ادامه
بودا نخستین فیزیکدان کوانتومی است. آلبرت اینشتن پس از بیستوپنج قرن او را دنبال کرد، ولی هر دو به یک زبان سخن میگویند. و من باز هم میگویم که بودا یک دانشمند است؛ زبان او همان زبان فیزیک معاصر است؛ او بیستوپنج قرن جلوتر از زمان خودش آمد.
وقتی شخصی میمیرد، بدنش از بین میرود، بخش مادّی ناپدید میشود، ولی آن بخش غیرمادّی، یک ارتعاش است. و آن ارتعاش آزاد میشود، منتشر میشود. حالا، هر کجا که یک زهدان مناسب و آماده برای این ارتعاش وجود داشته باشد، وارد آن زهدان میشود. هیچ self “خود”ی وارد نمیشود، نیاز به هیچ چیز مادّی نیست؛ این فقط یک فشار و یک انتقال انرژی است. یک خانه قابل زیستن نبوده، زندگی در آن بدن، دیگر امکان نداشته. ولی آن خواستههای قدیمی، آن شهوت برای زندگی ـــ واژهی بودا “تانها” tanha است: شهوت برای زندگی ـــ آن خواستهی شدید، زنده و سوزان است. بنابراین همان «خواسته» جهش را [به بدنی دیگر] انجام میدهد.
حالا به فیزیک معاصر گوش بدهید. آنان میگویند مادّه وجود ندارد. آیا این دیوار محکم را در پشت سر من میبینید؟ نمیتوانید از میان آن عبور کنید؛ اگر سعی کنید آسیب خواهید دید. ولی فیزیک مدرن میگوید که این دیوار چیزی نیست، جسمی ندارد. این دیوار فقط انرژی خالص است که با چنان سرعت بالایی حرکت میکند که خودِ این حرکت این توهم و این دروغ را برای شما خلق میکند که در ظاهر یک دیوار محکم و مادّی است.
گاهی یک پنکه سقفی را دیدهاید که با سرعت حرکت میکند: پرّههای آن دیده نمیشوند. فقط سه پرّه وجود دارد ولی چنان با سرعت حرکت میکنند که مانند یک دایره، یک صفحه بهنظر میرسد؛ فاصله بین پرّهها را نمیتوانید ببینید.
حالا اگر سرعت چرخش این پرّهها با شتاب چرخش الکترونها ـــ که بسیار بالاتر است ـــ مساوی باشد، آنوقت میتوانید روی آن پرّههای پنکهی سقفی بنشینید و سقوط نخواهید کرد! میتوانید مانند من که روی این صندلی نشستهام آنجا بنشینید و حرکتی احساس نخواهید کرد، زیرا حرکت بسیار بسیار سریع است.
دقیقاً همین چیز در این صندلی و در زمین کف پای شما نیز اتفاق میافتد. این یک کف از سنگ مرمر نیست، این فقط ظاهرش است؛ بلکه ذرّات انرژی چنان سریع حرکت میکنند که همان چرخش آنان و سرعت آنها توهم مادّه را برای شما ایجاد میکند. مادّه وجود ندارد، فقط انرژی خالص وجود دارد. علم معاصر میگوید مادّه وجود ندارد، فقط انرژیِ غیرمادّی وجود دارد.
بهاین دلیل میگویم که بودا بسیار علمی سخن میگوید. او در مورد خدا صحبت نمیکند، ولی در مورد بیخودِی غیرمادّی صحبت میکند. درست همانطور که علم معاصر مفهوم مادّه را از فیزیک حذف کرده، بودا نیز مفهوم “خود” را از متافیزیک خودش حذف کرده است.
خود self و مادّه substance به هم مربوط هستند. باور اینکه این دیوار غیرمادّی است دشوار است و بههمین ترتیب باور اینکه در شما یک خود وجود ندارد هم دشوار است.
حالا چند نکته دیگر که موضوع را روشنتر میکند: نمیگویم که شما دقیقاً آن را خواهید فهمید، ولی موضوع را روشنتر خواهد کرد:
تو راه میروی، در حال راهرفتن هستی؛ برای پیادهروی بامدادی رفتهای. خودِ این زبان که میگوید “در حال راهرفتن هستی،” مشکلزا است: در خود زبان ما مشکل ایجاد میکند. لحظهای که بگویی شخصی در حال راهرفتن است، ما فرض میگیریم که کسی هست که راه میرود: راهرونده walker. سپس میپرسیم: اگر راهروندهای وجود نداشته باشد، راهرفتن walking چگونه ممکن هست؟!
بودا میگوید راهرونده وجود ندارد، فقط راهرفتن هست. زندگی از «اشیاء» تشکلی نشده است. بودا میگوید زندگی از «وقایع» تشکیل شده. و این دقیقاً همان چیزی است که علم معاصر میگوید: فقط روندها ــ وقایع ـــ وجود دارند و نه اشیاء.
حتی گفتن اینکه زندگی وجود دارد هم درست نیست. فقط هزاران هزار روندهای زنده وجود دارند. زندگی یک مفهوم است. چیزی چون زندگی وجود ندارد. این دوگانگی توسط زبان ایجاد شده.
تو راه میروی ـــ بودا میگوید فقط راهرفتن وجود دارد. تو فکر میکنی ـــ بودا میگوید فقط فکرکردن وجود دارد و نه فکرکننده.
فکرکننده فقط توسط زبان ایجاد شده. چون ما از زبانی استفاده میکنیم که ریشه در دوگانگی دارد، هر چیزی را به دو تا تقسیم میکند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
بودا نخستین فیزیکدان کوانتومی است. آلبرت اینشتن پس از بیستوپنج قرن او را دنبال کرد، ولی هر دو به یک زبان سخن میگویند. و من باز هم میگویم که بودا یک دانشمند است؛ زبان او همان زبان فیزیک معاصر است؛ او بیستوپنج قرن جلوتر از زمان خودش آمد.
وقتی شخصی میمیرد، بدنش از بین میرود، بخش مادّی ناپدید میشود، ولی آن بخش غیرمادّی، یک ارتعاش است. و آن ارتعاش آزاد میشود، منتشر میشود. حالا، هر کجا که یک زهدان مناسب و آماده برای این ارتعاش وجود داشته باشد، وارد آن زهدان میشود. هیچ self “خود”ی وارد نمیشود، نیاز به هیچ چیز مادّی نیست؛ این فقط یک فشار و یک انتقال انرژی است. یک خانه قابل زیستن نبوده، زندگی در آن بدن، دیگر امکان نداشته. ولی آن خواستههای قدیمی، آن شهوت برای زندگی ـــ واژهی بودا “تانها” tanha است: شهوت برای زندگی ـــ آن خواستهی شدید، زنده و سوزان است. بنابراین همان «خواسته» جهش را [به بدنی دیگر] انجام میدهد.
حالا به فیزیک معاصر گوش بدهید. آنان میگویند مادّه وجود ندارد. آیا این دیوار محکم را در پشت سر من میبینید؟ نمیتوانید از میان آن عبور کنید؛ اگر سعی کنید آسیب خواهید دید. ولی فیزیک مدرن میگوید که این دیوار چیزی نیست، جسمی ندارد. این دیوار فقط انرژی خالص است که با چنان سرعت بالایی حرکت میکند که خودِ این حرکت این توهم و این دروغ را برای شما خلق میکند که در ظاهر یک دیوار محکم و مادّی است.
گاهی یک پنکه سقفی را دیدهاید که با سرعت حرکت میکند: پرّههای آن دیده نمیشوند. فقط سه پرّه وجود دارد ولی چنان با سرعت حرکت میکنند که مانند یک دایره، یک صفحه بهنظر میرسد؛ فاصله بین پرّهها را نمیتوانید ببینید.
حالا اگر سرعت چرخش این پرّهها با شتاب چرخش الکترونها ـــ که بسیار بالاتر است ـــ مساوی باشد، آنوقت میتوانید روی آن پرّههای پنکهی سقفی بنشینید و سقوط نخواهید کرد! میتوانید مانند من که روی این صندلی نشستهام آنجا بنشینید و حرکتی احساس نخواهید کرد، زیرا حرکت بسیار بسیار سریع است.
دقیقاً همین چیز در این صندلی و در زمین کف پای شما نیز اتفاق میافتد. این یک کف از سنگ مرمر نیست، این فقط ظاهرش است؛ بلکه ذرّات انرژی چنان سریع حرکت میکنند که همان چرخش آنان و سرعت آنها توهم مادّه را برای شما ایجاد میکند. مادّه وجود ندارد، فقط انرژی خالص وجود دارد. علم معاصر میگوید مادّه وجود ندارد، فقط انرژیِ غیرمادّی وجود دارد.
بهاین دلیل میگویم که بودا بسیار علمی سخن میگوید. او در مورد خدا صحبت نمیکند، ولی در مورد بیخودِی غیرمادّی صحبت میکند. درست همانطور که علم معاصر مفهوم مادّه را از فیزیک حذف کرده، بودا نیز مفهوم “خود” را از متافیزیک خودش حذف کرده است.
خود self و مادّه substance به هم مربوط هستند. باور اینکه این دیوار غیرمادّی است دشوار است و بههمین ترتیب باور اینکه در شما یک خود وجود ندارد هم دشوار است.
حالا چند نکته دیگر که موضوع را روشنتر میکند: نمیگویم که شما دقیقاً آن را خواهید فهمید، ولی موضوع را روشنتر خواهد کرد:
تو راه میروی، در حال راهرفتن هستی؛ برای پیادهروی بامدادی رفتهای. خودِ این زبان که میگوید “در حال راهرفتن هستی،” مشکلزا است: در خود زبان ما مشکل ایجاد میکند. لحظهای که بگویی شخصی در حال راهرفتن است، ما فرض میگیریم که کسی هست که راه میرود: راهرونده walker. سپس میپرسیم: اگر راهروندهای وجود نداشته باشد، راهرفتن walking چگونه ممکن هست؟!
بودا میگوید راهرونده وجود ندارد، فقط راهرفتن هست. زندگی از «اشیاء» تشکلی نشده است. بودا میگوید زندگی از «وقایع» تشکیل شده. و این دقیقاً همان چیزی است که علم معاصر میگوید: فقط روندها ــ وقایع ـــ وجود دارند و نه اشیاء.
حتی گفتن اینکه زندگی وجود دارد هم درست نیست. فقط هزاران هزار روندهای زنده وجود دارند. زندگی یک مفهوم است. چیزی چون زندگی وجود ندارد. این دوگانگی توسط زبان ایجاد شده.
تو راه میروی ـــ بودا میگوید فقط راهرفتن وجود دارد. تو فکر میکنی ـــ بودا میگوید فقط فکرکردن وجود دارد و نه فکرکننده.
فکرکننده فقط توسط زبان ایجاد شده. چون ما از زبانی استفاده میکنیم که ریشه در دوگانگی دارد، هر چیزی را به دو تا تقسیم میکند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
من از فنجان جهانهستی نوشیدهام.
آیا هرگز به معنی طعم فکر کردهاید؟ وقتی اسپاگتی میخورید آیا میپرسید که طعم آن چه معنایی دارد؟
وقتی یک دوش زیبا میگیرید با تمام تازگی آن، آیا هرگز معنی تازه شدن را پرسیدهاید؟
وقتی به غروب و رنگهای بسیاری که در افق منتشر میکند نگاه میکنید، آیا هرگز معنی غروب را پرسیدهاید؟
یک سوال اشتباه را بپرس و پاسخ اشتباه را خواهی یافت
وجودگرایان اروپایی سوالات مذهب را پذیرفته بودند، که همگی اشتباه هستند. طبیعی است که پاسخهای اشتباه پیدا کردند. آنان وجودگرا نیستند، من هستم ـــ زیرا من هیچ سوالی در مورد معنا نمیبینم
زندگی چنان تجربهی زیبایی است که:
چه کسی به خودش زحمت میدهد که بداند آیا این تجربهی زیبا معنایی دارد یا ندارد؟
عشق چنان شعفی است که چه کسی نگران این است که آیا معنایی دارد یا ندارد؟
ساکتبودن و مراقبهگون بودن چنان مسرورکننده است که تمام جستار برای معنی، حقیقت و خدا را فراموش خواهید کرد
و وقتی پرسشهای اشتباه را انداختید، پاسخهای اشتباه خودبهخود ازبین خواهند رفت. آنگاه بین تو و هستی پرسشی وجود ندارد، پاسخی وجود ندارد؛ بلکه یک ارتباط وجود دارد. قلب تو آهستهآهسته شروع میکند به تپیدن با همان آهنگ تمامی جهانهستی. شروع میکنی به این احساس که خودت بخشی از این تمامیت عظیم و زنده هستی
من میخواهم که شما به یاد داشته باشید که من تنها فرد اگزیستانسیالیست در تمام تاریخ هستم!
من از فنجان جهانهستی نوشیدهام. زندگی معنایی ندارد
و بیمعنا هم نیست
امیدی نیست. ناامیدی نیز وجود ندارد
این چیزها مطلقاً بیربط هستند
اگر وارد جهانهستی شوید…. و معجزه در اینجاست که نمیتوانید توسط ذهن وارد جهانهستی شوید. ذهن فقط از گذشته و آینده تشکیل شده ـــ هردو بیوجود non-existential هستند
اگر بخواهی وارد جهانهستی شوی، باید ذهن خود را کاملاً خاموش کنی. و در آن فاصلهی کوچک، وقتی هیچ خاطرهای از گذشته آگاهی تو را احاطه نکرده باشد؛ و هیچ تخیلی از آینده و یا امیدی حاضر نباشد
در آن لحظهی کوتاه از سکوت خالص، برای نخستین بار با جهانهستی دیدار خواهی کرد. و تمام سوالات بیدرنگ ناپدید میشوند. تو چنان راضی و مسرور هستی که چه کسی نگران معنی است؟
آیا نکتهای ساده را تماشا کردهاید؟
وقتی بیمار میشوی، آنوقت میپرسی، “چرا مریض شدم؟ علتّش چیست؟” سپس نزد پزشک میروی تا علّت آن را پیدا کنی و دارویی به تو داده شود
ولی وقتی سالم هستی، آیا هرگز سوال میکنی، “چرا سالم هستم؟”! آیا نگران میشوی که “چرا سالم هستم؟” آیا نزد پزشک میروی تا بگویی، “لطفاً علت سلامتی مرا به من بگویید!؟” نه؛ وقتی سالم هستی و سلامت را در درونت احساس میکنی، چنین سوالاتی نمیپرسی. سلامت طبیعی است؛ بیماری یک اختلال در سلامت است
تنظیمبودن با جهانهستی، سالمترین تجربه است. هیچ چیز بیشتر از آن وجود ندارد، چنان وسیع است که نمیتوانی آن را مصرف و تمام کنی
وجودگرایی من فقط به معنی مراقبهگون بودن است
#اشو
از مرگ به جاودانگی
آیا هرگز به معنی طعم فکر کردهاید؟ وقتی اسپاگتی میخورید آیا میپرسید که طعم آن چه معنایی دارد؟
وقتی یک دوش زیبا میگیرید با تمام تازگی آن، آیا هرگز معنی تازه شدن را پرسیدهاید؟
وقتی به غروب و رنگهای بسیاری که در افق منتشر میکند نگاه میکنید، آیا هرگز معنی غروب را پرسیدهاید؟
یک سوال اشتباه را بپرس و پاسخ اشتباه را خواهی یافت
وجودگرایان اروپایی سوالات مذهب را پذیرفته بودند، که همگی اشتباه هستند. طبیعی است که پاسخهای اشتباه پیدا کردند. آنان وجودگرا نیستند، من هستم ـــ زیرا من هیچ سوالی در مورد معنا نمیبینم
زندگی چنان تجربهی زیبایی است که:
چه کسی به خودش زحمت میدهد که بداند آیا این تجربهی زیبا معنایی دارد یا ندارد؟
عشق چنان شعفی است که چه کسی نگران این است که آیا معنایی دارد یا ندارد؟
ساکتبودن و مراقبهگون بودن چنان مسرورکننده است که تمام جستار برای معنی، حقیقت و خدا را فراموش خواهید کرد
و وقتی پرسشهای اشتباه را انداختید، پاسخهای اشتباه خودبهخود ازبین خواهند رفت. آنگاه بین تو و هستی پرسشی وجود ندارد، پاسخی وجود ندارد؛ بلکه یک ارتباط وجود دارد. قلب تو آهستهآهسته شروع میکند به تپیدن با همان آهنگ تمامی جهانهستی. شروع میکنی به این احساس که خودت بخشی از این تمامیت عظیم و زنده هستی
من میخواهم که شما به یاد داشته باشید که من تنها فرد اگزیستانسیالیست در تمام تاریخ هستم!
