#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_386
تصویر آبان، اشک در چشمم میجوشاند و سرم داغ میشود.
بیصدا برای او سوگواری میکنم و باورم نمیشود آخر و عاقبت آن همه انتظار شده است یک جسم بیجان... شده است یک چشمِ فروبسته از جهان!
با ایستادن ماشین نگاهِ تار و اشک گرفتهام را به اطراف میدهم و از سردر مکان روبهرویمان میشود فهمید جانِ بیجانِ آبانِ عزیزتر از جانم را به انتظار آمدنم مدتها در سردخانه رها کردهاند!
گردوی بزرگی، راه گلویم را سد میکند و برای خفگیام تقلا دارد.
ستاره نگاهِ مغموم و گرفتهاش را به من میدهد و لب میزند:
- لطفاً پیاده شین.
خودش خم میشود و دستگیرهی در را میکشد. پاهای لرزان و بیجانم را از ماشین بیرون میگذارم و برای قدم از قدم برداشتن جان میکنم.
دنبال ستاره میروم و او بعد از هماهنگ کردن با مسئولین سردخانه، من را به سمت یکی از اتاقها هدایت میکند، اما پشت درش میایستد و بیشتر از آن پیشروی نمیکند:
- منتظرتون میمونم.
با کفِ دست اشکِ صورتم را پس میزنم و مردد دست به سمت در میبرم. نفس میگیرم و آن را باز میکنم.
قدمهای مردد و بیجانم را به زور و قسم به سمت جلو میکشانم و با دیدن تختی که جسم بیجان آبانم روی آن خودنمایی میکند، پا سست میکنم.
زانو خالی میکنم و کم مانده است آوار شوم که دوباره به پاهایم جان میدهم و با ناباوری خودم را به آن میرسانم.
دستهای یخزده و سِرشدهام را به سمت ملحفهای که صورت عزیزش را پوشانده است میکشانم و پلک روی هم میفشارم.
سعی دارم بغض گلویم را پس بفرستم و اما نمیشود. ملحفه را کنار میزنم و ترس دارم از باز کردن چشمهایم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_386
تصویر آبان، اشک در چشمم میجوشاند و سرم داغ میشود.
بیصدا برای او سوگواری میکنم و باورم نمیشود آخر و عاقبت آن همه انتظار شده است یک جسم بیجان... شده است یک چشمِ فروبسته از جهان!
با ایستادن ماشین نگاهِ تار و اشک گرفتهام را به اطراف میدهم و از سردر مکان روبهرویمان میشود فهمید جانِ بیجانِ آبانِ عزیزتر از جانم را به انتظار آمدنم مدتها در سردخانه رها کردهاند!
گردوی بزرگی، راه گلویم را سد میکند و برای خفگیام تقلا دارد.
ستاره نگاهِ مغموم و گرفتهاش را به من میدهد و لب میزند:
- لطفاً پیاده شین.
خودش خم میشود و دستگیرهی در را میکشد. پاهای لرزان و بیجانم را از ماشین بیرون میگذارم و برای قدم از قدم برداشتن جان میکنم.
دنبال ستاره میروم و او بعد از هماهنگ کردن با مسئولین سردخانه، من را به سمت یکی از اتاقها هدایت میکند، اما پشت درش میایستد و بیشتر از آن پیشروی نمیکند:
- منتظرتون میمونم.
با کفِ دست اشکِ صورتم را پس میزنم و مردد دست به سمت در میبرم. نفس میگیرم و آن را باز میکنم.
قدمهای مردد و بیجانم را به زور و قسم به سمت جلو میکشانم و با دیدن تختی که جسم بیجان آبانم روی آن خودنمایی میکند، پا سست میکنم.
زانو خالی میکنم و کم مانده است آوار شوم که دوباره به پاهایم جان میدهم و با ناباوری خودم را به آن میرسانم.
دستهای یخزده و سِرشدهام را به سمت ملحفهای که صورت عزیزش را پوشانده است میکشانم و پلک روی هم میفشارم.
سعی دارم بغض گلویم را پس بفرستم و اما نمیشود. ملحفه را کنار میزنم و ترس دارم از باز کردن چشمهایم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_387
تارهای سفیدی که به موهای مشکیاش نشسته است را از دید میگذرانم. نگاهم خشکِ چشمهای فرو بسته و لبهای خشکشدهاش میماند. چروکِ ریزِ دور چشمهایش برایم دندان نشان میدهد و... چرا قلبم دارد خساست به خرج میدهد برای نبض زدن؟!
نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم، بالا نمیآید، سینهام به خسخس میاُفتد. دست به سمت گلویم میکشانم. سعی میکنم نفس بکشم. سعی میکنم حداقل کمی دیگر برای ادامهی این زندگی تلاش کنم. کمی دیگر... کمی به اندازهی یک دلِ سیر نگاه کردن چهرهی عزیزش!
نفسم به یکباره بالا میآید. به سرفه میاُفتم. سینهام خس و خس صدا میدهد و اما من بیاهمیت به حال بدیام، دِل ندارم نگاه از آبان عزیزم بگیرم.
