Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
1.53K subscribers
21 files
43 links
مترجم:🌸راحیل🌸
🟠ذوب شدن[جلد۴ برادران استیل (فایل آماده فروشی)
🔵همسر همتای پدرخوانده مافیا(فایل آماده فروشی)
🟢میلیاردر سکسی و منزوی(فایل آماده فروشی)
سایر رمان ها:
@novelsrah
@rahilasha
@rahillro
عیارسنج ها و فایل های رایگان:
@tarjomehayerahil
Download Telegram
#melt

#part_130


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل


من مطممئنا اینجا نبودم که در مورد تشکیل خانواده دادن برادرهام و خودم صحبت کنم.

نیاز داشتم که به موضوع لری وید برگردم اما بعدش یه چیزی به ذهنم خطور کرد. هنری اون علامت تولد و خال کوچک رو روی بازوش داشت و زمانی که توی تخت خوابش با یه لباس بچه گونه و پوشک خوابیده بود اون خال روی بازوش کاملا مشخص بود.

_من متوجه شدم که هنری یه خال و علامت تولد داره

_آره، اون داره

گلوم رو صاف کردم.

_برایس گفت ممکنه که اون این خال رو از تو به ارث برده باشه.

_من مطمئن نیستم که چرا اون اینو گفته.

_اوه؟ منظورت اینه که تو این خال‌ های مادرزادی رو نداری؟

_نه، این چیزی نیست که منظورم بود. من یه خال مادر زادی دارم، اما کاملا متفاوت از خال هنری به نظر میرسه.

_شاید اون این خال رو از تو به ارث برده باشه، چون که برایس گفت که نه اون و نه مادر هنری خال مادرزادی ندارن.
#melt

#part_131

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



_پس فکر کنم امکانش باشه. اما اِولین هم یه خال داره کوچک ترین یه چیز کوچولو درست روی لمبر باسنش.

با ناراحتی پیچ و تاب خوردم. من واقعاً نمی خواستم در مورد هر چیزی که یه زن شصت و پنج ساله روی باسنش داشت صحبتی کنم. نمی تونستم اون رو مجبور کنم پیراهن خودش رو در بیاره و داخل بازوی راستش رو بهم نشون بده.

وقتشه که تحقیقات خال مادر زادی رو بیخیال بشم.

گفتم؛

_تام، می‌خواستم باهات حرف بزنم.

اون ابروهاش رو بالا برد.

_واقعا؟

گلوم رو صاف کردم.

_در مورد لری وید، میدونستی که اون دایی ناتنی منه؟

_نه، این برای من هم مایه تعجبم بود، چون که این برای بقیه شما هم تعجب آور بود.

من یه دقیقه هم حرفش رو باور نکردم، اما می‌خواستم با اون بازی کنم.
#melt

#part_132


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



_آره، خیلی مسخره و دیوونگی بود. به هر حال، وقتی چند سال پیش به شهر برگشت تو اونو به عنوان وکیل شهر استخدام کردی. چطور این اتفاق افتاد؟

_همون طور که میدونی، جورج استنفورد  توی اواسط دوره وکالت شهر خودش بازنشسته شد، پس موقعیت خالی بود. تا زمانی که لری یه ماه بعد برگشت، ما از وکلای قراردادی برای انجام کار خودمون استفاده می‌کردیم چون که اسنو کریک یه شهر کوچک بود. اما این دیگه مقرون‌ به‌ صرفه نبود. اتفاقاً دوست دختر تالون، جید، به عنوان وکیل شهر در حال انجام یه کار عالیه

لب هاش به طور نامحسوسی تکون خوردن و لرزیدن. فقط یه کم، ولی من دقت کردم و متوجهش شدم. اون داشت سعی می‌کرد با اشاره کردن به اسم جید منو از بحث درباره لری دور کنه و از موضوع اصلی گفتگومون منحرف کنه و به بیراهه بکشونه.

_آره، اون خیلی باهوشه و به عنوان یه خانم جووون محرک و فعاله. اما برگردیم به موضوع لری. چرا اون به عنوان وکیل شهر انتخاب نشده بود؟

_از اونجایی که مدتی طول می کشه تا ما یه انتخابات منظم داشته باشیم، تصمیم گرفتم یه قرار ملاقات بذارم
Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
#melt #part_132 #رمان_ذوب_شدن #جلد_چهارم_برادران_استیل _آره، خیلی مسخره و دیوونگی بود. به هر حال، وقتی چند سال پیش به شهر برگشت تو اونو به عنوان وکیل شهر استخدام کردی. چطور این اتفاق افتاد؟ _همون طور که میدونی، جورج استنفورد  توی اواسط دوره وکالت…
#melt

#part_133

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



_ولی چرا لری؟ معلوم شده که اون خیلی غیر اخلاقیه

تام دوباره لب هاش رو پیچ داد و چرخوند، این بار خیلی ظریف و چندان زیرکانه نبود.

_من خیلی وقته که لری رو میشناسم. باور کن، اگه میدونستم که اون چه جور آدمی بود، من هیچوقت اون رو به عنوان وکیل شهر انتخاب و منصوب نمی‌کردم. ولی ما همدیگه رو توی روز می شناختیم، با هم به دبیرستان توی گراند جانکشن رفتیم، و اون یه وکیل مجاز و معتبر بود و نیاز به یه شغل داشت. هیچ کدوم از وکلای دیگه اینجا توی اسنو کریک کار رو نمی خواستن. اون ها ترجیح دادن توی کارهای خصوصی خودشون بمونن. پس چه انتخابی داشتم؟

دوباره بازی اون رو دیدم. اون داشت سعی می‌کرد منو تو حالت دفاعی قرار بده.

_ چرا یه انتخابات ویژه برگزار نکنیم؟

_اینجا اسنو کریکه، جو، نه دنور، چه کسی کوفتی واسه انتخابات ویژه مشخص و کاندید میشه؟

_برادرهام و من میتونستیم
#melt

#part_134


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



_این فقط سه نفره. به علاوه اِولین و من. شاید برایس اگه توی شهر بود هم میشد. این یه راه حل عملی نبود. لازم بود تا سال انتخابات ریاست جمهوری صبر کنیم. این تنها زمانیه که توی یه شهر کوچک نتیجه میگیری. امیدوارم جید سال آینده کاندید بشه. اون برنده ی نهایی خواهد شد و ما نمی تونیم یه وکیل مدافع شهر بهتر بخواییم

باز داشت سعی میکرد که حواسم رو پرت کنه. جید دوست دختر تالون بود. نه دوست دختر من و من از موضوع منحرف نمیشدم. قبل از اینکه بتونم چیز دیگه ای بگم، تام باز هم صحبت کرد؛

_چرا همه سوالات در مورد لریه؟ اون توی جایی‌ که استحقاقش رو داشت حبس شده، پرونده بسته شد.

_ چرا نباید همه سوال‌ ها در مورد لری باشه؟ یعنی تو به اندازه‌ ای که من از این‌ موضوع ناراحتم ناراحت نیستی؟ برادر من یکی از قربانیان اون بود و برادر زاده تو هم همین‌ طور.

_اون خواهر زاده اِولین بود. ویکتوریا واکر خواهر اون بود

__

shoo in


کسی که برد ا
و حتمی است، برنده مسلم، کسیکه احتمال زیاد دارد برنده شود
#melt

#part_135


#جلد_چهارم_برادران_استیل

#رمان_ذوب_شدن



خودم رو مجبور کردم که چشم‌ هام رو گشاد نکنم. یعنی این رو از اون درست شنیده بودم؟ اون از این‌ که از نظر خونی عموی لوک نبود منکر احساس پشیمونی میشد. عجب حروم زاده‌ ی خونسرد و سنگدلی. من اون وقت می دونستم که اگه ایستاده باشم و این مرد رو مجبور کنم که پیراهنش رو بیرون بکشه، می بینم که علامت تولد و خال مادر زادی که تالون توصیف کرده بود رو روی بازوی راستش داره. من توی ارزیابی اولیه و اصلی خودم درست بودم.

لری وید ممکنه که یه روانی باشه اما تام سیمپسون خیلی بدتر بود. اون یه آدم یخی بود.



#پایان_فصل_نوزدهم
Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
#melt #part_135 #جلد_چهارم_برادران_استیل #رمان_ذوب_شدن خودم رو مجبور کردم که چشم‌ هام رو گشاد نکنم. یعنی این رو از اون درست شنیده بودم؟ اون از این‌ که از نظر خونی عموی لوک نبود منکر احساس پشیمونی میشد. عجب حروم زاده‌ ی خونسرد و سنگدلی. من اون وقت…
#melt

#part_136

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل

#فصل_بیستم

#ملانی


دکتر کیتز راه رفتنش رو به طرفم ادامه داد، دست راستش به صورت مشت شده بود.

_من امروز قصد دارم قبل از ترک این دفتر، اون پرونده رو ببینم، دکتر کارمایکل.

لبم رو گاز گرفتم.

_پرونده اینجا نیست. توی انباره

_تو دیگه چه نوع روانشناس کوفتی هستی؟

من با اضطراب لرزیدم.

_کسی که دفتر خودش رو با سوابق منسوخ شلوغ نمی کنه. من دستور العمل هایی رو برای ذخیره سوابق بیمارانی که دیگر فعال نیستن دنبال کردم. و حتی اگه هم اینجا بود من نمیتونستم اجازه بدم تا اون رو ببینی، این سوابق و اسناد محرمانه هستن.

_مرگ بیمار محرمانه بودن اطلاعات پزشک_ بیمار رو به پایان میرسونه. همه این رو میدونن.

_متأسفانه تو داری اشتباه می‌کنی. یادداشت برداری‌ های روان‌ درمانی از حفاظت ویژه‌ ای برخوردار هستن، تحت قانون حریم خصوصی و رازداری پزشکی


_______

HIPAA

قانون ح
ریم خصوصی و رازداری در پزشکی
#melt

#part_137


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل


_این مسخره ست

_من قانون حمل و نقل و حریم خصوصی و پاسخگویی بیمه درمانی رو ننوشتم، اما می تونم بهت اطمینان بدم که دارم درست میگم. من نمی تونم پرونده رو بهت بدم، حتی اگه این پرونده اینجا بود

_من به اصطلاحات پزشکی و حقوقیت علاقه‌ ای ندارم

حالا اون اون قدر بهم نزدیک بود که فقط یه پای اون ما رو از هم جدا می‌کرد. ضربان قلبم محکم و تند شد و حالت تهوع توی گلوم گیر کرد. نفسش بوی الکل می‌داد. پس همین بود. اون مشروب خورده بود.

_من مجبورم که الان ازت بخوام که اینجا رو ترک کنی، دکتر کیتز

چشم های آبی اون از خشم و آتش برق زد.

_ مطمئن نیستم که خودم رو صریح و روشن بیان کردم. من بدون پرونده اینجا رو ترک نمیکنم

_و من بهت گفتم....

آب دهانم رو قورت دادم...

_که پرونده اینجا نیست.
#melt

#part_138


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل


اون بازوی منو گرفت و من به طور غریزی و ناخودآگاه تند تند به عقب حرکت کردم و پریدم و به دیوار برخورد کردم.

گفتم؛

_جرات نداری که منو لمس کنی

_پس پرونده رو بهم بده

_من پرونده رو اینجا ندارم

_گوش بده، جنده.

اون گلوم رو توی چنگش گرفت.

_تو که نمیخوای...

ضربه ی آهسته ای به در خورده شد

_ملانی؟

اولیور! خدا رو شکر.

دکتر کیتز دستش رو از روی گردنم برداشت و من نفسم رو حبس کردم و هوا رو نفس نفس زدم. نفس نفس زدنم بیشتر از ترس بود. اون نفس‌ های من رو مسدود نکرده بود، اما لعنت به این، من از مرگ می‌ترسیدم.

_اولیور، از دیدنت خوشحالم.

بلوزم رو صاف کردم.

دکتر کیتز گفت؛

_این تموم نشده، دکتر کار مایکل، من اطلاعات رو از یه راه یا راه دیگه ای به دست میارمش
#melt

#part_139

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



دکتر کیتز بدون اینکه متوجه اولیور بشه از دفتر مطبم خارج شد. هنوز صدای قدم های اون رو می شنیدم که اون از قسمت و محوطه ی پذیرایی خارج شد و از سالن به سمت آسانسور رفت.

اولیور پرسید؛

_تو حالت خوبه؟ موضوع چیه؟

قدم های خودم رو از دست دادم، و اولیور به سمتم هجوم اورد و دوید و منو گرفت. اون بهم کمک کرد تا روی کاناپه قرار بگیرم و خودش کنارم نشست.

_ملانی؟

و اشک از چشم هام سرازیر شدن. این اشک ها برای جینا بودن با اشک هایی برای ترسی که توی من هجوم اورده بود و از من گریخته بود رو نمیدونستم. اولیور دستش رو دورم حلقه کرد.

_خدایا، چه اتفاقی افتاده؟ این یارو کی بود؟

آب بینیم رو بالا کشیدم و بعد به اون نگاه کردم، یه دستمال از جعبه روی میز قهوه برداشتم. چشم هام رو پاک کردم و سریع بینیم رو پاک کردم و توی دستمال فین فین کردم.

_اون پدر یکی از بیماران سابق من بود

_ باید به پلیس زنگ بزنیم؟ برای یه ثانیه فکر کردم که اون داره تو رو خفه میکنه

به طور معمول باید می‌گفتم آره، اما سرم رو به علامت نفی تکون دادم.

_من حالم خوبه، این مرد به اندازه ی کافی از چیزهای زیادی گذشته

_داری شوخی می‌کنی؟ اون همین الان داشت سعی میکرد که تو رو خفه کنه
#melt

#part_140


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



_اون هیچ آسیبی به من نمیرسونه

و توی اعماق قلبم، من اینو باور کردم.

_اون پریشون و ناراحته. دخترش یکی از بیمارهای من بود و در نهایت خودش رو کشت.

لبم رو گاز گرفتم تا اشک هایی که داشت باز از چشم هام سرازیر میشد رو به عقب برگردونم.

_بعد از گذشت زمان، من بارها و بارها و بارها روی پرونده اون مرور کردم، اولیور، و من نمی‌تونم چیزی رو پیدا کنم که نشون می‌داده که اون قصد خودکشی کردن داده. چی رو از دست دادم؟

_اون هیچ حقی نداره که تو رو سرزنش کنه.

_ولی من باید چیزی رو از دست داده باشم.

و من چیزی رو از دست داده بودم. جینا عاشق من شده بود و من این رو نمیدونستم.

ادامه دادم؛

_و چیزهای بیشتری هم هست. همسرش همین چند روز پیش سعی کرده بود که خودش رو بکشه. اون الان توی بخش ذهنی بیمارستان والکستریت بستریه. پس این مرد توی ذهنیتش درست نیست و ذهنش الان درست کار نمیکنه.
Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
#melt #part_140 #رمان_ذوب_شدن #جلد_چهارم_برادران_استیل _اون هیچ آسیبی به من نمیرسونه و توی اعماق قلبم، من اینو باور کردم. _اون پریشون و ناراحته. دخترش یکی از بیمارهای من بود و در نهایت خودش رو کشت. لبم رو گاز گرفتم تا اشک هایی که داشت باز از…
#melt

#part_141

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



_هنوزم هیچ بهانه‌ای برای رفتار کردن باهات به این شکل وجود نداره

از نظر تئوری من موافقت کردم اما احساسی که الان داشتم..... احساس ناکافی بودن توی شغلم.... احساس مزخرف و افتضاحی که داشتم و به این دلیل موجه نبود که آرزو می‌کردم که‌ ای کاش می‌تونستم به گذشته برگردم و ببینم چه چیزی رو از دست داده بودم، تا توجه بهتری داشته باشم.....همه این ها باعث میشد نمی‌تونستم موافقت کنم و هم رای باشم. اون نامه بهم چنگ زده بود.. من باید میدادمش به یه وکیل. باید اون رو توی پرونده میذاشتم. من باید اجازه می‌دادم که همکارم و وکیلم اون رو بررسی کنن. اما این کار رو نکرده بودم. اون نامه رو نگه داشته بودم. و حالا دیگه خیلی دیر شده بود. نمی‌تونستم بحث این موضوع رو بالا بیارم.

_واقعا میگم، من حالم خوبه، فقط بیخیالش شو و کوتاه بیا، باشه؟

_تو هنوز واسه شام آماده‌ای؟

شام، گندش بزنن. خب، یه دختر باید غذا بخوره. دوباره دماغم رو پاک کردم و ایستادم.

_البته، بیا برای شام بیرون بریم

اولیور ایستاد و بعد دستش رو به طرف صورتم دراز کرد و قطره اشکی که روی گونه ام سرازیر شده بود رو پاک کرد.

گفت؛

_متاسفم که تو از این چیزها گذشتی، همون طور که می تونی تصور کنی، توی نفرولوژی کودکان، من هم چند بیمار رو از دست دادم.

_و اون ها کودک بودن. این باید خیلی بدتر باشه. متاسفم، اولیور

اون لب‌ هاش رو به هم فشرد.

_ای کاش میتونستم بهت بگم که بهش عادت کن

سرش رو تکونی داد.

_من که مطمئنا نتونستم بهش عادت کنم.
#melt

#part_142


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل


گفتم؛

_هر دکتری که به این عادت کنه احتمالا نباید پزشکی رو تمرین کنه و طبابت کنه. و من کسی هستم که تصمیم گرفتم روان درمانی رو به عنوان کارم شروع کنم. من من می تونستم یه روانپزشک معمول تر باشم، که فقط داروها رو توزیع کنم و بیماران رو به روانشناسان و مشاوران ارجاع بدم. من میدونستم که زودتر از موعد افرادی وجود خواهند داشت که من فقط با دارو درمانی نمی تونم به اون ها کمک کنم.

_تو چنین طبیعت اهمیت دهنده و مهربونی داری. من نمی تونم تصور کنم که تو فقط داروهای پزشکی رو توزیع کنی

اون گونه ام رو گرفت.

_تو همیشه اینجوری بودی. همیشه به فکر دیگران بودی. می‌دونی، ملانی، من در این دهه گذشته بارها به این فکر کردم که باهات ارتباط برقرار کنم و تماس بگیرم. من کتابت رو در مورد غلبه بر آسیب دوران کودکی و تروما و آسیب هاش خوندم. این درخشان و معرکه بود.

گونه هام گرم شدن.

_به چه دلیلی یه نفرولوژیست (مختصص کلیه و مجاری ادراری) کودکان توی این دنیا باید پاشه بره یه کتاب روان درمانی در مورد غلبه بر ضربات روحی دوران کودکی بخونه؟

_ چون من نویسنده اش رو می‌شناختم. و من میدونستم که اون چقدر باهوشه

با دهان بسته خندیدم.

_تو همون کسی بودی که همیشه در راس همه کلاس های ما بودی.

اون لبخندی زد.

_و تو همیشه درست پشت سرم بودی.
#melt

#part_143

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



گفتم؛

_تو هیچ ایده ای نداشتی که چقدر واسم آزار دهنده بود. هدف اصلی من توی زندگی این بود که از تو پیشی بگیرم و بگذرم و من هرگز نتونستم

_ها! دلیل اینکه تو هرگز نتونستی این کار رو انجام بدی اینه که من خودم رو مجبور کردم خیلی سخت تر کار کنم تا از تو جلوتر بمونم

دوباره گرم شدم.

_تو داری میگی که من مشوق تو بودم؟

_آره، کاملا. تو نمیدونی که چقدر بهم نزدیک شده بودی که بهم غلبه کنی و منو شکست بدی. دلیلی وجود داره که من معاشرت نکردم.

اولیور زندگی اجتماعی نداشته؟ اون همیشه خیلی شوخ طبع و خوش قیافه بود، همیشه دو یا سه زن به هر کلمه اون و تک تک کلماتی که میگفت بهش چسبیده بودن. من کسی بودم که زندگی اجتماعی نداشتم.

البته، از اونجایی که من یکی از معاشرت ها رو نداشتم، نمیدونستم که اون چنین چیزی داشته یا نه

_من فکر نمی کنم که هیچ یک از ما توی مدرسه پزشکی زیاد معاشرت داشته باشیم و این در مقایسه با دوره کارآموزی و اقامت چیزی نبود

_کاملا موافقم و نیازی به گفتن نداره. اون روزها بی رحمانه بودن

اون گونه ی من رو با انگشت هاش نوازش کرد. داشتم ناراحت میشدم.

گلوم رو صاف کردم

_حال و حوصله ی چه کاری رو داری ؟ توی اینجا رستوران‌ های زیادی وجود دارن. یه مکان سوشی خوب حدود یه بلوک تا اینجا فاصله ست و چند مکان ایتالیایی هم وجود داره
Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
#melt #part_143 #رمان_ذوب_شدن #جلد_چهارم_برادران_استیل گفتم؛ _تو هیچ ایده ای نداشتی که چقدر واسم آزار دهنده بود. هدف اصلی من توی زندگی این بود که از تو پیشی بگیرم و بگذرم و من هرگز نتونستم _ها! دلیل اینکه تو هرگز نتونستی این کار رو انجام بدی اینه…
#melt

#part_144

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل





_پیشنهاد سوشی عالی به نظر میرسه، بیا تا بریم امتحانش کنیم.

_خیلی خوب. اجازه بده تا کیف پولم رو از کشوی میزم بردارم

وقتی خم شدم تا کیفم رو از کشوی قفل شده، جایی که همیشه کیفم رو نگه میداشتم بیرون بیارم، گرما توی پشت سرم ظاهر شد. کیفم رو برداشتم و چرخیدم. اولیور درست پشت سر من بود، و اون سریع لبهاش رو روی لب های من کشید و مالید. با لرزش به عقب، روی صندلی میز تحریر افتادم و باسنم روی چرم صندلی افتاده و سقلمه زده شد. لبم رو گاز گرفتم.

اون گفت؛

_متاسفم، من نمی‌تونستم این رو از ذهنم بیرون کنم.

عصبی ایستادم. از احساسم در مورد بوسه مطمئن نبودم. مسلما که من و اولیور مدتها پیش صمیمی بودیم، اما فقط یک بار، و این قطعاً بخشی از رابطه نبود.

اون آرنج منو گرفت و منو به سمت خودش کشید.

گفت؛

_بیا تا دوباره امتحانش کنیم

و قبل از اینکه بتونم کنار بیام و یا خودمو کنار بکشم، لبهای اون دوباره روی لب های من بودن. اون زبون خودش رو روی درز لبهای من دواند، و اگرچه من مطمئن نبودم، دهانم رو واسه اون باز کردم و اون زبونش رو توی دهانم فرو برد.

چشم هام رو بستم، سعی کردم روی اون بوسه تمرکز کنم، سعی کردم راهی رو که درون اون (جونا) ذوب شده بودم ذوب شم......

_اینجا داره چه خبر کوفتی میگذره؟


#پایان_فصل_بیستم
#melt

#part_145

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل

#فصل_بیست_و_یکم

#جونا



بدنم منقبض و سفت و سخت شد. لبهای مرد دیگه ای روی لبهای ملانی بود.

ملانیِ من. ولی اون ملانی من نبود. تا اون لحظه، نمی‌دونستم که چقدر دلم می‌خواست که اون ملانیِ من باشه. موهای تنم از خشم سیخ شده بودن و با احساس وحشیانه و غارنشینی خشمم از جا برخاسته بود. وحشیانه و با احساس حیوانی و وحشی مثل انسان های اولیه به طرف اون ها قدم برداشتم.

کُت مرده رو از پشت گردنش گرفتم و دهان اون رو از دهان ملانی با خشونت دور کردم. اون روی زمین افتاد و باسنش به زمین خورده شد.

گفت؛

_هی! تو کی هستی؟ داری چیکار میکنی؟ فکر میکنی داری چه غلطی میکنی؟

من این مرتیکه رو نادیده گرفتم. اون مشکل و مسئله ای نبود. مشکلم این زن بود که داشت اون رو می بوسید. ملانی کمی عقب رفت و لب‌ هاش رو به هم مالید. لب های اون از لب‌ های یه مرد دیگه قرمز شده بودن. دیگه هرگز این اتفاق نمیفته.

_اون دیگه چه خریه؟ و این مرتیکه چیکاره ست که تو رو ببوسه؟
Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
#melt #part_145 #رمان_ذوب_شدن #جلد_چهارم_برادران_استیل #فصل_بیست_و_یکم #جونا بدنم منقبض و سفت و سخت شد. لبهای مرد دیگه ای روی لبهای ملانی بود. ملانیِ من. ولی اون ملانی من نبود. تا اون لحظه، نمی‌دونستم که چقدر دلم می‌خواست که اون ملانیِ من باشه.…
#melt

#part_146

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل


_اون.... اون یکی از دوست های من توی دانشکده پزشکیه

_اون وقت تو این طوری به دوست های خودت سلام میکنی؟

_ببین، جونا، این هیچ ربطی به تو نداره که....

_به جهنم که ربطی نداره

مرد دیگه بلند شد و اون آستین لباسم رو لمس کرد.

_ببین، من فکر می‌کنم ما اینجا یه سو تفاهم بزرگ داریم. این مثل همون چیزیه که ملانی میگفت. من اولیور نیکلاس یکی از دوست های اون توی مدرسه پزشکی هستم.

شونه هام رو بالا انداختم و اون رو هل دادم و دوباره اونو به زمین هل دادم و چسبوندمش.

_محض رضای خدا، جونا، میتونی بس کنی؟

ملانی به طرف این مرتیکه که افتاده بود زانو زد.

_اولیور، تو حالت خوبه؟

اولیور ایستاد و شلوارش رو پاک کرد.

_آره، من خوبم. ببین، شاید ما باید این قرار رو به وقت دیگه ای موکول کنیم

حرفم رو تُف کردم

_تو با اون یه قرار داشتی؟
#melt

#part_147

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل





ملانی ایستاد

_اون یه دوسته، جونا

اولیور گفت؛

_حالا می‌خوام خودمو بهانه کنم، باهات تماس میگیرم، ملانی

از بالای شونه هام بهش گفتم؛

_زحمت نکش

اون از در بیرون رفت.

ملانی خواستار شد؛

_خودت فکر می‌کنی داری چیکار میکنی؟ من و اون برنامه ریزی واسه شام داشتیم

_آره، برنامه ریزی شام با دوستت، دوستی که زبونش رو تا آخر حلقت فرو کرده بود!

اون سرخ شد. اون سرخی تمشکی خوشگل ... اما نه، من قرار نبود طعمه حیله های زنانه اون شم. من عصبانی بودم.... در واقع از شدت عصبانیت کبود شده بودم و از کوره در رفته بودم و آمپر چسبونده بودم..... و اون قصد داشت که بهم جواب پس بده.

_چرا اون داشت می بوسیدت؟

_نمیدونم، منم به قدری که تو تعجب کردی متعجب شدم

_من از موضعی که توش قرار داشتم تو متعجب به نظر نمیرسیدی
#melt

#part_148


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل



_تو دقیقاً توی زمان اشتباه وارد شدی. اون تازه شروع به بوسیدن من کرده بود و من آماده بودم که به اون بوسه پایان بدم.

_اوه تو آماده بودی تا اون بوسه رو پایان بدی؟ و من باید همچین چیزی رو باور کنم؟

_این واقعا اهمیتی نداره که تو به چی باور داری، جونا، و من و تو با همدیگه نیستیم

_به نظر میرسه که ما تا الان چند باری با هم بودیم

_این سکس بود. سکس های واقعا خوب، اما ما حتی چیزی در مورد یکدیگه نمیدونیم.

هه، درسته. اون از جلساتش با برادرم همه چیز رو درباره ی من میدونست.
#melt

#part_149


#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل


_من میگم که تو در مورد من خیلی چیزهای لعنتی و کـوفتی رو میدونی.

اون آهی کشید.

_باشه، ولی تو چیزی در مورد من نمیدونی

اون رو به طرف خودم کشیدم و سینه هاش رو جلوی سینه‌ام چسبوندم و قلاب کردم.

_من بیشتر از اون چیزی که تو فکر میکنی درباره ات میدونم

بو رو استشمام کردم و نفسی کشیدم

_من میدونم که تو همیشه بوی اسطوخودوس تازه داری، من دقیقاً میدونم که لب های سرخ و یاقوتیت زیر لبهام چه احساسی دارن. میدونم که نوک سینه هات تقریباً یه رنگ هستن و میدونم که دوست داری نوک سینه هات مکیده بشن. اونم سخت مکیده بشن. میدونم که هر شکاف کوچولوی کُس داغت چطور طعم و مزه ای دارن. میدونم که واژن خیست چطور طعم هلوهای شیرین و بوی مُشک خاکی رو داره. میدونم که هر چند دفعه پشت سر هم آبت میاد و به ارگاسم میرسی وقتی که من سخت کُلیتت رو بمکم و انگشت هام رو داخل واژنت قرار بدم و داخلت فرو کنم.

باسنش رو نه به آرومی بلکه با خشونت چنگ زدم و صدام رو پایین اوردم و توی گوشش زمزمه و پچ پچ کردم؛

_من میدونم که تو از سیلی زدن در کونت در حین سکس خوشت نمیاد و اینم می دونم که این به زودی تغییر می کنه

اون جلوی من نفس نفس زد.

_آره، این تغییر خواهد کرد. من این رو تضمین می کنم، ملانی. من می خوام به اون باسن کوچولوی شیرینت سیلی بزنم. به اون سینه های هلوییت سیلی بزنم. به تخت گره ات بزنم و ببندمت و احمقانه بکنمت. و در پایان، من همیشه اون چه رو که میخوام به دستش میارم و بهش میرسم.