من از فنجان جهانهستی نوشیدهام. زندگی معنایی ندارد
و بیمعنا هم نیست
امیدی نیست. ناامیدی نیز وجود ندارد
این چیزها مطلقاً بیربط هستند
اگر وارد جهانهستی شوید…. و معجزه در اینجاست که نمیتوانید توسط ذهن وارد جهانهستی شوید. ذهن فقط از گذشته و آینده تشکیل شده ـــ هردو بیوجود non-existential هستند
اگر بخواهی وارد جهانهستی شوی، باید ذهن خود را کاملاً خاموش کنی. و در آن فاصلهی کوچک، وقتی هیچ خاطرهای از گذشته آگاهی تو را احاطه نکرده باشد؛ و هیچ تخیلی از آینده و یا امیدی حاضر نباشد
در آن لحظهی کوتاه از سکوت خالص، برای نخستین بار با جهانهستی دیدار خواهی کرد. و تمام سوالات بیدرنگ ناپدید میشوند. تو چنان راضی و مسرور هستی که چه کسی نگران معنی است؟
آیا نکتهای ساده را تماشا کردهاید؟
وقتی بیمار میشوی، آنوقت میپرسی، “چرا مریض شدم؟ علتّش چیست؟” سپس نزد پزشک میروی تا علّت آن را پیدا کنی و دارویی به تو داده شود
ولی وقتی سالم هستی، آیا هرگز سوال میکنی، “چرا سالم هستم؟”! آیا نگران میشوی که “چرا سالم هستم؟” آیا نزد پزشک میروی تا بگویی، “لطفاً علت سلامتی مرا به من بگویید!؟” نه؛ وقتی سالم هستی و سلامت را در درونت احساس میکنی، چنین سوالاتی نمیپرسی. سلامت طبیعی است؛ بیماری یک اختلال در سلامت است
تنظیمبودن با جهانهستی، سالمترین تجربه است. هیچ چیز بیشتر از آن وجود ندارد، چنان وسیع است که نمیتوانی آن را مصرف و تمام کنی
وجودگرایی من فقط به معنی مراقبهگون بودن است
#اشو
از مرگ به جاودانگی
دیانت انفرادی است
و دیانت انقلابی است
دیانت تنها انقلاب در دنیا است
تمام انقلابهای دیگر دروغین هستند، شِبهانقلاب هستند، بازی هستند،
نه انقلاب
درواقع، به سبب آن انقلابهای دروغین است که انقلاب واقعی همیشه به تعویق میافتد. اینها ضدانقلابی هستند.
یک کمونیست میآید و میگوید:
”تا تمامی جامعه تغییر نکند، چگونه میتوانی خودت را تغییر بدهی؟“
و تو احساس میکنی، ”درست است، من چگونه خودم را تغییر بدهم؟
چگونه در یک جامعهی غیرآزاد میتوانم آزاد زندگی کنم؟“
این منطقی به نظر مربوط میرسد. چگونه در یک جامعهی ناشاد می توانی شاد باشی؟ چگونه میتوانی مسرور باشی وقتی که تمام جامعه در مصیبت است؟
آن کمونیست نکته ای دارد و تو میگویی، ”بله، تا تمام جامعه خوشبخت نباشد من چگونه میتوانم خوش باشم؟“
سپس آن کمونیست میگوید، ”بیا، بگذار اول در جامعه انقلاب کنیم.“ و آنگاه تو شروع میکنی به راهپیمایی، تظاهرات، انواع کارهای بیمعنی. در دام گرفتار شدهای. اینک میروی تا تمام دنیا را عوض کنی! ولی آیا از یاد بردهای که چقدر می توانی زنده بمانی؟
و زمانی که تمام دنیا عوض شد، تا آن زمان تو وجود نخواهی داشت
زندگیت را از دست داده ای. مردمان احمق بسیاری تمام زندگیشان را در راهپیمایی در مخالفت با این و آن و برای این چیز و آن چیز از دست میدهند؛ میکوشند که تمام دنیا را عوض کنند
و اینگونه تنها دگرگونی ممکن را از کف میدهند
تنها دگرگونی، دگرگون سازی خویشتن است.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
و دیانت انقلابی است
دیانت تنها انقلاب در دنیا است
تمام انقلابهای دیگر دروغین هستند، شِبهانقلاب هستند، بازی هستند،
نه انقلاب
درواقع، به سبب آن انقلابهای دروغین است که انقلاب واقعی همیشه به تعویق میافتد. اینها ضدانقلابی هستند.
یک کمونیست میآید و میگوید:
”تا تمامی جامعه تغییر نکند، چگونه میتوانی خودت را تغییر بدهی؟“
و تو احساس میکنی، ”درست است، من چگونه خودم را تغییر بدهم؟
چگونه در یک جامعهی غیرآزاد میتوانم آزاد زندگی کنم؟“
این منطقی به نظر مربوط میرسد. چگونه در یک جامعهی ناشاد می توانی شاد باشی؟ چگونه میتوانی مسرور باشی وقتی که تمام جامعه در مصیبت است؟
آن کمونیست نکته ای دارد و تو میگویی، ”بله، تا تمام جامعه خوشبخت نباشد من چگونه میتوانم خوش باشم؟“
سپس آن کمونیست میگوید، ”بیا، بگذار اول در جامعه انقلاب کنیم.“ و آنگاه تو شروع میکنی به راهپیمایی، تظاهرات، انواع کارهای بیمعنی. در دام گرفتار شدهای. اینک میروی تا تمام دنیا را عوض کنی! ولی آیا از یاد بردهای که چقدر می توانی زنده بمانی؟
و زمانی که تمام دنیا عوض شد، تا آن زمان تو وجود نخواهی داشت
زندگیت را از دست داده ای. مردمان احمق بسیاری تمام زندگیشان را در راهپیمایی در مخالفت با این و آن و برای این چیز و آن چیز از دست میدهند؛ میکوشند که تمام دنیا را عوض کنند
و اینگونه تنها دگرگونی ممکن را از کف میدهند
تنها دگرگونی، دگرگون سازی خویشتن است.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
اشـoshoـو:
ذهن چند لحظه هم تو را رها نمیکند
تا آسمان صاف و بی ابر را ببینی،
تا بتوانی واقعیت را همان طور که هست ببینی، چشمانت را ابر آلود نگه میدارد.
پر از غبار آرزوها و افکار و خاطرات و تصورات. و این لایه های گرد و غبار،
#آگاهی_آینه_گون تو را کامل پوشانده اند.
ذهن همیشه تو را در جای دیگر
نگه می دارد.
هرگز اجازه نمی دهد در اینک اینجا باشی، زیرا در اینک اینجا بودن یعنی
دل مشغول نبودن.
پافشاری تمام بوداها به بودن در لحظه حال به همین خاطر است.
ذهن فقط می تواند در گذشته یا آینده مشغول بماند.
چطور می تواند در لحظه حال مشغول بماند؟
غیرممکن است.
لحظه حال به سادگی نفس را از بین میبرد، لحظه حال تمام زباله های ذهنت را از تو میگیرد. به سادگی تو را باز و در دسترس و آسیب پذیر و پذیرا رها میکند.
البته که با وجد و هیجان اما نه دلمشغولی
هر وقت در اینک اینجا هستی،
#نیستی.
بگذار تکرار کنم:
هر وقت در اینک اینجا هستی، #تو_نیستی، #خدا_هست،
بوداگونگی هست...
زیرا در اینک اینجا، ذهن کوچک تو نمیتواند وجود داشته باشد، محو و ناپدید میشود.
ذهن فقط با چیزهایی که وجودین نیستند می تواند وجود داشته باشد. پدیده ای نادر، در ظاهر برعکس است زیرا ذهن خودش وجود مستقل ندارد به همین خاطر از #ناوجود تغذیه میکند.
دو چیز در دنیا از ناوجود ترین ها هستند: یکی گذشته است و دیگری آینده.
ذهن درست در بین این دو است. چیزی که دیگر نیست و چیزی که هنوز نیامده است
بین این دو یک شکاف کوچک وجود دارد؛ آنقدر کوچک است که تا زمانی که کامل آگاه و بیدار نشوی آن را از دست میدهی.
#اشو
#نیلوفرسفیدجلد۲
تو زماني پاك و خالص هستي كه:
در آگاهي محض به سر مي بري
نه خوب براي تو اهميت دارد نه بد
تو به هيچ وجه دو قطبي نيستي.
هرچيزي را امري الهي مي شماري
دست از مرزبندي برداشته اي
فقط يكي بودن را مي بيني
حتي در شيطان خدا را مي بيني.
در تاريكي نور را و در مرگ، زندگي جاودان را...
آنگاه كه روش معمول دوقطبي و دوگانه ديدن را كنار بگذاري پاك و خالص مي شوي، زيرا ديگر هيچ چيزي نمي تواند تو را آلوده كند.
اين نهايت حالت #خودآگاهي است.
تو بايد از تمام دوگانگيها فراتر روي: اخلاقي_ غيراخلاقي،
خوب_ بد،
زندگي_مرگ،
تابستان_زمستان،
بايد از تمام اينها فراتر بروي تا بتواني
يكي بودن را ببيني.
تو مي تواني يكي بودن را در ميليونها شكل ببيني. مي تواني يكي بودن را همه جا و در هر شكلي كه ظاهر مي شود تشخيص دهي، اين كار شدني است
تلاشي اندك براي بيدارتر شدن و برنگزيدن لازم است
فقط در درون نشستن، و تماشا كردن ذهن، بدون برگزيدن چيزي،رفت و آمدها ادامه دارد. تو در گوشه اي بي توجه و بي تفاوت نشسته اي،آرام آرام پاكي و خلوص در تو فرود مي ايد
اين پاكي و خلوص عين رهايي است.
#اشو
ذهن چند لحظه هم تو را رها نمیکند
تا آسمان صاف و بی ابر را ببینی،
تا بتوانی واقعیت را همان طور که هست ببینی، چشمانت را ابر آلود نگه میدارد.
پر از غبار آرزوها و افکار و خاطرات و تصورات. و این لایه های گرد و غبار،
#آگاهی_آینه_گون تو را کامل پوشانده اند.
ذهن همیشه تو را در جای دیگر
نگه می دارد.
هرگز اجازه نمی دهد در اینک اینجا باشی، زیرا در اینک اینجا بودن یعنی
دل مشغول نبودن.
پافشاری تمام بوداها به بودن در لحظه حال به همین خاطر است.
ذهن فقط می تواند در گذشته یا آینده مشغول بماند.
چطور می تواند در لحظه حال مشغول بماند؟
غیرممکن است.
لحظه حال به سادگی نفس را از بین میبرد، لحظه حال تمام زباله های ذهنت را از تو میگیرد. به سادگی تو را باز و در دسترس و آسیب پذیر و پذیرا رها میکند.
البته که با وجد و هیجان اما نه دلمشغولی
هر وقت در اینک اینجا هستی،
#نیستی.
بگذار تکرار کنم:
هر وقت در اینک اینجا هستی، #تو_نیستی، #خدا_هست،
بوداگونگی هست...
زیرا در اینک اینجا، ذهن کوچک تو نمیتواند وجود داشته باشد، محو و ناپدید میشود.
ذهن فقط با چیزهایی که وجودین نیستند می تواند وجود داشته باشد. پدیده ای نادر، در ظاهر برعکس است زیرا ذهن خودش وجود مستقل ندارد به همین خاطر از #ناوجود تغذیه میکند.
دو چیز در دنیا از ناوجود ترین ها هستند: یکی گذشته است و دیگری آینده.
ذهن درست در بین این دو است. چیزی که دیگر نیست و چیزی که هنوز نیامده است
بین این دو یک شکاف کوچک وجود دارد؛ آنقدر کوچک است که تا زمانی که کامل آگاه و بیدار نشوی آن را از دست میدهی.
#اشو
#نیلوفرسفیدجلد۲
تو زماني پاك و خالص هستي كه:
در آگاهي محض به سر مي بري
نه خوب براي تو اهميت دارد نه بد
تو به هيچ وجه دو قطبي نيستي.
هرچيزي را امري الهي مي شماري
دست از مرزبندي برداشته اي
فقط يكي بودن را مي بيني
حتي در شيطان خدا را مي بيني.
در تاريكي نور را و در مرگ، زندگي جاودان را...
آنگاه كه روش معمول دوقطبي و دوگانه ديدن را كنار بگذاري پاك و خالص مي شوي، زيرا ديگر هيچ چيزي نمي تواند تو را آلوده كند.
اين نهايت حالت #خودآگاهي است.
تو بايد از تمام دوگانگيها فراتر روي: اخلاقي_ غيراخلاقي،
خوب_ بد،
زندگي_مرگ،
تابستان_زمستان،
بايد از تمام اينها فراتر بروي تا بتواني
يكي بودن را ببيني.
تو مي تواني يكي بودن را در ميليونها شكل ببيني. مي تواني يكي بودن را همه جا و در هر شكلي كه ظاهر مي شود تشخيص دهي، اين كار شدني است
تلاشي اندك براي بيدارتر شدن و برنگزيدن لازم است
فقط در درون نشستن، و تماشا كردن ذهن، بدون برگزيدن چيزي،رفت و آمدها ادامه دارد. تو در گوشه اي بي توجه و بي تفاوت نشسته اي،آرام آرام پاكي و خلوص در تو فرود مي ايد
اين پاكي و خلوص عين رهايي است.
#اشو
ذهن چند لحظه هم تو را رها نمیکند
تا آسمان صاف و بی ابر را ببینی،
تا بتوانی واقعیت را همان طور که هست ببینی، چشمانت را ابر آلود نگه میدارد.
پر از غبار آرزوها و افکار و خاطرات و تصورات. و این لایه های گرد و غبار،
#آگاهی_آینه_گون تو را کامل پوشانده اند.
ذهن همیشه تو را در جای دیگر
نگه می دارد.
هرگز اجازه نمی دهد در اینک اینجا باشی، زیرا در اینک اینجا بودن یعنی
دل مشغول نبودن.
پافشاری تمام بوداها به بودن در لحظه حال به همین خاطر است.
ذهن فقط می تواند در گذشته یا آینده مشغول بماند.
چطور می تواند در لحظه حال مشغول بماند؟
غیرممکن است.
لحظه حال به سادگی نفس را از بین میبرد، لحظه حال تمام زباله های ذهنت را از تو میگیرد. به سادگی تو را باز و در دسترس و آسیب پذیر و پذیرا رها میکند.
البته که با وجد و هیجان اما نه دلمشغولی
هر وقت در اینک اینجا هستی،
#نیستی.
بگذار تکرار کنم:
هر وقت در اینک اینجا هستی، #تو_نیستی، #خدا_هست،
بوداگونگی هست...
زیرا در اینک اینجا، ذهن کوچک تو نمیتواند وجود داشته باشد، محو و ناپدید میشود.
ذهن فقط با چیزهایی که وجودین نیستند می تواند وجود داشته باشد. پدیده ای نادر، در ظاهر برعکس است زیرا ذهن خودش وجود مستقل ندارد به همین خاطر از #ناوجود تغذیه میکند.
دو چیز در دنیا از ناوجود ترین ها هستند: یکی گذشته است و دیگری آینده.
ذهن درست در بین این دو است. چیزی که دیگر نیست و چیزی که هنوز نیامده است
بین این دو یک شکاف کوچک وجود دارد؛ آنقدر کوچک است که تا زمانی که کامل آگاه و بیدار نشوی آن را از دست میدهی.
#اشو
#نیلوفرسفید
تو زماني پاك و خالص هستي كه:
در آگاهي محض به سر مي بري
نه خوب براي تو اهميت دارد نه بد
تو به هيچ وجه دو قطبي نيستي.
هرچيزي را امري الهي مي شماري
دست از مرزبندي برداشته اي
فقط يكي بودن را مي بيني
حتي در شيطان خدا را مي بيني.
در تاريكي نور را و در مرگ، زندگي جاودان را...
آنگاه كه روش معمول دوقطبي و دوگانه ديدن را كنار بگذاري پاك و خالص مي شوي، زيرا ديگر هيچ چيزي نمي تواند تو را آلوده كند.
اين نهايت حالت #خودآگاهي است.
تو بايد از تمام دوگانگيها فراتر روي:
اخلاقي_ غيراخلاقي،
خوب_ بد،
زندگي_مرگ،
تابستان_زمستان،
بايد از تمام اينها فراتر بروي تا بتواني
يكي بودن را ببيني.
تو مي تواني يكي بودن را در ميليونها شكل ببيني. مي تواني يكي بودن را همه جا و در هر شكلي كه ظاهر مي شود تشخيص دهي، اين كار شدني است
تلاشي اندك براي بيدارتر شدن و برنگزيدن لازم است
فقط در درون نشستن، و تماشا كردن ذهن، بدون برگزيدن چيزي،رفت و آمدها ادامه دارد. تو در گوشه اي بي توجه و بي تفاوت نشسته اي،آرام آرام پاكي و خلوص در تو فرود مي ايد
اين پاكي و خلوص عين رهايي است.
#اشو
تا آسمان صاف و بی ابر را ببینی،
تا بتوانی واقعیت را همان طور که هست ببینی، چشمانت را ابر آلود نگه میدارد.
پر از غبار آرزوها و افکار و خاطرات و تصورات. و این لایه های گرد و غبار،
#آگاهی_آینه_گون تو را کامل پوشانده اند.
ذهن همیشه تو را در جای دیگر
نگه می دارد.
هرگز اجازه نمی دهد در اینک اینجا باشی، زیرا در اینک اینجا بودن یعنی
دل مشغول نبودن.
پافشاری تمام بوداها به بودن در لحظه حال به همین خاطر است.
ذهن فقط می تواند در گذشته یا آینده مشغول بماند.
چطور می تواند در لحظه حال مشغول بماند؟
غیرممکن است.
لحظه حال به سادگی نفس را از بین میبرد، لحظه حال تمام زباله های ذهنت را از تو میگیرد. به سادگی تو را باز و در دسترس و آسیب پذیر و پذیرا رها میکند.
البته که با وجد و هیجان اما نه دلمشغولی
هر وقت در اینک اینجا هستی،
#نیستی.
بگذار تکرار کنم:
هر وقت در اینک اینجا هستی، #تو_نیستی، #خدا_هست،
بوداگونگی هست...
زیرا در اینک اینجا، ذهن کوچک تو نمیتواند وجود داشته باشد، محو و ناپدید میشود.
ذهن فقط با چیزهایی که وجودین نیستند می تواند وجود داشته باشد. پدیده ای نادر، در ظاهر برعکس است زیرا ذهن خودش وجود مستقل ندارد به همین خاطر از #ناوجود تغذیه میکند.
دو چیز در دنیا از ناوجود ترین ها هستند: یکی گذشته است و دیگری آینده.
ذهن درست در بین این دو است. چیزی که دیگر نیست و چیزی که هنوز نیامده است
بین این دو یک شکاف کوچک وجود دارد؛ آنقدر کوچک است که تا زمانی که کامل آگاه و بیدار نشوی آن را از دست میدهی.
#اشو
#نیلوفرسفید
تو زماني پاك و خالص هستي كه:
در آگاهي محض به سر مي بري
نه خوب براي تو اهميت دارد نه بد
تو به هيچ وجه دو قطبي نيستي.
هرچيزي را امري الهي مي شماري
دست از مرزبندي برداشته اي
فقط يكي بودن را مي بيني
حتي در شيطان خدا را مي بيني.
در تاريكي نور را و در مرگ، زندگي جاودان را...
آنگاه كه روش معمول دوقطبي و دوگانه ديدن را كنار بگذاري پاك و خالص مي شوي، زيرا ديگر هيچ چيزي نمي تواند تو را آلوده كند.
اين نهايت حالت #خودآگاهي است.
تو بايد از تمام دوگانگيها فراتر روي:
اخلاقي_ غيراخلاقي،
خوب_ بد،
زندگي_مرگ،
تابستان_زمستان،
بايد از تمام اينها فراتر بروي تا بتواني
يكي بودن را ببيني.
تو مي تواني يكي بودن را در ميليونها شكل ببيني. مي تواني يكي بودن را همه جا و در هر شكلي كه ظاهر مي شود تشخيص دهي، اين كار شدني است
تلاشي اندك براي بيدارتر شدن و برنگزيدن لازم است
فقط در درون نشستن، و تماشا كردن ذهن، بدون برگزيدن چيزي،رفت و آمدها ادامه دارد. تو در گوشه اي بي توجه و بي تفاوت نشسته اي،آرام آرام پاكي و خلوص در تو فرود مي ايد
اين پاكي و خلوص عين رهايي است.
#اشو
ادامه پاسخ 👇👇
شاید در شعر قدری روانشناسی باشد، ولی نه در روانشناسی!
در روانشناسی، روانشناسهایی را پیدا میکنید که در مورد کابوسها، شکاف شخصیتی، خودارضایی و انواع دیوانگیها صحبت میکنند
فکر نمیکنم که بتوانی هیچ شعری در تمام اینها پیدا کنی. هیچکس در کتابهای پزشکی شعری پیدا نکرده است؛ و روانشناسها با امراضی بسیار بدتر در کتابهای پزشکی سروکار دارند!
ولی سیاستمداران دریافتند که یک جایگزین برای کشیش بسیار ضرورت دارد و روانشناسی در سراسر دنیا به یک نهضت عمومی تبدیل شد. باید که چنین میشد.
با دیدن اینکه روانشناسی به سرعت منتشر میروشد و مردم میکوشند تا معنی زندگی را پیدا کنند و امیدی برای ناامیدیهایشان پیدا کنند، برای سیاستمداران آسان بود تا از روانشناسی و روانکاوی و تحلیل روانی استفاده کنند که همگی اینها در خدمت صاحبان منافع در جامعه است. این کاری است که آنان کردهاند.
تو اینک قدری بالغتر شدهای. با دیدن اینکه روانشناسان چه چیزهایی در مورد فرقهها و نهضتهای جدید مینویسند ـــ همگی آنان با نهضتهای جدید، با شروع دیانتهای تازه مخالف هستند ـــ
بسیار آسان است که ببینی آنان در خدمت گذشته هستند، نه در خدمت آیندهی انسانها. آنان خریداری شدهاند. آنها کشیشان عصر جدید هستند! مراقب این افراد باشید. چون جدید هستند، بیشتر خطرناک هستند.
امروزه شما راهکار درست را نسبت به این افراد پیدا کردهاید
آنان هیچ انقلابی را در دنیا نمیخواهند. آنان خواهان هیچگونه دیانتی در دنیا نیستند
آنان خواهان انسان نوین در دنیا نیستند. و آنان با بشریت مخالف هستند،
زیرا تنها انسان نوین است که میتواند دنیا را نجات دهد. فقط انسان جدید است که میتواند این سیاستمداران را با سلاحهای اتمیشان به اقیانوس ساکن بیندازد تا بتوانند تا ابد در آرامش باشند!
این خوب است که تو فهمیدهای که این روانشناسها زندانبانهای جدید هستند. مراقب آنها باش.
اگر هرکسی نیاز به برنامهزدایی داشته باشد، این روانشناسان هستند که نیاز دارند.
پس اگر یکی از آن برنامهزداها را پیدا کردی، او را به اینجا بیاور. ما باید شروع کنیم تا کشیشان جدید را برنامهزدایی کنیم، زیرا میخواهیم که تمام بشریت یگانه شوند
ما هیچ کشیشی را نمیخواهیم،
هیچ مذهبی را نمیخواهیم و هیچ ملّیتی را نمیخواهیم. ما میخواهیم تمام دنیا یکی باشد، زیرا فقط در یک دنیا یگانه است که نیازی به سلاحهای اتمی نیست و نیازی به هیچ جنگی وجود ندارد.
هماکنون، ۷۵٪ از انرژی انسان، درآمدها و منابع بشری صرف ساخت سلاحهای بیشتر و بیشتر اتمی میشود. و این سیاستبازهایی که سلاحهای اتمی را انباشت میکنند، همچنین برای مردم اتیوپی اشک تمساح میریزند.
اتیوپی، با تمام زخمهایش میتوان بیدرنگ بهبود پیدا کند. نیمی از جمعتیت هندوستان نیاز ندارد که زیر خط فقر مطلق زندگی کند. در خودِ آمریکا، سی میلیون نفر چنان فقیر هستند که برای رییسجمهور آمریکا فقط زشت و جنونامیز است که پول بیشتری صرف سلاحهای اتمی کند.
و شگفتآور اینکه شما بقدر کافی سلاح اتمی دارید که بشریت را هفتصد بار ازبین ببرید! عجیب است!
من این محاسبه را درک نمیکنم!
آمریکا و شوروی میتوانند هفتصدبار این زمین را نابود کنند. نیازی نیست، یک بار کافی است! شما پیشاپیش هفتصد برابر بیش از نیاز سلاح در اختیار دارید!
فقط یک ذهن متوسط میتواند حماقت این را ببیند.
این سلاحهای اتمی را متوقف کنید، تمام این مفهوم جنگ را متوقف کنید. ولی سیاستمدار میداند که اگر کشیش ازبین برود، دچار مشکل خواهد بود. او میخواهد روانشناس را جایگزین کشیش کند ـــ یک نسخهی بهروزشدهتر از همان کاسبی کشیش. تفاوتی وجود ندارد
ولی هیچکس نمیتواند سالکان مرا برنامهزدایی کند، زیرا ما پیشاپیش چنین کردهایم و هرگز برنامهی دیگری به مردم نمیدهیم
ما آنان را کاملاً آزاد میگذاریم تا فردیت خودشان را داشته باشند. ما شرافت انسانی و فردیت را به آنان میدهیم بدون اینکه عضوی از یک مذهب باشند. ما به آنان این افتخار را میدهیم تا خودشان باشند و نه یک آمریکایی یا یک آلمانی باشند.
هیچکس قادر نیست سانیاسینها مرا برنامهزدایی کند.
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
شاید در شعر قدری روانشناسی باشد، ولی نه در روانشناسی!
در روانشناسی، روانشناسهایی را پیدا میکنید که در مورد کابوسها، شکاف شخصیتی، خودارضایی و انواع دیوانگیها صحبت میکنند
فکر نمیکنم که بتوانی هیچ شعری در تمام اینها پیدا کنی. هیچکس در کتابهای پزشکی شعری پیدا نکرده است؛ و روانشناسها با امراضی بسیار بدتر در کتابهای پزشکی سروکار دارند!
ولی سیاستمداران دریافتند که یک جایگزین برای کشیش بسیار ضرورت دارد و روانشناسی در سراسر دنیا به یک نهضت عمومی تبدیل شد. باید که چنین میشد.
با دیدن اینکه روانشناسی به سرعت منتشر میروشد و مردم میکوشند تا معنی زندگی را پیدا کنند و امیدی برای ناامیدیهایشان پیدا کنند، برای سیاستمداران آسان بود تا از روانشناسی و روانکاوی و تحلیل روانی استفاده کنند که همگی اینها در خدمت صاحبان منافع در جامعه است. این کاری است که آنان کردهاند.
تو اینک قدری بالغتر شدهای. با دیدن اینکه روانشناسان چه چیزهایی در مورد فرقهها و نهضتهای جدید مینویسند ـــ همگی آنان با نهضتهای جدید، با شروع دیانتهای تازه مخالف هستند ـــ
بسیار آسان است که ببینی آنان در خدمت گذشته هستند، نه در خدمت آیندهی انسانها. آنان خریداری شدهاند. آنها کشیشان عصر جدید هستند! مراقب این افراد باشید. چون جدید هستند، بیشتر خطرناک هستند.
امروزه شما راهکار درست را نسبت به این افراد پیدا کردهاید
آنان هیچ انقلابی را در دنیا نمیخواهند. آنان خواهان هیچگونه دیانتی در دنیا نیستند
آنان خواهان انسان نوین در دنیا نیستند. و آنان با بشریت مخالف هستند،
زیرا تنها انسان نوین است که میتواند دنیا را نجات دهد. فقط انسان جدید است که میتواند این سیاستمداران را با سلاحهای اتمیشان به اقیانوس ساکن بیندازد تا بتوانند تا ابد در آرامش باشند!
این خوب است که تو فهمیدهای که این روانشناسها زندانبانهای جدید هستند. مراقب آنها باش.
اگر هرکسی نیاز به برنامهزدایی داشته باشد، این روانشناسان هستند که نیاز دارند.
پس اگر یکی از آن برنامهزداها را پیدا کردی، او را به اینجا بیاور. ما باید شروع کنیم تا کشیشان جدید را برنامهزدایی کنیم، زیرا میخواهیم که تمام بشریت یگانه شوند
ما هیچ کشیشی را نمیخواهیم،
هیچ مذهبی را نمیخواهیم و هیچ ملّیتی را نمیخواهیم. ما میخواهیم تمام دنیا یکی باشد، زیرا فقط در یک دنیا یگانه است که نیازی به سلاحهای اتمی نیست و نیازی به هیچ جنگی وجود ندارد.
هماکنون، ۷۵٪ از انرژی انسان، درآمدها و منابع بشری صرف ساخت سلاحهای بیشتر و بیشتر اتمی میشود. و این سیاستبازهایی که سلاحهای اتمی را انباشت میکنند، همچنین برای مردم اتیوپی اشک تمساح میریزند.
اتیوپی، با تمام زخمهایش میتوان بیدرنگ بهبود پیدا کند. نیمی از جمعتیت هندوستان نیاز ندارد که زیر خط فقر مطلق زندگی کند. در خودِ آمریکا، سی میلیون نفر چنان فقیر هستند که برای رییسجمهور آمریکا فقط زشت و جنونامیز است که پول بیشتری صرف سلاحهای اتمی کند.
و شگفتآور اینکه شما بقدر کافی سلاح اتمی دارید که بشریت را هفتصد بار ازبین ببرید! عجیب است!
من این محاسبه را درک نمیکنم!
آمریکا و شوروی میتوانند هفتصدبار این زمین را نابود کنند. نیازی نیست، یک بار کافی است! شما پیشاپیش هفتصد برابر بیش از نیاز سلاح در اختیار دارید!
فقط یک ذهن متوسط میتواند حماقت این را ببیند.
این سلاحهای اتمی را متوقف کنید، تمام این مفهوم جنگ را متوقف کنید. ولی سیاستمدار میداند که اگر کشیش ازبین برود، دچار مشکل خواهد بود. او میخواهد روانشناس را جایگزین کشیش کند ـــ یک نسخهی بهروزشدهتر از همان کاسبی کشیش. تفاوتی وجود ندارد
ولی هیچکس نمیتواند سالکان مرا برنامهزدایی کند، زیرا ما پیشاپیش چنین کردهایم و هرگز برنامهی دیگری به مردم نمیدهیم
ما آنان را کاملاً آزاد میگذاریم تا فردیت خودشان را داشته باشند. ما شرافت انسانی و فردیت را به آنان میدهیم بدون اینکه عضوی از یک مذهب باشند. ما به آنان این افتخار را میدهیم تا خودشان باشند و نه یک آمریکایی یا یک آلمانی باشند.
هیچکس قادر نیست سانیاسینها مرا برنامهزدایی کند.
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
زندگی ات را جشن بگیر
وقتی میگویم جشن بگیر، منظورم این است که:
نسبت به همه چیز، بیشتر و بیشتر حساس شو
در زندگی، رقص نباید جدا باشد.
تمامی زندگی باید یک رقص شود؛ باید یک رقص باشد.
میتوانی برای پیادهروی بامدادی بروی و برقصی.
به زندگی اجازه بده تا واردت شود،
بیشتر و بیشتر آسیبپذیر شو،
بیشتر احساس کن،
بیشتر حس بگیر.
چیزهای کوچک با شگفتیهای عظیم در همه جا در اطرافت پراکنده هستند. کودکی خردسال را تماشا کن. او را در باغی قرار بده و فقط #تماشا_کن.
این باید راه تو نیز باشد؛
بسیار شگفتزده، در عجب است:
او میدود تا این پراونه را بگیرد،
میدود تا آن گل را بگیرد،
با خاک بازی میکند،
در ماسهها میغلطد.
الوهیت از هر سو آن کودک را لمس میکند.
اگر بتوانی در #شگفتی زندگی کنی قادر به جشن گرفتن خواهی بود.
در دانش زندگی نکن،
در شگفتی زندگی کن.
تو هیچ چیز نمی دانی.
زندگی اعجابآور است:
در همه جا؛ زندگی یک اعجاب پیوسته است.
زندگی را همچون یک اتفاقی غیرمنتظره زندگی کن،
یک پدیدهی غیرقابل پیشبینی:
هر لحظه تازه است.
فقط آزمایش کن؛
امتحانش کن!
اگر این را آزمایش کنی چیزی از دست نخواهی داد، و شاید همه چیز به دست بیاوری.
ولی شما به بدبختی معتاد شدهاید. شما چنان به بدبختیهایتان چسبیدهاید که گویی بسیار گرانبها هستند!!!!
به چسبیدنهای خودت نگاه کن!!!
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها_جلد۴
#برگردان : محسن خاتمی
وقتی میگویم جشن بگیر، منظورم این است که:
نسبت به همه چیز، بیشتر و بیشتر حساس شو
در زندگی، رقص نباید جدا باشد.
تمامی زندگی باید یک رقص شود؛ باید یک رقص باشد.
میتوانی برای پیادهروی بامدادی بروی و برقصی.
به زندگی اجازه بده تا واردت شود،
بیشتر و بیشتر آسیبپذیر شو،
بیشتر احساس کن،
بیشتر حس بگیر.
چیزهای کوچک با شگفتیهای عظیم در همه جا در اطرافت پراکنده هستند. کودکی خردسال را تماشا کن. او را در باغی قرار بده و فقط #تماشا_کن.
این باید راه تو نیز باشد؛
بسیار شگفتزده، در عجب است:
او میدود تا این پراونه را بگیرد،
میدود تا آن گل را بگیرد،
با خاک بازی میکند،
در ماسهها میغلطد.
الوهیت از هر سو آن کودک را لمس میکند.
اگر بتوانی در #شگفتی زندگی کنی قادر به جشن گرفتن خواهی بود.
در دانش زندگی نکن،
در شگفتی زندگی کن.
تو هیچ چیز نمی دانی.
زندگی اعجابآور است:
در همه جا؛ زندگی یک اعجاب پیوسته است.
زندگی را همچون یک اتفاقی غیرمنتظره زندگی کن،
یک پدیدهی غیرقابل پیشبینی:
هر لحظه تازه است.
فقط آزمایش کن؛
امتحانش کن!
اگر این را آزمایش کنی چیزی از دست نخواهی داد، و شاید همه چیز به دست بیاوری.
ولی شما به بدبختی معتاد شدهاید. شما چنان به بدبختیهایتان چسبیدهاید که گویی بسیار گرانبها هستند!!!!
به چسبیدنهای خودت نگاه کن!!!
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها_جلد۴
#برگردان : محسن خاتمی
ادامه
وقتی فکر میکنی، تودهای از افکار وجود دارند، درست است ـــ ولی فکرکنندهای وجود ندارد. اگر بخواهی واقعاً این را درک کنی باید عمیقاً مراقبه کنی و به نقطهای برسی که فکرکردن از بین میرود.
لحظهای که فکرکردن متوقف شود، تعجب خواهی کرد ـــ فکرکننده نیز رفته است. همراه با فکرکردن، فکرکننده نیز از بین میرود. آن فقط ظاهرِ افکار در حالِ حرکت بوده است.
رودخانهای را میبینی. آیا رودخانه واقعاً وجود دارد، یا فقط یک حرکت است؟ اگر حرکت را از آن بیرون بیاوری، آیا رودخانهای وجود خواهد داشت؟ وقتی حرکت از آن گرفته شود، رودخانه از بین میرود. چنین نیست که رودخانه در حال حرکت باشد؛ رودخانه river چیزی نیست جز همان حرکتِ رودخانه rivering.
زبان تولید مشکل میکند.
شاید به سبب این ساختار خاص در برخی زبانهاست که بودا فقط در کشورهایی مانند ژاپن، چین و برمه ریشه گرفت؛ زیرا آنها یک زبان کاملاً متفاوت دارند. بسیار اهمیت دارد که درک کنید چرا بودا اینهمه در ذهن چینیها اهمیت یافت، چرا چین توانست بودا را درک کند و چرا هند نتوانست.
چین زبانی کاملاً متفاوت دارد که مطلقاً با مفاهیم بودایی سازگار است. زبان چینی چیزها را به دو قسمت تقسیم نمیکند. ساختار زبانهای چینی، کُرهای، ژاپنی یا برمهای کاملاً با زبان سانسکریت، هندی، انگلیسی، یونانی، فرانسوی و آلمانی تفاوت دارد ـــ ساختاری تماماً متفاوت دارند.
وقتی برای نخستین بار انجیل به زبان برمهای ترجمه میشد، مشکلات بسیار وجود داشت؛ زیرا برخی از جملات نمیتوانستند ترجمه شوند! لحظهای که ترجمه کنی تمام معنای آن گم میشود. برای نمونه، یک جمله ساده: “خدا هست؛ God is” را نمیتوانید به زبان برمهای ترجمه کنید. اگر آن را ترجمه کنید چنین میشود: “خدا میشود! God becomes”
“خدا هست” را نمیتوان ترجمه کرد زیرا معادلی برای “هست is” وجود ندارد، زیرا “هست” ایستابودن را نشان میدهد.
ما میتوانیم بگوییم “درخت هست،” ولی در زبان برمهای باید بگویید “درخت میشود،” نه، “هست.” هیچ معادلی برای “هست” وجود ندارد. درخت “میشود” زیرا به محضی که بگویی “درخت هست،” آن درخت همانی نیست که بوده، پس چرا میگویی “هست”؟ واژهی “هست” مفهوم ثبات و ایستایی را میرساند.
درخت پدیدهای مانند “رودخانهبودن” است ـــ “درخت در حال شدن است.” من باید بگویم “درخت در حال شدن است،” پس در زبان برمهای فقط “درخت میشود” است؛ آن “هست” وجود نخواهد داشت. و اگر بخواهید “رودخانه هست” را ترجمه کنید، “رودخانه حرکت میکند،” خواهد شد. ترجمه دقیق به زبان برمهای میشود: “رودخانهشدن”!
ولی اینکه بگوییم “خدا میشود” God becoming بسیار دشوار است زیرا مسیحیان نمیتوانند این را بگویند. برای آنان خدا کامل هست و نمیتواند بشود! او یک روند نیست، هیچ امکان رشد ندارد! او مطلق است ـــ منظورت چیست که میگویی “میشود؟” شدن فقط برای کسی است که کامل نیست. خدا کامل است، نمیتواند بشود! پس چطور ترجمه کنی؟ بسیار دشوار است.
ولی بودا بیدرنگ در ذهن برمهای، چینی، ژاپنی و کرهای نفوذ کرد؛ فوری جذب شد. خودِ ساختار زبان این را ممکن ساخت، آنان میتوانستند بودا را به آسانی درک کنند.
در زندگی فقط رویدادها وجود دارند. خوردن وجود دارد ولی خورنده وجود ندارد. فقط روندِ خوردن را تماشا کن: آیا خورندهای وجود دارد؟ گرسنه هستی، اشکالی نیست ـــ گرسنگی وجود دارد، ولی کسی نیست که گرسنه باشد. سپس غذا میخوری ـــ خوردن هست ولی کسی که خورنده باشد وجود ندارد. سپس گرسنگی برطرف شده است، احساس سیربودن میکنی ـــ این رضایت وجود دارد ولی کسی وجود ندارد که سیر شده باشد.
بودا میگوید زندگی از وقایع و رویدادها تشکیل شده. زندگی یعنی زندگیکردن. زندگی یک اسم نیست، یک فعل است. و همهچیز یک فعل است. تماشا کن و قادر به دیدن خواهی بود: همهچیز در حال شدن است، هیچچیز ایستا نیست.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۱/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
وقتی فکر میکنی، تودهای از افکار وجود دارند، درست است ـــ ولی فکرکنندهای وجود ندارد. اگر بخواهی واقعاً این را درک کنی باید عمیقاً مراقبه کنی و به نقطهای برسی که فکرکردن از بین میرود.
لحظهای که فکرکردن متوقف شود، تعجب خواهی کرد ـــ فکرکننده نیز رفته است. همراه با فکرکردن، فکرکننده نیز از بین میرود. آن فقط ظاهرِ افکار در حالِ حرکت بوده است.
رودخانهای را میبینی. آیا رودخانه واقعاً وجود دارد، یا فقط یک حرکت است؟ اگر حرکت را از آن بیرون بیاوری، آیا رودخانهای وجود خواهد داشت؟ وقتی حرکت از آن گرفته شود، رودخانه از بین میرود. چنین نیست که رودخانه در حال حرکت باشد؛ رودخانه river چیزی نیست جز همان حرکتِ رودخانه rivering.
زبان تولید مشکل میکند.
شاید به سبب این ساختار خاص در برخی زبانهاست که بودا فقط در کشورهایی مانند ژاپن، چین و برمه ریشه گرفت؛ زیرا آنها یک زبان کاملاً متفاوت دارند. بسیار اهمیت دارد که درک کنید چرا بودا اینهمه در ذهن چینیها اهمیت یافت، چرا چین توانست بودا را درک کند و چرا هند نتوانست.
چین زبانی کاملاً متفاوت دارد که مطلقاً با مفاهیم بودایی سازگار است. زبان چینی چیزها را به دو قسمت تقسیم نمیکند. ساختار زبانهای چینی، کُرهای، ژاپنی یا برمهای کاملاً با زبان سانسکریت، هندی، انگلیسی، یونانی، فرانسوی و آلمانی تفاوت دارد ـــ ساختاری تماماً متفاوت دارند.
وقتی برای نخستین بار انجیل به زبان برمهای ترجمه میشد، مشکلات بسیار وجود داشت؛ زیرا برخی از جملات نمیتوانستند ترجمه شوند! لحظهای که ترجمه کنی تمام معنای آن گم میشود. برای نمونه، یک جمله ساده: “خدا هست؛ God is” را نمیتوانید به زبان برمهای ترجمه کنید. اگر آن را ترجمه کنید چنین میشود: “خدا میشود! God becomes”
“خدا هست” را نمیتوان ترجمه کرد زیرا معادلی برای “هست is” وجود ندارد، زیرا “هست” ایستابودن را نشان میدهد.
ما میتوانیم بگوییم “درخت هست،” ولی در زبان برمهای باید بگویید “درخت میشود،” نه، “هست.” هیچ معادلی برای “هست” وجود ندارد. درخت “میشود” زیرا به محضی که بگویی “درخت هست،” آن درخت همانی نیست که بوده، پس چرا میگویی “هست”؟ واژهی “هست” مفهوم ثبات و ایستایی را میرساند.
درخت پدیدهای مانند “رودخانهبودن” است ـــ “درخت در حال شدن است.” من باید بگویم “درخت در حال شدن است،” پس در زبان برمهای فقط “درخت میشود” است؛ آن “هست” وجود نخواهد داشت. و اگر بخواهید “رودخانه هست” را ترجمه کنید، “رودخانه حرکت میکند،” خواهد شد. ترجمه دقیق به زبان برمهای میشود: “رودخانهشدن”!
ولی اینکه بگوییم “خدا میشود” God becoming بسیار دشوار است زیرا مسیحیان نمیتوانند این را بگویند. برای آنان خدا کامل هست و نمیتواند بشود! او یک روند نیست، هیچ امکان رشد ندارد! او مطلق است ـــ منظورت چیست که میگویی “میشود؟” شدن فقط برای کسی است که کامل نیست. خدا کامل است، نمیتواند بشود! پس چطور ترجمه کنی؟ بسیار دشوار است.
ولی بودا بیدرنگ در ذهن برمهای، چینی، ژاپنی و کرهای نفوذ کرد؛ فوری جذب شد. خودِ ساختار زبان این را ممکن ساخت، آنان میتوانستند بودا را به آسانی درک کنند.
در زندگی فقط رویدادها وجود دارند. خوردن وجود دارد ولی خورنده وجود ندارد. فقط روندِ خوردن را تماشا کن: آیا خورندهای وجود دارد؟ گرسنه هستی، اشکالی نیست ـــ گرسنگی وجود دارد، ولی کسی نیست که گرسنه باشد. سپس غذا میخوری ـــ خوردن هست ولی کسی که خورنده باشد وجود ندارد. سپس گرسنگی برطرف شده است، احساس سیربودن میکنی ـــ این رضایت وجود دارد ولی کسی وجود ندارد که سیر شده باشد.
بودا میگوید زندگی از وقایع و رویدادها تشکیل شده. زندگی یعنی زندگیکردن. زندگی یک اسم نیست، یک فعل است. و همهچیز یک فعل است. تماشا کن و قادر به دیدن خواهی بود: همهچیز در حال شدن است، هیچچیز ایستا نیست.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۱/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
اشـoshoـو:
با ترس زندگی نكن،
زیرا قرار نیست تنبیه شوی
بدون ترس زندگی كن،
زیرا تنها در اینصورت است كه: می توانی تمام و كمال زندگی كنی
ترس تو را بسته نگاه می دارد.
نمی گذارد باز باشی
با وجود ترس، پیش از آنكه كاری كوچك انجام دهی مجبوری فكر هزار و یك چیز را بكنی و هرقدر بیشتر فكر كنی، گیج تر می شوی.
اگر در این جهت گام برداری كه: امور را به گناه نسبت دهی، زندگی نخواهی كرد، جان خواهی كند
فقط یك چیز را به خاطر داشته باش:
یك اشتباه را بارها و بارها مرتكب نشو، زیرا این كار حماقت است.
تو باید زندگی را كاوش كنی و در این كاوش ممكن است گاهی به بیراهه روی. اگر تو از بیراهه رفتن هراس داشته باشی، نمی توانی چیزی را كاوش كنی. آنگاه كل ماجرای زندگی از هم می پاشد، به قتل می رسد و از بین می رود.
این كاری است كه دینداران انجام داده اند.
#اشو
بسیاری از اندیشمندان وجودگرا در غرب مانند سارتر، کامو و غیره ــ
ناکامی، ناامیدی و بیمعنیبودن زندگی را تشخیص دادهاند،
ولی آن شعف پپ را در نیافتهاند.
چرا؟
چه چیزی کسر است؟
پپ در این نقطه چه دارد که به غرب بگوید؟
آری، در غرب چند چیز کسر است که برای بودا در هندوستان کسر نبود.
بودا نیز به نقطهای رسید که سارتر رسیده بود: ناامیدیاگزیستانیسالیستها
آن تشویش احساس اینکه همهچیز بیفایده است، که زندگی بی معنی است.
ولی زمانی که بودا به این نقطه رسید، که همه چیز بیمعنی است، در هندوستان روزنهای وجود داشت؛ پایان جاده نبود. در واقع، تنها انتهای یک جاده بود، ولی راهی دیگر بیدرنگ باز شد؛ بسته شدن یک در، ولی بازشدن دری دیگر
این تفاوت فرهنگی است که معنوی است
یک فرهنگ مادی. یک مادهگرا میگوید:
”تمامش همین است، زندگی هیچ چیز دیگری ندارد.“
یک مادهگرا میگوید هرآنچه را که میبینی، تمام واقعیت همین است.
اگر این بیمعنا شود، آنگاه هیچ دری باز نیست.
یک انسان معنوی میگوید:
”تمامش این نیست، آنچه دیده میشود تمامش نیست، چیزهای لمسشدنی تمام زندگی نیستند.“
اگر این به پایان برسد، ناگهان دری جدید گشوده میشود و این پایان نیست. وقتی این زندگی به انتها برسد،
فقط آغاز یک بُعد دیگر است.
این تنها تفاوت بین مفهوم زندگی از دیدگاه یک فرد مادهگرا و فرد روحگرا است. تفاوت در دیدگاهها و جهانبینیها
بودا در یک جهانبینی معنوی زاده شده بود. او نیز بیمعنی بودن تمام کارهایی را که میکنیم دریافته بود،
زیرا که مرگ وجود دارد و مرگ همه چیز را پایان می دهد، پس تفاوت انجام دادن و انجامندادن در چیست؟
چه انجام بدهی و چه انجام ندهی،
مرگ فرامیرسد و همه چیز را پایان میدهد.
چه عشق بورزی و چه نورزی، پیری میآید و یک مخروبه میشوی، یک اسکلت!
چه زندگی فقیرانهای داشته باشی و چه یک زندگی غنی، مرگ هردو را نابود میکند؛
مرگ اهمیتی نمیدهد که تو کیستی. شاید که مرد مقدس بوده باشی،
شاید یک گناهکار باشی
برای مرگ هیچ تفاوتی ندارد.
مرگ کاملاً کمونیست است!
با همه برابر رفتار می کند.
قدیس و گناهکار هر دو خاک میشوند خاک به خاک باز میگردد.
بودا این را تشخیص داد، ولی جهانبینی معنوی وجود داشت، محیطی متفاوت بود.
داستان بودا را برایتان گفتهام: او مردی سالخورده را دید؛ او دریافت که جوانی یک مرحلهی گذرا است، پدیدهای موقت؛ موجی که از اقیانوس برخاسته و فرو مینشیند، هیچ چیز دایمی در آن نیست؛ هیچ چیز جاودانه در آن وجود ندارد؛درست مانند یک رویا است، حبابی که هرلحظه آمادهی ترکیدن است. سپس مردهای را دید که حمل میشد. در غرب داستان در اینجا تمام میشد:
مرد سالخورده، مَردِ مُرده!
ولی در داستان هندی، پس از مرد مُرده یک سالک را میبیند ــ آن در همین است. و سپس از رانندهاش سوال میکند، ”این مرد کیست و چرا لباس زعفرانی پوشیده است؟ برای او چه اتفاقی افتاده است؟ این چگونه مردی است؟“ راننده پاسخ میدهد:
”این مرد نیز دریافته که زندگی به مرگ منتهی میشود و او به دنبال یک زندگی بیمرگ است.“
محیط چنان بود: زندگی با مرگ پایان نمیگیرد. داستان بودا نشان میدهد که پس از دیدن مرگ، وقتی که زندگی بیمعنی بهنظر میرسد، ناگهان بُعدی جدید آشکار میشود، یک دیدگاه تازه ــ سلوک: تلاش برای نفوذ به رازهای عمیقترِ زندگی، کوشش برای رسوخ عمیقتر به چیزهای دیدنی برای رسیدن به آن نادیدنی، رسوخ به ماده چنان عمیق که ماده ازمیان برود و تو به آن واقعیت اساسی برسی، واقعیت انرژی روح، آن براهما
برای سارتر، مامو، هایدگر، داستان با آن مرد مرده خاتمه مییابد. آن سالک کسر است، حلقهی گمشده این است.
اگر بتوانی مرا درک کنی، این کاری است که من میکنم:
خلق سالکان بسیار و ارسال آنان به تمام دنیا، تا هرکجا که انسانی مانند سارتر، به چنین ادراکی برسد که زندگی بیمعنی است، سالکی وجود داشته باشد تا به او نگرشی تازه بدهد که زندگی با مرگ پایان نمیگیرد. یک مرحله تمام میشود ولی نه خودِ زندگی.
#اشو
با ترس زندگی نكن،
زیرا قرار نیست تنبیه شوی
بدون ترس زندگی كن،
زیرا تنها در اینصورت است كه: می توانی تمام و كمال زندگی كنی
ترس تو را بسته نگاه می دارد.
نمی گذارد باز باشی
با وجود ترس، پیش از آنكه كاری كوچك انجام دهی مجبوری فكر هزار و یك چیز را بكنی و هرقدر بیشتر فكر كنی، گیج تر می شوی.
اگر در این جهت گام برداری كه: امور را به گناه نسبت دهی، زندگی نخواهی كرد، جان خواهی كند
فقط یك چیز را به خاطر داشته باش:
یك اشتباه را بارها و بارها مرتكب نشو، زیرا این كار حماقت است.
تو باید زندگی را كاوش كنی و در این كاوش ممكن است گاهی به بیراهه روی. اگر تو از بیراهه رفتن هراس داشته باشی، نمی توانی چیزی را كاوش كنی. آنگاه كل ماجرای زندگی از هم می پاشد، به قتل می رسد و از بین می رود.
این كاری است كه دینداران انجام داده اند.
#اشو
بسیاری از اندیشمندان وجودگرا در غرب مانند سارتر، کامو و غیره ــ
ناکامی، ناامیدی و بیمعنیبودن زندگی را تشخیص دادهاند،
ولی آن شعف پپ را در نیافتهاند.
چرا؟
چه چیزی کسر است؟
پپ در این نقطه چه دارد که به غرب بگوید؟
آری، در غرب چند چیز کسر است که برای بودا در هندوستان کسر نبود.
بودا نیز به نقطهای رسید که سارتر رسیده بود: ناامیدیاگزیستانیسالیستها
آن تشویش احساس اینکه همهچیز بیفایده است، که زندگی بی معنی است.
ولی زمانی که بودا به این نقطه رسید، که همه چیز بیمعنی است، در هندوستان روزنهای وجود داشت؛ پایان جاده نبود. در واقع، تنها انتهای یک جاده بود، ولی راهی دیگر بیدرنگ باز شد؛ بسته شدن یک در، ولی بازشدن دری دیگر
این تفاوت فرهنگی است که معنوی است
یک فرهنگ مادی. یک مادهگرا میگوید:
”تمامش همین است، زندگی هیچ چیز دیگری ندارد.“
یک مادهگرا میگوید هرآنچه را که میبینی، تمام واقعیت همین است.
اگر این بیمعنا شود، آنگاه هیچ دری باز نیست.
