#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_389
قدمقدم راه آمده را بر میگردم و اتاق را ترک میکنم. پاهایم ضعف برشان میدارد و بیشتر از آن سرپا ماندن در توانم نیست.
روی یکی از صندلیهای داخل سالن انتظار مینشینم و ستاره هم بعد از هماهنگ کردن با یک مرد و یک زن، میآید و کنارم مینشیند.
سرم را به دیوارِ یخزدهی پشت سرم تکیه میدهم و پلک روی هم میفشارم. بغض پس میفرستم و میپرسم:
- کی این اتفاق اُفتاد؟!
صدای او نیز بغض دارد:
- دیروز... دمدمای صبح. قلبش مریض بود، بیشتر از این دووم نیاورد.
پلک میگشایم و سر میچرخانم. نگاه بغضآلود و غصبناکم را به او میدهم و میگویم:
- قلبش رو مریض کردن. پدرِ بیشرفت قلبش رو مریض کرد!
به لبهایش انحنا میدهد، نگاهاش را از من میگیرد و آن را به نقطهی نامعلومی میدوزد:
- پدرم! شما از گذشته چی میدونید؟ من به حرفای آبان شک دارم. من شک دارم شما هیچی از اون گذشتهی لعنتی ندونید!
ابروهایم در هم میروند و به صورتم چین میاندازم. ساکت و صامت میمانم و ستاره لب میجنباند:
- مامان سرطان داشت، اما بهخاطر وضع بد مالیمون از همه پنهونش کرده بودن. پنهونش کردن تا قبل اینکه دخترِ اون صاحبخونهی بیشرفتون با یه پیشنهادِ وسوسهانگیز پا بذاره به خونهمون و پدرم رو هوایی کنه!
و من شرم دارم بگویم میدانستم و کاری از دستم بر نیامد. خجالت میکشم بگویم از تورج همهچیز را کف دستم گذاشته بود و اما کاری از دستِ نرویم برنمیآمد جز خودخوری!
ستاره پوزخند به لب میکشد، با هر دو دستش، به صورتش دست میکشد و خسته لب میزند:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_389
قدمقدم راه آمده را بر میگردم و اتاق را ترک میکنم. پاهایم ضعف برشان میدارد و بیشتر از آن سرپا ماندن در توانم نیست.
روی یکی از صندلیهای داخل سالن انتظار مینشینم و ستاره هم بعد از هماهنگ کردن با یک مرد و یک زن، میآید و کنارم مینشیند.
سرم را به دیوارِ یخزدهی پشت سرم تکیه میدهم و پلک روی هم میفشارم. بغض پس میفرستم و میپرسم:
- کی این اتفاق اُفتاد؟!
صدای او نیز بغض دارد:
- دیروز... دمدمای صبح. قلبش مریض بود، بیشتر از این دووم نیاورد.
پلک میگشایم و سر میچرخانم. نگاه بغضآلود و غصبناکم را به او میدهم و میگویم:
- قلبش رو مریض کردن. پدرِ بیشرفت قلبش رو مریض کرد!
به لبهایش انحنا میدهد، نگاهاش را از من میگیرد و آن را به نقطهی نامعلومی میدوزد:
- پدرم! شما از گذشته چی میدونید؟ من به حرفای آبان شک دارم. من شک دارم شما هیچی از اون گذشتهی لعنتی ندونید!
ابروهایم در هم میروند و به صورتم چین میاندازم. ساکت و صامت میمانم و ستاره لب میجنباند:
- مامان سرطان داشت، اما بهخاطر وضع بد مالیمون از همه پنهونش کرده بودن. پنهونش کردن تا قبل اینکه دخترِ اون صاحبخونهی بیشرفتون با یه پیشنهادِ وسوسهانگیز پا بذاره به خونهمون و پدرم رو هوایی کنه!
و من شرم دارم بگویم میدانستم و کاری از دستم بر نیامد. خجالت میکشم بگویم از تورج همهچیز را کف دستم گذاشته بود و اما کاری از دستِ نرویم برنمیآمد جز خودخوری!
ستاره پوزخند به لب میکشد، با هر دو دستش، به صورتش دست میکشد و خسته لب میزند: