👑 شکوه پدر و مادر
6.32K subscribers
3.32K photos
2.28K videos
2 files
35 links
هیــچ عــشــقــے عــظــیــم تــر از عــشــق مــادر نــیــســت.👌

هیچ حــمــایــتــے عــظــیــم تــر از حــمــایــت پــدر نــیــســت.👌

محصولات مراقبت و آرایشی پوست و مو لدورا ،،نفیس،، تراست
جهت ثبت سفارش و مشاوره رایگان در خدمت تونیم 🙏👇
@saleh8787
Download Telegram
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_370

دستم را روی شانه‌اش می‌کوبم و لب می‌جنبانم:

- ممنونم ازت.

پشت می‌کنم و می‌خواهم بروم که کتفم را می‌چسبد و سینه‌به‌سینه‌ام می‌ایستد. سینه‌اش خس و خس صدا می‌دهد و زمزمه می‌کند:

- نگرانتم هوتن. می‌ترسم بری بلا دستت بدن!

بی‌هوا این رفیق عزیزتر از جانم را به آغوش می‌کشم و در حالی که با کف دست روی پشتش می‌کوبم، زیر گوشش پچ می‌زنم:

- نگران نباش رِفیق. مُرد دیگه اون هوتنِ پخمه.

خودم را از او جدا و اتاق را ترک می‌کنم. پله‌ها را یکی‌یکی پایین می‌روم و سیگاری از پاکتِ داخل جیبم در می‌آورم. گوشه‌ی لبم می‌گذارم‌اش و می‌خواهم به آتشش بکشم که یکی به من تنه می‌زند و فندکم روی زمین می‌اُفتد‌.
خودش خم می‌شود و آن را برایم بر می‌دارد. کمر راست می‌کند و فندکم را مقابل نگاهم تکان-تکان می‌دهد:

- دم و دستگاهِ دهن‌پرکنی به‌هم زدی هوتن!

فندک را از دستش چنگ می‌زنم و دیگر از دیدن‌اش حس خوبی ندارم.

- نمی‌خوای باور کنم اتفاقی سروکله‌ت این‌جا پیدا شده که؟!

با کف دست چند باری روی بازویم می‌کوبد و لب می‌جنباند:

- نه، کار داشتم باهات.

سیگار را به آتش می‌کشم و فندک را داخل جیبم بر می‌گردانم. آن را لابه‌لای انگشت‌هایم می‌گیرم و پله‌ها را پایین می‌روم:

- کار... !

پشت سرم می‌آید و داخل لابیِ ساختمان که می‌رسیم، روی یکی از مبل‌هایی که برای مهمان تدارک دیده‌اند می‌نشینم.

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_371

او نیز مقابلم می‌نشیند و در حالی که خودش را به جلو متمایل می‌کند، کفِ هر دو دستش را به هم می‌چسباند و یک پرستیژ خاصی برای خودش می‌سازد.
زیرچشمی من را می‌پاید و برای گفتن حرفش دست‌دست می‌کند که به او طعنه می‌پرانم:

- زیرلفظی می‌خوای؟ کارت رو زودتر بگو باید برم دیرم شده!

لبخند مردانه‌ای به لب می‌کشد و به پشتی مبل تکیه می‌زند.
پلک روی هم می‌فشارد و یک‌راست سر اصل مطلب می‌رود:

- دیروز همه‌ی زمینا رو فروختم...

لب انحنا می‌دهم و کنایه می‌زنم:

- به سلامتی!

نمی‌گذارد لبخندش روی لب بماسد و دنباله‌ی حرفِ نیمه‌تمام مانده‌اش را به زبان می‌کشد:

- نمی‌خوام دینی به گردنم باشه. واسه پس دادنِ سهم‌الارثِ مادرت این‌جام!

از شنیدن کلمه‌ی سهم‌الارث هیستریک می‌خندم و با شنیدن کلمه‌ی مادر بیش‌تر!
صداهای مضحکی از خودم در می‌آورم و میان خنده می‌گویم:

- سهم‌الارث؟

درست سر جایم می‌نشینم و خنده را روی لبم می‌ماسانم. اخم به پیشانی می‌کشم و به او می‌غرم:

- سهم‌الارث ناهید رو چرا می‌خوای بدیش به من؟ خودِ گوربه‌گور شده‌ش صحیح و سالم ورِ دلت زندگی می‌کنه که!