یک انسان معنوی میگوید:
”تمامش این نیست، آنچه دیده میشود تمامش نیست، چیزهای لمسشدنی تمام زندگی نیستند.“
اگر این به پایان برسد، ناگهان دری جدید گشوده میشود و این پایان نیست. وقتی این زندگی به انتها برسد،
فقط آغاز یک بُعد دیگر است.
این تنها تفاوت بین مفهوم زندگی از دیدگاه یک فرد مادهگرا و فرد روحگرا است. تفاوت در دیدگاهها و جهانبینیها
بودا در یک جهانبینی معنوی زاده شده بود. او نیز بیمعنی بودن تمام کارهایی را که میکنیم دریافته بود،
زیرا که مرگ وجود دارد و مرگ همه چیز را پایان می دهد، پس تفاوت انجام دادن و انجامندادن در چیست؟
چه انجام بدهی و چه انجام ندهی،
مرگ فرامیرسد و همه چیز را پایان میدهد.
چه عشق بورزی و چه نورزی، پیری میآید و یک مخروبه میشوی، یک اسکلت!
چه زندگی فقیرانهای داشته باشی و چه یک زندگی غنی، مرگ هردو را نابود میکند؛
مرگ اهمیتی نمیدهد که تو کیستی. شاید که مرد مقدس بوده باشی،
شاید یک گناهکار باشی
برای مرگ هیچ تفاوتی ندارد.
مرگ کاملاً کمونیست است!
با همه برابر رفتار می کند.
قدیس و گناهکار هر دو خاک میشوند خاک به خاک باز میگردد.
بودا این را تشخیص داد، ولی جهانبینی معنوی وجود داشت، محیطی متفاوت بود.
داستان بودا را برایتان گفتهام: او مردی سالخورده را دید؛ او دریافت که جوانی یک مرحلهی گذرا است، پدیدهای موقت؛ موجی که از اقیانوس برخاسته و فرو مینشیند، هیچ چیز دایمی در آن نیست؛ هیچ چیز جاودانه در آن وجود ندارد؛درست مانند یک رویا است، حبابی که هرلحظه آمادهی ترکیدن است. سپس مردهای را دید که حمل میشد. در غرب داستان در اینجا تمام میشد:
مرد سالخورده، مَردِ مُرده!
ولی در داستان هندی، پس از مرد مُرده یک سالک را میبیند ــ آن در همین است. و سپس از رانندهاش سوال میکند، ”این مرد کیست و چرا لباس زعفرانی پوشیده است؟ برای او چه اتفاقی افتاده است؟ این چگونه مردی است؟“ راننده پاسخ میدهد:
”این مرد نیز دریافته که زندگی به مرگ منتهی میشود و او به دنبال یک زندگی بیمرگ است.“
محیط چنان بود: زندگی با مرگ پایان نمیگیرد. داستان بودا نشان میدهد که پس از دیدن مرگ، وقتی که زندگی بیمعنی بهنظر میرسد، ناگهان بُعدی جدید آشکار میشود، یک دیدگاه تازه ــ سلوک: تلاش برای نفوذ به رازهای عمیقترِ زندگی، کوشش برای رسوخ عمیقتر به چیزهای دیدنی برای رسیدن به آن نادیدنی، رسوخ به ماده چنان عمیق که ماده ازمیان برود و تو به آن واقعیت اساسی برسی، واقعیت انرژی روح، آن براهما
برای سارتر، مامو، هایدگر، داستان با آن مرد مرده خاتمه مییابد. آن سالک کسر است، حلقهی گمشده این است.
اگر بتوانی مرا درک کنی، این کاری است که من میکنم:
خلق سالکان بسیار و ارسال آنان به تمام دنیا، تا هرکجا که انسانی مانند سارتر، به چنین ادراکی برسد که زندگی بیمعنی است، سالکی وجود داشته باشد تا به او نگرشی تازه بدهد که زندگی با مرگ پایان نمیگیرد. یک مرحله تمام میشود ولی نه خودِ زندگی.
#اشو
شما باید ذهنهایتان را با شعر، با موسیقی، با هنر و با ادبیاتِ عالی تزئین کنید.
مشکل شما این است که ذهنهایتان فقط از چیزهای بیاهمیت پر شده است. و آن چیزهای دست سوم چنان در ذهن شما ادامه دارند که شما نمیتوانید آن ذهن را دوست داشته باشید.
ذهنتان را بیشتر با شاعران بزرگ تنظیم کنید، آن را بیشتر با مردمانی چون داستایوفسکی، تولستوی، آنتوان چخوف، تورگینف، تاگور، خلیل جبران، میخائیل نعیمه تنظیم کنید؛ آن را با والاترین اوجهایی که ذهن انسان به آن دست یافته سرشار کنید.
#اشو
مشکل شما این است که ذهنهایتان فقط از چیزهای بیاهمیت پر شده است. و آن چیزهای دست سوم چنان در ذهن شما ادامه دارند که شما نمیتوانید آن ذهن را دوست داشته باشید.
ذهنتان را بیشتر با شاعران بزرگ تنظیم کنید، آن را بیشتر با مردمانی چون داستایوفسکی، تولستوی، آنتوان چخوف، تورگینف، تاگور، خلیل جبران، میخائیل نعیمه تنظیم کنید؛ آن را با والاترین اوجهایی که ذهن انسان به آن دست یافته سرشار کنید.
#اشو
ادامه پاسخ 👇👇
شاید در شعر قدری روانشناسی باشد، ولی نه در روانشناسی!
در روانشناسی، روانشناسهایی را پیدا میکنید که در مورد کابوسها، شکاف شخصیتی، خودارضایی و انواع دیوانگیها صحبت میکنند
فکر نمیکنم که بتوانی هیچ شعری در تمام اینها پیدا کنی. هیچکس در کتابهای پزشکی شعری پیدا نکرده است؛ و روانشناسها با امراضی بسیار بدتر در کتابهای پزشکی سروکار دارند!
ولی سیاستمداران دریافتند که یک جایگزین برای کشیش بسیار ضرورت دارد و روانشناسی در سراسر دنیا به یک نهضت عمومی تبدیل شد. باید که چنین میشد.
با دیدن اینکه روانشناسی به سرعت منتشر میروشد و مردم میکوشند تا معنی زندگی را پیدا کنند و امیدی برای ناامیدیهایشان پیدا کنند، برای سیاستمداران آسان بود تا از روانشناسی و روانکاوی و تحلیل روانی استفاده کنند که همگی اینها در خدمت صاحبان منافع در جامعه است. این کاری است که آنان کردهاند.
تو اینک قدری بالغتر شدهای. با دیدن اینکه روانشناسان چه چیزهایی در مورد فرقهها و نهضتهای جدید مینویسند ـــ همگی آنان با نهضتهای جدید، با شروع دیانتهای تازه مخالف هستند ـــ
بسیار آسان است که ببینی آنان در خدمت گذشته هستند، نه در خدمت آیندهی انسانها. آنان خریداری شدهاند. آنها کشیشان عصر جدید هستند! مراقب این افراد باشید. چون جدید هستند، بیشتر خطرناک هستند.
امروزه شما راهکار درست را نسبت به این افراد پیدا کردهاید
آنان هیچ انقلابی را در دنیا نمیخواهند. آنان خواهان هیچگونه دیانتی در دنیا نیستند
آنان خواهان انسان نوین در دنیا نیستند. و آنان با بشریت مخالف هستند،
زیرا تنها انسان نوین است که میتواند دنیا را نجات دهد. فقط انسان جدید است که میتواند این سیاستمداران را با سلاحهای اتمیشان به اقیانوس ساکن بیندازد تا بتوانند تا ابد در آرامش باشند!
این خوب است که تو فهمیدهای که این روانشناسها زندانبانهای جدید هستند. مراقب آنها باش.
اگر هرکسی نیاز به برنامهزدایی داشته باشد، این روانشناسان هستند که نیاز دارند.
پس اگر یکی از آن برنامهزداها را پیدا کردی، او را به اینجا بیاور. ما باید شروع کنیم تا کشیشان جدید را برنامهزدایی کنیم، زیرا میخواهیم که تمام بشریت یگانه شوند
ما هیچ کشیشی را نمیخواهیم،
هیچ مذهبی را نمیخواهیم و هیچ ملّیتی را نمیخواهیم. ما میخواهیم تمام دنیا یکی باشد، زیرا فقط در یک دنیا یگانه است که نیازی به سلاحهای اتمی نیست و نیازی به هیچ جنگی وجود ندارد.
هماکنون، ۷۵٪ از انرژی انسان، درآمدها و منابع بشری صرف ساخت سلاحهای بیشتر و بیشتر اتمی میشود. و این سیاستبازهایی که سلاحهای اتمی را انباشت میکنند، همچنین برای مردم اتیوپی اشک تمساح میریزند.
اتیوپی، با تمام زخمهایش میتوان بیدرنگ بهبود پیدا کند. نیمی از جمعتیت هندوستان نیاز ندارد که زیر خط فقر مطلق زندگی کند. در خودِ آمریکا، سی میلیون نفر چنان فقیر هستند که برای رییسجمهور آمریکا فقط زشت و جنونامیز است که پول بیشتری صرف سلاحهای اتمی کند.
و شگفتآور اینکه شما بقدر کافی سلاح اتمی دارید که بشریت را هفتصد بار ازبین ببرید! عجیب است!
من این محاسبه را درک نمیکنم!
آمریکا و شوروی میتوانند هفتصدبار این زمین را نابود کنند. نیازی نیست، یک بار کافی است! شما پیشاپیش هفتصد برابر بیش از نیاز سلاح در اختیار دارید!
فقط یک ذهن متوسط میتواند حماقت این را ببیند.
این سلاحهای اتمی را متوقف کنید، تمام این مفهوم جنگ را متوقف کنید. ولی سیاستمدار میداند که اگر کشیش ازبین برود، دچار مشکل خواهد بود. او میخواهد روانشناس را جایگزین کشیش کند ـــ یک نسخهی بهروزشدهتر از همان کاسبی کشیش. تفاوتی وجود ندارد
ولی هیچکس نمیتواند سالکان مرا برنامهزدایی کند، زیرا ما پیشاپیش چنین کردهایم و هرگز برنامهی دیگری به مردم نمیدهیم
ما آنان را کاملاً آزاد میگذاریم تا فردیت خودشان را داشته باشند. ما شرافت انسانی و فردیت را به آنان میدهیم بدون اینکه عضوی از یک مذهب باشند. ما به آنان این افتخار را میدهیم تا خودشان باشند و نه یک آمریکایی یا یک آلمانی باشند.
هیچکس قادر نیست سانیاسینها مرا برنامهزدایی کند.
#اشو
از مرگ به جاودانگی
شاید در شعر قدری روانشناسی باشد، ولی نه در روانشناسی!
در روانشناسی، روانشناسهایی را پیدا میکنید که در مورد کابوسها، شکاف شخصیتی، خودارضایی و انواع دیوانگیها صحبت میکنند
فکر نمیکنم که بتوانی هیچ شعری در تمام اینها پیدا کنی. هیچکس در کتابهای پزشکی شعری پیدا نکرده است؛ و روانشناسها با امراضی بسیار بدتر در کتابهای پزشکی سروکار دارند!
ولی سیاستمداران دریافتند که یک جایگزین برای کشیش بسیار ضرورت دارد و روانشناسی در سراسر دنیا به یک نهضت عمومی تبدیل شد. باید که چنین میشد.
با دیدن اینکه روانشناسی به سرعت منتشر میروشد و مردم میکوشند تا معنی زندگی را پیدا کنند و امیدی برای ناامیدیهایشان پیدا کنند، برای سیاستمداران آسان بود تا از روانشناسی و روانکاوی و تحلیل روانی استفاده کنند که همگی اینها در خدمت صاحبان منافع در جامعه است. این کاری است که آنان کردهاند.
تو اینک قدری بالغتر شدهای. با دیدن اینکه روانشناسان چه چیزهایی در مورد فرقهها و نهضتهای جدید مینویسند ـــ همگی آنان با نهضتهای جدید، با شروع دیانتهای تازه مخالف هستند ـــ
بسیار آسان است که ببینی آنان در خدمت گذشته هستند، نه در خدمت آیندهی انسانها. آنان خریداری شدهاند. آنها کشیشان عصر جدید هستند! مراقب این افراد باشید. چون جدید هستند، بیشتر خطرناک هستند.
امروزه شما راهکار درست را نسبت به این افراد پیدا کردهاید
آنان هیچ انقلابی را در دنیا نمیخواهند. آنان خواهان هیچگونه دیانتی در دنیا نیستند
آنان خواهان انسان نوین در دنیا نیستند. و آنان با بشریت مخالف هستند،
زیرا تنها انسان نوین است که میتواند دنیا را نجات دهد. فقط انسان جدید است که میتواند این سیاستمداران را با سلاحهای اتمیشان به اقیانوس ساکن بیندازد تا بتوانند تا ابد در آرامش باشند!
این خوب است که تو فهمیدهای که این روانشناسها زندانبانهای جدید هستند. مراقب آنها باش.
اگر هرکسی نیاز به برنامهزدایی داشته باشد، این روانشناسان هستند که نیاز دارند.
پس اگر یکی از آن برنامهزداها را پیدا کردی، او را به اینجا بیاور. ما باید شروع کنیم تا کشیشان جدید را برنامهزدایی کنیم، زیرا میخواهیم که تمام بشریت یگانه شوند
ما هیچ کشیشی را نمیخواهیم،
هیچ مذهبی را نمیخواهیم و هیچ ملّیتی را نمیخواهیم. ما میخواهیم تمام دنیا یکی باشد، زیرا فقط در یک دنیا یگانه است که نیازی به سلاحهای اتمی نیست و نیازی به هیچ جنگی وجود ندارد.
هماکنون، ۷۵٪ از انرژی انسان، درآمدها و منابع بشری صرف ساخت سلاحهای بیشتر و بیشتر اتمی میشود. و این سیاستبازهایی که سلاحهای اتمی را انباشت میکنند، همچنین برای مردم اتیوپی اشک تمساح میریزند.
اتیوپی، با تمام زخمهایش میتوان بیدرنگ بهبود پیدا کند. نیمی از جمعتیت هندوستان نیاز ندارد که زیر خط فقر مطلق زندگی کند. در خودِ آمریکا، سی میلیون نفر چنان فقیر هستند که برای رییسجمهور آمریکا فقط زشت و جنونامیز است که پول بیشتری صرف سلاحهای اتمی کند.
و شگفتآور اینکه شما بقدر کافی سلاح اتمی دارید که بشریت را هفتصد بار ازبین ببرید! عجیب است!
من این محاسبه را درک نمیکنم!
آمریکا و شوروی میتوانند هفتصدبار این زمین را نابود کنند. نیازی نیست، یک بار کافی است! شما پیشاپیش هفتصد برابر بیش از نیاز سلاح در اختیار دارید!
فقط یک ذهن متوسط میتواند حماقت این را ببیند.
این سلاحهای اتمی را متوقف کنید، تمام این مفهوم جنگ را متوقف کنید. ولی سیاستمدار میداند که اگر کشیش ازبین برود، دچار مشکل خواهد بود. او میخواهد روانشناس را جایگزین کشیش کند ـــ یک نسخهی بهروزشدهتر از همان کاسبی کشیش. تفاوتی وجود ندارد
ولی هیچکس نمیتواند سالکان مرا برنامهزدایی کند، زیرا ما پیشاپیش چنین کردهایم و هرگز برنامهی دیگری به مردم نمیدهیم
ما آنان را کاملاً آزاد میگذاریم تا فردیت خودشان را داشته باشند. ما شرافت انسانی و فردیت را به آنان میدهیم بدون اینکه عضوی از یک مذهب باشند. ما به آنان این افتخار را میدهیم تا خودشان باشند و نه یک آمریکایی یا یک آلمانی باشند.
هیچکس قادر نیست سانیاسینها مرا برنامهزدایی کند.
#اشو
از مرگ به جاودانگی
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، تجربهی من چنین است که بیرون از جمعهای بینالمللیِ ما، نوع بشر زندگی را بر اساس یک نظام تنبیه
و تشویق بنا کرده است. آیا جمعهای ما تنها مکانهایی هستند که در آن مسئولیت بطور کامل پذیرفته شده و اشتباهات بعنوان فرصتهایی برای یادگیری درنظر گرفته میشوند؟
لطفاً نظر بدهید.
#پاسخ
بله. جمعهای ما تنها مکانهایی در دنیا هستند که شما کاملاً مورد پذیرش هستید، مورد قضاوت قرار نمیگیرید، به شما برچسب گناهکار یا قدیس زده نمیشود و برای اشتباهات جزیی مورد سرزنش قرار نمیگیرید. شما در تمامیت خود پذیرفته میشوید. آن اشتباهات همراه شما میآیند
آری، ما میخواهیم شما از اشتباهات خود درس بگیرید، ولی سرزنشکردن راه آن نیست. هر اشتباه فرصتی برای آموختن است؛ ولی زمانی که مردم شروع کنند به سرزنش شما، آن فرصت را ازبین میبرند و شما را لجباز میکنند. آنان شما را وادار میکنند تا همان اشتباه را بارها و بارها تکرار کنید ــ فقط بعنوان یک مقاومت. نفْس شما آزرده میشود.
این درست است که بیرون از جمع commune ما، جامعه توسط تشویق و تنبیه اداره میشود. اگر تمام جامعه را ریشهیابی کنیم، تمام آن بر اساس
ترس و طمع است
ترس بعنوان پیامد نهایی مفهوم جهنم را خلق میکند؛ و از سوی دیگر، طمع بعنوان یک نتیجهگیریِ منطقی، مفهوم بهشت را خلق میکند.