رویش خیمه میزنم، با دست دو طرف صورتش را به چنگ میکشم و وجببهوجب آن را از لب میگذرانم.
اشکم، صورتش را میخیساند و من با صدای مرتعش و لرزانی زار میزنم:
- غلط کردم آبان، پاشو. گُه خوردم بار آخری سرت دادم کشیدم، غلط کردم به دست و پات نیاُفتادم و گذاشتم اِنقدر راحت از پیشم بری!
هقهقام اوج میگیرد و کف دست راستم را فرق سرم میگذارم. انگشتهای دست دیگرم را زیر دندان میکشم و چانهام از زورِ بغض به رعشه میاُفتد:
- تو کی اینهمه بیمعرفت شدی و من خبر نداشتم آبان؟!
نگاهِ گریانم را به او میدهم و مینالم:
- دِ بیمعرفت پاشو، دلم واسهت تنگ شده! لااقل اِنقدر معرفت به خرج ندادی صبر کنی تا قبل رفتنت ببینمت؟!
و چیزی جز لبهای خاموش آبانِ عزیزم نصیبم نمیشود.
چند باری محکم کف دستم را فرق سرم میکوبم و پشت سر هم میگویم:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_387
تارهای سفیدی که به موهای مشکیاش نشسته است را از دید میگذرانم. نگاهم خشکِ چشمهای فرو بسته و لبهای خشکشدهاش میماند. چروکِ ریزِ دور چشمهایش برایم دندان نشان میدهد و... چرا قلبم دارد خساست به خرج میدهد برای نبض زدن؟!
نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم، بالا نمیآید، سینهام به خسخس میاُفتد. دست به سمت گلویم میکشانم. سعی میکنم نفس بکشم. سعی میکنم حداقل کمی دیگر برای ادامهی این زندگی تلاش کنم. کمی دیگر... کمی به اندازهی یک دلِ سیر نگاه کردن چهرهی عزیزش!
نفسم به یکباره بالا میآید. به سرفه میاُفتم. سینهام خس و خس صدا میدهد و اما من بیاهمیت به حال بدیام، دِل ندارم نگاه از آبان عزیزم بگیرم.
رویش خیمه میزنم، با دست دو طرف صورتش را به چنگ میکشم و وجببهوجب آن را از لب میگذرانم.
اشکم، صورتش را میخیساند و من با صدای مرتعش و لرزانی زار میزنم:
- غلط کردم آبان، پاشو. گُه خوردم بار آخری سرت دادم کشیدم، غلط کردم به دست و پات نیاُفتادم و گذاشتم اِنقدر راحت از پیشم بری!
هقهقام اوج میگیرد و کف دست راستم را فرق سرم میگذارم. انگشتهای دست دیگرم را زیر دندان میکشم و چانهام از زورِ بغض به رعشه میاُفتد:
- تو کی اینهمه بیمعرفت شدی و من خبر نداشتم آبان؟!
نگاهِ گریانم را به او میدهم و مینالم:
- دِ بیمعرفت پاشو، دلم واسهت تنگ شده! لااقل اِنقدر معرفت به خرج ندادی صبر کنی تا قبل رفتنت ببینمت؟!
و چیزی جز لبهای خاموش آبانِ عزیزم نصیبم نمیشود.
چند باری محکم کف دستم را فرق سرم میکوبم و پشت سر هم میگویم:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_388
- خاک بر سر من، خاک بر سرِ من بیغیرتِ بیعرضه که اِنقدر راحت گذاشتم از دستم بری!
بیشتر از این تاب و توان ندارم. زانو خالی میکنم و روی زمین آوار میشوم. با دستم به ملحفه چنگ میکشم و بغض گلویم را از هم میدرد:
- ولی من هنوز کلی احساسات خرج نکرده به تو، به دلم بدهکارم. ولی هنوز خیلی مونده بود که من از آغوش تو سیر شم.
هر دو دستم را حائل صورتم میکنم و مینالم:
- من هنوز کلی دوست دارمِ نگفته به تو بدهکارم. من هنوز یه عالمه دوست داشته شدن از تو طلبکارم آبان!
به تخت چنگ میاندازم و روی پاهای مرتعشم میایستم. برای این روی پا ایستادن، جانها دادهام!
شانههای مردانهام از زور بغض و درد به رعشه میاُفتند و این دنیا هنوز یک دل سیر وجود آبان عزیزم را به من بدهکار است!
دست لابهلای موهای کوتاه شدهاش میکشم و آنها را میبویم.
شوریِ اشک نوکِ زبانم را میگزد و من با صدای لرزانی لب میزنم:
- هنوز خیلی زود بود واسهی رفتنت سنجاب! خیلی زود...
خم میشوم و بوسهای روی پیشانیاش مینشانم. پلک روی هم میفشارم و بغض گلویم را پس میفرستم. از آنطرف درِ اتاقک باز میشود و صدای ستاره است که میگوید:
- باید جنازه رو ببرن که به خاک بسپاریمش. لطفاً...
و من دل ندارم که از آغوش عزیزش دل بکنم.
ستاره از پشت دستی روی شانهام میگذارد و لب میزند:
- لطفاً... !
با سختی و سستی، خودم را از او جدا میکنم و نگاه گریانم را به جسم بیجانش میدهم. گذشتهها جلوی نگاهم رژه میروند و بغضی است که امانم نمیدهد!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_388
- خاک بر سر من، خاک بر سرِ من بیغیرتِ بیعرضه که اِنقدر راحت گذاشتم از دستم بری!
بیشتر از این تاب و توان ندارم. زانو خالی میکنم و روی زمین آوار میشوم. با دستم به ملحفه چنگ میکشم و بغض گلویم را از هم میدرد:
- ولی من هنوز کلی احساسات خرج نکرده به تو، به دلم بدهکارم. ولی هنوز خیلی مونده بود که من از آغوش تو سیر شم.
هر دو دستم را حائل صورتم میکنم و مینالم:
- من هنوز کلی دوست دارمِ نگفته به تو بدهکارم. من هنوز یه عالمه دوست داشته شدن از تو طلبکارم آبان!
به تخت چنگ میاندازم و روی پاهای مرتعشم میایستم. برای این روی پا ایستادن، جانها دادهام!
شانههای مردانهام از زور بغض و درد به رعشه میاُفتند و این دنیا هنوز یک دل سیر وجود آبان عزیزم را به من بدهکار است!
دست لابهلای موهای کوتاه شدهاش میکشم و آنها را میبویم.
شوریِ اشک نوکِ زبانم را میگزد و من با صدای لرزانی لب میزنم:
- هنوز خیلی زود بود واسهی رفتنت سنجاب! خیلی زود...
خم میشوم و بوسهای روی پیشانیاش مینشانم. پلک روی هم میفشارم و بغض گلویم را پس میفرستم. از آنطرف درِ اتاقک باز میشود و صدای ستاره است که میگوید:
- باید جنازه رو ببرن که به خاک بسپاریمش. لطفاً...
و من دل ندارم که از آغوش عزیزش دل بکنم.
ستاره از پشت دستی روی شانهام میگذارد و لب میزند:
- لطفاً... !
با سختی و سستی، خودم را از او جدا میکنم و نگاه گریانم را به جسم بیجانش میدهم. گذشتهها جلوی نگاهم رژه میروند و بغضی است که امانم نمیدهد!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_389
قدمقدم راه آمده را بر میگردم و اتاق را ترک میکنم. پاهایم ضعف برشان میدارد و بیشتر از آن سرپا ماندن در توانم نیست.
روی یکی از صندلیهای داخل سالن انتظار مینشینم و ستاره هم بعد از هماهنگ کردن با یک مرد و یک زن، میآید و کنارم مینشیند.
سرم را به دیوارِ یخزدهی پشت سرم تکیه میدهم و پلک روی هم میفشارم. بغض پس میفرستم و میپرسم:
- کی این اتفاق اُفتاد؟!
صدای او نیز بغض دارد:
- دیروز... دمدمای صبح. قلبش مریض بود، بیشتر از این دووم نیاورد.
پلک میگشایم و سر میچرخانم. نگاه بغضآلود و غصبناکم را به او میدهم و میگویم:
- قلبش رو مریض کردن. پدرِ بیشرفت قلبش رو مریض کرد!
به لبهایش انحنا میدهد، نگاهاش را از من میگیرد و آن را به نقطهی نامعلومی میدوزد:
- پدرم! شما از گذشته چی میدونید؟ من به حرفای آبان شک دارم. من شک دارم شما هیچی از اون گذشتهی لعنتی ندونید!
ابروهایم در هم میروند و به صورتم چین میاندازم. ساکت و صامت میمانم و ستاره لب میجنباند:
- مامان سرطان داشت، اما بهخاطر وضع بد مالیمون از همه پنهونش کرده بودن. پنهونش کردن تا قبل اینکه دخترِ اون صاحبخونهی بیشرفتون با یه پیشنهادِ وسوسهانگیز پا بذاره به خونهمون و پدرم رو هوایی کنه!
و من شرم دارم بگویم میدانستم و کاری از دستم بر نیامد. خجالت میکشم بگویم از تورج همهچیز را کف دستم گذاشته بود و اما کاری از دستِ نرویم برنمیآمد جز خودخوری!
ستاره پوزخند به لب میکشد، با هر دو دستش، به صورتش دست میکشد و خسته لب میزند:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_389
قدمقدم راه آمده را بر میگردم و اتاق را ترک میکنم. پاهایم ضعف برشان میدارد و بیشتر از آن سرپا ماندن در توانم نیست.
روی یکی از صندلیهای داخل سالن انتظار مینشینم و ستاره هم بعد از هماهنگ کردن با یک مرد و یک زن، میآید و کنارم مینشیند.
سرم را به دیوارِ یخزدهی پشت سرم تکیه میدهم و پلک روی هم میفشارم. بغض پس میفرستم و میپرسم:
- کی این اتفاق اُفتاد؟!
صدای او نیز بغض دارد:
- دیروز... دمدمای صبح. قلبش مریض بود، بیشتر از این دووم نیاورد.