نمی‌گذارد تغییری در پرستیژش ایجاد شود و با ملایمت و خون‌سردیِ تمام جوابم را می‌دهد:

- همه رو واگذار کرده به تو. وکالت دارم ازش...

پوزخند به لبم می‌نشیند و گره‌ی ابروهایم تنگ‌تر می‌شود.

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_372

و من نمی‌دانم ناهیدِ گوربه‌گور چه با خودش فکر کرده است؟ که با اهدای یک‌قران و دوزار زمینِ یک آبادی دور افتاده و متروکه به منی که بی‌نیاز شده‌ام از مالِ دنیا، می‌تواند شیشه‌ی دوستیِ ترک خورده‌یمان را وصله و پینه بزند؟!
مضحک است... مضحک و خنده‌دار!
تکیه‌ام را به مبل می‌زنم و پا روی پا می‌اندازم. می‌گذارم انحنای لب‌هایم بیش‌تر وسعت بیابد و با دستی که سیگار لابه‌لای انگشتان‌اش خودنمایی می‌کرد به محوطه‌ی بزرگ ساختمان اشاره می‌زنم:

- کیان! به نظرت من نیازی به اون یه‌قرون دوزارِ پدر و پدربزرگِ تو دارم؟!

تکیه‌اش را از پشتی مبل می‌گیرد و با طمأنینه لب می‌زند:

- به من ارتباطی نداره که نیاز داری یا که نه... دلم نمی‌خواد دینی به گردنم باشه!

کفِ دستم را مقابل صورتش نگه می‌دارم و نمی‌گذارم حرف‌های صد من یه غازش را بیش‌تر ادامه بدهد.
چشم لوچ می‌اندازم و تلخ لب می‌زنم:

- دیر اومدی کیان... دیر به فکرِ مؤاخذه نموندن اُفتادی.

گوشه‌ی لبم را به دندان می‌کشم و بغض به گلویم چنگ می‌اندازد:

- شاید اگه خان‌دایی یحیی هم مثل تو به فکر مدیون نبودن می‌اُفتاد و سهم‌الارث ناهید رو می‌داد هیچ‌کدوم از این اتفاقا نمی‌اُفتاد.

می‌خواهد چیزی بگوید که مانع‌اش می‌شوم و تلخ‌تر می‌شوم:

- شاید الآن من این‌جا نبودم و این نبود وضع زندگیم. شاید اون بلا به سر هاله نمی‌اومد. شاید ناهید اِن‌قدر یاغی و سرکش نمی‌شد!

لب انحنا می‌دهم و چشم در حدقه می‌چرخانم. از روی مبل بلند می‌شوم و لب می‌زنم:

- دیر به خودت اومدی کیان! خیلی دیر...

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید: 
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_373

قدم از قدم بر می‌دارم و برای بهتر شنیده شدن صدایم ولوم‌اش را بالا می‌برم:

- دَینِ من و اون طفلی تا دنیا دنیاست به گردن پدرت و ناهید می‌مونه...

سیگاری که کام نگرفته فتیله‌اش در دست‌هایم به انتهای سوختن‌اش رسیده است را داخل سطل زباله‌ی فلزیِ کنار در می‌اندازم و ساختمان را ترک می‌کنم.
طفلی... طفلک هاله‌ی پرپرشده‌ام!
***
نفس‌نفس زدم و عرق از سر و رویم چکه کرد. با دست‌های به گریس آغشته شده‌ام صورتم را پاک کردم و با خشم و غضبی که به جانم نشسته بود آچار را داخل چال تعمیرگاه پرت کردم.
قدمی به سمتش رفتم و بی‌دلیل سرش داد کشیدم:

- چرا چرت می‌گی؟! دروغه...

با دست‌های چرک و کثیفم به موهای روغنی‌شده‌ام چنگ انداختم و افسار دریده‌تر داد کشیدم:

- دروغه. باور نکن، فیلم‌شونه!

دست‌هایش را مقابلم نگه داشت و امیدوارانه سعی کرد از ناامیدی و عجزی که به جانم قل و زنجیر شده بود برهاندم:

- شاید... شاید منظورشون آذر باشه!
آذر!

نور امید به دلم پاشیده و شد و وای به منی که برای به وقوع پیوستن و حقیقت داشتنِ آن شاید، پابوس خدا شده بودم!
و وای به منی که عشق آن‌چنان منفور و ذلیلم کرده بود!
دستمال چرک گرفته را از روی کاپوت ماشین برداشتم و با آن دست‌هایم را پاک کردم.
ابروی چپم تیک‌پراند و با یک لحن مضحک، با یک لبخند مضحک‌تر زیرلبی زمزمه کردم:
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_374

- آره، آره مطمئنم منظورشون آذره!

نگاه بالا گرفتم و با شور و شعفِ خجالت‌آوری که به نگاهم دویده بود تورج را نگریستم و لب زدم:

- آره، آره آذر سرطان داشت!

دستمال را روی زمین پرت کردم و با سرعت از تعمیرگاه بیرون زدم. تورج دنبالم دوید و خواست به دنبالم بیاید که مقابل راه‌اش را سد کردم و مضطرب و نگران لب جنباندم:

- نمی‌خواد تو بیای. خودم میرم!

پشت موتورش نشست و با نگاهِ نگران و آشفته‌ای که تا به آن حال از او ندیده بودم سر من داد کشید:

- زر نزن، الآن موقع تعارف تیکه‌پاره کردن نیست! بپر بالا.

پاهای سنگین‌شده‌ام را روی زمین کشیدم. بی‌صدا پشت تورج نشستم و نشیمن‌گاه موتور را به چنگ کشیدم.
تورج وحشیانه گاز داد و خیلی طول نکشید که من را به آن محله‌ی کذایی برساند.
با دیدن جمعیتی که بلوا به پا کرده بودند، با قلبی که هر آن امکان ایستادن‌اش بود، قبل از این‌که تورج موتور را خاموش کند، از روی آن پایین پریدم و کشان‌کشان خودم را به دل جمعیت رساندم.
بی‌اهمیت به لباس‌های نامناسبم، بی‌اهمیت به سر و روی چرک گرفته‌ام، مردم را پس زدم و برای دیدن اعلامیه‌ای که روی دیوار خانه بود تقلا کردم.
بد و بی‌راه شنیدم. سکندری خوردم. نگاه‌های غرایشان رویم سنگینی کرد و اما... دروغ بود اگر می‌گفتم از دیدنِ اسمِ آذر خدابیامرز که روی آن تکه‌کاغذ خودنمایی می‌کرد خوشحال نشدم. دروغ بود اگر می‌گفتم با دیدنِ اسم آذر پرتو، از آن بار سنگینِ دل‌نگرانی و بغضی که به دوش می‌کشیدم خلاصی نیافته بودم!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_375

همان‌جا زانو خالی کردم و نمی‌دانستم باید به حال آذر بی‌چاره بگریم یا که برای زنده‌بودن آبان عزیزم قه‌قهه بزنم!
جمعیت کم‌کم متفرق و مقابل خانه خلوت شد. تورج با نیشِ کش‌آمده زیر بازویم را چسبید و کمک کرد سرپا بایستم.

- دیدی؟ این بوی حلوا واسه‌ی یه خدابیامرز دیگه‌ایی بود!

به جلو هُلم داد و خواست وادار به رفتنم کند که دستم را از زیر دستِ چنگ شده‌اش بیرون کشیدم و خودم را به درِ خانه رساندم.
دست‌های تحلیل رفته‌ام برای زنگ‌زدن بالا رفتند و اما من مردد بودم به هر تسلیت گفتنی. من وهم برم داشته بود از آن‌که زنگ را بفشارم و کسی جز آبان در را برایم بگشاید.
ترس برم داشته بود از این‌که آبانِ عزادارم را داخل آن چهارچوب در نبینم و برای دردش مرهم نشوم!
اما نگذاشتم تردید بیش‌تر در جانم نفوذ کند و زنگ را فشاردم.
خیلی طول نکشید که مادرِ آبان، سیاه‌پوش و نزار مقابلم بایستد و از دیدنم صورت مچاله کند.
لبخند روی لبم ماسید و منی بودم که نمی‌دانستم چگونه باید تسلیت تحویلش بدهم!