لحظهای که ترس و طمع در تو وجود نداشته باشد، تعجب خواهی کرد:
بهشت و جهنم ناپدید شدهاند
آنها فقط فرافکنی روانشناختی تو بودند؛ زمانی که خودت را بپذیری، ازبین میروند
و تو فقط وقتی میتوانی خودت را بپذیری که اطرافیانت تو را پذیرفته باشند؛ اگر که در تو احساس گناه ایجاد نکرده باشند و به تو احساس بیارزشی نداده باشند.
در جمعِ ما تنبیه وجود ندارد زیرا من اشتباهات شما را بعنوان موجودات انسانی، بصورت طبیعی میپذیرم
تنبیه کردن شما بخاطر چیزی طبیعی و انسانی یعنی نابودکردن شما، انسانیت شما و خودانگیختگیِ طبیعی شما.
هیچکس تشویق نمیشود، زیرا تشویق و تنبیه باهم هستند
تشویق میگوید: “کار درستی کردی. حالا به کارهای درست ادامه بده تا جایزهی نوبل را برنده شوی!”
این یک رشوه است. تلاشی است برای اینکه زندگیت را مطابق با اصول صاحبان منافع شکل بدهی. جامعه نیاز به بردگان دارد، نیازی به عصیانگران مستقل ندارد.
و جمع ما فقط از افراد مستقل و عصیانگر تشکیل شده است. آنها دورهم جمع شدهاند ـــ نه اینکه به یک تعلیمات مشخص مذهبی باور داشته باشند، نه اینکه به یک عقیدهی جزمی باور آورده باشند.
من هیچ نظریه و عقیدهی جزمی به شما نمی دهم. شما در اینجا جمع شدهاید زیرا یک همزمانی با سایر سالکان پیدا کردهاید. همگی شما عصیانگر هستید. عصیان شماست که شما را به هم متصل ساخته است. روح عصیانگر شما تنها امید در این دنیاست. آن را منتشر کنید!
اگر ما بتوانیم زیبایی روح عصیانگر را به دنیا بشناسانیم، آنگاه جنگ جهانی سومی وجود نخواهد داشت
آنگاه سیاستمداران باید خودشان را حلقآویز کنند!؛ هیچکس به آنان اهمیتی نخواهد داد، دیگر نیازی به وجود آنان نخواهد بود.
عجیب است: چیزهای جزیی پیامدهای بزرگی دارند. تشویق و تنبیه یک راهکار سیاسی است. یک بهرهکشی مذهبی است. این سبب ایجاد بردگان در مقیاس وسیع است ـــ و آنان قرنها است که چنین میکنند. هنوز هم ادامه میدهند، و چون ما دیگر بخشی از این بازی زشت آنان نیستیم، با ما دشمنی میورزند. این طبیعی است. آنان میتوانند یک فرد عصیانگر را به آسانی به قتل برسانند، ولی نمیتوانند جمعهایی را با روحیه عصیانگری ازبین ببرند.
شما قدرت این را دارید تا از نظر معنوی تمام دنیا را تسخیر کنید. من از نظر سیاسی علاقهای ندارم. ولی اگر عصیانگری شما منتشر شود…. باید مانند یک آتش وحشی منتشر شود. لباسهای سرخ شما نماد آن آتشی است که باید در سراسر دنیا منتشر شود
و ما با ستاندنِ بشریت از این بردگی و پسدادنِ شرافت، فردیت و آزادی اندیشه و بیان به انسانها، این سیارهی زنده و زیبا را از چنگال سیاستمداران نجات خواهیم داد.
سیاستمداران و کشیشان بزرگترین جنایتکاران در تمام تاریخ بشری هستند
#اشو
از مرگ به جاودانگی
اشوی عزیز، تجربهی من چنین است که بیرون از جمعهای بینالمللیِ ما، نوع بشر زندگی را بر اساس یک نظام تنبیه
و تشویق بنا کرده است. آیا جمعهای ما تنها مکانهایی هستند که در آن مسئولیت بطور کامل پذیرفته شده و اشتباهات بعنوان فرصتهایی برای یادگیری درنظر گرفته میشوند؟
لطفاً نظر بدهید.
#پاسخ
بله. جمعهای ما تنها مکانهایی در دنیا هستند که شما کاملاً مورد پذیرش هستید، مورد قضاوت قرار نمیگیرید، به شما برچسب گناهکار یا قدیس زده نمیشود و برای اشتباهات جزیی مورد سرزنش قرار نمیگیرید. شما در تمامیت خود پذیرفته میشوید. آن اشتباهات همراه شما میآیند
آری، ما میخواهیم شما از اشتباهات خود درس بگیرید، ولی سرزنشکردن راه آن نیست. هر اشتباه فرصتی برای آموختن است؛ ولی زمانی که مردم شروع کنند به سرزنش شما، آن فرصت را ازبین میبرند و شما را لجباز میکنند. آنان شما را وادار میکنند تا همان اشتباه را بارها و بارها تکرار کنید ــ فقط بعنوان یک مقاومت. نفْس شما آزرده میشود.
این درست است که بیرون از جمع commune ما، جامعه توسط تشویق و تنبیه اداره میشود. اگر تمام جامعه را ریشهیابی کنیم، تمام آن بر اساس
ترس و طمع است
ترس بعنوان پیامد نهایی مفهوم جهنم را خلق میکند؛ و از سوی دیگر، طمع بعنوان یک نتیجهگیریِ منطقی، مفهوم بهشت را خلق میکند.
لحظهای که ترس و طمع در تو وجود نداشته باشد، تعجب خواهی کرد:
بهشت و جهنم ناپدید شدهاند
آنها فقط فرافکنی روانشناختی تو بودند؛ زمانی که خودت را بپذیری، ازبین میروند
و تو فقط وقتی میتوانی خودت را بپذیری که اطرافیانت تو را پذیرفته باشند؛ اگر که در تو احساس گناه ایجاد نکرده باشند و به تو احساس بیارزشی نداده باشند.
در جمعِ ما تنبیه وجود ندارد زیرا من اشتباهات شما را بعنوان موجودات انسانی، بصورت طبیعی میپذیرم
تنبیه کردن شما بخاطر چیزی طبیعی و انسانی یعنی نابودکردن شما، انسانیت شما و خودانگیختگیِ طبیعی شما.
هیچکس تشویق نمیشود، زیرا تشویق و تنبیه باهم هستند
تشویق میگوید: “کار درستی کردی. حالا به کارهای درست ادامه بده تا جایزهی نوبل را برنده شوی!”
این یک رشوه است. تلاشی است برای اینکه زندگیت را مطابق با اصول صاحبان منافع شکل بدهی. جامعه نیاز به بردگان دارد، نیازی به عصیانگران مستقل ندارد.
و جمع ما فقط از افراد مستقل و عصیانگر تشکیل شده است. آنها دورهم جمع شدهاند ـــ نه اینکه به یک تعلیمات مشخص مذهبی باور داشته باشند، نه اینکه به یک عقیدهی جزمی باور آورده باشند.
من هیچ نظریه و عقیدهی جزمی به شما نمی دهم. شما در اینجا جمع شدهاید زیرا یک همزمانی با سایر سالکان پیدا کردهاید. همگی شما عصیانگر هستید. عصیان شماست که شما را به هم متصل ساخته است. روح عصیانگر شما تنها امید در این دنیاست. آن را منتشر کنید!
اگر ما بتوانیم زیبایی روح عصیانگر را به دنیا بشناسانیم، آنگاه جنگ جهانی سومی وجود نخواهد داشت
آنگاه سیاستمداران باید خودشان را حلقآویز کنند!؛ هیچکس به آنان اهمیتی نخواهد داد، دیگر نیازی به وجود آنان نخواهد بود.
عجیب است: چیزهای جزیی پیامدهای بزرگی دارند. تشویق و تنبیه یک راهکار سیاسی است. یک بهرهکشی مذهبی است. این سبب ایجاد بردگان در مقیاس وسیع است ـــ و آنان قرنها است که چنین میکنند. هنوز هم ادامه میدهند، و چون ما دیگر بخشی از این بازی زشت آنان نیستیم، با ما دشمنی میورزند. این طبیعی است. آنان میتوانند یک فرد عصیانگر را به آسانی به قتل برسانند، ولی نمیتوانند جمعهایی را با روحیه عصیانگری ازبین ببرند.
شما قدرت این را دارید تا از نظر معنوی تمام دنیا را تسخیر کنید. من از نظر سیاسی علاقهای ندارم. ولی اگر عصیانگری شما منتشر شود…. باید مانند یک آتش وحشی منتشر شود. لباسهای سرخ شما نماد آن آتشی است که باید در سراسر دنیا منتشر شود
و ما با ستاندنِ بشریت از این بردگی و پسدادنِ شرافت، فردیت و آزادی اندیشه و بیان به انسانها، این سیارهی زنده و زیبا را از چنگال سیاستمداران نجات خواهیم داد.
سیاستمداران و کشیشان بزرگترین جنایتکاران در تمام تاریخ بشری هستند
#اشو
از مرگ به جاودانگی
ادامه پاسخ 👇👇
من انسانی ویژه نیستم، از شما مقدستر نیستم. من یک ناجی، یک پیامبر نیستم؛ فقط یک انسان ساده و معمولی مانند شما هستم
با چنین مردی، شما نمیتوانید هیچ چیزی مانند تمام تاریخ مسیحیت، هندویسم یا بودیسم خلق کنید. آنان در همان چاله و در همان تاریکی افتادهاند. و دلیل سادهاش این است که پیامبران و ناجیها و بنیانگذاران آنها سخت کوشیدند تا یکسان و پیوسته باشند زیرا چنین فکر شده که پیوسته بودن و یکسان سخنگفتن ارزش بسیار دارد. ارزش بسیار دارد، ولی فقط برای سّر! هیچ دانشمندی نمیتواند خودش را نقض کند، باید که پیوسته و یکسان سخن بگوید.
من یک دانشمند نیستم، یک عارف هستم
علم تلاش دارد تا از چیزها راززدایی کند. معنی دانستن همه چیز در مورد جهانهستی چیست؟ به عبارتی دیگر، یعنی راززدایی از عالم وجود.
من دقیقاً عکس این را انجام میدهم: من گلسرخ را راز میدانم، به ابرها راز میبخشم. از آسمان و ستارگان راز میسازم. شما را راز میبینم
من میتوانم از عهدهی تضادها برآیم، زیرا هدف من سرهای شما نیست. هدف من جای دیگری است. میتوانید بپرسید که پس من چرا صحبت میکنم؟
من برای این صحبت میکنم تا سرهای شما درگیر شود؛ همزمان، پیکان من مستقیم به قلب شما میرود. من پیوسته پیکانهایی به سمت قلبهای شما پرتاب میکنم؛ ولی سر هیچ چیز در این مورد نمیداند، نمیتواند چیزی در این مورد بداند. سر و قلب رابطهی کلامی با هم ندارند
و من باید که متناقض صحبت کنم؛ وگرنه تیرهای من بیهوده خواهند بود
هرچیزی را میتواند به سر خوراند! سر میتواند تقریباً تمام کتابهای تمام کتابخانههای دنیا را در خود جای دهد؛ فقط یک سر میتواند این مقدار اطلاعات را داشته باشد. و هرچه اطلاعات بیشتری داشته باشی، سرت بیشتر باد خواهد کرد و بزرگتر و بزرگتر خواهد شد
و در اینهمه سروصدا و زرقوبرق، چه کسی به آن صدای کوچک و خفیف قلب گوش خواهد داد؟
بنابراین تو نباید تضادهای مرا باور کنی؛ نباید آنچه را که میگویم باور کنی
وقتی اینجا هستم، چرا یک دیدار دلبهدل نداشته باشی؟
این اعتماد است. هرکاری که میکنم، فقط خلق موقعیتی است تا سرهای شما درگیر شود. رویکرد واقعی من، هدف من، قلب شماست، نه جمجمهی شما
برای بودن با من باید یک هنر را بیاموزید، و آن این است که:
جملات مرا جدّی نگیرید
در لحظه از آنها لذت ببرید، ولی انتظار نداشته باشید که من آنها را نقض نکنم
مرشدان در طول قرنها مفاهیم خودشان را بر مریدان تحمیل کردهاند من هیچ مفهومی از خودم را بر شما تحمیل نمیکنم. زمانی که زیبایی، خوشی و برکت رقصیدنِ هماهنگ با قلب مرا را شناختید، هرگز نگران این نخواهید بود که من دیروز چه گفتم، ده سال پیش چه گفتم. این کار را به کسانی واگذار کنید که حرفهشان نبشِ قبر است. بگذارید آنان با اسکلتهای گذشته جا بیفتند!
دومین مشکلی که برشمردی، درمورد باورداشتن است. ولی چه کسی از تو خواسته که مرا باور کنی؟ من پیوسته هرگونه امکان برای باورداشتن به خودم را ازبین میبرم. حتی اگر بخواهی مرا باور داشته باشی، نمیتوانی؛ من اجازه نخواهم داد. من تا آخرین نفَس در زندگیم پیوسته متناقض خواهم بود.
شاید در آخرین نَفَس بگویم که تمام این بازی اشراق فقط پِهِنِ گاو بوده است! تمامش را فراموش کنید!!!
فقط انسان باشید، معمولی…
و از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرید
از زیبایی طبیعت بهرهمند شوید، خودتان را در عشق و دوستی غرق کنید
و آنوقت چیزی بهتر از اشراق دارید.
آری، مایلم این به یاد بماند: روشنضمیر بودن دشوار است، ولی اشراق پایان نیست. فرد باید به ورای اشراق نیز برود. آنگاه فرد کاملاً آزاد است. اشراق به فرد کمک میکند تا ازهر قیدی آزاد باشد، ولی آنگاه فرد به اشراق متکی میشود.
انسان واقعاً روشنضمیر به ورای آن میروید و باردیگر فردی ساده و معمولی میشود: بدون هیچ فکری از قداست، مراقبه و هرچیز دیگر. او با خوشی لحظهبهلحظه زندگی میکند.
تو خوشاقبال هستی. نگران نباش که مرا باور نداری. من نمیخواهم که مرا باور داشته باشی! و احساس تو، یک اعتماد غیرمشروط، چیزی است که بین من و تو مورد نیاز است.
باور یک مانع است؛اعتماد یک پل است
پس خوش باشد و باورها را کاملاً فراموش کن. در هر صورت نمیتوانی باور داشته باشی، زیرا من به تناقضگویی خود ادامه خواهم داد!
وقتی گفتم که من یک نمایشگر روی صحنه هستم شما خندیدید، و وقتی میگویم که نیستم، بازهم میخندیدی! وقتی گفتم که شما سیرک من هستید، خندیدید؛ و حالا، وقتی میگویم که شما تنها مردمی هستید که سیرک نیستید، بازهم میخندید.
زیبایی اعتماد همین است
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
من انسانی ویژه نیستم، از شما مقدستر نیستم. من یک ناجی، یک پیامبر نیستم؛ فقط یک انسان ساده و معمولی مانند شما هستم
با چنین مردی، شما نمیتوانید هیچ چیزی مانند تمام تاریخ مسیحیت، هندویسم یا بودیسم خلق کنید. آنان در همان چاله و در همان تاریکی افتادهاند. و دلیل سادهاش این است که پیامبران و ناجیها و بنیانگذاران آنها سخت کوشیدند تا یکسان و پیوسته باشند زیرا چنین فکر شده که پیوسته بودن و یکسان سخنگفتن ارزش بسیار دارد. ارزش بسیار دارد، ولی فقط برای سّر! هیچ دانشمندی نمیتواند خودش را نقض کند، باید که پیوسته و یکسان سخن بگوید.
من یک دانشمند نیستم، یک عارف هستم
علم تلاش دارد تا از چیزها راززدایی کند. معنی دانستن همه چیز در مورد جهانهستی چیست؟ به عبارتی دیگر، یعنی راززدایی از عالم وجود.
من دقیقاً عکس این را انجام میدهم: من گلسرخ را راز میدانم، به ابرها راز میبخشم. از آسمان و ستارگان راز میسازم. شما را راز میبینم
من میتوانم از عهدهی تضادها برآیم، زیرا هدف من سرهای شما نیست. هدف من جای دیگری است. میتوانید بپرسید که پس من چرا صحبت میکنم؟
من برای این صحبت میکنم تا سرهای شما درگیر شود؛ همزمان، پیکان من مستقیم به قلب شما میرود. من پیوسته پیکانهایی به سمت قلبهای شما پرتاب میکنم؛ ولی سر هیچ چیز در این مورد نمیداند، نمیتواند چیزی در این مورد بداند. سر و قلب رابطهی کلامی با هم ندارند
و من باید که متناقض صحبت کنم؛ وگرنه تیرهای من بیهوده خواهند بود
هرچیزی را میتواند به سر خوراند! سر میتواند تقریباً تمام کتابهای تمام کتابخانههای دنیا را در خود جای دهد؛ فقط یک سر میتواند این مقدار اطلاعات را داشته باشد. و هرچه اطلاعات بیشتری داشته باشی، سرت بیشتر باد خواهد کرد و بزرگتر و بزرگتر خواهد شد
و در اینهمه سروصدا و زرقوبرق، چه کسی به آن صدای کوچک و خفیف قلب گوش خواهد داد؟
بنابراین تو نباید تضادهای مرا باور کنی؛ نباید آنچه را که میگویم باور کنی
وقتی اینجا هستم، چرا یک دیدار دلبهدل نداشته باشی؟
این اعتماد است. هرکاری که میکنم، فقط خلق موقعیتی است تا سرهای شما درگیر شود. رویکرد واقعی من، هدف من، قلب شماست، نه جمجمهی شما
برای بودن با من باید یک هنر را بیاموزید، و آن این است که:
جملات مرا جدّی نگیرید
در لحظه از آنها لذت ببرید، ولی انتظار نداشته باشید که من آنها را نقض نکنم
مرشدان در طول قرنها مفاهیم خودشان را بر مریدان تحمیل کردهاند من هیچ مفهومی از خودم را بر شما تحمیل نمیکنم. زمانی که زیبایی، خوشی و برکت رقصیدنِ هماهنگ با قلب مرا را شناختید، هرگز نگران این نخواهید بود که من دیروز چه گفتم، ده سال پیش چه گفتم. این کار را به کسانی واگذار کنید که حرفهشان نبشِ قبر است. بگذارید آنان با اسکلتهای گذشته جا بیفتند!
