پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
300 subscribers
31.9K photos
10.7K videos
7.34K files
8.92K links
پرنیان خیال با مطالب ادبی ،شعر،مقاله ،کتاب ومتنهای اجتماعی تاریخی تلاش برای گسترش فرهنگ کتاب خوانی دارد.
Download Telegram
Forwarded from داركوب
👣 پاهای خارج از کادر

#حکایت_مدیریتی

💯 @dpe_management 💯

ريچارد زالتمن مانند خيلي از عكاسان پيش از خود، به مناطق مختلف جهان سفر مي كرد تا از مردم و فرهنگ و زندگيشان عكس بگيرد.

يك روز صبح كه در يكي از روستاهاي دورافتاده كشور بوتان قدم مي زد تا عكسهايي بگيرد، ناگهان ايده اي به نظرش رسيد. او دوربين را در جايي مستقر مي كرد و از روستاييان مي خواست از آنچه به نظرشان ارجحيت دارد كه به ديگران درباره خودشان نشان دهند، عكس بگيرند.

بعد از اينكه زالتمن عكسهاي گرفته شده را ظاهر كرد متوجه شد در بيشتر عكسها، پاهاي مردم حدوداً از ناحيه مچ به پايين خارج از كادرند و در عكس نيافتاده اند.

زالتمن مي گويد: «ابتدا فكر كردم كه روستاييان در تنظيم كادر دقت نكرده اند. اما بعداً معلوم شد پابرهنگي نشانه اي از فقر است. اگر چه در آن روستا همه پابرهنه بودند اما مردم روستا مي خواستند آن را پنهان كنند؛ پيام مهمي براي گرفتن.»

🔴 شرح حكايت:

براي شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهاي آنان توجه دقيق داشته باشيد. سازمان و كاركنان آن به عنوان سيستم هاي پيچيده از خود رفتاري ناشي از انتخابهايشان بروز مي دهند كه نشانه هاي دقيقي از ويژگيهاي آنان را با خود به همراه دارند. اين نشانه ها صرفنظر از اينكه هدف تظاهر يا پنهان كاري داشته باشند خصوصياتي از رفتار و فرهنگ سازماني آنها را بيان مي كند. در برخي موارد ممكن است افراد و سازمان به هر دليلي قادر به بيان صحيح و علمي ويژگيهاي خود نباشند اما وقتي در موضوعات مختلف براي انتخاب آزاد گذاشته شوند رفتار و انتخابهايي خواهند داشت كه به صورت غيرمستقيم بيانگر خصوصيات آنها خواهند بود. براي شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهاي آنان توجه دقيق داشته باشيد و به آنها حق انتخاب دهيد.

📚 دانش پژوهان

💯 @dpe_management 💯
Forwarded from داركوب
چك 500000دلاری💸

💯 @dpe_management 💯
#حکایت_مدیریتی

روي نيمكتي در پارك نشسته بود و سرش را بين دستانش گرفته بود و به اين فكر مي‌كرد كه آيا مي‌تواند شركتش را از ورشكستگي نجات دهد يا نه. بدهي شركت خيلي زياد شده بود و راهي براي بيرون آمدن از اين وضعيت نداشت. طلبكارها دائماً پيگير طلب خود بودند. فروشندگان مواد اوليه هم تقاضاي پرداخت بر اساس قرارداهاي بسته شده را داشتند.

🔹ناگهان پيرمردي كنار او روي نيمكت نشست و گفت: «به نظر مياد خيلي ناراحتي.»

🔹بعد از شنيدن حرف‌هاي مدير، پيرمرد گفت: «من مي‌تونم كمكت كنم.»

🔹 نام مدير را پرسيد و يك چك براي او نوشت و داد به دستش و گفت: «اين پول رو بگير. يك سال بعد همين موقع بيا اينجا و اون موقع مي‌توني پولي كه بهت قرض دادم رو برگردوني.» بعد هم از آنجا دور شد.

🔹مدير شركت در حال ورشكستگي، يك چك 500000 دلاري در دستش ديد كه امضاء جان دي. راكفلر داشت، يكي از ثروتمندترين مردان روي زمين.

🔹با خود فكر كرد: «حالا مي‌تونم تمام مشكلات مالي شركت رو در عرض چند ثانيه برطرف كنم.»

🔹 اما تصميم گرفت فعلاً چك را نقد نكند و آن را در جاي امني نگه دارد. همين كه مي‌دانست اين چك را دارد، اشتياق و توان تازه‌اي براي نجات شركت پيدا كرد. توانست از طلبكاران براي پرداخت‌هاي عقب‌افتاده فرصت بگيرد. چند قرارداد جديد بست و چند سفارش فروش بزرگ دريافت كرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهي‌ها را تسويه كند و شركت به سودآوري دوباره رسيد.

🔹دقيقاً يك سال بعد از اتفاقي كه در پارك برايش پيش آمده بود، با چك نقد نشده به پارك رفت و روي همان نيمكت نشست. راكفلر آمد اما قبل از اينكه بخواهد چك را به او بازگرداند و داستان موفقيتش را براي او تعريف كند، پرستاري آمد و راكفلر را گرفت و فرياد زد: «گرفتمش!» بعد به مدير نگاه كرد و گفت: «اميدوارم شما را اذيت نكرده باشد. اين پيرمرد هميشه از آسايشگاه فرار مي‌كند و به مردم مي‌گويد كه راكفلر است.»

🎯 مدير تازه فهميد اين پول نبود كه شرايط او را تغيير داد بلكه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود كه قدرت لازم براي نجات شركت را به او داده بود.

📚 دانش پژوهان

💯 @dpe_management 💯
#حکایت
زاهد و مرد مسافر
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »

زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟
@librery
📖👓🖋
Forwarded from هارای
@shaffaghi 👈 🍃 🌺 🍃 🌸
#حکایت زیبا#

چند سالی بود که جایزه مرغوب ترین ذرت شهر به کشاورزی پیر به نام «دیوید» می رسید. همه میخواستند راز پرورش این محصول با کیفیت را بدانند .پس از اعلام اسامی برندگان خبرنگار سراغ دیوید رفت و پس از صحبت با او موضوعی متوجه شد که حسابی شگفت زده اش کرد: «دیوید از بذرهای مرغوب ذرت به همسایه هایش هم داده بود .»خبرنگار پرسید دیوید چطور میتواند دانه های مرغوب را با کسانی شریک شود که خودشان هم قرار است در مسابقه شرکت کنند ؟ پیرمرد پاسخ داد:«چرا نباید این کار را انجام دهم ؟باد بذرهای ذرت را از یک مزرعه به مزرعه دیگر منتقل میکند. اگر همسایه های من ذرت های خوبی نداشته باشند باد ان بذر های نامرغوب را به زمین من می آورد. پس اگر محصول مرغوب میخواهم باید به انها کمک کنم تا کشت خوبی داشته باشند.»
اری ٬کشاورز پیر به خوبی درک کرده بود زندگی انسانها به هم ارتباط دارد و میدانست اگر همسایه هایش محصول خوبی نداشته باشند او نیز نمی تواند محصول خوبی بدست بیاورد.
زندگی ما هم همینطور است .اگر بخواهیم زندگی شاد سرخوش و ارامی داشته باشیم بایدبه اشنایان و دوستانمان کمک کنیم تا انها هم شاد و خوش و ارام زندگی کنند.

قانون زندگی٬ قانون باورهاست
بزرگان 🍃 🌺 🍃 🌸 🍃
Forwarded from گفتنی
#حکایت
@goftani
خاطره ابتهاج از مردمی که ﺳﺮﮔﯿﻦ ﺗﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ در قبر مردگان استفاده می کردند

ﺍﺑﺘﻬﺎﺝ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ : ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ او را در ﻗﺒﺮ بگذارند، ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻭﺟﺐ ﺳﺮﮔﯿﻦ ﻭ ﻓﻀﻮﻻﺕ ﺗﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ، در ﮐﻒ ﻗﺒﺮ ریختند. ﺍﺯ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ داشت ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﺳﻤﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ ﮔﻔﺖ: در ﺭﺳﺎﻟﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ مستحب است ﻭ ﻣﺎ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎیماﻥ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪهیم. ابتهاج ﻣﯿﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻌﺠﺐ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮﯾﻊ ﮔﺸﺘﻢ یک ﺭﺳﺎﻟﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﻃﺮﻑ، به او ﮔﻔﺘﻢ: ﮐﺠﺎیش ﻧﻮﺷﺘﻪ؟ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺑﺨﺶ ﺁﯾﯿﻦ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﯿﺖ را ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎ. ﺩﯾﺪﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ” ﮐﻒ ﻗﺒﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻣﺴﺘﺤﺐ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﻭﺟﺐ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ”.
@goftani
🌹🌹🌹
Forwarded from Mostafa Parnian
#حکایت🎯
__________________
@kafesheroketab


بیتی که معجزه کرد نادر شاهِ افشار دست از کشتار کشید !
وقتی نادر در دهلی اسبش تیر خورد ، فرمان قتل عام داد و سپاهیان ایران تا عیدگاه قدیم شروع به کشتار نمودند و شاید حدود 20 هزار آدم کشته شده باشد ، نظام الملک نایب السلطنه ، ریش شانه کرد و پیش نادر رفت و توانست او را از ادامه قتل عام باز دارد. خواهید گفت : چگونه ؟ او این شعر را برای نادر خوانده بود :

دگر نمانده کسی تا به تیغ ناز کشی
مگر که زنده کنی مرده را و باز کشی

#باستانی_پاریزی
حمید جانبزرگی:
#حکایت #بانک_زمان

تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما فقط تا آخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید. چون آخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود
در این صورت شما چه خواهید کرد؟
البته سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید!
هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم؛ حساب بانکی زمان!
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد. هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا آورده، می داند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده..
و ارزش یک ثانیه را آن که از تصادفی مرگبار جان به در برده، می داند.
باور کنید هر لحظه گنج بزرگی است! گنجتان را آسان از دست ندهید!
به یاد داشته باشید!: زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند
و فراموش نکنید که

دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است
کانال شیرازی ها:
#حکایت_سعدی

شاعرى پيش امير دزدان رفت و ثنايی (شعری در تمجید وی) بر او بگفت . فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند (از ده بیرونش کنند). مسکن برهنه به سرما همی رفت.. سگان در قفای وی افتادند (سگها دنبالش کردند) . خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع کند ، در زمين يخ گرفته بود (زمین یخ زده بود)، عاجز شد ، گفت : اين چه مردمانی هستند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . امير از غرفه (بالاخانه ) بديد و بشنيد و بخنديد ، گفت : ای حکيم ، از من چيزی بخواه . گفت : جامه خود را می خواهم اگر انعام (بخشش) فرمايی . رضينا من نوالک بالرحيل.

اميدوار بود آدمى به خير كسان

مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان

سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند (پولی هم بخشید).
من خوابیده بودم چون فکر میکردم تو بیداری

#حکایت

مردی به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملـاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند! خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: چه شده است چنين ناله و فرياد می كنی؟ مرد می گويد دزد، همه اموالم را برده و الـان هيچ چيزی در بساط ندارم ! خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودی؟! مرد می گويد: من خوابيده بودم! خان می گويد: خب چرا خوابيدی كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلـالش در تاريخ ماندگار می شود؛ وسرمشق آزادی خواهان می شود.

مرد می گويد: من خوابيده بودم، چون فكر می كردم تو بيداری...!

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت می كند. وسپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر می گويد: اين مرد راست می گويد ما بايد بيدار باشيم.
کانال شیرازی ها:
#حکایت_سعدی

حکایتی زیبا از شیخ اجل سعدی و دکلمه این حکایت از زنده یاد خسرو شکیبایی
✴️ در فضیلت قناعت
🗣 دکلمه خسرو شکیبایی

متن حکایت :
دست و پا بریده‌ای هزار پایی بکشت صاحب دلی برو گذر کرد و گفت سبحان الله با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.
اشعار این حکایت :
در آندم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید
#حکایت

پادشاه را گفتند :
شخصی در روستا شباهت زیادے به شما دارد !
دستور داد ڪه او را حاضر ڪنند ،
او را آوردند .
شاه با تمسخر از او پرسید:
با این شباهت زیاد،
آیا مادرت در ڪاخ پدرم ڪنیز بوده؟
گفت : خیر،
اما پدرم باغبان ڪاخ مادرتان بوده !!!

#عبید_زاکانی
#حکایت
ابن هرمه به نزد منصور (خليفه عباسی) آمد.
منصور وی را عزيز داشت و تکريم کرد و پرسيد: چيزی از من بخواه.
گفت: "به کارگزارت در مدينه بنويس که هرگاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزند!"
منصور گفت: ابطال حدود را راهی نيست. چيز ديگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بيشتر اصرار کرد...
سرانجام منصور گفت: به کارگزار مدينه بنويسيد: "هرگاه ابن هرمه را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازيانه زن، و آورنده اش را صد تازيانه!!" از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی معترضش نمی شد!

@parnian_khyial
#حکایت

روزی خلیفه زمان، بهلول را احضار کرد
و گفت؛ خوابی دیده ام و میخواهم تعبیرش کنی
بهلول گفت؛ چیست؟!
خلیفه گفت؛ خواب دیده ام به جانور ترسناکی
تبدیل شده ام و نعره زنان به اطراف خود
هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان
در سر راه خود میبینم، در هم می شکنم
و می بلعم! بگو تعبیرش چیست؟
بهلول گفت؛من تعبیر واقعیت ندانم،
فقط خواب تعبیر می کنم...!!
قلم را دانایان مشاطهٔ ملک خوانده‌اند و سفیر دل؛ و سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بُود، و چون به قلم باز بسته شود با کالبد گردد و همیشه بماند؛ و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که ازو روشنایی یابند...
و مردم اگر چند با شرفِ گفتار است، چون شرف نوشتن دست نداد ناقص بود، چون یک نیمه از مردم؛ زیرا که فضیلتِ نوشتن است فضیلتی سخت بزرگ، که هیچ فضیلتی بدان نرسد؛ زیرا که اگر وی است که مردم را از مردمی به درجه ی فرشتگی رسانَد، و دیو را از دیوی به مردمی رسانَد...
#حکایت هم اندر این معنیِ فضیلتِ قلم:
چنان خوانده‌ام در اخبار گذشتگان که وقتی امیری رسولی فرستاد به مَلکِ فارس با تیغی برهنه؛ گفت: « این تیغ بِبَر و پیش او بِنه و چیزی مگوی». رسول بیامد و همچنان کرد. چون تیغ بنهاد و سخن نگفت، ملک، وزیر را فرمود: «جوابش باز دِه. » وزیر سرِ دوات بگشاد و یکی قلم سوی او انداخت. گفت: « اینک جواب»! رسول، مرد عاقل بود. بدانست که جواب رسید.
و تاثیر قلم، صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگ است، و خداوندانِ قلم را که معتمد باشند، عزیز باید داشت.


#عمر_خیام.
#روز_بزرگداشت_خیام
برگرفته از نوروزنامه خیام به تصحیح مجتبی مینوی. چاپ برلین. صفحات ۴۴ و ۴۸.
#حکایت_دل

اگر حق با شماست،
به خشمگین شدن نیازی نیست...
و اگر حق با شما نیست،
هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید....
صبوری هم خانواده ی عشق است،
صبوری با دیگران احترام است،
صبوری با خود، اعتماد به نفس است
و صبوری در راه خدا، ایمان است.
اندیشیدن به گذشته اندوه،
و اندیشیدن به آینده هراس می آورد.
به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد.
در جستجوی قلب زیبا باش نه صورت زیبا. زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمی ماند، اما آنچه خوب است، همیشه زیباست.....
‌‎توصیه های زیبا
 
 
@parnian_khyial
#حکایت🤷‍♂

واعظی بر منبرش گرم سخن
بود و دور منبرش صد مرد و زن

پندها می داد با صد آب و تاب
رهنمون می کرد بر راه صواب

سخت گریان بود مردی زان میان
زار و نالان با دو صد آه و فغان

گفت واعظ گر یه ات ذکر خداست 
گریه ی تو ارزشش بیش از دعاست

هست هر قطره ز اشکت دُرّ ناب
می نویسند از برایت صد ثواب

داد پاسخ مرد گریان شیخ را
من نمی فهمم سخنهای شما

داشتم من یک بز سرخ قشنگ
فرز و چابک چست و چالاک وزرنگ

بود ریشش مثل ریش تو بلند
مُرد و من را کرد زار و دردمند

دیدن ریش تو قلبم را فِسُرد
یاد آن بز اوفتادم من که مُرد

گریه ام بود علتش این ماجرا 
نه سخن ها و بیانات شما!