- من... من تسلیت میگم! غم آخرتون باشه.

ابرو در هم کشید و با حالات عجیبی که تا به آن روز از او ندیده بودم، خواست در را به رویم به‌هم بکوبد، که با کف دست مانع کارش شدم و هول‌کرده لب زدم:

- می‌دونم، به‌خدا می‌دونم وقت مناسبی واسه‌ی این حرفا نیست، ولی باید آبان رو ببینم...

با خشمی وصف نشدنی در را تا انتها باز کرد و من شرم‌زده لب زدم:

- به‌قرآن دل تو دلم نبوده تا رسیدم این‌جا، اگه امروز نبینمش دِق می‌کنم!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_376

عاجز و ناتوان، درمانده از هر حرفی، نگاهِ بغض گرفته و دل‌تنگم را به او دوختم و زمزمه کردم:

- بیش‌تر از یه ماهه ندیدمش. می‌فهمین؟!

جلو-جلو آمد، در مقابل نگاه‌های مبهوتم بی‌هوا سیلی پراند و با اخم‌های درهم و بغضی که سخت سعی در مهار کردن‌اش داشت لب جنباند:

- اگه امروز آذرم زیرِ خروار-خروار خاک خوابیده، اگه حتی جنازه‌ش رو نتونستن بفرستن ایران و باید یه عمر سر قبر خالیش زار بزنم، اگه آبان و طفل معصومای آذر معلوم نیست کجان، که معلوم نیست اصلاً زنده‌ن یا...

صدایش لرزید، تمام جانش لرزید از ادامه‌ی حرفش و اما نگذاشت لب‌هایش باز داشته شوند از به نمایش گذاشتن نفرتش:

- اگه، اگه، اگه... مقصرِ همه‌ی این اگه‌ها تویی پسره‌ی بی‌سروپای یه لا قبا! می‌فهمی؟

انگشت اشاره‌اش را روی قفسه‌ی سینه‌ام کوبید و با گلوی به بغض نشسته‌اش سرم داد کشید:

- می‌فهمی؟! تو! تو! تو!

او های‌های اشک ریخت و با دسته‌ی روسریِ سیاه‌اش صورتش را پوشاند و من... هیچ نمی‌فهمیدم چرا دارد من را تقصیربار می‌کند! هیچ نمی‌دانستم چرا می‌خواست گناه مرگِ نابه‌هنگام آذرش را روی دوش من بی‌اندازد. و... هیچ متوجه حرف‌های بی‌سروته‌اش نمی‌شدم!
مات‌مانده، با گوش‌هایی که در حال کر شدن بودند دستم را کنار گوشم پیچ و تاب دادم و با صدایی که گویا از ته چاه در بیاید، نالیدم:

- چی گفتین؟ اگّه نمی‌دونید آبان کجاست؟! نمی‌دونید آبان کجاست؟! یعنی چی نمی‌دونید آبان کجاست؟!

به یک‌باره ویندوزم بالا آمد، صدا بالا بردم و بی‌اهمیت به داغ‌دار بودن‌اش، سرش داد کشیدم:

- یعنی چی نمی‌دونید؟! فکر کردید من این خزعبلات رو باورم می‌شه و دست از سر آبان بر می‌دارم؟!

بی‌اهمیت به تورجی که سعی در آرام کردنم داشت، بی‌اهمیت به اویی که می‌خواست من را عقب بکشد، وحشیانه پسش زدم و دست‌های سیاه‌شده‌ام را مقابل نگاه مادر آبان تکان-تکان دادم:

- فکر کردید با دو تا چرت و پرت می‌تونید جدایی بندازین بینِ من و آبان؟!
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_377

عقب‌عقب رفتم و خطاب به پنجره‌ی اتاق آبان که شک داشتم کسی از پشت آن من را بنگرد، بیش‌تر از پیش صدا بالا بردم و هوار کشیدم:

- آبان! آبان اینا چی میگن؟ اینا می‌خوان تو رو از من بگیرن! اینا می‌خوان تو روز روشن منکرِ بودنت شن و ازم قایمت کنن!