دومین مشکلی که برشمردی، درمورد باورداشتن است. ولی چه کسی از تو خواسته که مرا باور کنی؟ من پیوسته هرگونه امکان برای باورداشتن به خودم را ازبین میبرم. حتی اگر بخواهی مرا باور داشته باشی، نمیتوانی؛ من اجازه نخواهم داد. من تا آخرین نفَس در زندگیم پیوسته متناقض خواهم بود.
شاید در آخرین نَفَس بگویم که تمام این بازی اشراق فقط پِهِنِ گاو بوده است! تمامش را فراموش کنید!!!
فقط انسان باشید، معمولی…
و از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرید
از زیبایی طبیعت بهرهمند شوید، خودتان را در عشق و دوستی غرق کنید
و آنوقت چیزی بهتر از اشراق دارید.
آری، مایلم این به یاد بماند: روشنضمیر بودن دشوار است، ولی اشراق پایان نیست. فرد باید به ورای اشراق نیز برود. آنگاه فرد کاملاً آزاد است. اشراق به فرد کمک میکند تا ازهر قیدی آزاد باشد، ولی آنگاه فرد به اشراق متکی میشود.
انسان واقعاً روشنضمیر به ورای آن میروید و باردیگر فردی ساده و معمولی میشود: بدون هیچ فکری از قداست، مراقبه و هرچیز دیگر. او با خوشی لحظهبهلحظه زندگی میکند.
تو خوشاقبال هستی. نگران نباش که مرا باور نداری. من نمیخواهم که مرا باور داشته باشی! و احساس تو، یک اعتماد غیرمشروط، چیزی است که بین من و تو مورد نیاز است.
باور یک مانع است؛اعتماد یک پل است
پس خوش باشد و باورها را کاملاً فراموش کن. در هر صورت نمیتوانی باور داشته باشی، زیرا من به تناقضگویی خود ادامه خواهم داد!
وقتی گفتم که من یک نمایشگر روی صحنه هستم شما خندیدید، و وقتی میگویم که نیستم، بازهم میخندیدی! وقتی گفتم که شما سیرک من هستید، خندیدید؛ و حالا، وقتی میگویم که شما تنها مردمی هستید که سیرک نیستید، بازهم میخندید.
زیبایی اعتماد همین است
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
سخنرانی ۱۶ فوریه ۱۹۸۰
پرسش نخست:
مرشد عزیز! من ذهنم را رد میکنم و به آگاهی میچسبم.
بخش اول پاسخ:
ذهن نباید ابداً رد شود؛ اگر آن را مردود کنی، باقی خواهد ماند. مردود کردن یعنی سرکوب.
هر چیزی که رد شود هرگز تو را ترک نمیکند؛ فقط از خودآگاه به ناخودآگاه حرکت میکند، از بخش روشنِ وجودت به لایههای تاریک، که نمیتوانی با آن روبهرو شوی، منتقل میشود. آن را از یاد میبری، ولی وجود دارد؛ زندهتر از همیشه.
بهتر است با دشمن روبهرو باشی تا اینکه دشمن را در پشت سرت نگه داری، این بسیار خطرناکتر است.
و من به شما نگفتهام که ذهن را رد کنید. ذهن یک مکانیسم زیباست، یکی از معجزات هستی است. ما هنوز قادر نبودهایم که چیزی را که قابل رقابت با ذهن باشد بسازیم. حتی پیچیدهترین کامپیوترها قابل رقابت با ذهن نیستند. فقط یک ذهن انسان میتواند تمام کتابخانههای دنیا را در خودش جا بدهد؛ ظرفیتهای ذهن تقریباً نامحدود هستند.
ولی ذهن یک ماشین است، تو نیستی. هویتگرفتن با ذهن اشتباه است، آن را ارباب خودت ساختن خطا است، هدایتشدن توسط آن اشتباه است. ولی وقتی تو ارباب و راهنمای ذهن باشی، کاملاً درست است. ذهن بعنوان یک «خادم» ارزش عظیمی دارد؛ پس آن را رد نکن. مردود کردنِ ذهن تو را فقیر خواهد ساخت، غنی نخواهی بود.
من با ذهن مخالف نیستم؛ من با رفتن به ورای آن موافق هستم. و اگر ذهن را رد کنی نمیتوانی به ورای آن بروی. از آن بعنوان یک تختهپرش استفاده کن.
و تمامش بستگی به خودت دارد: اگر شروع کنی به اینکه ذهن را باید رد کرد، انکار کرد و نابود کرد؛ میتوانی از آن یک مانع بسازی؛ یا اینکه اگر آن را بپذیری و سعی کنی آن را درک کنی، میتوانی از آن یک تختهپرش بسازی. همان تلاش برای درک ذهن، سبب رفتن به ورای آن میشود. به فراسوی ذهن میروی؛ یک «شاهد» میشوی.
و نکتهی دوم: میگویی: “… به آگاهی میچسبم.”
بله این باید که رخ بدهد. اگر ذهن را رد کنی شروع خواهی کرد به چسبیدن به آگاهی. و «چسبیدن» چیزی نیست جز عملکرد ذهن از درِ عقب! چسبیدن، یک روند ذهنی است. و این برای کسانی که رد میکنند و سرکوب میکنند باید اتفاق بیفتد.
موضوع، دگرگون شدن است.
از ذهن باید به درستی استفاده شود؛ آنگاه دیگر چسبیدن به آگاهی وجود ندارد. وگرنه، با هراس از ذهن که شاید بازگردد، به آگاهی خواهی چسبید! و در همین چسبیدن است که ذهن پیشاپیش بازگشته و وجود دارد.
«چسبیدن» همان ذهن است در عمل؛ و نچسبیدن، کیفیت ذاتی آگاهی است. نمیتوانی به آگاهی بچسبی؛ اگر بچسبی،
این تنها یک پدیدهی ذهنی است. آن آگاهیات نیز یک آگاهی کاذب است که توسط ذهن خلق شده، زیرا که درخواست زیادی از آن داشتهای.
اگر مجبور هستی که به آگاهی بچسبی، آن آگاهی کاذب است، کاملاً دروغین است.
آگاهی واقعی با تو میماند؛ نیازی نداری که به آن بچسبی. چه کسی به آن خواهد چسبید؟ تو خودت آگاهی هستی. پس چه کسی به چه کسی میچسبد؟!
در آگاهی دو چیز وجود ندارد ــ کسی که میچسبد و موضوعی که به آن میچسبد ــ در آگاهی تو یکی هستی. فقط یک آگاهی وجود دارد و نه هیچ چیز دیگر. کسی نمیتواند به آگاهی بچسبد. ولی اگر تو ذهن را مردود کنی، این باید که رخ بدهد؛ همان نخستین گام به اشتباه برداشته شده.
ذهن را رد نکن؛ آن را درک کن.
#اشو
«دامّا پادا / راه حق»
پرسش نخست:
مرشد عزیز! من ذهنم را رد میکنم و به آگاهی میچسبم.
بخش اول پاسخ:
ذهن نباید ابداً رد شود؛ اگر آن را مردود کنی، باقی خواهد ماند. مردود کردن یعنی سرکوب.
هر چیزی که رد شود هرگز تو را ترک نمیکند؛ فقط از خودآگاه به ناخودآگاه حرکت میکند، از بخش روشنِ وجودت به لایههای تاریک، که نمیتوانی با آن روبهرو شوی، منتقل میشود. آن را از یاد میبری، ولی وجود دارد؛ زندهتر از همیشه.
بهتر است با دشمن روبهرو باشی تا اینکه دشمن را در پشت سرت نگه داری، این بسیار خطرناکتر است.
و من به شما نگفتهام که ذهن را رد کنید. ذهن یک مکانیسم زیباست، یکی از معجزات هستی است. ما هنوز قادر نبودهایم که چیزی را که قابل رقابت با ذهن باشد بسازیم. حتی پیچیدهترین کامپیوترها قابل رقابت با ذهن نیستند. فقط یک ذهن انسان میتواند تمام کتابخانههای دنیا را در خودش جا بدهد؛ ظرفیتهای ذهن تقریباً نامحدود هستند.
ولی ذهن یک ماشین است، تو نیستی. هویتگرفتن با ذهن اشتباه است، آن را ارباب خودت ساختن خطا است، هدایتشدن توسط آن اشتباه است. ولی وقتی تو ارباب و راهنمای ذهن باشی، کاملاً درست است. ذهن بعنوان یک «خادم» ارزش عظیمی دارد؛ پس آن را رد نکن. مردود کردنِ ذهن تو را فقیر خواهد ساخت، غنی نخواهی بود.
من با ذهن مخالف نیستم؛ من با رفتن به ورای آن موافق هستم. و اگر ذهن را رد کنی نمیتوانی به ورای آن بروی. از آن بعنوان یک تختهپرش استفاده کن.
و تمامش بستگی به خودت دارد: اگر شروع کنی به اینکه ذهن را باید رد کرد، انکار کرد و نابود کرد؛ میتوانی از آن یک مانع بسازی؛ یا اینکه اگر آن را بپذیری و سعی کنی آن را درک کنی، میتوانی از آن یک تختهپرش بسازی. همان تلاش برای درک ذهن، سبب رفتن به ورای آن میشود. به فراسوی ذهن میروی؛ یک «شاهد» میشوی.
و نکتهی دوم: میگویی: “… به آگاهی میچسبم.”
بله این باید که رخ بدهد. اگر ذهن را رد کنی شروع خواهی کرد به چسبیدن به آگاهی. و «چسبیدن» چیزی نیست جز عملکرد ذهن از درِ عقب! چسبیدن، یک روند ذهنی است. و این برای کسانی که رد میکنند و سرکوب میکنند باید اتفاق بیفتد.
موضوع، دگرگون شدن است.
از ذهن باید به درستی استفاده شود؛ آنگاه دیگر چسبیدن به آگاهی وجود ندارد. وگرنه، با هراس از ذهن که شاید بازگردد، به آگاهی خواهی چسبید! و در همین چسبیدن است که ذهن پیشاپیش بازگشته و وجود دارد.
«چسبیدن» همان ذهن است در عمل؛ و نچسبیدن، کیفیت ذاتی آگاهی است. نمیتوانی به آگاهی بچسبی؛ اگر بچسبی،
این تنها یک پدیدهی ذهنی است. آن آگاهیات نیز یک آگاهی کاذب است که توسط ذهن خلق شده، زیرا که درخواست زیادی از آن داشتهای.
اگر مجبور هستی که به آگاهی بچسبی، آن آگاهی کاذب است، کاملاً دروغین است.
آگاهی واقعی با تو میماند؛ نیازی نداری که به آن بچسبی. چه کسی به آن خواهد چسبید؟ تو خودت آگاهی هستی. پس چه کسی به چه کسی میچسبد؟!
در آگاهی دو چیز وجود ندارد ــ کسی که میچسبد و موضوعی که به آن میچسبد ــ در آگاهی تو یکی هستی. فقط یک آگاهی وجود دارد و نه هیچ چیز دیگر. کسی نمیتواند به آگاهی بچسبد. ولی اگر تو ذهن را مردود کنی، این باید که رخ بدهد؛ همان نخستین گام به اشتباه برداشته شده.
ذهن را رد نکن؛ آن را درک کن.
#اشو
«دامّا پادا / راه حق»
همه شنیده هایتان را فراموش کنید درستی و نادرستی امور را به کنار بگذارید
زندگی ثابت نیست
چیزی که امروز درست است فردا ممکن است غلط باشد، چیزی که اکنون غلط است بعدا ممکن است درست باشد
زندگی مثل پاکت پستی نیست که به راحتی بر آن برچسب درست یا غلط بزنید
زندگی مثل آزمایشگاه شیمیدان نیست که هر بطری برچسب داشته باشد و به تفکیک قابل شناسایی باشد.
زندگی راز است
تعبیر من از راست چیست؟
هر آنچه که ناهماهنگ نباشد راست است. و هر آنچه که ناهماهنگ باشد، غلط است
شما باید در لحظه بسیار هشیار باشید، چون هر آن شروعی تازه است.
#اشو
#کتاب_شهامت
زندگی ثابت نیست
چیزی که امروز درست است فردا ممکن است غلط باشد، چیزی که اکنون غلط است بعدا ممکن است درست باشد
زندگی مثل پاکت پستی نیست که به راحتی بر آن برچسب درست یا غلط بزنید
زندگی مثل آزمایشگاه شیمیدان نیست که هر بطری برچسب داشته باشد و به تفکیک قابل شناسایی باشد.
زندگی راز است
تعبیر من از راست چیست؟
هر آنچه که ناهماهنگ نباشد راست است. و هر آنچه که ناهماهنگ باشد، غلط است
شما باید در لحظه بسیار هشیار باشید، چون هر آن شروعی تازه است.
#اشو
#کتاب_شهامت
مراقبه یعنی:
خالی شدن از تمام محتویات ذهن، خاطرات، تصاویر ذهنی، افکار ؛ آرزوها؛ انتظارات، طرح ونقشهها.
تو باید خودت را ازهمهی این محتویات خالی کنی
بزرگترین روز زندگی زمانی فرا میرسد که درخود چیزی برای دور ریختم نیابی و خالی باشی.
درآن فضای کاملا خالی، فقط زمانی خالی است که ذهن درمیان نباشد
فضایی که سرشار از وجود است،
خالی از ذهن اما سرشار از خودآگاهی است.
پس از واژهی" خالی" نترس
بار آن منفی نیست.
فقط بارهای اضافی و به درد نخور را که بر اساس عادت قدیمی باخود حمل میکنی خالی میکند.
خالی میکند چیزهایی را که مانع تراشی میکنند، سنگینی می آفرینند و همچون یک کوه سنگین هستند.
همچنین که کاملا خالی شوی،
از تمام چارچوب ها رها میشوی.
به بی کرانگی آسمان میشوی
این همان تجربه خداوندی است که یا هر اسم دیگری که به آن میدهی.
میتوانی آن را دارما، حقیقت یا نیروانا بنامی. معنای همه آنها یکیست.
#اشو
خالی شدن از تمام محتویات ذهن، خاطرات، تصاویر ذهنی، افکار ؛ آرزوها؛ انتظارات، طرح ونقشهها.
تو باید خودت را ازهمهی این محتویات خالی کنی
بزرگترین روز زندگی زمانی فرا میرسد که درخود چیزی برای دور ریختم نیابی و خالی باشی.
درآن فضای کاملا خالی، فقط زمانی خالی است که ذهن درمیان نباشد
فضایی که سرشار از وجود است،
خالی از ذهن اما سرشار از خودآگاهی است.
پس از واژهی" خالی" نترس
بار آن منفی نیست.
فقط بارهای اضافی و به درد نخور را که بر اساس عادت قدیمی باخود حمل میکنی خالی میکند.
خالی میکند چیزهایی را که مانع تراشی میکنند، سنگینی می آفرینند و همچون یک کوه سنگین هستند.
همچنین که کاملا خالی شوی،
از تمام چارچوب ها رها میشوی.
به بی کرانگی آسمان میشوی
این همان تجربه خداوندی است که یا هر اسم دیگری که به آن میدهی.
میتوانی آن را دارما، حقیقت یا نیروانا بنامی. معنای همه آنها یکیست.
#اشو
تا جایی که به اشراق مربوط است، طبیعت تبعیضی نمیگذارد
هر انسان یک فرصت برابر دارد
ولی به نظر چنین نمیرسد زیـرا در میان ما، مردمان بسیاری هستند که هرگز سعی نکرده اند این امکان را به واقعیت برسـانند
بنـابراین خـوشبـین بـودن یـک الـزام اساسی است. این اطمینان را با خودتان حمل کنید که اگر یک نفر آرامش را تجربه کرده باشد، اگر یک نفـر توانسـته باشـد سـرور را تجربه کند، برای شما نیز ممکن است
با بدبین بودن خودتان را تحقیر نکنید. بدبین بودن نوعی توهین بـه خـود اسـت. ایـن بـه آن معنی است که تو احساس میکنی که ارزش تجربه کردن حقیقت را نداری
و من به شما می گویم که شما ارزش آن را داریـد و بـه یقین به آن خواهید رسید. امتحانش کنید و ببینید!
تا حدی که ممکن است خوش بین باشید که آن تجربه غایی برایتان رخ خواهـد داد و حتماً رخ خواهد داد.
چرا؟
در دنیای بیرون این امکان هست که با خوشبینی به سمت چیزی بروید و موفق نشوید. ولی در دنیـای درون، خوشبینی ابزاری بسیار مفید است. وقتی پر از خوشبینی باشی، هر سلول بدنت سرشار از خوشبینی میشـود، هـر منفـد پوستت پر از خوشبینی میشود، هر نفست سرشار از خوشبینی میشود، هر فکرت از خوشبینی میدرخشد، نیروی حیاتی ات از خوش بینی به تپش در می آید و ضربان قلبت سرشار از خوشبینی میشود. وقتی تمام وجـودت آکنـده از خـوشبینـی اسـت، آنوقت در تو حال و هوایی میآفریند که آن تجربه غایی میتواند برایت روی بدهد
بدبینی نیز یک شخصیت می آفریند: شخصـیتی که در آن هر سلول میگرید، غمگین است، فرسوده است، ناامید است، بیجان است، گویی که انسان فقط به اسم زنده اسـت، ولـی در روح مرده است.
اگر شخص برای جستوجو عازم سفر شود.
و سفر در طریق روحانی بزرگترین سفر است، هـیچ انسـانی بـه چنان اوجی صعود نکرده است، هیچکس تا چنین اعماقی شیرجه نزده است. ژرفای خود، ژرف ترین اسـت، و اوج آن بـالاترین اسـت.
#اشو
هر انسان یک فرصت برابر دارد
ولی به نظر چنین نمیرسد زیـرا در میان ما، مردمان بسیاری هستند که هرگز سعی نکرده اند این امکان را به واقعیت برسـانند
بنـابراین خـوشبـین بـودن یـک الـزام اساسی است. این اطمینان را با خودتان حمل کنید که اگر یک نفر آرامش را تجربه کرده باشد، اگر یک نفـر توانسـته باشـد سـرور را تجربه کند، برای شما نیز ممکن است
با بدبین بودن خودتان را تحقیر نکنید. بدبین بودن نوعی توهین بـه خـود اسـت. ایـن بـه آن معنی است که تو احساس میکنی که ارزش تجربه کردن حقیقت را نداری
و من به شما می گویم که شما ارزش آن را داریـد و بـه یقین به آن خواهید رسید. امتحانش کنید و ببینید!
تا حدی که ممکن است خوش بین باشید که آن تجربه غایی برایتان رخ خواهـد داد و حتماً رخ خواهد داد.
چرا؟
در دنیای بیرون این امکان هست که با خوشبینی به سمت چیزی بروید و موفق نشوید. ولی در دنیـای درون، خوشبینی ابزاری بسیار مفید است. وقتی پر از خوشبینی باشی، هر سلول بدنت سرشار از خوشبینی میشـود، هـر منفـد پوستت پر از خوشبینی میشود، هر نفست سرشار از خوشبینی میشود، هر فکرت از خوشبینی میدرخشد، نیروی حیاتی ات از خوش بینی به تپش در می آید و ضربان قلبت سرشار از خوشبینی میشود. وقتی تمام وجـودت آکنـده از خـوشبینـی اسـت، آنوقت در تو حال و هوایی میآفریند که آن تجربه غایی میتواند برایت روی بدهد
بدبینی نیز یک شخصیت می آفریند: شخصـیتی که در آن هر سلول میگرید، غمگین است، فرسوده است، ناامید است، بیجان است، گویی که انسان فقط به اسم زنده اسـت، ولـی در روح مرده است.
اگر شخص برای جستوجو عازم سفر شود.
و سفر در طریق روحانی بزرگترین سفر است، هـیچ انسـانی بـه چنان اوجی صعود نکرده است، هیچکس تا چنین اعماقی شیرجه نزده است. ژرفای خود، ژرف ترین اسـت، و اوج آن بـالاترین اسـت.
#اشو
شناخت شهوت و غریزه جنسی:
بهیاد داشته باش که تو در بدن هستی، ولی بدن نیستی؛ بگذار این یک هشیاری مدام در تو باشد. تو در بدن زندگی میکنی، و بدن منزلگاهی زیباست.
بدن زیباست، بدن را باید زندگی کرد، بدن باید مورد عشق قرار بگیرد. بدن هدیهای بزرگ از سوی جهانِ هستی است.
حتی برای یک لحظه هم با بدن مخالف نباشید، و برای یک لحظه هم فکر نکنید که شما بدن هستید. شما بسیار بزرگتر هستید. از بدن بعنوان یک تختهپَرِش استفاده کنید؛ پرشی بسوی عمقِ آگاهی.
#اشو
اصالت داشتن یعنی: درست و صادق ماندن با وجود خود.
چگونه با خود صادق بمانیم؟
هرگز به دیگران گوش نده که می گویند تو چه و چگونه باید باشی؛ همیشه به صداي درون خودت گوش بده، چگونه میخواهی باشی.
وگرنه تمام زندگیت تلف خواهد شد.
به یاد داشته باش: با صداي درون خودت صادق باش. شاید تو را به خطر بکشاند؛ آن وقت وارد خطر شو، ولی نسبت به صداي درون صادق باش. آن وقت این امکان هست که یک روز به حالتی برسی که از رضایت درونی به رقص درآیی. همیشه نگاه کن؛ اولین چیز، وجود خودت است و به دیگران اجازه نده تا تو را دستکاري و کنترل کنند.
اشو
بهیاد داشته باش که تو در بدن هستی، ولی بدن نیستی؛ بگذار این یک هشیاری مدام در تو باشد. تو در بدن زندگی میکنی، و بدن منزلگاهی زیباست.
بدن زیباست، بدن را باید زندگی کرد، بدن باید مورد عشق قرار بگیرد. بدن هدیهای بزرگ از سوی جهانِ هستی است.
حتی برای یک لحظه هم با بدن مخالف نباشید، و برای یک لحظه هم فکر نکنید که شما بدن هستید. شما بسیار بزرگتر هستید. از بدن بعنوان یک تختهپَرِش استفاده کنید؛ پرشی بسوی عمقِ آگاهی.
#اشو
اصالت داشتن یعنی: درست و صادق ماندن با وجود خود.
چگونه با خود صادق بمانیم؟
هرگز به دیگران گوش نده که می گویند تو چه و چگونه باید باشی؛ همیشه به صداي درون خودت گوش بده، چگونه میخواهی باشی.
وگرنه تمام زندگیت تلف خواهد شد.
به یاد داشته باش: با صداي درون خودت صادق باش. شاید تو را به خطر بکشاند؛ آن وقت وارد خطر شو، ولی نسبت به صداي درون صادق باش. آن وقت این امکان هست که یک روز به حالتی برسی که از رضایت درونی به رقص درآیی. همیشه نگاه کن؛ اولین چیز، وجود خودت است و به دیگران اجازه نده تا تو را دستکاري و کنترل کنند.
اشو
#علت_تنش_انسان
اشتیاق به کل،ذات همه اشیاست
اما فقط در انسان است که این اشتیاق به #آگاهی رسیده است
به همین دلیل انسان در #تنش
زندگی می کند.
فقط زمانی که این اشتیاق برآورده شود، حالت منفی تنش انسان برطرف می شود
تنش، حالت نمادینِ استعداد بی پایان و امکانات بی پایان آدمیست
انسان آن چیزی نیست که می تواند باشد، و تا موقعی که او چیزی ست که می تواند باشد،
آرام و قرار از او سلب است
انسان نفس بی قراری ست،
و قرار در #کل است
اینکه در لاتین ریشة کلمات
کل ، امر قدسی و شفا و
التیام یکی ست، حقیقتی در خود نهفته دارد:
کسی که کل است ، التیام یافته و قرار گرفته است، و التیام یافتن، کل شدن است
این کل هنگامی به دست می آید
که آدمی نسبت به خویشتن کاملاً #خودآگاه_شود
باید به ظلمت ناخودآگاهی نقب زد و آن را به روشنایی تبدیل کرد .
#مراقبه ، شیوة این کار است
#اشو
#یک_فنجان_چای
اشتیاق به کل،ذات همه اشیاست
اما فقط در انسان است که این اشتیاق به #آگاهی رسیده است
به همین دلیل انسان در #تنش
زندگی می کند.
فقط زمانی که این اشتیاق برآورده شود، حالت منفی تنش انسان برطرف می شود
تنش، حالت نمادینِ استعداد بی پایان و امکانات بی پایان آدمیست
انسان آن چیزی نیست که می تواند باشد، و تا موقعی که او چیزی ست که می تواند باشد،
آرام و قرار از او سلب است
انسان نفس بی قراری ست،
و قرار در #کل است
اینکه در لاتین ریشة کلمات
کل ، امر قدسی و شفا و
التیام یکی ست، حقیقتی در خود نهفته دارد:
کسی که کل است ، التیام یافته و قرار گرفته است، و التیام یافتن، کل شدن است
این کل هنگامی به دست می آید
که آدمی نسبت به خویشتن کاملاً #خودآگاه_شود
باید به ظلمت ناخودآگاهی نقب زد و آن را به روشنایی تبدیل کرد .
#مراقبه ، شیوة این کار است
#اشو
#یک_فنجان_چای
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من یک سال است که سانیاسین هستم، و احساس می کنم که برای دنبال کردن شما، باید مانند یک کانگورو جهشهای بزرگی داشته باشم.
امروز، وقتی خواندم که شما گفتهاید وقتی دوباره سالم شوید، شاید زندگی مجردی نداشته باشید،
شوکه شدم. من فکر میکردم که انسان روشنضمیر باید به روای سکس برود.
بااین حال، میدانم که هماآغوشی بسیار زیباست. چرا من اینقدر احساس سردرگمی دارم؟
لطفاً نظر بدهید.
#پاسخ
وقتی کسی انتظار داشته باشد، همیشه سردرگم میشود
حالا، چه کسی به تو گفته که افراد روشنضمیر به ورای سکس رفتهاند؟
و بلافاصله میگویی: “بااینحال میدانم عشق تجربهای بسیار زیباست.”
پس چرا مردم روشنضمیر را از داشتن یک تجربهی زیبا منع میکنی؟
ولی این فکر در طول قرنها ایجاد شده که مردمان واقعاً بادیانت مجرّد هستند، و مخصوصاً شخص روشنضمیر زندگی جنسی ندارد.
من هرگز مجرّد نبودهام. در میان اینهمه زنان زیبا تو میخواهی من مجرّد بمانم؟ مانند این است که کنار یک چشمهی زیبا بایستی و خالصترین آبها از تپّه سرازیر باشد، و تو تشنه کنار آن بایستی چون روشنضمیر هستی!
تمامش را فراموش کن! من بعداً به حساب اشراق خواهم رسید ـــ من هماکنون از این چشمهی زیبا خواهم نوشید.
و همچنین تو اشتباه فهمیدهای. من گفتهام که افراد روشنضمیر به ورای سکس میروند، ولی هرگز نگفتهام که به ورای عشق میروند. این پدیدهای پیچیده است.
آیا فکر میکنی سکس همان عشق است؟
سکس فقط یک محدودیت بیولوژیک است. درواقع، تنها یک انسان روشنضمیر میتواند عشقبازی کند. آنچه تو عشق میخوانی فقط ژیمناستیکهای بیولوژیک است!
تو نمیدانی که عشقورزی یعنی چه. پس به تو میگویم که مردان روشنضمیر و زنان روشنضمیر زیباترین عشّاق هستند. نیازی نیست که ضرورتاً جنسی باشد، نیازی نیست که غیرجنسی باشد
انسان روشنضمیر آزاد است.
دیروز مادرم نزد من آمد؛ قدری نگران بود. او گفت:
“دیدن اینکه میرقصی زیباست، ولی حالا شروع کردهای با دخترها میرقصی!” او نگران بود که اگر مردم در هند این عکسها و ویدیو را ببینند، بسیار شوکه شوند. به او گفتم:
“تا اینجا بسیار خوب!”
ولی من آزاد هستم ــ آزادتر از گوتام بودا، آزادتر از ماهاویرا. گوتام بودا جگر این را نداشت که با یک دختر برقصد.
من میتوانم برقصم زیرا هیچ مشکلی نمیبینم. هیچ مانع و مرزی برای من وجود ندارد؛ میتوانم هرکاری بکنم.
همین چند شب پیش ویوک به من گفت، “آیا باید به دیسکو برویم؟”
گفتم، “یک روز به دیسکو خواهم رفت، ولی حالا خیلی دیر است.”
دیسکوها، رستورانهای من “زوربا بودا” خوانده میشوند. من اول یک زوربا هستم و سپس یک بودا
و به یاد بسپار:
اگر مجبور باشم بین این دو یکی را انتخاب کنم، زوربا را انتخاب میکنم، نه بودا را….
زیرا یک زوربا همیشه میتواند بودا شود؛ ولی بودا در قید قداست خود خواهد ماند. او نمیتواند به دیسکو برود و زوربا شود
و در نظر من، آزادی والاترین ارزش است؛ هیچ چیز بزرگتر و ارزشمندتر از آزادی وجود ندارد.
اشراق من مرا از همه چیز آزاد ساخته، که شامل اشراق هم میشود
قلب راه دیگری برای دیدن میشناسد. ذهن، خطّی است، فقط یک خط را میبیند. قلب چندین بُعدی است
و من هرچه بیشتر اعتماد مردم خودم را احساس کنم، ابعاد بیشتری از وجودم را میتوانم برایشان آشکار کنم.
من مایلم تا شما مرا در آزادی کامل خودم بشناسید، زیرا این چیزی است که من میخواهم شما باشد ــ کاملاً آزاد، بدون هیچ رشتهای که به آن وصل باشد.
برکت باد بر آن سانیاسین که میتواند بدون جملات یا اعمالم به من اعتماد کند. ملکوت خدا همین لحظه از آنِ اوست!
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
اشوی محبوب، من یک سال است که سانیاسین هستم، و احساس می کنم که برای دنبال کردن شما، باید مانند یک کانگورو جهشهای بزرگی داشته باشم.
امروز، وقتی خواندم که شما گفتهاید وقتی دوباره سالم شوید، شاید زندگی مجردی نداشته باشید،
شوکه شدم. من فکر میکردم که انسان روشنضمیر باید به روای سکس برود.
بااین حال، میدانم که هماآغوشی بسیار زیباست. چرا من اینقدر احساس سردرگمی دارم؟
لطفاً نظر بدهید.
#پاسخ
وقتی کسی انتظار داشته باشد، همیشه سردرگم میشود
حالا، چه کسی به تو گفته که افراد روشنضمیر به ورای سکس رفتهاند؟
و بلافاصله میگویی: “بااینحال میدانم عشق تجربهای بسیار زیباست.”
پس چرا مردم روشنضمیر را از داشتن یک تجربهی زیبا منع میکنی؟
ولی این فکر در طول قرنها ایجاد شده که مردمان واقعاً بادیانت مجرّد هستند، و مخصوصاً شخص روشنضمیر زندگی جنسی ندارد.
من هرگز مجرّد نبودهام. در میان اینهمه زنان زیبا تو میخواهی من مجرّد بمانم؟ مانند این است که کنار یک چشمهی زیبا بایستی و خالصترین آبها از تپّه سرازیر باشد، و تو تشنه کنار آن بایستی چون روشنضمیر هستی!
تمامش را فراموش کن! من بعداً به حساب اشراق خواهم رسید ـــ من هماکنون از این چشمهی زیبا خواهم نوشید.
و همچنین تو اشتباه فهمیدهای. من گفتهام که افراد روشنضمیر به ورای سکس میروند، ولی هرگز نگفتهام که به ورای عشق میروند. این پدیدهای پیچیده است.
آیا فکر میکنی سکس همان عشق است؟
سکس فقط یک محدودیت بیولوژیک است. درواقع، تنها یک انسان روشنضمیر میتواند عشقبازی کند. آنچه تو عشق میخوانی فقط ژیمناستیکهای بیولوژیک است!
تو نمیدانی که عشقورزی یعنی چه. پس به تو میگویم که مردان روشنضمیر و زنان روشنضمیر زیباترین عشّاق هستند. نیازی نیست که ضرورتاً جنسی باشد، نیازی نیست که غیرجنسی باشد
انسان روشنضمیر آزاد است.
دیروز مادرم نزد من آمد؛ قدری نگران بود. او گفت:
“دیدن اینکه میرقصی زیباست، ولی حالا شروع کردهای با دخترها میرقصی!” او نگران بود که اگر مردم در هند این عکسها و ویدیو را ببینند، بسیار شوکه شوند. به او گفتم:
“تا اینجا بسیار خوب!”
ولی من آزاد هستم ــ آزادتر از گوتام بودا، آزادتر از ماهاویرا. گوتام بودا جگر این را نداشت که با یک دختر برقصد.
من میتوانم برقصم زیرا هیچ مشکلی نمیبینم. هیچ مانع و مرزی برای من وجود ندارد؛ میتوانم هرکاری بکنم.
همین چند شب پیش ویوک به من گفت، “آیا باید به دیسکو برویم؟”
گفتم، “یک روز به دیسکو خواهم رفت، ولی حالا خیلی دیر است.”
دیسکوها، رستورانهای من “زوربا بودا” خوانده میشوند. من اول یک زوربا هستم و سپس یک بودا
و به یاد بسپار:
اگر مجبور باشم بین این دو یکی را انتخاب کنم، زوربا را انتخاب میکنم، نه بودا را….
زیرا یک زوربا همیشه میتواند بودا شود؛ ولی بودا در قید قداست خود خواهد ماند. او نمیتواند به دیسکو برود و زوربا شود
و در نظر من، آزادی والاترین ارزش است؛ هیچ چیز بزرگتر و ارزشمندتر از آزادی وجود ندارد.
اشراق من مرا از همه چیز آزاد ساخته، که شامل اشراق هم میشود
قلب راه دیگری برای دیدن میشناسد. ذهن، خطّی است، فقط یک خط را میبیند. قلب چندین بُعدی است
و من هرچه بیشتر اعتماد مردم خودم را احساس کنم، ابعاد بیشتری از وجودم را میتوانم برایشان آشکار کنم.
من مایلم تا شما مرا در آزادی کامل خودم بشناسید، زیرا این چیزی است که من میخواهم شما باشد ــ کاملاً آزاد، بدون هیچ رشتهای که به آن وصل باشد.
برکت باد بر آن سانیاسین که میتواند بدون جملات یا اعمالم به من اعتماد کند. ملکوت خدا همین لحظه از آنِ اوست!
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی