رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_156


حتی جوابش را ندادم و به راه رفتن ادامه دادم.

_واسه چی میخوایشون؟

غریدم:

_قراره شرکت کار کنم. چند دست مانتو_شلوار

رسمی میخوام.

مات شده گفت:

_شرکت؟!
 
_آره!

توی فکر فرو رفت و حرفی نزد! وارد مغازه ی

مقنعه‌فروشی شدیم. هیچ مقنعه ای نداشتم.

علی رضا درحالی که به مقنعه ها نگاهی

می انداخت گفت:

_فکر کنم مقنعه سرمه ای خوب باشه،به رنگ

چشماتم میاد! ‌باز قلب لعنتی من ارور داد و بازی

در آورد! حالا چه گیری داده بود به رنگ چشمانم،

فقط خدا میداند. برای‌چندمین بار خجالت زده

شدم و سر پائین انداختم.

بی توجه به من به زن فروشنده گفت:

_خانم یه مقنعه ی سرمه ای، طوسی و نیلی

بدید!

برگشت سمتم:

_خودت رنگ دیگه ای نمیخوای؟

_نه، فقط مشکی میخوام، آخه پویان...

چشم غره ای رفت و با لحنی خشمگین گفت:

_مشکی؟

برگشت سمت فروشنده:

_همینا.

با اعتراض گفتم:

_نه!
#پارت_157



زن حتی به حرف من توجهی نکرد. مقنعه ها را از

قفسه بیرون کشید. علی رضا رو به من ابرویی

بالا‌انداخت.چپ_چپ نگاهش کردم که محو خندی

زد.  زن فروشنده که مسن بود مقنعه ها را روی

میز گذاشت و گفت:

_هرچی شوهرت میگه گوش بده. همینه دیگه

انقدر طلاق زیاده. همین لجبازیاست دخترم!

دلم پیچ خورد و مغزم سوت کشید. سریع گفتم:

_ایشون شوهرم نیست.

علی رضا اخمهایش در هم شد و عصبانی پوفی

کشید. زن که ضایع شده بود گفت:

_دوست پسرته؟ دیگه بدتر...!

علی رضا غرید:

_خانم شما به اونش چیکار داری؟ چقدر میشه؟

زن آرام غر زد:

_واه‌واه، اینم از وضع جوون های امروزی که

نمیشه چهار کلمه درست درمون باهاشون حرف

زد!

گلویم خشک شده بود. دستی به چشمانم کشیدم.

علی رضا پولش را حساب کرد و خارج شدیم!

علی رضا زمزمه کرد:

_مردم چقدر فضولن؟ تا دماغ درازشونو نکنن

توی مسائل دیگران آروم نمیگیرن.

چند تا اَه هم زیر لب گفت که باعث شد لبخندی

بزنم.

_فقط مونده دو دست پالتو بخرم. مانتوام

بیخیال.

*علی رضا*

از خودم منزجر بودم، نمیدانستم دقیقا دارم چه

غلطی میکنم! کارهایم دست خودم نبود و کنترل

از دستم خارج‌ شده بود و همین عصبانی ام

میکرد.  دستی به ته ریشم کشیدم تا نگاهم بند

نگاهش نشود. تا دوباره حرف ابلهانه ای نزنم.

کجایش قشنگ بود؟ لابد تاثیر

داروهایم بود. درستش همین است!
#پارت_158



جلوتر از من به سمت مغازه ی پالتوفروشی رفت.

هیچوقت با کسی جز غزاله به خرید نیامده بودم

که آن هم...
 
پوفی کشیدم و وارد مغازه شدم و به خودم تشر

زدم:

-"هیچی نیست، فقط توهم زدی"

همتا به سمتم برگشت. خودم را سرگرم دیدن زدن

پالتوها نشان دادم، اما خدا میدانست درونم چه

میگذرد.

_اون پالتو یشمی رنگِ خزدار، تک سایزه؟

نگاهم را چرخاندم سمت پالتویی که همتا نشان

میداد.

_تک سایزه اما فکر کنم بهتون بخوره. همین یه

دونه مونده. بدم امتحان کنید؟

پالتوی زیبایی بود. چرمی و بلند، کلاه و

آستین هایش خزدار بود.

همتا گفت:

_یه پالتوی رسمی ترم میخوام.
 
_خب من اینو بهتون پیشنهاد میکنم. مشکی و

رسمی.

_یه دونه سایز من بدید.

نمیدانم این دختر چه علاقه ای به رنگ مشکی

داشت؟ خودم را با گوشی مشغول کردم که

همان‌موقع پویان زنگ زد. اخم کمرنگی کردم

حالا جوابش را چه میدادم؟

_بله؟

پویان نگران گفت:
 
_علی رضا، همتا پیشته؟

همتا... ابرو بالا انداختم:

_آره.

_چرا جواب منو نمیده؟

همتا جواب پویان را نمیداد؟

کلافه شدم و گفتم:

_نمیدونم.
#پارت_159



با عجله گفت:

_شما کجایید؟

چه میگفتم؟ راستش را... اما به همتا گفته بودم

نمیگویم!

