور ولیعهد ، رضا قلی میرزا رسیدم و وضع پریشان خود را به آگاهی ایشان رساندم و درخواست کردم کاری به من رجوع کند تا زندگی ام بگذرانم ، ولیعهد دلشان برایم سوخت و بیست سکه طلا به من دادند و گفتند اگر در مقابل پدرم جنگ نمیکردی می توانستم تو را به کار بگیرم اما اکنون نمی توانم ، چون تا زمانیکه پادشاه زنده هست کاری از دستم بر نمی آید و با این کنایه به من فهماندند که تکلیف چیست
 
 
نیک قدم ادامه داد ، به ولیعهد گفتم ، این پول فقط کفاف چند ماه مرا می دهد که ایشان گفت ، تا زمانیکه ولیعهد هستم بیش از این نمی توانم کمکی بکنم ولی اگر پادشاه ایران شوم و دستم باز شد ، کار و مقام بزرگی به تو واگذار خواهم کرد و بجز آن مقام ، هزار سکه طلا نیزبه تو خواهم داد