نفس گرفتم و نعره کشیدم:

- آبان، بیا پایین... آبان!

مادرش بهت‌زده و شوک‌زده، از راه‌روی باریک خانه بیرون زد و انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت:

- دِ لال‌مونی بگیر پسره‌ی احمق. بیش‌تر از این بی‌آبرومون نکن! بچه‌هام رو ازم گرفتی، مونده آبروم؟!

مقابل آن‌همه ندانستن و نداشتن کم آوردم و اختیار کنترل حرکاتم را از دست دادم. بی‌هوا تخت سینه‌اش کوبیدم و به عقب سکندری خورد.
بغض به صدایم امان نداد و مرتعش نالیدم:

- دِ لعنت بیاد بهتون، یه ماه و ۸ روزه ندیدمش، چرا اذیتم می‌کنید؟! این فیلما چیه سرم در میارید آخه؟!

مادر آبان بیش‌تر ابرو در هم کشید و آمپر چسباند. روی سر و صورت خودش چنگ کشید و بی‌اهمیت به آبروی رفته‌ای که سعی در حفظ کردن‌اش داشت سرم داد کشید:

- خدا خوب سر راهت نیاره که معلوم نیست اون پول حروم رو از کجا آوردی و گذاشتیش تو سفره‌ی دومادِ من و این رو به حال و روزشون آوردی!

او هم‌چنان نفرین و ناسزا بار من کرد و من گوشم سوت کشیده بود از شنیدن حرف‌های نامفهوم‌اش.
نمی‌دانستم درمورد کدام پول و کدام سفره حرف می‌زد و آن ندانستن داشت به جنونم می‌کشاند.
عصبی و کلافه دستی روی پیشانی‌ام کوبیدم و غریدم:

- پولِ چی؟ کشک چی؟! من می‌گم بگین آبان بیاد ببینمش، شما داستان صغری و کبری واسه من تعریف می‌کنی؟!

روسری‌اش را جلوتر کشید و بی‌محاباتر از آبروریزی‌ای که قبل‌ترش به‌پا شده بود، بی‌اهمیت‌تر نسبت به همسایه‌هایی که خودشان را آویز در و پنجره‌ی خانه‌هایشان کرده بودند برایم صدا بالا برد:

- واسه دیدنِ آبان برو تو همون قبرستونی که فرستادیش دنبالش بگرد!

پره‌های دماغم باز و بسته شدند و داد کشیدم:

- کدوم قبرستون فرستادمش؟ مگه با اون مسلمِ از خدا بی‌خبر و آذر پا نشد بره اون سر دنیا؟!

دست روی سرش کوبید و گویا با یک حیوانِ زبان‌نفهم طرف باشد، سرم هوار کشید:

- خیرندیده، الهی خیر نبینی از جوونیت، مگه توی بی‌انصاف پول جور نکردی آذر رو فرستادی اون سر دنیا واسه دوا و درمون؟!

با شنیدن حرفش، زانو خالی کردم و مات‌مانده او را نگریستم. و من نمی‌دانستم داشت در مورد کدام پول حرف می‌زد! پولی که برای من شده بود مویِ کفِ دست و هرگز نداشتم‌اش؟!
با صورتی گُرگرفته، با حالی دگرگون و منقلب، با ابروهایی در هم تنیده، او را نگریستم و زیرلبی زمزمه کردم:
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_378

- پول؟ من پول دادم که آذر بره واسه دوا و درمونش؟! من پول دادم که آبان بره اون‌سرِ دنیا و یه ماه از حالش بی‌خبر باشم؟!

حرف‌هایم را در دهانم مزه-مزه کردم. هیستریک خندیدم و حرصی غریدم:

- دِ سگ‌مصبا من اگه از این پولا داشتم که زودتر دست آبان رو می‌گرفتم بریم سر خونه و زندگی‌مون نه که باهاش خیریه راه بندازم و خرجِ دوا و درمون آذر خدابیامرز رو بدم!

مادرِ آبان هم گویا که از شنیدن حرف‌هایم متعجب و متحیر شده باشد، دست از داد و بی‌داد کردن کشید و خیره‌خیره من را نگریست.
و اما من آتش درونم فرو ننشست و نتوانستم خالی‌بندی بزرگی که معلوم نبود چه کسی برایش بسته بود را هضم کنم.
با حرکاتی کلافه و عصبی چنگ در موهای کوتاهم کشیدم و قیل و قال به راه انداختم:

- من اگه از این پولا داشتم الآن آبان ورِ دلم بود و این نبود حال و روزِ مصیبت‌بارم!

جلو جلو رفتم و دست‌هایم را مقابل نگاهش تکان-تکان دادم:

- کی همچین چرندی گفته؟ کی گفته خرج سفرِ اونا رو من دادم؟!

ساکت و صامت من را نگریست و من بی‌پرواتر نعره کشیدم:

- کی همچین چرندی تحویلت داده؟!

اشک از چشم چپش فرو چکید و لب‌های به‌هم دوخته‌اش را به حرف از هم فاصله داد:

- مسلم! مسلم گفت زمینی که ارثیه پدریت بوده رو فروختی و مرام معرفتی و سرِ هواخواهیِ آبان پولش رو قرض دادی دستش که بره پی دوا و درمون آذر!

با دیدنِ چهره‌ی متحیر و در هم رفته‌ام، به یک‌باره رنگ باخت و روی سرش کوبید. پاهایش تحلیل رفتند و نالید:
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_379

- بگو که دروغ نگفته... بگو هوتن!

و من چنان مات دروغ مسلمِ بی‌شرف مانده بودم که حتی توانی برای انحنا دادن لب‌هایم نداشتم. ابروی چپم تیک پراند و مات‌مانده و متحیر از میان فک‌های روی هم چفت‌شده‌ام نعره کشیدم:

- ارثیه‌ی پدریِ پدرِ گوربه‌گورِ من یه بدنامی بود و بس! زمین رو از سر قبرش آورد و انداخت پشت ارثیه‌نامه‌ی نداشته‌ش؟!

مادرِ آبان زانو خالی کرد و در حالی‌که روی زمین آوار شده بود، روی قفسه‌ی سینه‌اش کوبید، ضجه زد و نفرین کرد:

- الهی به زمین گرم بخوری مسلم! کجا برداشتی بردی بچه‌هام رو؟!

هق زد و با گوشه‌ی روسری‌ای صورتش را پوشاند:

- خوار و ذلیل شی بی‌پدرومادر... آواره‌ی کدوم غربتی کردی جگرگوشه‌هام رو؟!

و من هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم آبان برنگشته است. نمی‌خواستم باور کنم آبان بی‌سرونشان و آواره‌ی غربتِ غریب شده است!
پاهایم سست شدند و کم مانده بود روی زمین بیافتم که تورج چنگ زیر بازویم انداخت و تکیه‌گاه شد برای ایستادنم.
سیبک گلویم بالا و پایین شد و مرتعش لب جنباندم:

- آبان رو بی‌خبر از همه‌جا دادی دست اون خدانشناس که ببره بی‌سرونشونش کنه؟!

مداوم روی فرق سر خودش کوبید و با صدای گرفته‌اش نالید:

- عطا امروز آزاد می‌شه! جوابش رو چی بدم؟! بگم برادرزاده‌ی بی‌شرفش یکی از دسته‌گلام رو فرستاده سینه‌ی قبرستون و اون یکی رو هم آواره‌ی کشور غریب کرده؟!

سرش را به این‌طرف و آن‌طرف جنباند و نالید:

- بگم مسلمِ گوربه‌گورشده قاچاقی رفته اون‌طرف و حتی نتونسته جنازه‌ی جگرگوشه‌م رو واسه‌م بفرسته؟!