ناخودآگاه گفتم:

_تو راهیم.

_چرا انقدر طول کشید؟

امان از زبانی که به دروغ باز میشود:

_ترافیکه.

_گوشیو بده به همتا.

چشمانم گشاد شد. حالا چه میکردم؟

_الو چیشد؟ بدو علی رضا، دیرم شده؛ خیلی از

دستم ناراحته؟

حدس میزدم ناراحت باشد. بدون مکث گفتم:

_آره خیلی.

پویان آهی کشید. همان موقع همتا از اتاق پرو

بیرون آمد. قیافه اش ناراحت بود. نفسی گرفتم

و خیره اش شدم. دستم‌را روی بلندگوی گوشی

گرفتم و گفتم:
 
_پویانه. باهاش حرف میزنی؟

اما گویی در عالم دیگر بود؛ اصلا متوجه صدایم

نشد. با دست پالتو را تا کرد و به فروشنده

گفت:

_جفتشو میخوام.

فروشنده که دید چیزی کاسب شده است با

خوشرویی گفت:

_مبارکتون باشه!

دستم رفت سمت دکمه ی قرمز موبایل...

آرام لمسش کردم و تمام... ارتباط قطع شد، و

خودم هم نمیدانم این چه کاری بود انجام دادم.
#پارت_160



همتا جعبه را گرفت و به سمتم آمد.نمیدانم چه

شد که جعبه را از دستش گرفتم. نگاهش متعجب

شد. توجهی‌نکردم و از مغازه بیرون آمدیم.

گفتم:

_پویان زنگ زده بود.
 
نگاهش سخت شد، مکثی کرد و شانه ای بالا

انداخت.

_گفتم تو ترافیک موندیم.

قدمی جلو آمدم و با تحکم گفتم:

_اما دلیل نمیشه حقیقتو بهش نگی.

بی توجه به حرفم آهسته قدم برداشت و گفت:

_بریم.

ناخودآگاه عصبی شدم و آستینش را کشیدم.

ایستاد اما برنگشت. اخمی کردم و غریدم:

_فهمیدی؟

_آره آره فهمیدم.

و راه افتاد و رفت. دستهای مشت شده ام کنارم

قرار گرفت و اخم کردم.

*همتا*

بعد از روزی که علی رضا مرا رساند ندیدمش!

درست یک هفته انگار گمشده است و این برایم

عجیب است. کسی تعجب نمیکند که چرا نیست و

غیبش زده؛ انگار عادت دارند! یک هفته ای بود که

بیمحلی هایم را نثار پویان میکردم و تمام

دلخوشی‌ ام شرکت بود.  در شرکت نشسته و به

کامپیوتر خیره شده بودم. به ظاهر کار میکردم؛

اما فکرم مشغول بود و پر از تشویش! قرار

بود شرکت برای بستن قرارداد نمایندگانی انتخاب

کند و خیلی دوست داشتم من هم جزئی از آنها

باشم؛ چون‌قرارداد شیراز بسته میشد و من هم

این دوری را دوست داشتم، دوست داشتم بروم

دور شوم تا آرام بگیرم؛ اما نمیشد! سد محکمی

نمیگذاشت حتی دو ساعت هم از او دور شوم...

پویان!

حسابدار شرکت را چه به قرار داد؛ اما اگر میگفتم

آقاجون میگذاشت بروم، اما پویان... زیر لب

چندبار با حرص

گفتم:
#پارت_161



_پویان... پویان... پویان... پویان...!

دندان قروچ های کردم. حالم از عقایدش به هم

میخورد. من دوست داشتم بروم.خودم را کشتم

تا راضی شود بیایم سرکار. عمراً نمیگذاشت به

این سفر بروم.

خانم عبدی دختر جوان و بوری که دل خوشی از

دست فضولیهایش نداشتم، وارد اتاق شد و

گفت: 
_آقای مشیری کارت داره!

آقای مشیری؟ پویان؟ چه کارم داشت، جز اینکه

بگوید ببخشید؛ اصلا حق داشتم که از دستش

ناراحت بودم؛ اصلا

حق داشتم دوستش نداشتم.
 
با اخم سری تکان دادم و سمت اتاق پویان رفتم.

مکثی کرده و نفس عمیقی کشیدم.

راضی ات میکنم... من همتاجانم!

تقه ی کوتاهی به در زدم و وارد اتاق شدم، اما

پویان نبود! جایش روی صندلی، علی رضا با ژست

خاصی نشسته بود که باعث شد دلم بلرزد. بوی

عطرش تا صد فرسخی ام میآمد و قلبم را به لرزه

می انداخت. لبخندی به لب داشت که

با آمدنم محو شد.

کت و شلوار مشکی خوشدوختی پوشیده بود و

موهایش را با ژل بالا داده بود.پشت آن میز

ریاست واقعاً با شکوه و نفسگیر بود. نگاه

خیره اش باعث شد دست و پایم را گم کنم.

نگاهش تا پوست و استخوانم نفوذ میکرد و مرا

بیشتر‌از قبل دیوانه میکرد. نفس عمیقی کشیدم. 

_همتا چته؟ آروم باش. خودت رو نباز.

با هر جان کندنی بود سلام زیر لبی دادم. اخم

ابروهایش رنگ گرفت و بدون آن که نگاه

خیره اش را از من بردارد لب زد:

_بشین!

لحنش دستوری و پر از زور بود که باعث شد من

هم اخمی کرده و به خودم بیایم.

_کار دارم. شما منو صدا زدید؟

خودم هم تعجب کردم. تا یک هفته پیش تو بود و

الان  شده بود شما! خودش هم فهمید و

پوزخندی تلخی زد.

دستش را روی میز گذاشت و گفت:

_بشین!
#پارت_162



نفس صدا داری کشیدم؛ اصلا  مگر همین علی رضا

نبود که به آقاجون میگفت عمراً پایم را توی

شرکتت بگذارم؟

پس اینجا چه میکرد؟

_با توئم بشین!

کلافه روی کاناپه های قهوه ای رنگ اتاق نشستم.

درست روبه رویش. در تیررس نگاه خیره و

نافذش! کلافه دستی به مقنعه ی سرمه ای رنگم

کشیدم. چشمانش برقی زد... برقی که دلم را که

هیچ... کل وجودم را سوزاند. همان مقنعه ای

که یک هفته پیش برایم انتخاب کرد. آخ...!

خدایا... من چه مرگم شده بود؟!

_زنداداش؟

زنداداش؟ من زنداداش اش بودم. آری، من

زنداداش اش بودم!

سر بلند کردم؛ اما او سرش را پائین انداخت و

خودش را با برگه های روی میز سرگرم کرد.

گره ی ابروهایش کورتر از قبل شده بود.در همان

حال گفت:

_به پویان گفتی؟

آمده بود که این را بپرسد؟

_نه!
سر بلند کرد و چشمانش را به چشمانم گره زد.

پرسید:

_چرا؟

آب دهانم را قورت دادم و سرم را پائین انداختم.

خدایا چرا نمیتوانم مثل آدم عادی با او برخورد

کنم؟

_چون نتونستم!

_چرا؟

سرم را بیشتر پائین انداختم. چرا حس میکردم

هم صدای او و هم صدای من آرام شده است؟

_نشد!

_چرا؟

_من نمیتونم!

_چرا؟

عصبی شدم. مرا دست انداخته است؟ اما با دیدن

صورت جدی اش پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
#پارت_163



_فعلا موقعیتش جور نشده. سعی میکنم که

بگم!

_خب جورش کن.
 
تند گفتم:

_چشم! دیگه چی؟

خون سرد و با لحن خاصی گفت:

_دیگه هیچی! منو ببین!

مردمک های لرزانم را قفل مردمک هایش کردم.

نفسم گرفت. سریع از جایش بلند شد و کلافه

دستی به پشت گردنش کشید. مثل همیشه که

کلافه میشد!

زیر لب گفت:
 
_لا اله الا الله...!

و خشمگین شد:

_بلند شو برو بیرون.

پشت به من سمت پنجره رفت و درش را باز کرد.

دستان مشت شده اش را دیدم.

پاهایم به قدری میلرزید که حتی ٰ حس بلند شدن

هم نداشتم. با صدای دورگه و بلندی گفت:

_چرا خشکت زده، میگم برو بیرون!

اما من توانی نداشتم که از جایم بلند شوم!

همان موقع در باز شد و پویان وارد اتاق شد. با

تعجب نگاهی بین ما انداخت.علی رضا هم

برگشت و نگاهش کرد.

سست از جایم بلند شدم و گفتم:
 
_پویان کجایی؟ دو ساعته دنبالتم کارت داشتم!

نمیخواستم پویان بفهمد چرا و در چه موردی با

علی رضا حرف میزنم. اول تعجب کرد، منکه با او

قهر بودم؛ اما لبخند مهربانی زد که باعث شد

حالم از خودم و کارهایم به هم بخورد. نزدیکم

شد و دستم را گرفت.

_کاری واسم پیش اومده بود؛ ببخشید!

و برگشت سمت علی رضا که با اخم تماشایمان

میکرد.
#پارت_164



_ علی رضا‌  اینجا چیکار میکنی؟

علی رضا چیزی نگفت؛ فقط اخمش غلیظ تر شد و

دوباره سمت پنجره برگشت!

پویان هم که علی رضا را میشناخت. حالی به حالی

بود و دیوانه؛ پس توجهی نکرد و رو به من

گفت:

_بشین همتا!

نشستم. خودش هم کنارم نشست. حضور

علی رضا معذبم کرده بود. پویان در آغوشم کشید

و زیر لب با لحن مظلومانه ای گفت:

_دل بیچاره ی من!

از خودم خجالت کشیدم و دلم برایش سوخت؛

اما تنها عکس العملم این بود پسش بزنم. نمیدانم

به خاطر حضور علی رضا بود یا...

پویان خیره در چشمانم لبخندی زد و گفت:

_خب خانمم خوبی؟

_خوبم.

