ॐ مزه ملکوت ॐ
735 subscribers
8.15K photos
144 videos
12 files
95 links
"روانشناسی، فراروانشناسی، یوگا، مراقبه، مدیتیشن، انرژی مثبت، موفقیت، مباحث علمی، فلسفی و عرفانی ... "

ॐ Pathways to God ॐ
Download Telegram
❄️🌨🔮🌨❄️

📜 حكايتي كوتاه...

پسرك بي آنكه بداند چرا، سنگ در تيركمان كوچكش گذاشت و بي آنكه بداند چرا، گنجشك كوچكي را نشانه رفت.

پرنده افتاد، بال هايش شكست و تنش خوني شد

پرنده مي دانست كه خواهد مرد؛ اما پيش از مردنش مروت كرد و رازي را به پسرك گفت تا ديگر هرگز هيچ چيزي را نيازارد.

پسرك پرنده را در دستهايش گرفته بود تا شكار تازه خود را تماشا كند؛ اما پرنده شكار نبود، پرنده پيام بود؛

پس چشم در چشم پسرك دوخت و گفت:

كاش مي دانستي كه زنجير بلندي ست زندگي، كه يك حلقه اش درخت است و يك حلقه اش پرنده؛ يك حلقه اش انسان و يك حلقه سنگريزه، حلقه اي ماه و حلقه اي خورشيد.

و هر حلقه در دل حلقه اي ديگر است و هر حلقه پاره اي از زنجير؛ و كيست كه در اين حلقه نباشد و چيست كه در اين زنجير نگنجد؟

و واي اگر شاخه اي را بشكني، خورشيد خواهد گريست؛

واي اگر سنگريزه اي را نديده بگيري، ماه تب خواهد كرد؛

واي اگر پرنده اي را بيازاري، انساني خواهد مرد؛

زيرا هر حلقه را كه بشكني، زنجير را گسسته اي؛ و تو امروز زنجير خدا را پاره كردى؛

پرنده اين را گفت و جان داد؛

و پسرك آنقدر گريست تا عارف شد!!!!

❄️🌨🔮🌨❄️

#پسرک_و_شکار_گنجشک #حکايتهاى_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoo
🍃🍁🔮🍁🍃

🎆 می گویند: روزی مولانا ،
شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند....
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.

🍃🍁🔮🍁🍃

#حکايتهاى_پند_آميز #شمس_و_مولانا #شراب #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🍁🔮🍁🍃

📜 مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید.

او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد.

مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد.

تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.

همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.

روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.

او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد.

رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»

مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.

رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.

تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست

بلکه در استفاده از آن است.

چه بسیار افرادی هستند که پولدارند

اما ثروتمند نیستند

و چه بسیار افرادی که ثروتمندند

ولی پولدار نیستند.!!!!

🍃🍁🔮🍁🍃

#حکايتهاى_پند_آميز #ارزش_در_داشتن #استفاده_درست #ثروتمند_يا_پولدار #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🍁🔮🍁🍃

💕 راهى بسوى خدا 💕

عزيزان با ما همراه شويد.....

چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد .

رامانوجا یک عارف بود ، شخصی کاملا استثنایی ( یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق ، یک سرسپرده) مردی به نزد او آمد و پرسید راه رسیدن به خدا را نشانم بده

رامانوجا پرسید : هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای ؟

سوال کننده پرسید : راجع به چی صحبت می کنی ، عشق ؟

من تجرد اختیار کردم ، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد ، نگاهشان نمی کنم .

رامانوجا گفت : .... با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن . بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم بوده باشد

مرد گفت : من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم ، نه عشق! یادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی . به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم ، نه به سمت امور دنیوی .

گویند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمی توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی ، آنوقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت.

بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است.

اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیر منطقی برسی ، آن را درک نخواهی کرد ، و عشق عبادتی ست که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده... تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی عبادت عشقی ست که به سادگی داده نمی شود ، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی.. .

🍃🍁🔮🍁🍃

#عشق #حکايتهاى_پند_آميز #عبادت #رامانوجا #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃❄️🔮❄️🍃

🎆 به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیده شد :

شما چطور می فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
شخص گفت : آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را برمی دارد!!!!