پلک میگشایم و سر میچرخانم. نگاه بغضآلود و غصبناکم را به او میدهم و میگویم:
- قلبش رو مریض کردن. پدرِ بیشرفت قلبش رو مریض کرد!
به لبهایش انحنا میدهد، نگاهاش را از من میگیرد و آن را به نقطهی نامعلومی میدوزد:
- پدرم! شما از گذشته چی میدونید؟ من به حرفای آبان شک دارم. من شک دارم شما هیچی از اون گذشتهی لعنتی ندونید!
ابروهایم در هم میروند و به صورتم چین میاندازم. ساکت و صامت میمانم و ستاره لب میجنباند:
- مامان سرطان داشت، اما بهخاطر وضع بد مالیمون از همه پنهونش کرده بودن. پنهونش کردن تا قبل اینکه دخترِ اون صاحبخونهی بیشرفتون با یه پیشنهادِ وسوسهانگیز پا بذاره به خونهمون و پدرم رو هوایی کنه!
و من شرم دارم بگویم میدانستم و کاری از دستم بر نیامد. خجالت میکشم بگویم از تورج همهچیز را کف دستم گذاشته بود و اما کاری از دستِ نرویم برنمیآمد جز خودخوری!
ستاره پوزخند به لب میکشد، با هر دو دستش، به صورتش دست میکشد و خسته لب میزند:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_390
- گلاره! گفته بود واسهمون اقامت آمریکا میگیره و همهی خرجِ دوا و درمون مامانم رو میده... به شرطی که آبان رو از زندگی تو دورش کنیم. بابا هوایی شد. شبونه بار و بندیل بستیم و زدیم به دلِ کوه و بیابون.
نگاهاش را به من میدهد و قطره اشکی از چشم چپش چپش فرو میچکد. با کف دست آن را پس میزند و مرتعش ادامه میدهد:
- قرار شد قاچاقی از مرز مریوان قاطیِ کولبرا بریم عراق. از اونجا هم واسهمون بلیط بگیره به ترکیه و بعدِ ۲ ماه راهیِ آمریکا شیم.
به لبهایش اِنحنا میدهد و در مقابل نگاههای ناباورِ من دنبالهی حرفش را میگیرد:
- پدرم اِنقدر ساده بود که هرگز شک نکرد اگه ریگی به کفشِ گلاره و اردشیر نیست چرا باید قاچاقی از مرز رد شیم! هرگز یادم نمیره اون شب رو... هرگز یادم نمیره پدرم با یه زنِ مریض، با دو تا بچهی قد و نیمقد، با یه آبانِ دلتنگِ هوتن چه مصیبتی کشید تا از مرز رد شه!
و من غضب برم داشته است از این حقایقِ تا این حد حقیقی! غضب دارم به گلارهی گردنشکستهای که گفته بود مسلم او را هم دور زده است و از جا و مکانشان هیچ خبری ندارد!
لعنت به تو گلارهی مکار... لعنت!
ستاره هیستریک میخندد و حرصی زیرلبی میغرد:
- ما هم قربانیِ طمع پدرم و بیشرفی گلاره شدیم. و همهی این حقیقتها رو وقتی فهمیدیم که دیر شده بود واسهی برگشتن... خیلی دیر!
صورتم گُر میگیرد و لبهایم را سفت و محکم بههم میفشارم. دود از کلهام بیرون میزند و خودِ خدا خوب میداند اگر در این لحظه گلارهی بیشرف جلوی دستم بود بیشک که خرخرهاش را میجویدم و به جهنم میفرستادماش!
اشکِ ناامیدی از هر دو چشمم فرو میچکد و گوشهی لبم را میگزد. با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان میدهم و عاجز ماندهام از هر حرفی.
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_390
- گلاره! گفته بود واسهمون اقامت آمریکا میگیره و همهی خرجِ دوا و درمون مامانم رو میده... به شرطی که آبان رو از زندگی تو دورش کنیم. بابا هوایی شد. شبونه بار و بندیل بستیم و زدیم به دلِ کوه و بیابون.
نگاهاش را به من میدهد و قطره اشکی از چشم چپش چپش فرو میچکد. با کف دست آن را پس میزند و مرتعش ادامه میدهد:
- قرار شد قاچاقی از مرز مریوان قاطیِ کولبرا بریم عراق. از اونجا هم واسهمون بلیط بگیره به ترکیه و بعدِ ۲ ماه راهیِ آمریکا شیم.
به لبهایش اِنحنا میدهد و در مقابل نگاههای ناباورِ من دنبالهی حرفش را میگیرد:
- پدرم اِنقدر ساده بود که هرگز شک نکرد اگه ریگی به کفشِ گلاره و اردشیر نیست چرا باید قاچاقی از مرز رد شیم! هرگز یادم نمیره اون شب رو... هرگز یادم نمیره پدرم با یه زنِ مریض، با دو تا بچهی قد و نیمقد، با یه آبانِ دلتنگِ هوتن چه مصیبتی کشید تا از مرز رد شه!
و من غضب برم داشته است از این حقایقِ تا این حد حقیقی! غضب دارم به گلارهی گردنشکستهای که گفته بود مسلم او را هم دور زده است و از جا و مکانشان هیچ خبری ندارد!
لعنت به تو گلارهی مکار... لعنت!
ستاره هیستریک میخندد و حرصی زیرلبی میغرد:
- ما هم قربانیِ طمع پدرم و بیشرفی گلاره شدیم. و همهی این حقیقتها رو وقتی فهمیدیم که دیر شده بود واسهی برگشتن... خیلی دیر!
صورتم گُر میگیرد و لبهایم را سفت و محکم بههم میفشارم. دود از کلهام بیرون میزند و خودِ خدا خوب میداند اگر در این لحظه گلارهی بیشرف جلوی دستم بود بیشک که خرخرهاش را میجویدم و به جهنم میفرستادماش!
اشکِ ناامیدی از هر دو چشمم فرو میچکد و گوشهی لبم را میگزد. با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان میدهم و عاجز ماندهام از هر حرفی.
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_391
ستاره با هر دو دستش شقیقههایش را میچسبد و میگوید:
- ما روزای سختی رو گذروندیم. بعدِ قاچاقی رد شدنمون از مرز، خرِ گلاره از پل گذشت و دیگه هیچ خبری ازش نداشتیم. با بدبختی و مکافات خودمون رو رسوندیم ترکیه و سالها تو سگدونیهاش پنهونی و مثل سگ زندگی کردیم.
به یکباره به هقهق میاُفتد و با کف هر دو دستش صورتش را میپوشاند:
- مامانم خیلی دووم نیاورد. سرطان ریشه زد تو جونش و از پا انداختش. و ما حتی نتونستیم یه مراسم آبرومندانه واسهش بگیریم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و مینالد:
- سالها مثل سگ زندگی کردیم و به پای بیانصافی و طمع پدرم سوختیم. بیچاره آبان چند شب بعد رفتن و گرفتار شدنمون تب کرد و سه شب و سه روز اسمت از زبونش نیافتاد!
با گوشهی انگشت شستم، قطره اشکم را پس میزنم و جان میکنم تا که بگویم:
- آبان هیچوقت واسهی برگشتن، واسهی دیدنم... تلاشی کرد؟!
و ستارهای است که از شنیدن حرفم نیشخند به لب میکشد. لب زیر دندان میفرستد و جوابم را میدهد:
- ما گرفتار شدیم. ما بیهویت شدیم. ما سالها مثل سگ زندگی کردیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم. ما دیگه جایی توی ایران نداشتیم! ما تازه چند ساله که تونستیم با یه هویت فیک و جعلی بیایم آلمان و مثل موش تو سوراخمون قایم نشیم... میفهمین؟!
به لبهایش انحنا میدهد و طعنه بارم میکند:
- شما چی؟ شما واسهی پیدا کردنِ آبان، واسهی دیدنش، هیچ تلاشی کردین؟!
صدایش به رعشه میاُفتد و مینالد:
- هیچ میدونین آبان چند سال چشم انتظار شما موند؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_391
ستاره با هر دو دستش شقیقههایش را میچسبد و میگوید:
- ما روزای سختی رو گذروندیم. بعدِ قاچاقی رد شدنمون از مرز، خرِ گلاره از پل گذشت و دیگه هیچ خبری ازش نداشتیم. با بدبختی و مکافات خودمون رو رسوندیم ترکیه و سالها تو سگدونیهاش پنهونی و مثل سگ زندگی کردیم.
به یکباره به هقهق میاُفتد و با کف هر دو دستش صورتش را میپوشاند:
- مامانم خیلی دووم نیاورد. سرطان ریشه زد تو جونش و از پا انداختش. و ما حتی نتونستیم یه مراسم آبرومندانه واسهش بگیریم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و مینالد:
- سالها مثل سگ زندگی کردیم و به پای بیانصافی و طمع پدرم سوختیم. بیچاره آبان چند شب بعد رفتن و گرفتار شدنمون تب کرد و سه شب و سه روز اسمت از زبونش نیافتاد!
با گوشهی انگشت شستم، قطره اشکم را پس میزنم و جان میکنم تا که بگویم:
- آبان هیچوقت واسهی برگشتن، واسهی دیدنم... تلاشی کرد؟!
و ستارهای است که از شنیدن حرفم نیشخند به لب میکشد. لب زیر دندان میفرستد و جوابم را میدهد:
- ما گرفتار شدیم. ما بیهویت شدیم. ما سالها مثل سگ زندگی کردیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم. ما دیگه جایی توی ایران نداشتیم! ما تازه چند ساله که تونستیم با یه هویت فیک و جعلی بیایم آلمان و مثل موش تو سوراخمون قایم نشیم... میفهمین؟!
به لبهایش انحنا میدهد و طعنه بارم میکند:
- شما چی؟ شما واسهی پیدا کردنِ آبان، واسهی دیدنش، هیچ تلاشی کردین؟!
صدایش به رعشه میاُفتد و مینالد:
- هیچ میدونین آبان چند سال چشم انتظار شما موند؟!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_392
سرش را به این طرف و آنطرف تکان میدهد و میگوید:
- نمیدونین... بهخدا که نمیدونین!
و این دختر چه میداند که من چند سال به دنبال آبان دربهدر، هر خیابانی که توانستم را از پای گذراندم؟ چه میداند لحظهای از یادش غافل نشدم؟!
لب زیر دندان میفرستم و آن را میگزم. پلک روی هم میفشارم و از روی صندلی بلند میشوم:
- طاقت بیشتر اینجا موندن رو ندارم. واسهی مراسم خاکسپاری بهم زنگ بزن.
قلبم به سوزش میاُفتد. پشت میکنم و میخواهم بروم که با صدایش سر جایم میخ میمانم:
- عمو هوتن!
سیبک گلویم بالا و پایین میشود و منی هستم که با یک "جانم" لرزان جوابش را میدهم.
به سمتم میدود و مقابلم میایستد. کمی خیرهخیره نگاهم میکند و بعد هم پاکتی را مقابل نگاهم میگیرد:
- برای شماست!
دستهای لرزان و مرددم را به سمتش میکشانم و آن را چنگ میزنم.
نگاهِ بغکردهام خیرهی نوشتهی روی پاکت میماند و بغض بیرحمانه به گلویم چنگ میکشد و خراش میاندازد!
" - چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من این نیستم که بودهام. او که من بود آن همه سال رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است... !
برسد از من، ارث به ابدیترینم...
هوتن زارع"
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_392
سرش را به این طرف و آنطرف تکان میدهد و میگوید:
- نمیدونین... بهخدا که نمیدونین!
و این دختر چه میداند که من چند سال به دنبال آبان دربهدر، هر خیابانی که توانستم را از پای گذراندم؟ چه میداند لحظهای از یادش غافل نشدم؟!
لب زیر دندان میفرستم و آن را میگزم. پلک روی هم میفشارم و از روی صندلی بلند میشوم:
- طاقت بیشتر اینجا موندن رو ندارم. واسهی مراسم خاکسپاری بهم زنگ بزن.
قلبم به سوزش میاُفتد. پشت میکنم و میخواهم بروم که با صدایش سر جایم میخ میمانم:
- عمو هوتن!
سیبک گلویم بالا و پایین میشود و منی هستم که با یک "جانم" لرزان جوابش را میدهم.
به سمتم میدود و مقابلم میایستد. کمی خیرهخیره نگاهم میکند و بعد هم پاکتی را مقابل نگاهم میگیرد:
- برای شماست!
دستهای لرزان و مرددم را به سمتش میکشانم و آن را چنگ میزنم.
نگاهِ بغکردهام خیرهی نوشتهی روی پاکت میماند و بغض بیرحمانه به گلویم چنگ میکشد و خراش میاندازد!
" - چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من این نیستم که بودهام. او که من بود آن همه سال رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است... !
برسد از من، ارث به ابدیترینم...
هوتن زارع"
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_393
پاکت را به قلبم میفشارم و قلبم تیر میکشد. میخواهم آن را باز کنم و اما دل ندارم. دست پس میکشم و لب میگزم.
ستاره به من نگاه میدوزد و لب میزند:
- ماشینی که جلویِ دره شما رو میرسونه به یه هتلِ خوب. براتون اتاق رزرو نکردم، مطمئن نبودم بخواید اینجا بمونید یا نه...
سر زیر میاندازد و با صدای ریزی میگوید:
- فکر میکردم حداقلاش بخواید جنازه رو با خودتون بر گردونید به ایران!
به لبهایم انحنا میدهم و از آنچه که در سرم میگذرد چیزی به این دختر نمیگویم.
پلک روی هم میفشارم و لب میزنم:
- منتظر تماست میمونم.
قدمهای لرزانم را به سمت بیرون بر میدارم و بیآنکه بخواهم حتی لحظهای دیگر فضای آن مکان کذایی را متحمل شوم، داخل ماشین مینشینم و اشاره میکنم که حرکت کند.
نگاه مرددم را به پاکتِ میان دستانم میدوزم و بیشتر از این صبر ندارم. درش را باز میکنم و از چیزی که میبینم مات میمانم.
گیسِ بافته شدهی آبانم است به همراه همان تک گیرهی تقتقیِ اهداییام!
چشمهایم خشک میشوند و بغض است که سعی دارد گلویم را از هم بدرد.
به یکباره به هقهق میاُفتم و گیسِ بافتهشدهی عزیزش را به لبهایم میرسانم. آن را میبوسم و سفت و سخت به سینهام میفشارماش.
قلبم میسوزد. سرم تیر میکشد. تمام جانم منقبض میشود و من کاری از دستم بر نمیآید برای اوی زِ دست رفتهام جز هق زدن!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_393
پاکت را به قلبم میفشارم و قلبم تیر میکشد. میخواهم آن را باز کنم و اما دل ندارم. دست پس میکشم و لب میگزم.
ستاره به من نگاه میدوزد و لب میزند:
- ماشینی که جلویِ دره شما رو میرسونه به یه هتلِ خوب. براتون اتاق رزرو نکردم، مطمئن نبودم بخواید اینجا بمونید یا نه...
سر زیر میاندازد و با صدای ریزی میگوید:
- فکر میکردم حداقلاش بخواید جنازه رو با خودتون بر گردونید به ایران!
به لبهایم انحنا میدهم و از آنچه که در سرم میگذرد چیزی به این دختر نمیگویم.
پلک روی هم میفشارم و لب میزنم:
- منتظر تماست میمونم.
قدمهای لرزانم را به سمت بیرون بر میدارم و بیآنکه بخواهم حتی لحظهای دیگر فضای آن مکان کذایی را متحمل شوم، داخل ماشین مینشینم و اشاره میکنم که حرکت کند.
نگاه مرددم را به پاکتِ میان دستانم میدوزم و بیشتر از این صبر ندارم. درش را باز میکنم و از چیزی که میبینم مات میمانم.
گیسِ بافته شدهی آبانم است به همراه همان تک گیرهی تقتقیِ اهداییام!
چشمهایم خشک میشوند و بغض است که سعی دارد گلویم را از هم بدرد.
به یکباره به هقهق میاُفتم و گیسِ بافتهشدهی عزیزش را به لبهایم میرسانم. آن را میبوسم و سفت و سخت به سینهام میفشارماش.
قلبم میسوزد. سرم تیر میکشد. تمام جانم منقبض میشود و من کاری از دستم بر نمیآید برای اوی زِ دست رفتهام جز هق زدن!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_394
راننده با تعجب من را از داخل آینه نگاه میکند و بعد هم با زبانِ آلمانیاش سعی دارد به من بگوید که به هتل رسیدهایم.
گیسِ آبانِ عزیزم را به سختی از قلبم جدا میکنم و مینگرماش. آن را محتاطانه داخل پاکت بر میگردانم و بغضکرده و گریان، با بدنی کرخت و دردمند، با قلبی شکسته و در هم مچاله شده از ماشین پیاده میشوم، اما قبل از بستنِ در، چشمم به شاخه گل پلاسیدهی کف ماشین میاُفتد و برای برداشتناش خم میشوم.
آن را داخل مشت میفشارم و راننده را متوجه میکنم که چمدان را برایم داخل بیاورد.
خیلی طولش نمیدهم که یک اتاق رزرو کنم و با راننده طبقات هتل را بالا برویم.
مقابل درِ اتاق میایستم و انعام و کرایهی راننده را میدهم.
کارت میکشم و درِ اتاق را باز میکنم. داخل میروم و چمدانم را هم مقابل در میگذارم.
روی تختخواب اتاق مینشینم و نگاهم کشیده میشود به پاکت و شاخه گلی که رویش اُفتاده است.
کلافه و خسته از لحظه به لحظهی این زندگی، کف دست چپم را چند باری از پایین به بالا روی صورتم میکشم و لبهایم را به داخل میکشم!
و من چارهایی نمییابم برای فرار از این همه بغض و درهم شکستگی جز پناه بردن به آب!
بزاق دهانم را پس میفرستم و پاکت را روی تخت میگذارم.
از داخل چمدان حولهام را بر میدارم و راهی حمام میشوم.
دوش آب یخ را باز میکنم و بیآنکه لباسهایم را از تن برهانم زیر آن میایستم. تمام عضلات بدنم منقبض و دندانهایم روی هم کوبیده میشوند. اما گرمای جانم فرو نمینشیند و قلبم بیشتر از پیش مچاله میشود.
- با خودم گفتم اینا سهمالارثِ هوتنه، بدم دستِ مسلم دیوونه پرپرشون کنه که چی؟ فردا-پسفردا مؤاخذهی تو بمونم؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_394
راننده با تعجب من را از داخل آینه نگاه میکند و بعد هم با زبانِ آلمانیاش سعی دارد به من بگوید که به هتل رسیدهایم.
گیسِ آبانِ عزیزم را به سختی از قلبم جدا میکنم و مینگرماش. آن را محتاطانه داخل پاکت بر میگردانم و بغضکرده و گریان، با بدنی کرخت و دردمند، با قلبی شکسته و در هم مچاله شده از ماشین پیاده میشوم، اما قبل از بستنِ در، چشمم به شاخه گل پلاسیدهی کف ماشین میاُفتد و برای برداشتناش خم میشوم.
آن را داخل مشت میفشارم و راننده را متوجه میکنم که چمدان را برایم داخل بیاورد.
خیلی طولش نمیدهم که یک اتاق رزرو کنم و با راننده طبقات هتل را بالا برویم.
مقابل درِ اتاق میایستم و انعام و کرایهی راننده را میدهم.
کارت میکشم و درِ اتاق را باز میکنم. داخل میروم و چمدانم را هم مقابل در میگذارم.
روی تختخواب اتاق مینشینم و نگاهم کشیده میشود به پاکت و شاخه گلی که رویش اُفتاده است.
کلافه و خسته از لحظه به لحظهی این زندگی، کف دست چپم را چند باری از پایین به بالا روی صورتم میکشم و لبهایم را به داخل میکشم!
و من چارهایی نمییابم برای فرار از این همه بغض و درهم شکستگی جز پناه بردن به آب!
بزاق دهانم را پس میفرستم و پاکت را روی تخت میگذارم.
از داخل چمدان حولهام را بر میدارم و راهی حمام میشوم.
دوش آب یخ را باز میکنم و بیآنکه لباسهایم را از تن برهانم زیر آن میایستم. تمام عضلات بدنم منقبض و دندانهایم روی هم کوبیده میشوند. اما گرمای جانم فرو نمینشیند و قلبم بیشتر از پیش مچاله میشود.
- با خودم گفتم اینا سهمالارثِ هوتنه، بدم دستِ مسلم دیوونه پرپرشون کنه که چی؟ فردا-پسفردا مؤاخذهی تو بمونم؟!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_395
کم میآورم. به هقهق میاُفتم. اشکم با آبی که از صورتم روان شده است در هم میآمیزد و من داغانتر از هر وقتی، هر دو دستم را حائل صورتم میکنم.
جای خالی نبودنِ همیشگی آبان میسوزد... بدجور میسوزد!
***
پاکت و شاخه گل را چون شی خیلی باارزشی، با وسواس روی لباسها میگذارم و زیپ چمدان را میکشم. آن را از روی تخت پایین میکشم و مقابل در میگذارماش.
مقابل آینه میایستم و نگاهم را میدهم به چهرهی درهم شکسته و نزار خودم. نگاهم را میدهم به لباسهای سراپا سیاهم. سیاه پوشیدهام... سیاهپوش شدهام برای جگرگوشهام؛ برای عزیزترینم و این دومین باریست که داغ عزیز به دل میکشم!
بزاق دهانم را پس میفرستم و هرچه برای رهایی از بغض واماندهام تقلا میکنم، نمیشود که نمیشود!
چشمهای بیفروغ و گوداُفتادهام را از آینه میگیرم و نگاهم را دورتادور اتاق میچرخانم. بعد هم چمدان بهدست آن را ترک میکنم و بعد از تسویهحساب با هتل، از آن بیرون میزنم.
چمدان را صندوق عقب ماشینی که از قبل مقابل در منتظرم مانده بوده است میگذارم و خودم هم صندلی جلو مینشینم.
راننده بعد از یک دقیقه پشت فرمان مینشیند و به قصد رساندنم به گورستانِ هامبورگ ماشین را حرکت میدهد.
در همان حین هم دستش را به سمت ضبط صوت ماشین میبرد و خیلی طول نمیکشد که یک آهنگ آلمانی شاد در ماشین بپیچد.
ابرو پیچ و تاب میدهم و دست به سمت ضبط میبرم. با اخمهای درهم آهنگ را قطع میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میزنم. پلک روی هم میفشارم و من... بعد از بیست سال دوری، بیآنکه دیدار مجددی داشته باشم عزادار آبان عزیزم شدهام!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_395
کم میآورم. به هقهق میاُفتم. اشکم با آبی که از صورتم روان شده است در هم میآمیزد و من داغانتر از هر وقتی، هر دو دستم را حائل صورتم میکنم.
جای خالی نبودنِ همیشگی آبان میسوزد... بدجور میسوزد!
***
پاکت و شاخه گل را چون شی خیلی باارزشی، با وسواس روی لباسها میگذارم و زیپ چمدان را میکشم. آن را از روی تخت پایین میکشم و مقابل در میگذارماش.
مقابل آینه میایستم و نگاهم را میدهم به چهرهی درهم شکسته و نزار خودم. نگاهم را میدهم به لباسهای سراپا سیاهم. سیاه پوشیدهام... سیاهپوش شدهام برای جگرگوشهام؛ برای عزیزترینم و این دومین باریست که داغ عزیز به دل میکشم!
بزاق دهانم را پس میفرستم و هرچه برای رهایی از بغض واماندهام تقلا میکنم، نمیشود که نمیشود!
چشمهای بیفروغ و گوداُفتادهام را از آینه میگیرم و نگاهم را دورتادور اتاق میچرخانم. بعد هم چمدان بهدست آن را ترک میکنم و بعد از تسویهحساب با هتل، از آن بیرون میزنم.
چمدان را صندوق عقب ماشینی که از قبل مقابل در منتظرم مانده بوده است میگذارم و خودم هم صندلی جلو مینشینم.
راننده بعد از یک دقیقه پشت فرمان مینشیند و به قصد رساندنم به گورستانِ هامبورگ ماشین را حرکت میدهد.
در همان حین هم دستش را به سمت ضبط صوت ماشین میبرد و خیلی طول نمیکشد که یک آهنگ آلمانی شاد در ماشین بپیچد.
ابرو پیچ و تاب میدهم و دست به سمت ضبط میبرم. با اخمهای درهم آهنگ را قطع میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میزنم. پلک روی هم میفشارم و من... بعد از بیست سال دوری، بیآنکه دیدار مجددی داشته باشم عزادار آبان عزیزم شدهام!