لبخندش عمق گرفت. پویان همیشه لبخند میزد و

علی رضا همیشه اخم میکرد!

وای خدایا... دارم دیوانه میشوم!

_خسته که نیستی عزیزم؟

صدای پوف کلافه ی علی رضا را شنیدم و آب

دهانم را قورت دادم و گفتم:

_نه، چطور؟

_امشب مهمونی آقای شایگان دعوتیم.

آه از نهادم بلند شد. کی حال داشت برود آن

مهمانی؟ مهمانی تجملاتی آنها؟

ادامه داد:

_حتما باید بریم؛ البته آقاجونو مادرجونو

علی رضا هم دعوت دارن. آقاجون اینا که زیاد

اهل این مهمونیا نیستن، علی رضا هم نمیاد...

علی رضا تند وسط حرفش پرید و گفت:

_چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ منم میام.
#پارت_165



او هم می آمد؟

_ علی رضا وقتی داری حرف میزنی برگرد

سمتم...

انگار علی رضا بچه ی دو ساله بود و پویان هم

پدرش که داشت آداب و معاشرت را به او یاد

میداد!

علی رضا برنگشت و پوزخندی زد:
 
_پویان سر جدت ولم کن!

_چرا امروز زنگ زدم جواب ندادی؟ دو روز پیشم

هرچقدر به آقا میگم بیاد شرکت طاقچه بالا

میذاره الان چیشده؟ تو که نمیخواستی مهمونی

بیای، جنی شدی؟

علی رضا عصبی رفت سمت در و گفت:

_آره آره جنی شدم.
 
و در را به هم کوبید. از صدای برخورد در در

خودم جمع شدم. پویان سری به عنوان تأسف

تکان داد:

_این آدم بشو نیست که نیست!

و نگاهی به من انداخت و گفت:

_گفتی کارم داشتی؟

و بعد لبخند زد و گونه ام را بوسید:

_پس منو بخشیدی خانم!

سرتکان دادم. با عشق دستی به مقنعه ی سرمه ای

رنگم کشید. دلم لرزید... نه از کشیدن دستش روی

مقنعه ام... نه از وجودش! دلم لرزید که یادم آمد

چه کسی و چه جوری برایم این مقنعه را خریده

است!

_قشنگه... بهت میاد.

_پویان؟

_جانم؟

دل را زدم به دریا و گفتم:

_میذاری برم شیراز؟

لبخندش که محو شد فهمیدم جوابش نه است!

لحنم را لوس کردم و سریع گفتم:
#پارت_166


_تو رو خدا، پویان انقدر بد نباش. بذار برم یه

بادی به سر و کله ام بخوره!

قاطع و محکم گفت:

_نه! 
_تو رو خ...

دستش را روی لبم گذاشت و توی چشمانم زل زد.

خیلی سرد گفت:
 
_گفتی بیام شرکت کار کنم تو رو خدا، حالم

خوش نیست و هزار جور حرف بافتی به هم،

منم قبول کردم؛ پس میخوام برم اینجا و اونجا

و مسافرت و قبرستون، اونم تنهایی نداریم!

فهمیدی همتا؟ صبرکن یه کم سرم خلوت بشه

با هم میریم مسافرت تا ببینم حال خانم خوب

میشه یا نه؛ پس التماس نداریم! میدونی که

حرفم یه کلمه است،

نه...!

به معنای واقعی کلمه لال شدم! تا حالا پویان را

اینجوری ندیده بودم. از جا بلند شد و رفت سر

میزش:

_یه آژانس بگیر برو خونه! آماده شو میام دنبالت،

راستی..

و برگشت سمتم. بغض سفت و سختی گلویم را

دربرگرفته بود.

_اونجا آبغوره نمیگیری همتا! من به اندازه کافی

عصابم خرد هست. خواهش میکنم با بچه بازیات

خردترش نکن!

به کارهای من میگفت بچه بازی؟ مگر چه خواسته

بودم؟

_یه هفته است دارم نازتو میکشم. حقم داری

ناراحت باشی؛ اما نه اینقدر. آدم از سنگم بود

دلش به رحم میومد!

چشمانم گشاد شد! پویان را هیچوقت اینگونه

ندیده بودم!

_همتا  فکر میکنی من خرم؟ فکر کردی نفهمیدم

واسه چی اومده بودی اینجا؟

قلبم آمد توی دهانم و چشمانم از ترس گشاد

شدند. فهمیده بود؟

پوزخندی زد:

_اومده بودی خرم کنی و خواسته ات رو بگی؟

سری تکان داد و آهی کشید...

با چشمان اشکی ام نگاهش کردم. رو برگرداند و

گفت:

_برو... حاضر شدی بهم زنگ بزن بیام دنبالت!

اما قادر به بلند شدن نبودم. عصبی گفت:
#پارت_167


همتا...!

از جا پریدم. بغضم هر لحظه رنگ میگرفت؛ اصلا

انتظار حرفهایش را نداشتم!

وجدانم سرم داد کشید:

_چیه نکنه انتظار داری مثل همیشه با حرفات

خرش کنی؟

چشمانم به سوزش افتاده بودن و قلبم به تندی

میکوبید. نفس عمیقی کشیدم و عصبی از اتاق

خارج شدم. وارد اتاق‌خودم شدم و کیفم را چنگ

زدم و با قدمهای تند و نامیزان از شرکت خارج

شدم.

دستی به گلویم کشیدم و بغضم ترکید. بی توجه

به ماشین ها کنار خیابان راه رفته و اشک

میریختم. تقصیر من بود؟!

خیلی بد شده بودم. خیلی نفرت انگیز شده بودم.

به که میگفتم این زندگی را نمی خواهم؟

با صدای بوقی به خود آمدم؛ اما توجهی نکردم و

با غیظ به راه رفتنم ادامه دادم. 

لابد مزاحم بیکار و علاف خیابانی است که دنبال

طعمه ای برای پر کردن رختخوابش میگردد! 

_زن داداش؟

نفسم قطع شد و با چشمان اشکی به ۲۰۶

مادرجون خیره ماندم و بعد هم... به راننده اش! 

راننده ی چشم مشکی اش، همان مجهول گستاخ

بی اعصاب دیوانه! همان... همانی که برایم مقنعه

گرفته بود، همانی‌که گاهی عصبانی ام میکرد و

گاهی دل بی صاحبم را میلرزاند.
 
_زنداداش سوار شو!

لحن دستوری و پر تحکمش باعث شد بدون چون

و چرا سوار شوم. راه افتاد و من هم اشکم جاری

شد. بدون هیچ‌ابائی... هیچ ترسی! چیزی نگفت و

فقط سرعت ماشین زیاد شد. چشمه ی اشکم

خشک نمیشد. فین فینم هم به راه افتاده بود. 

سر آخر طاقت نیاورد و عصبانی پرسید:

_چی شده؟

چه شده بود؟!

فقط دلم میسوخت. برای لحظه های زندگی ام که

داشت تباه میشد و برای پویان... همانی که با

حرفهایم خرش میکردم؟

کلافه گفت:
#پارت_168



_نمیخوای حرف بزنی؟

اصلا  علی رضا اینجا چه میکرد؟ مگر نرفته بود؟

با تردید پرسید:

_با پویان دعوات شده؟

اشکم شدت گرفت. وجدانم هی مرا سرزنش

میکرد. عذابش هم همراهش!

برای خفه شدن صدای درون سرم، دست بردم و

ضبط را روشن کرده و خودم را جمع کردم و سرم

را به شیشه تکیه دادم.

علی رضا آهی کشید و خواننده شروع به خواندن

کرد: 
"من آدم رویای تو نیستم

من فکر و ذکرم پرتِ این سازه

یکی مثل تو با چشم رنگی

با یه روانی که نمیسازه

من آدم رویای تو نیستم

من با خودم درگیرم افسردهام

زیر چشمی نگاهی به علی رضا انداختم. فکاش

منقبض شده بود و با اخم های در هم به روبه رو

خیره مانده بود.

دستانش سفت و سخت فرمان بیچاره را

میفشرد! 

کنار من لبه ی یه پرتگاهی

که آخرش سقوط میکنی

دیوونه زل نزن توی چشمام

چرا هرچی میگم سکوت میکنی؟

علی رضا عصبی دست برد و ضبط را خاموش کرد

و غرید:

_میگی چیشده یا میخوای تا شب زار بزنی؟

_بزن کنار میخوام پیاده شم!
#پارت_169


توجهی نکرد و پرسید:

_چیشده اتفاقی افتاده؟

با بغض نالیدم:

_میخوام پیاده شم!

با حرص آرام کوبید روی فرمان:

_پرسیدم چیزی شده؟

با غیظ نگاهش کردم و گفتم:

_به تو ربطی نداره.

_با پویان حرفت شد؟ اون چیزی گفت؟

اون ناراحتت کرد؟

_میگم به تو ربطی نداره!

_سر چی دعوا کردید؟

_به تو مربوط نیست

_چرا لج میکنی. بهم بگو چیشده شاید تونستم

کمکت کنم.

و دوباره تکرار کرد: 
_با پویان دعوات شده؟

با خشم داد کشیدم:

_آره دعوامون شد، آره... آره... میتونی بری گوش

برادرتو بپیچونی بذاره برم مسافرت، میتونی

گوششو بپیچونی و‌ بگی چرا ناراحتم کرد...

میتونی؟

خشک شده نگاهم کرد. خودم هم نمیدانستم چه

مرگم است. دوباره اشکهایم راهشان را پیدا

کردند. اشکهای‌سمج من!

با صدای لرزانی گفتم:

_میخوام پیاده شم.

و او هنوز مات بود و به شیشه ماشین نگاه

میکرد. حرکت سیب گلویش را دیدم که تکان

خورد، که بالا و پائین شد...

و نفس سنگینش که آرام رهایش کرد.
#پارت_170



_مگه کری؟ میخوام پیاده شم... نمیشنوی؟

اما گویی در عالم دیگری بود. نمیدانم چگونه

رانندگی میکرد؟

با حرص گفتم:

_ماشینو نگه دار! نمیشنوی؟ میگم میخوام پیاده

شم! ‌ با دست چنان کوبید روی فرمان که بند دلم

پاره شد و از ترس خشک شدم. فریاد کشید:

_خفه میشی یا نه؟!

خفه؟ به معنای واقعی کلمه لال شدم! چشمانم

گشاد شده بود، حتی میترسیدم نفس بکشم.

ماشین را گوش های پارک کرد و نفس عمیقی

کشید. کمی دستانش میلرزید... درست مثل من!

دوباره نفس عمیق... نفس عمیق... و نفس عمیق؛

اما آرام نشد. سریع برگشت سمتم و غرید:

_تو چه مرگته؟

با حیرت نگاهش کردم. روز به روز پرروتر و بد

دهان تر از قبل میشد. دستم به سمت دستگیره ی

ماشین رفت که فهمید و سریع قفل کودک را فعال

کرد. بغض فشار بیشتری بر گلویم وارد کرد.

_حالیت نیست؟ میخوام پیاده شم!

داد کشید

_پیاده بشی که چی بشه؟ با این حال نزار و

داغونت؟ تهش میری خونه میرسونمت. تمومش

کن! بچه بازی درنیار.

صامت شده نگاهش کردم. دستی میان موهایش

کشید و نفسش را به شدت بیرون فرستاد.

استارت زد و ماشین را روشن کرد. همان لحظه

گوشی اش زنگ خورد.جواب داد:

_بله ژیلا؟

رادارهایم فعال شد. ژیلا دختر عمه خانم چه

کاری میتوانست با علی رضا داشته باشد؟

ناخودآگاه اخم کردم.

_لعنت بهت همتا، آخه تو چته دختر؟

علی رضا بی حوصله گفت:

_ببینم چی میشه!

سرم را تکیه دادم به پنجره، باران می آمد و

شیشه بخار کرده بود. درست مثل حال این

روزهایم... اشکی از گوشه

چشمم قُل زد و چکید روی گونه ی یخ زده ام.
#پارت_171



_ژیلا...! حوصله ندارم، کاری نداری؟

دستی به شیشه کشیدم. نوشتم: "خدایا بسه!"

علی رضا خشمگین شد:

_نخیر! خداحافظ.

و گوشی اش را قطع کرد و پوفی کشید. نگاهی

حواله ام کرد، و درست مثل همیشه که اذیتم

میکند و بد و بیراه‌ میگوید، گفت:

_ببخشید.

ببخشید گفتنش آتش درونم را شعله ور میکند و

من همانند اسپند روی آتیش گُر گرفتم:

_ببخشید؟

سرش را چندبار آرام کوبید به پشتی

صندلی اش:

_ساکتشو! جو نگیرتت تا ازت معذرت خواهی

میکنم!

این دیگر که بود؟ این دیگر چه جورش بود؟ چرا

آنقدر گستاخ و پررو بود. حرف میزد و میگفت

ببخشید و بعدش‌هم... نفسم را به سختی مهار

کردم و فریاد کشیدم:

_ازت متنفرم علی رضا، ازت متنفرم!

به راستی که اینگونه بود؟ مات شده به نقطه ی

نامعلومی خیره ماند و من... از زورنفس_نفس

زدن اشک در چشمانم جمع شده بود! من از او

متنفر بودم؟ چیزی ته دلم فریاد کشید: نه! و

بغضم قَد کشید. سرم به دَوَران افتاد و صدای

نفس های عمیق علی رضا هم داشت دیوانه ترم

میکرد. دستانم را‌مشت کردم و بغضم را قورت

دادم. هرچند که رفع نشد. سریع خم شدم و قفل

در را زدم و با یک حرکت از ماشین پیاده شدم.

باران با بیرحمی تمام روی تنم شلاق میزد. بغضم

به یکباره ترکید. نگاهم را حیران و سرگردان توی

خیابان چرخاندم. لرز بدی در تنم نشسته بود.

میخواستم هرچه زودتر از آنجا فرار کنم، وگرنه

دیوانه میشدم. دیگر‌طاقتم طاق شده بود؛ مگر

یک آدم چقدر توان دارد؟

دستم را برای گرفتن تاکسی بلند کردم. با کشیده

شدن بند کیفم بهت زده چرخیدم و رسیدم به یک

جفت چشم به‌خون نشسته.علی رضا با اخم های

گره خورده، بدون آنکه نگاهی مستقیم به

چشم هایم بیندازد گفت:

_برای بار آخر بهت میگم برو توی ماشین بشین!

گفتم خودم میرسونمت شیرفهم شد؟
#پارت_172



لحنش قاطع و دستوری بود؛ اما من هم دلم

نمیخواست از او اطاعت کنم. بند کیفم را از میان

دستان قدرتمندش‌بیرون کشیدم. سرد گفتم:

_نیازی به لطف جنابعالی نیست!

دندانهایش را به هم سایید و خشمی عمیق

چهره اش را پوشاند. به چشمانش نگریستم، رگه

های قرمز چشمانش عصبانیت بیش از اندازه اش

را به رخ میکشید. از میان دندان های کلید‌

شده اش گفت:

_کله شقی نکن!

اصلا چه اصراری داشت؟

بند کیفم را گرفت و با خشونت مرا به سمت

ماشین کشاند. با حرص کیفم را ول کردم.کیف

میان دستانش جا خوش‌کرد و من پوزخندی زدم

و رویام را از او گرفته و چرخیدم. تن صدایش

بلند شد و غرید:

_میخوای چی رو ثابت کنی احمق جون؟

به من میگفت احمق؟ خب حق هم داشت، من یک

احمق به تمام معنا بودم
.
دوباره دستم را برای گرفتن تاکسی بلند کردم.

چقدر گوش دادن به صدای نفس های عصبی

علی رضا لذتبخش بود!

آستین مانتویم را چنگ زد و با تمام قدرت مرا به

طرف ماشین هل داد. دوست داشتم قهقهه بزنم،

بازی داشت برایم جالب میشد. یک قدم به جلو

آمد و روبه رویم ایستاد. از ذهنم گذشت:

اسم عطرش چیه؟ چرا انقدر بوی خوبی میده!

_با زبون خوش بشین توی ماشین!

_نمیشینم! اصلا به تو چه که کلید کردی تا منو

برسونی. من اونقدرا هم بیدست و پا نیستم.

اخم کرد:

_سر ظهری یه دختر تنها تو این بارون و خلوتی

خیابون و یه جای پرت... میدونی معلوم نیست

چه بلایی سرش بیاد بی عقل؟ نه نمیدونی چون

هنوز یه بچه ای!

_لازم نیست این چیزا رو به من یادآوری کنی،

خودم از پس خودم برمیام و عقلم به این چیزا

میرسه! سرش را به عنوان تأسف تکان داد:

_برو بشین تو ماشین!
#پارت_173



لجبازی بیش از حد را جایز ندانستم. درحالیکه

اخمهایم را به شدت به هم پیچیده بودم سوار

ماشین شدم. اخمهایی که خودم هم میدانستم

مصنوعیست! بعد از چند دقیقه تأخیر سوار

ماشین شد و به راه افتاد. دستهایم را به هم

قالب کردم و به روبه رویم خیره شدم. با خود

گفتم:

_انگار میپره تو استخر پر از عطر. چرا بوی

عطرش اینطوریه؟ یه طوریه! خیلی خوبه.

بی توجه به صدای ضربان قلب بیچاره ام، لبم را

با زبان تر کردم و گفتم:

_منو جلوی یه مغازه ی لوازم آرایشی پیاده کن.

خرید دارم! آرام خندید و دل توی سینه ام گره

خورد. جا خورده خیره اش شدم. گوشه ی

چشمانش چین خورده بود و لبخند جذابی به لب

داشت. آب دهانم را قورت دادم و حیرت زده

نگاهم را دزدیدم. صدایش آمد:

_بازم خرید؟

گیج گفتم:

_چی؟

_بازم خرید داری؟ خریدات تموم نمیشن؟

گیج تر از آنی بودم که بخواهم جوابش را بدهم.

ماشین را جلوی یک مغازه ی لوازم آرایشی پارک

کرد و پرسید:

_اینجا چطوره.

باز هم جوابش را ندادم. در کمال تعجب زیپ

ژاکتش را تا گردنش بالا کشید و کیف پول و

گوشی اش را به دست‌گرفت. در ماشین را باز کرد

و پیاده شد. با بهت نگاهش کردم. خم شد و از

توی شیشه ماشین گفت:

_چرا خشکت زده؟ مگه نمیخواستی خرید کنی؟

متعجب چشم گرد کردم:

_مگه توئم باهام میای؟

صاف ایستاد و جوابم را نداد و به جایش ضربه

ی محکمی به شیشه زد. از جایم پریدم و او

غرید:

_ماشینو بد جایی پارک کردم، میشه تشریف

مبارکتونو بیارید؟

نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم. نگاه تندی به

سویم پرتاپ کرد که باعث شد در خودم جمع

شده و دست و پایم را گم کنم. جلو_ جلو به

طرف مغازه راه افتاد و مرا مبهوت به دنبال خود

کشاند. نگاه دقیقی به او انداختم. ژاکت مشکی

رنگ و شلوار جین سرمه ای، شانه های پهن و

ورزیده اش موقع راه رفتن تکان میخوردند و

خوب دلبری میکردند.
#پارت_174



پشت گردنش آفتاب سوخته شده بود و همین هم

او را جذابتر از قبل مینمود. در دل خودم را برای

این افکار بی سر و ته سرزنش کردم و سعی کردم

آنها را پس بزنم. دست هایم مشت شدند و

قدم هایم را سریعتر برداشتم و به او رسیدم؛ اما

او دوباره به قدمهایش سرعت بخشید و از

من جلو زد. حرصم گرفت و تقریبا دوئیدم تا به او

برسم؛ اما خودش را جلویم انداخت و با دو گام

به مغازه رسید. به او رسیدم و حرصی نفس

عمیقی کشیدم. با دیدن لبخند محوش اخمهایم

کورتر شد. ‌وارد مغازه شدیم و بینی ام پر شد از

رایحه های مختلف. فروشنده دختر جلفی بود که

تا چشمش به علی رضا خورد آب دهانش به راه

افتاد. ناخودآگاه حرصم گرفت و به علی رضا خیره

شدم. میخواستم عکس العملش را ببینم؛ اما او با

تعجب و دهانی باز به لاکهای روی میز خیره شده

بود. آنقدر قیافه اش بامزه بود که دوست داشتم

قهقهه بزنم. لبم را گاز گرفتم تا قهقهه سر ندهم.

دخترک غرق در آرایش پرسید:

_چه کمکی میتونم بکنم؟

روی صبحتش با من بود، اما نگاه سرکشش را به

علی رضا دوخته بود. با حرص جواب دادم:

_خط چشم ماژیکی میخوام، یه مارک خوبش رو

بدید!

دخترک به ناچار نگاهش را از علی رضا گرفت و به

سمت قفسه های لوازم آرایش رفت. علی رضا

متعجب شد:

_خط چشم چیه دیگه؟

یعنی باور میکردم نمیدانست خط چشم چیست؟!

پوزخند بی اراده روی لبهایم نشست و گفتم:

_خط چشم دیگه! برای مهمونی امشب میخوام.

ابروهایش را بالا داد. چندبار پلک زدم و با طعنه

نیش زدم:

_خط چشم مشکیه! البته اگه تو از فروشنده رنگ

آبیش رو نخوای.

نیشخندی زدم و با تمسخر ادامه دادم:

_آخه به رنگ چشمام میاد!

دستی را که روی میز گذاشته بود، مشت شد.

عضلات صورتش سفت و سخت در هم شد. با

دیدن فک منقبض شده اش آب دهانم به گلویم

پرید و سرفه کردم. مشت دستش از هم باز شد و

به طرفم برگشت. نگاهی به چشمانم انداخت.

مردمک چشمانش لرزان بود! بدنم سست شد.

نگاهش را از چشمانم به پیشانی ام سوق داد و با

زهرخندی‌گفت

_این چشما همچین مالی ام نیستن.
#پارت_175



ناخودآگاه دلم لرزید و علی رضا صدایش آغشته

به تمسخر شد:

_زیادی خودت رو دسته بالا گرفتی زنداداش!

لبم را گزیدم. فروشنده به طرفمان آمد و با لحنی

پر از ناز و عشوه گفت:

_این بهترین مارکمونه، عالیه! ضد آبه.

اما من هنوز هم نگاهم به علی رضا بود که هر

لحظه خشمگینتر از قبل میشد. با خود فکر کردم

اگه جاش بود، یه‌سیلی میزد تو گوشم، این بشر

واقعا بی عصابه!

نگاهش را از پیشانی ام گرفت و پول خط چشم را

حساب کرد. چرا به چشمانم نگاه نمیکرد؟ دخترک

با عشوه سعی داشت مخ علی رضا را بزند، اما

علی رضا عصبی تر از آن بود که هوش و

حواسش را به دخترک دهد.

بسته ی پلاستیک حاوی خط چشم را از فروشنده

گرفت و تقریبا به سویم پرتاپ کرد. بعد هم

عصبی به سوی در خروجی رفت .مات ماندم!

مگر من چه گفته بودم که اینگونه خشمگین شد؟!

لعنت به من! ‌از مغازه خارج شدم و خواستم به

طرف ماشین بروم که ناگهان خشک شدم. جای

خالی ماشین به من دهن کجی میکرد!

دندان قروچهای کردم و از حرص نفس تندی

کشیدم. به طرف خیابان قدم برداشتم. چطور به

خودش اجازه میداد مرا اینگونه رها کند و

برود؟! با حرص پایم را به جدول کنار خیابان

کوبیدم و غریدم:

_دیوونه ی گستاخ!

با صدای ترمز وحشتناکی دو متر از جایم پریدم و

با وحشت به پشت سرم نگاه انداختم. با دیدن

علی رضا و لبخند روی لبانش ماتم برد. ابروهایش

را بالا داد و با صدای بلندی گفت:


_سوارشو زنداداش!

صدای آهنگ بلند ماشینش تا هفت محله آنورتر

هم میرفت. گیج بودم؛ چگونه میتوانست آنقدر

تغییر شخصیت‌دهد؟

سست و بی حال سوار ماشین شدم و او بدون

نیم نگاهی به طرفم، گاز داد و راه افتاد.

کلافه از صدای بلند آهنگ چشمهایم را بستم، اما

علی رضا با صدای بلند با خواننده همراهی میکرد

و روی عصاب‌نداشته ی من ناخن میکشید. نیم

نگاهی نامحسوس به نیمرخ اش انداختم. حاضر

بودم قسم بخورم هیچ کدام از‌ حرف های

خواننده را نمیفهمد!