1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود، در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی!
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.

🍃❄️🔮❄️🍃

#حکايتهاى_پند_آميز #روانپزشک_و_وان_حمام #روانشناسى #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃❄️🔮❄️🍃

🎆 از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند : «راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معامله‌ای کنیم. پرسیدم : چه معامله‌ای؟
گفت : ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم. گفتم : عجب حرفی می‌زنید آقا ، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می کنید؟ بر عکس، کاملا جدی می گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او هم‌چنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید. گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟ لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟ گفتم : بله، درست فهیمیده‌اید.
گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌کنی. از خودت خجالت نمی‌کشی؟
گفتۀ او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام. اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم. !!!!

🍃❄️🔮❄️🍃

#حکايتهاى_پند_آميز #گدا_و_فروش_بندانگشت #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 حکیمی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.

اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.

او گفت: ای حکیم، خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد.

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت.

به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی.

گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی حکیم؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.!!!!

#حکايتهاى_پند_آميز #حکيم_و_جواب_منطقى #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🌸🔮🌸🍃

🎆 تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت می ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او می شود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود. شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی و غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است.

🍃🌸🔮🌸🍃

#حکايتهاى_پند_آميز #سنجاقک_و_پرواز #خروج_از_پيله #کمال #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🌸🔮🌸🍃

📜 پسر تازه از دانشگاه بازگشته بود ، پدر پیرش از او پرسید : « آنها آن یکی را به تو آموخته اند که با آموختنش همه چیز را یاد می گیری؟ آنها آن یکی را آموزش داده اند ؟ »
پسر جوان متعجب شد ؛ گفت : « در مورد کدام یکی حرف می زنی ؟ هر آنچه را که آنجا در دسترس بود آموخته ام، اما در مورد کدام یکی حرف می زنی ؟ آنها هرگز در مورد آن یکی که با آموختنش همه را یاد می گیری حرفی نزده اند. من هرگز در موردش نشنیده ام ! »
پس پدر گفت: « برو بیرون ، به درخت نگاه کن و میوه ای از آن بیاور » ؛ درختی هندی به نام نایاگرودا بود. پسر بیرون رفت و چند عدد میوه آورد.
در یک میوه ی نایاگرودا هزاران دانه وجود دارد. گفت: « بشکنش »، پسر آنرا شکست و پدر گفت: در آن چه می بینی؟ » او گفت: « هزاران دانه می بینم و هر دانه می تواند یک درخت نایاگرودا شود. »
پدر گفت: « یک دانه بردار و آن را ببُر ». پسر دانه را برید و پدر گفت: « آنجا چیست؟ »
او گفت: « هیچ »، پدر گفت: « از این هیچ درخت می آید. این هیچ همان یکی است که در موردش حرف می زنم. » گفت: « با آموختن این ، فرد همه را می آموزد ، پس بازگرد. تمام چیزهایی که یاد گرفته ای چرند است ... تمام چیزهایی که یاد گرفته ای ساختگی است ؛ تو چیز اساسی را نیاموخته ای. تمام چیزهایی که یاد گرفته ای دانش است اما واقعی را یاد نگرفته ای ... واقعی را نشناخته ای، تجربه اش نکرده ای. قبل از آن که دیر شود بازگرد! »
پسر نزد استاد بازگشت و گفت: « پدرم خیلی عصبانی است! من بسیار خوشحال رفته بودم ، که همه چیز را یاد گرفته ام و پدرم گفت: « تو هیچ چیز یاد نگرفته ای، اینها همه چرند است ! بازگرد و از معلم بخواه که آن یکی را به تو بیاموزد که با آموختنش همه را می آموزی. »
معلم گفت: « پس باید مراقبه کنی ، زیرا باید هیچ شوی ، باید در عمق خلأ درون محو شوی ؛ آنگاه آن یکی را خواهی شناخت. »
من نمی توانم آموزشش دهم ، هیچکس نمی تواند آموزشش دهد.. .

🍃🌸🔮🌸🍃

#مراقبه #حکايتهاى_پند_آميز #دانش #خرد #تجربه #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot