👑 شکوه پدر و مادر
18.9K subscribers
3.54K photos
2.76K videos
2 files
42 links
هیــچ عــشــقــے عــظــیــم تــر از عــشــق مــادر نــیــســت.👌

هیچ حــمــایــتــے عــظــیــم تــر از حــمــایــت پــدر نــیــســت.👌
Download Telegram
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_453

داشت من را مقصر بلایی که به سر هاله آمده بود می‌دانست و چه دلیلی می‌ماند برای اوج نگرفتن دیوانگی من؟ می‌گفت عزیزِ جانم برای خاطر من خودسوزی کرده است و چرا باید آرام می‌بودم؟!
بطری را بالا گرفتم و نعره کشیدم:

- ساکت باش لعنتی! کی دلال شد واسه رفاقت هاله و آرکا؟ من یا تو؟ کی پشت و پناه شد واسه کثافت‌کاریای هاله؟ من یا تو؟ ساکت باش کثافت!

دست دیگرم را مشت کردم و دل پرم را سرش خالی کردم:

- رفتنِ آبان چی؟ اینم به تو ربطی نداره؟ ربط نداره ماناهید؟!

چهره‌ام در هم فرو رفت و دردمند و گُرگرفته نالیدم:

- تو نبودی راه رو واسه گلاره و اردشیر روشن کردی که چه‌طوری آبان رو از من دورش کنن؟!

سایز مردمک‌هایش تغییر یافتند و ناباور سر به این‌طرف و آن‌طرف چرخاند. انکار کرد و انکارش بیش‌تر به جنونم کشاند‌. دیگر چیزی نفهمیدم. دیگر نه عقل داشتم و نه منطق!
بطری را بالا گرفتم و چشم بستم روی نگاه ترسیده‌ی ناهید.
یک دور دیگر در بطری را چرخاندم و ناهید گویا که حدس زده بود محتوای بطری چه چیزی‌ست جیغ کشید:

- داری چه غلطی می‌کنی دیوونه؟!

خواست از دستم بگریزد که ناخواسته زیر بطری کوبید و قطرات ریز اسید بودند که به سر و صورتش پاشیده شد‌. به یک‌باره سوزناک جیغ سر داد و مداوم و پشت سر هم، گوش‌خراش جیغ کشید‌. اما دیر شده بود برای هر عکس‌العملی!
ناهید روی مبل آوار شد و جیغ‌کشان هر دو دستش را مقابل صورتش نگه داشت:

- سوختم.‌‌.. وای خدا سوختم!

او ناله کرد و اما دیر شده بود برای هر پشیمانی‌ای‌. خیلی دیر!
ناباور به بطری‌ای که در دستم بود نگاه کردم و باور نمی‌کردم آن بلا را من بی‌عقل نفهم به سر ناهید آورده باشم!
ترسیده و مرتعش، گویا که تازه به خودم آمده و فهمیده باشم چه خبطی کرده‌ام، بطری را گوشه‌ی دیوار پرت کردم و گوشه‌ی قالی در چشم بر‌هم زدنی ذوب شد و چیزی از تار و پودش باقی نماند‌.
ناهید گوش خراش جیغ کشید و چند ثانیه بعد چند نفر بودند که محکم به در می‌کوبیدند و می‌خواستند با حرف‌هایشان وادارم کنند در را باز کنم.
گوش‌هایم ممتد سوت کشیدند و ناباور سرم را به این‌طرف و آن‌طرف تکان دادم. ناهید ناسزا و نفرین بارم کرد و من با پاهای ارتعاش‌برداشته‌ام قدم‌قدم عقب رفتم. به در که خوردم، ترسیده به آن نگاه دوختم و همسایه‌هایی بودند که برای باز شدن آن در لعنتی، ساختمان را روی سرشان گذاشته بودند.
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_454

با دست‌های ضعف‌گرفته‌ام، قفل در را باز کردم و کمی‌ آن‌طرف‌ترش، گوشه‌ی دیوار سر خوردم. همسایه‌ها به داخل هجوم آوردند و بعد از کمی خیره‌خیره نگاه کردن من، به سمت ناهید دویدند. یکی‌شان آمبولانس خبر کرد و آن یکی پلیس..‌. پلیس!
سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم و خسته پلک روی هم فشاردم.
و خدایا، چرا همان‌روز و در همان حال زندگی سگی‌ام را خاتمه ندادی؟!
قطره اشکی پلک‌های به‌هم نشسته‌ام را خیساند و کمی بعدترش آمبولانس بود که سر رسید. ناهید را روی برانکارد گذاشتند و بیرون‌اش بردند.
کمی بعد پلیسی بود که سر رسید و بعدترش من را دستبند به دست از خانه بیرون بردند.
و کاش سزای چنان خبطی حکم اعدام بود و کارم در همان‌جا تمام شد و به این‌جاها نمی‌رسیدم... کاش! کاش و ای صد کاش!
اما هیچ‌چیز آن‌طوری که فکر می‌کردم پیش نرفت.
سه روز بعد از آن جریان کذایی و ناباور، ناهید را به بخش انتقال دادند و او در کمال حیرت و ناباوری‌ام، رضایت داد روی پرونده.
آزاد شدم و آزاد شد. از آن روز به بعد دیگر راه‌مان از هم جدا شد و به چشم ندیدم‌اش. از بیمارستان که مرخص شد، بار و بندیل‌اش را جمع کرد و رفت جایی که من نمی‌دانستم‌اش.
رفت و ما دیگر مادر و پسر نبودیم. ما از آن روز به بعد، راه مادر و فرزندی‌مان از هم جدا شد!
***
چمدان به‌دست، سالن فرودگاه را ترک می‌کنم و بیرون می‌زنم. دل‌مرده‌تر از هر روز و ماه و سالی شده‌ام و دیگر زندگی برایم معنایی ندارد.
آبان که دیگر نیست، همیشگی نیست! هاله هم که خیلی وقت است از نبودن‌اش می‌گذرد. دل‌خوش به چه باشم؟! به هوای چه کسی هوا را تنفس کنم؟!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_455

سمت یکی از تاکسی‌های فرودگاهی می‌روم و راننده برای گذاشتن چمدانم در صندوق عقب از ماشین‌اش پیاده می‌شود. آن را بر می‌دارد و صندوق را باز می‌کند که یکی از پشت سرم برایم بوق می‌زند و صدای آشنایش است که اسمم را صدا می‌زند:

- هوتن... آقای زارع!

به عقب می‌چرخم و از دیدن حزین جا می‌خورم. انتظار دیدنش را اصلاً نداشتم و رو ترش می‌کنم.
به سمت راننده‌ی تاکسی می‌چرخم و لب می‌زنم:

- چند دقیقه بمون، میام الآن!

از او فاصله می‌گیرم و قدم‌های خسته‌ام را به سمت حزین بر می‌دارم. نزدیک که می‌شوم از ماشین‌اش پیاده می‌شود و لب می‌زند:

- خوش برگشتی!

با یک حال غریب و ناشناسی سر زیر می‌اندازد و این پا و آن پا می‌کند. لب می‌گزم و دیگر حتی از دیدن این مار خوش خط و خال هم حالم به‌هم می‌خورد.

- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ آمارم رو از کی گرفتی؟!

سر بالا می‌گیرد و با یک لحن شرم‌زده‌ی غریبی می‌گوید:

- بی‌خبر رفتی بی‌معرفت، نگفتی نگرانت می‌شم؟!

نگرانم شده است؟ شاید اگر قبل‌ترها دست‌شان برایم رو نمی‌شد باور می‌کردم چرت و پرتش را، اما حالا.‌‌..‌ هرگز!
ابرو پیچ و تاب می‌دهم و به او می‌توپم:

- گفتم کی بهت آمار رسوند این‌جام؟!

لب کج می‌کند و با لحن دل‌خوری جوابم را می‌دهد:

- آقای هاشمی گفتن امروز پروازت می‌شینه، از هفت صبح این‌جام!

بی‌اهمیت به شرم‌زدگی‌اش، بی‌اهمیت به این‌که در ذوق کاذب‌اش می‌زنم، طعنه بارش می‌کنم:

- پس باید کار مهمی باهام داشته باشی!

کج‌خند تحویلم می‌دهد و برخلاف انتظارم لب می‌جنباند:

- قطعاً همین‌طوره!

ماشین را دور می‌زند، پشت فرمان می‌نشیند و صندوق عقب ماشین‌اش را برایم بالا می‌زند. کلافه و خسته از پایان بدون سرانجامی که نصیبم شده بود، به سمت راننده‌ی تاکسی بر می‌گردم و تراولی به اِزای معطل‌شدن‌اش کف دستش می‌گذارم.
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_456

چمدانم را بر می‌دارم و آن را صندوق عقب ماشین حزین می‌گذارم. بعد هم کنار دستش می‌نشینم و در را محکم به هم می‌کوبم.
زیرچشمی می‌بینم‌اش که نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و بعد هم ماشین را به راه می‌اندازد.
گرمای داخل ماشین ‌غیر قابل تحمل می‌شود که خم می‌شوم کولر را روشن می‌کنم. حزین نیز آفتاب‌گیرش را پایین می‌دهد و بدون مقدمه لب می‌زند:

- بالأخره دیدیش؟!

از سؤال نامفهوم‌اش ابرو در هم می‌کشم و بی‌تفاوت می‌پرسم:

- کیو؟!

- آبان رو!

آبان... عزیزِ دلم را! حزین هم می‌شناسد او را! حزین هم جگرگوشه‌ام را می‌شناسد و بی‌شک می‌داند گلاره‌ی بی‌خانواده چه بر سر دوست داشتن‌مان آورده است و اما باز هم در پیش‌بردن نقشه‌ی مضحک‌اش همدستی‌اش را می‌کند!
لب زیر دندان می‌فرستم و نگاه از او می‌دزدم. اشک به چشمم نیش می‌زند و قلبم فشرده می‌شود. بغض خِر گلویم را می‌چسبد و با صدای گرفته‌ای می‌گویم:

- کار مهمت همین بود؟!

پیچ فرعی را می‌پیچد و با حرف‌هایش بیش‌تر اذیت و آزارم می‌دهد:

- فکر می‌کردم باهات برگرده، ولی مثل این‌که تو می‌خوای بری پیشش!

به یک‌باره رم می‌کنم و تندی به سمتش می‌چرخم. دست‌هایم را مقابل نگاه‌اش تکان‌تکان می‌دهم و ناخواسته سرش داد می‌کشم:

- تمومش کن این چرت و پرتا رو حزین. حوصله‌ی خزعبلاتت رو ندارم!

نیم‌نگاهی به صورت از خشم برافروخته‌ام می‌اندازد و نگاه‌اش را قفل نگاهم می‌کند‌. مغموم و حزن‌انگیز سر تکان می‌دهد و اما لب فرو نمی‌بندد:

- فکر می‌کردم با دیدنش حال بهتری پیدا کنی، اما حالا با این حالت فکر نمی‌کنم دیدارتون اون‌چیزی بوده باشه که تصور می‌کردی!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_457

کم می‌آورم مقابل بازی روانی‌ای که راه انداخته است و رم‌کرده روی داشبورد ماشین می‌کوبم. عصبی به او نگاه می‌کنم و نعره سر می‌دهم:

- بزن کنار، که اصلاً حوصله‌ی تو یکی رو ندارم!

او نیز که مشخص است عصبی شده، ناشیانه و بی‌محابا ماشین را در اتوبان کنار می‌کشد و وحشیانه روی ترمز می‌کوبد. به سمتم می‌چرخد و نگاه غرایش را سمتم سوق می‌دهد. دست به سمت دستگیره می‌برم و می‌خواهم پیاده شوم که زودتر از من به خودش می‌آید و قفل مرکزی را فعال می‌کند‌.
خسته و کلافه از دیوانگی‌های اعصاب خردکن‌اش، چند باری دستگیره را می‌کشم و سرش داد می‌زنم:

- این مسخره‌بازیا چیه در میاری؟ باز کن این کوفتی رو، حال و حوصله‌ت رو ندارم!

اخم در هم می‌کشد و به سمتم خم می‌شود. با دست‌های زنانه و ظریف‌اش به پیراهن مشکی‌ام چنگ می‌اندازد و در حالی که آن را می‌کشد برایم صدا بالا می‌برد:

- باید با هم حرف بزنیم هوتن‌. می‌فهمی دیگه؟!

دندان قروچه می‌کنم و کلافه مچ دست راستم را به شقیقه‌ام تکیه می‌زنم. پلک روی هم می‌فشارم و از میان دندان‌های به‌هم چفت‌شده‌ام پچ می‌زنم:

- بگو‌‌‌‌... بگو، می‌شنوم!

گوش می‌سپارم به صدایش و او با آوایی مشوش و لرزان لب می‌زند:

- به‌ جون عزیزم قسم، به جون همون مادرم قسم که نمی‌خواستم این‌طوری بشه! من... من...

پلک می‌گشایم و نگاه می‌دهم به حرکات پرتشویش‌اش. مدام دست‌هایش را در هم می‌پیچاند و گویا دنبال کلمات مناسب‌تری‌ست برای تکمیل جمله‌اش:

- من اصلاً نمی‌دونستم حقیقت چیه... اونا همون چیزی که خودشون دل‌شون می‌خواست رو زیر گوش من خوندن و کردنش تو مخم!

صورتش ملتهب می‌شود و او مرتعش‌تر ادامه می‌دهد:

- اونا از تو واسه من یه غول بی‌شاخ و دم ساختن و تو با کارات و اداهات بیش‌تر بهش شاخ و برگ دادی. می‌فهمی هوتن؟!

لب انحنا می‌دهم و لب می‌زنم:

- در مورد چی حرف می‌زنی؟ درمورد کی حرف می‌زنی؟!

گویا خون‌سردی‌ام عصبی‌ترش می‌کند که با کف دست تخت سینه‌ام می‌کوبد و با صدای بلندی سرم داد می‌کشد:

- خودتو نزن به اون راه لعنتی. خوب می‌دونم همه‌چی رو فهمیدی، حتی می‌دونم رضا هم پیش توئه! پس حرف نزن...

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_458

دستش را از یقه‌ی لباسم می‌کند و انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتم تکان می‌دهد:
- فقط گوش کن، خوب گوش کن!
کج‌خند تحویلش می‌دهم و شقیقه‌ام را بیش‌تر به دست مچ شده‌ام تکیه می‌زنم. با خون‌سردی او و چهره‌ی رنگ‌باخته‌اش را می‌نگرم و او با بغضی غریب می‌نالد:

- آتوسا اومد پیشم، داستان زندگی گلاره رو واسه‌م تعریف کرد. از بعد این‌که از اکیپ جدا شده بود تا امروزش. همه‌چی رو واسه‌م گفت، ولی نه اون‌طوری که باید!

ناخن انگشت اشاره‌ی دست راستش را کف دست دیگرش فرو می‌کند و دنباله‌ی حرفش را به زبان می‌کشد:

- از ظلم و زورت گفت، از چنگ انداختنت به مال و اموال اردشیرخان گفت، از کارای بی‌دلیل و منطقت گفت، ولی هیچ‌وقت دلیل‌شون رو نگفت. اونا تو رو پیش من یه غول بی‌شاخ و دم سادیسمی جلوه دادن که نقشه‌هاشون رو واسه‌شون پیش ببرم!

پوزخند می‌زنم و بی‌اهمیت به سردرد بی‌پدرومادری که آوار شده است روی سرم، می‌پرسم:

- که چی؟ ته‌ش چی؟ قرار بود چی‌کار کنی واسه‌شون؟!

نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد و گویا واهمه دارد از بازگو کردن یک مشت حقیقتِ ظالمانه! لب می‌گزد و کف هر دو دستش را به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌کشد:

- میلاد بعد این‌همه سال برگشته بود و می‌خواست جبران کنه همه‌ی سالای نبودنش رو. آتوسا دنبال یه دلال بود واسه‌ی قرارای میلاد و گلاره. قرار بود..‌.

نفس کم می‌آورد. نفس می‌گیرد و کلافه‌تر ادامه می‌دهد:

- باید چشم هلن رو به حقیقت باز می‌کردن و اون رو با میلاد روبه‌رو... اونا به وقت نیاز داشتن و به نظرشون اومد تنها کسی که می‌تونه براشون وقت بخره من باشم!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید: 
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_459

با شنیدن گفته‌هایش هیستریک زیر خنده می‌زنم و سر به این‌طرف و آن‌طرف می‌جنبانم. لب زیر دندان می‌فرستم و ابرو بالا می‌پرانم:

- آها، که این‌طور...

نیشخند می‌زنم و طعنه بارش می‌کنم:

- پس شما حامی حقوق مظلوم جماعت هم هستی! نه بابا دست خوش به شما خانوم دکتر!

دست‌هایم را به‌هم می‌رسانم برایش کف می‌زنم‌. سر به نشانه‌ی تأیید می‌جنبانم و لب می‌زنم:

- دست خوش خانوم تابش، دست خوش!

دستش را بالا می‌آورد و آن را روی مچ دستم می‌نشاند. عاجزانه سر می‌جنباند و وادارم می‌کند دستم را پایین بکشم و دست از کف زدن بردارم.
شرم‌سار لب زیر دندان می‌فرستد و پلک به‌هم می‌فشارد:

- این فقط یه سر قضیه‌ست.

ریشخندش می‌کنم و طعنه می‌زنم:

- سر دیگه‌ی قضیه به کجا می‌رسه؟ رفاقتِ افسانه‌اییِ تو و گلاره؟!

لب انحنا می‌دهد و سر زیر می‌اندازد. برای من و زبان نیش‌دارم سر تاسف تکان می‌دهد و لب می‌زند:

- سر دیگه‌ی قضیه می‌رسه به من و فقر مالیم. به شوهری که از اولم نمی‌خواستمش و به‌زور اسمش رو انداختن پشت شناسنامه‌م. به مادر علیلی که خرج دوا و درمونش رو نداشتم...

سر بالا می‌گیرد و نگاه‌های سرخ‌اش را خیره‌ی چشم‌هایم می‌کند. نیشخند می‌زند و دنباله‌ی حرفش را به زبان می‌کشد:

- سر دیگه‌ی قضیه من بودم و عقده‌هام‌. عقده‌ی این‌که فوق دیپلمم بشه فوق لیسانس، عقده‌ی این‌که خانوم دکتر باشم...

هیستریک قه‌قهه‌ی کوتاهی می‌زند و ادامه می‌دهد:

- اِنگاری من و تو خیلی شبیه همیم هوتن، من و تو رو عقده‌هامون به این‌جا کشوندن. نه؟!

چشم در حدقه می‌چرخانم و لب می‌گزم:

- من رو یاد هاله به این‌جا کشونده حزین، من رو دل‌تنگی آبان به این‌جا کشوند، من رو ناهید و اردشیر و گلاره به این‌جا کشوندن... بفهم اینو!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_460

پشت می‌کنم و دستگیره را می‌گیرم:

- مهم نیست چی‌کار کردی و نکردی، فقط بیش‌تر از این ادامه نده و پات رو از این بازی بکش بیرون که آخر و عاقبتت نشه آخر و عاقبت من!

صدایش بغض می‌گیرد و می‌گوید:

- ناهید گفت بهت بگم که مواظب خودت باشی داداشِ ناخلف هاله... !

با شنیدن اسم ناهید، به سمتش می‌چرخم و ابرو بالا می‌پرانم. شرمگین لب زیر دندان می‌فرستد و لب می‌زند:

- گفت بهت بگم به روح همون هاله‌ایی که می‌‌پرستیش قسم که من راه رو واسه گلاره و اردشیر روشن نکردم!

ابرو بالا می‌اندازم و این قصه دارد به جاهای جالبش می‌رسد. جاهایی که گویا من نخوانده بودم‌شان!

- ناهید کجای این قصه‌ست؟ ناهید چند-چنده تو این بازی؟!

لب‌هایش را محکم به‌هم می‌فشارد و با صدای ریزی زمزمه می‌کند:

- اومده بود تقاص بگیره، تقاص بلایی که به ناحق به سرش آوردی، تقاص این‌همه سال آوارگی و شرم‌ساری‌ایی که حقش نبود، ولی.‌‌‌..

لب کج می‌کنم و می‌پرسم:

- ولی؟!

دستی به سر و صورتش می‌کشد و نفس می‌گیرد:

- گذشت از سر تقصیرت. خبط و خطا و ندونم کاریت رو بخشید به مهر مادریش!

هیستریک می‌خندم و لب می‌زنم:

- مهر مادری! مگه داره؟! داشته اصلاً؟!

پلک به‌هم می‌فشارد و لب می‌جنباند:

- خودخواهی هوتن، خودخواه و بی‌منطق! به سرت که می‌زنه کور و بی‌منطق می‌شی و نمی‌خوای باور کنی تو هم تقصیر داشتی توی بلاهایی که به سرتون اومده!

با انگشت شستم و انگشت کوچکم شقیقه‌ام را می‌چسبم و لب می‌زنم:

- تمومش کن حزین، حوصله‌ت رو ندارم! این در رو باز کن می‌خوام برم‌.
به سمت کلید خم می‌شود و اما قبل از این‌که آن را بفشارد می‌گوید:

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید: 
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_461

- هلن خونه‌ی منه، با هم برید. برید یه جایی که که نه گلاره‌ایی باشه و نه اردشیری. برید یه جایی که نه یادِ گذشته‌ایی باشه و نه کینه و نفرتی!

کلید را می‌زند و قبل از پیاده شدنم زمزمه می‌کند:

- مواظب خودت باشه رفیق ناخلفِ دو روزه!

لب انحنا می‌دهم و دستگیره‌ی در را می‌گیرم. نگاهم را می‌دهم به چشم‌های غم‌زده‌ی حزین و پیاده می‌شوم، اما قبل از این‌که قدم بردارم، سرم را از شیشه داخل می‌برم و سخت پچ می‌زنم:

- دیر رسیدم، به دیدن چشمای بازِ آبان نرسیدم! همه‌ی اینا رو مدیون رفیقتم حزین‌‌‌...

بغضم را پس می‌فرستم و پلک به‌هم می‌فشارم:

- تو مثل گلاره نباش حزین، زخم نذار رو دل آدما!

تکیه‌ام را از ماشین می‌گیرم و به سمت صندوق عقب ماشین می‌روم. آن را بالا می‌زنم و چمدانم را بر می‌دارم. پیاده، قدم‌قدم اتوبان را از پا می‌گذرانم و توهم آبان است که هم‌شانه‌ام شده و همراهی‌ام می‌کند.
قدم‌قدم از ماشین حزین دور می‌شوم و جای خالی آبان عزیزم است که در ذوق می‌زند!
با بلند شدن صدای موزیک فرانسوی زنگ موبایلم، به خودم می‌آیم و آن را از جیبم بیرون می‌کشم. گوشه‌ی خیابان می‌ایستم و نگاه می‌دهم به شماره‌ی ذخیره شده‌ی عرفان.
دسته‌ی چمدان را رها می‌کنم و صورت خیس از اشکم را با کف دست پاک می‌کنم.
گلویم را صاف می‌کنم و پاسخ را می‌زنم که صدای مردانه‌اش زیر گوشم می‌پیچد:

- هوتن خان؟!

پلک به‌هم می‌فشارم و با صدای خسته‌ای می‌گویم:

- بگو عرفان، گوشم با توئه!

تصنعی سرفه می‌کند و بعد هم با صدای زلالی می‌گوید:

- من به پیشنهاتون خیلی فکر کردم...

میان کلام‌اش می‌پرم و با اخم‌های درهمی که از پشت تلفن برایش قابل دید نیست به او می‌توپم:

- مقدمه‌چینی نکن واسه‌م... فقط بگو آره یا نه؟!

مکث کوتاهی می‌کند. نفس می‌گیرد و مردد لب می‌زند:

- آره، اما به شرطی که شری پاش نخوابیده باشه!

کج‌خند می‌زنم و به او اطمینان خاطر می‌دهم:

- هر شری هم باشه پای من. فردا یه‌سر بیا رستوران آرمین که بهت بگم چی‌کار کنی.

سست می‌گوید:

- باشه.

و من بدون حرف دیگری تماس را خاتمه می‌دهم‌.
موبایل را داخل جیب شلوارم می‌فرستم و ماشین می‌گیرم.
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_462

آدرس خانه‌ی حزین را به راننده می‌دهم و سرم را به صندلی ماشین تکیه می‌زنم. پلک به‌هم می‌فشارم و یاد گذشته است که جان و تنم را در خود می‌بلعد‌..‌.
گذشته... گذشته‌ی کذایی‌مان!
***
دستی به یقه‌ی چروک اُفتاده‌ی پیراهنم کشیدم و نگاه از آیینه گرفتم. از خانه بیرون زدم و پله‌ها را پایین رفتم.
کنار دست راننده‌ی آژانس نشستم و تا رسیدن به خودِ خانه‌ی نحس‌شان اخم از صورتم نیافتاد.
کرایه‌اش را پرداخت کردم و پیاده شدم. سبدِگل مناسبتی‌ای که سر راه گرفته بودم را مقابل نگاهم نگه داشتم و کج‌خند بود که به لب‌هایم نشست.
و آن... شروعی بود برای بازیِ بیست ساله‌یمان!
دستم را روی زنگ خانه‌باغ نگه داشتم و کمی بعدترش مستخدم‌شان بود که در را برایم باز کرد و با دیدنم گل از گل‌اش شکفت.
پول، آدم‌ها را عزیز می‌کند!
از سر راهم کنار رفت و با لهجه‌ی گیلکیِ مختص به خودش گفت:

- خوش اومدین آقا... چشم و دل‌تون روشن!

با دست به داخل اشاره کرد و حتی او هم گمان می‌کرد که تخم‌سگ گلاره از من باشد!
به لب‌هایم انحنا دادم و قدم از قدم برداشتم. داخل رفتم و اما قبل از این‌که از او دور شوم، به عقب چرخیدم، کنار گوشش خم شدم و پچ زدم:

- دست زنت رو بگیر و از این‌جا برو...

ابروهایش ناخواسته درهم رفتند و گمان برد منِ تازه به دوران رسیده، هنوز از راه نرسیده می‌خواهم برایشان اربابی کنم!
خواست چیزی بگوید که انگشت اشاره‌ام را مقابل بینی‌ام نگه داشتم و لب زدم:

- اگه زن و زندگیت رو دوست داری و نمی‌خوای بدیش دهن شغال جماعت، پا بذار به فرار. دور شو از این خونه‌باغ و صاحبش! می‌فهمی چی می‌گم دیگه؟!

اطمینان‌بخش برایش پلک به‌هم فشاردم و بدون آن‌که مجال بدهم چیزی بگوید، به او پشت کردم و با گام‌های محکم و استواری خودم را به در سالن اصلی رساندم.
پشت در ایستادم. گلو صاف کردم. سینه ستبر کردم‌. سرپوش گذاشتم روی زخم‌های دردمندم.
همه‌چیز را گذاشتم پشت همان در و داخل رفتم.
با ورودم نگاه همه‌ رویم چرخید و چند ثانیه بعد، اردشیری بود که سعی داشت خودش را طلبکار جلوه بدهد:

- چه عجب سروکله‌ت پیدا شد. خیال برم داشت گوربه‌گور شده باشی!