بر اساس داستانی از رساله دلگشا(عبید زاکانی)🌹
بیشتر آدم‌ها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می‌کنند.
آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگی‌شان را دگرگون کند.
حادثه ای، برخوردهای اتفاقی، بلیط برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت. آنها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می‌شود ...


📗 #حکایت_آنکه_دلسرد_نشد
✍🏻 #مارک_فیشر
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی‌حرمتی همی‌کرد. گفت: اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار
اگر نادان به وحشت سخت گوید
خردمندش به نرمی دل بجوید
دو صاحبدل نگه دارند مویی
همیدون سرکشی و آزرم‌جویی
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد بگسلانند
یکی را زشت‌خویی داد دشنام
تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام
بتر زآنم که خواهی گفتن آنی
که دانم عیب من چون من ندانی
#گلستان #سعدی
#باب #چهارم
#حکایت #پنجم
✍️🌺درود روزتان بر پرندی از شادی همراه بالحظه های ناب همدلی وموفقیت. شاید داشتن یک ذهن زیبا خوب باشد اما موفقیت آنجاست که دلی را با خود همراه کنی و از زیبایی ها لذت ببرید.بعدا وقتی به گذشته برمی گردید خاطراتی دارید که برایتان لذت بخش است و یادهایی که فراموش نمی شوند
هنر واقعی زندگی بدست آوردن دل عزیزانی است که می توانید مایه ی تسلی وآرامش شان باشید

🖋️🌿صبح دم لبریز بود از شعر ناب
موی او افشان ودر دستش رباب
بید مجنون بود و سر بر زیر داشت
هر نتی را باز می دادش جواب

🖋️🌿هنوز از لب شعرم شراب می ریزد
چو بر زبانت از آن می جواب می ریزد
نگاه تو عطری است می شود جاری
به یمن پاک وجودت گلاب می ریزد

🖋️🌿خیره سر نوشته بود
پای رفتنش نمانده
با خیال می رود
در شراب شعر
و قصه های ان نگاه تابناک
بر دهان غنچه های نوشکفته
با عیار می رود
روز انتخاب بود
وهرکه می رسید
بیقرار و در هوای آهویی
شکار می رود
صید ما گرفته تا تفنگ چشم را
پر از خشاب
با قطاری از شکوفه های مست خواب می رود
دل پرنده ای است
هر دمی که نوک می زند
پنجه های قرقی ای به قصد زار می رود
واژه ها شکسته بسته شعر می شوند
تا میان چشم گل عتاب می رود
سرخوش از نگاه و خنده گوشه های لب
گاه نرم وچابک و گاه  بیقرار می رود
آن سوار بخت
تا گرفته رخش دولتش به زیر پا
بختیار می رود
گم شده میان جنگل نگاه او
هر طرف که می دوم
به اختیار می رود
بادپای من به رقص آهوانه ای میان شعر
برلبم هزار بوسه سوی او
در انتظار می رود
دست عشق را گرفته تا بدست خود
خوب من در انتخاب تازه ای
چه با شتاب می رود
یک جهان به عطر گل نشسته انتظار می کشد
تا همای عشق بر سر قرار می رود
باز روز تازه ای امید هم
دست پیش را گرفته تا نیفتد از نفس
با هزار انتظار می رود
ما درخت بوسه را به مهر
کاشتیم وداد گل
کنون که بختیار می رود
پای واژه های تازه
هم به گل نشسته می کشند
خویش را
تا که کشتی خیال
بی خیال وانتظار می رود

  
#ایرج_جمشیدی_بینا

✍️📒مطالعه برای من همه چیز است. مطالعه باعث می‌شود احساس کنم کار مهمی انجام داده‌ام، چیزی یاد گرفته‌ام و آدم بهتری شده‌ام. مطالعه به من سوژه‌هایی می‌دهد که بعداً بتوانم راجع بهشان حرف بزنم.

از کتاب 📕 من از گردنم بدم میاد
#نورا_افرون

✍️آزادی به این معنا نیست
که هر کاری دلت می‌خواهد انجام دهی!
بلکه بدین معناست که:
مجبور نباشی آن کاری را انجام دهی،
که دلت نمی‌خواهد .

#ژان_ژاک_روسو

✍️بیشتر آدم‌ها در نوعی بی‌خبری همیشگی زندگی می‌کنند. آنها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند.حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیط برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت. آن‌ها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می‌شود ...

#حکایت_آنکه_دلسرد_نشد
#مارک_فیشر

کتاب خواندن اندیشه رافربه و روح را رها می کند تا مسئولیت پذیری و بدون تعلق زیستن را بیاموزیم
✍️🌺درود صبح تان بر مدار شادی و خرد روزتان فرخ.پیشاپیش مرداد ماهتان مبارک انسان تنها موجودی است که تاریخ دارد و این تاریخ سرمایه ی ارزشمندی است که می تواند او را در درس گیری از گذشته یاری کند.اما جهالت وخود خواهی بشر گاهی او رابه تکرار مکررات وامی دارد و مسبب اشتباهات تکراری در تاریخ بشر است.اگر انسان ها بجای اندیشیدن به رویاهای دور ودراز غیرممکن به نجات خود بر می خاستند و با تجدید نظر در کردار ورفتار خود و بالا بردن سطح آگاهی ،خود را بالا می کشیدند.دست از حرص وآز وطمع بر می داشتند وجهان را امن برای همه ی جهانیان می خواستند. بی شک دنیای بهتری داشتیم وانسان های قابل اعتماد ودوست داشتنی.اما خشونت بدوی نهادینه شده در برخی گروه‌ها دسته جات وقبایل که سعی شده است بر انها رختی نو پوشانده شود  مانع اصلی نیل به هدف والای انسانی است و هنوز هم همنوع کشی و آرزوی مرگ فرقه ای دست از سر انسان ها بر نمی دارد.تا این نگاه بدوی درمان نشود و از جهالت خانه تکانی نشود.تروریسم هر روز پیراهنی عوض می کند وبا شال وکلاه رویای انسانها را به بازی می گیردو منابعی که باید سرمایه ی آیندگان باشد در پای این تفکرات بی حاصل هرز می رود.به امید بهروزی وبازگشت عقلانیت به جامعه ی انسانی
🖋️🌿صبح دلم گیر به بن بست توست
شاهد آن این قلم مست توست
تا غزلم می چکد از هر مژه
دفتر شعرم  همه پیوست توست
🖋️🌿رسید مژده که تیر از چله تا رها گشته
رسیده مقصد و هم دین ان ادا گشته
کنون که نوبت مرداد می رسد در باغ
شراب چشم درختان نصیب ما گشته

🖋️🌿دوباره ماه مرداد وگل آویز
دوباره لاله در گوشش قلاویز
هوای دلنشین کوه وصحرا
نهاده سربسر رنگی دل آویز

🖋️🌿به رشيدمرد دولت مصدق دكتر حسين فاطمى

عصر مرداد، شرجی وگرما
ذهن طوفانیُ من و دریا
موج می پاشد آب برساحل
باد، این باد داغ بر دریا
هی کشیده شلاق ومی تازد
موج در موج میشود بر پا
غرشی می کند به لب دلگیر
پای می کوبد و بلم بی پیر
ساحل وشرجی وهوای جنوب
باز گرما وذهن ها درگیر
وه که پیچیده کار تا چندی
باز هم در عتاب وخود بیتاب
فرصتی نیست در کناره آب
ذهن من هم مشوش مرداد
روزهای سیاه استبداد
روزهای تلخ وچموش
روزهای هجوم اوباشان
روزهای هجوم شعبانها
ای مرداد ماه بیدادی
ماه سرکوب اوج آزادی
ماه هل هله، ظلم واستبداد
ماه خون، ماه جنون
ماه تعطیل ازادی
روزهای سیاه این میهن
روزهای رجاله ها واهریمن
مرد طوفان به زیر می آید
شیر زخمی و گیر می آید
بسته ای هر دودست آزادی
برو اهریمن سیاه ناشادی
اجتماع دو سویه رذل
ارتجاع سیاه با اراذل پست
کودتا چی به نام فتواها
می زند زخم بر گلوی آزادی
آه مرداد ماه جنون
در بدر از تو گشته زبون
هر طرفدار ومرد آزادی
بروى گم شوی تو از تاریخ
ماه مرداد سال سیاه
ماه شوم استبداد،
ماه مرگ ازادی
           
#ایرج_جمشیدی_بینا
مردادماه ۱۳۹۸
           کانال پرنیان خیال

✍️📒
#حکایت ✏️

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که
حکایت همی‌کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.


در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
بر کمربند او چه زر چه خزف



#گلستان_سعدی