🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
✨✨💕 شمس و مولانا 💕✨✨
گفت باید قربانی کنی تا عبور کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت باید وابستگی هایت را قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت کافی نیست باید قربانی کنی
گفتم من هایم را قربانی می کنم
گفت باز هم کم است باید قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
خودم را، جسمم را، وجودم را
گفت نه نشد باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟
گفت باید دل دادگی ات را قربانی کنی
ساکت شدم
اشک هایم سرازیر شدند
فهمیدم چه میخواهد
از من می خواهد شمسم را قربانی کنم
گفتم آخر مگر می شود؟
این شمس بود که چشم مرا به نور تو روشن کرد
نه نمی توانم!
گفت باید قربانی کنی وگرنه عبور نمی کنی؟
گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم، او ریسمان بین منو توست؟
گفت باید ریسمانت را پاره کنی
بند بند وجودم به التماس افتاده است
آخر چگونه می توانم؟
از من چیز دیگری بخواه
اما او همچنان اصرار داشت که باید قربانی کنی
نگاهم را به شمس دوختم
موهایش سپید شده بود از بس که برایم از عشق گفته بود
و چشمانش مثل همیشه عاشقانه به من لبخند می زد
فریاد زدم و اشک ریختم من نمی توانم
شمس گفت من به تو درس پرواز را آموختم باید قربانی کنی
حیرت کردم
او چه می گوید؟ از من چه می خواهد؟ او خود، به قربانگاه آمده است!
ای وای من
ای شمس من
من تاب این درس را ندارم
لبخند زد
باید قربانی کنی
من آماده ام
تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
فریاد زدم الهی او ریسمان بین منو توست
چشمانم را بستم
او گفت درس اول: تسلیم باش
اشکانم را قورت می دادم
گفتم قربانی می کنم
و ریسمان را پاره کردم
چشمانم را گشودم
خود را در آغوش او یافتم
لبخند می زد
گفت من تو را بی واسته می خواهم
گفتم شمس!
شمس چه شد؟
گفت شمس در آغوش من بود
این تو بودی که او را رها نمی کردی
سکوت کردم
سرود عاشقانه او و شمس ملکوت را پر کرده بود. . . . .!!!!
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#شمس_و_مولانا #تعالیم_معنوی #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨💕 شمس و مولانا 💕✨✨
گفت باید قربانی کنی تا عبور کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت باید وابستگی هایت را قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت کافی نیست باید قربانی کنی
گفتم من هایم را قربانی می کنم
گفت باز هم کم است باید قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
خودم را، جسمم را، وجودم را
گفت نه نشد باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟
گفت باید دل دادگی ات را قربانی کنی
ساکت شدم
اشک هایم سرازیر شدند
فهمیدم چه میخواهد
از من می خواهد شمسم را قربانی کنم
گفتم آخر مگر می شود؟
این شمس بود که چشم مرا به نور تو روشن کرد
نه نمی توانم!
گفت باید قربانی کنی وگرنه عبور نمی کنی؟
گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم، او ریسمان بین منو توست؟
گفت باید ریسمانت را پاره کنی
بند بند وجودم به التماس افتاده است
آخر چگونه می توانم؟
از من چیز دیگری بخواه
اما او همچنان اصرار داشت که باید قربانی کنی
نگاهم را به شمس دوختم
موهایش سپید شده بود از بس که برایم از عشق گفته بود
و چشمانش مثل همیشه عاشقانه به من لبخند می زد
فریاد زدم و اشک ریختم من نمی توانم
شمس گفت من به تو درس پرواز را آموختم باید قربانی کنی
حیرت کردم
او چه می گوید؟ از من چه می خواهد؟ او خود، به قربانگاه آمده است!
ای وای من
ای شمس من
من تاب این درس را ندارم
لبخند زد
باید قربانی کنی
من آماده ام
تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
فریاد زدم الهی او ریسمان بین منو توست
چشمانم را بستم
او گفت درس اول: تسلیم باش
اشکانم را قورت می دادم
گفتم قربانی می کنم
و ریسمان را پاره کردم
چشمانم را گشودم
خود را در آغوش او یافتم
لبخند می زد
گفت من تو را بی واسته می خواهم
گفتم شمس!
شمس چه شد؟
گفت شمس در آغوش من بود
این تو بودی که او را رها نمی کردی
سکوت کردم
سرود عاشقانه او و شمس ملکوت را پر کرده بود. . . . .!!!!
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#شمس_و_مولانا #تعالیم_معنوی #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
✨✨🕉 هو 🕉✨✨
هوْ کوتاهترین نام خداوند است و در کتب عرفانی همواره آن را به عنوان نام خداوند متعال به کار میبرند؛
هُوْ با هوَ عربی تفاوت بسیاری دارد؛ وقتی در مورد ضمیر منفصل عربی صحبت میشود، منظور چیز دیگری است و آنجا که از هوْ سخن گفته میشود، نام خداوند مد نظر است...
هوْ متعلق به هیچ زبانی نیست.
هو در بین اشعار صوفیان ایرانی جایگاه ویژهای دارد و شاعران صوفی مشرب به وفور در آثار خود از آن استفاده کردهاند.
هو صوتی الهی است و هیچ ربطی به هُوَ عربی ندارد.
لفظ هو در قران بکار نرفته و به احتمال فراوان شمس تبریزی و مولوی هو را از استادان صوفی مسلک خود فرا گرفتهاند.
شمس تبریزی در مورد هو در مقالات میفرماید: «این همه رنگها را از پیش چشم دور کن تا عجبی دیگر بینی و عالم دیگر از هو که نه بدین خوشی و ناخوشی ماند.»
و در جایی دیگر میگوید:
«هو عظیمتر از چندین هزار نظرهاست، چه عجب اگر هو با همه صفات و محدثات باشد؟!»
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#هو #عرفان #شمس_و_مولانا #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🕉 هو 🕉✨✨
هوْ کوتاهترین نام خداوند است و در کتب عرفانی همواره آن را به عنوان نام خداوند متعال به کار میبرند؛
هُوْ با هوَ عربی تفاوت بسیاری دارد؛ وقتی در مورد ضمیر منفصل عربی صحبت میشود، منظور چیز دیگری است و آنجا که از هوْ سخن گفته میشود، نام خداوند مد نظر است...
هوْ متعلق به هیچ زبانی نیست.
هو در بین اشعار صوفیان ایرانی جایگاه ویژهای دارد و شاعران صوفی مشرب به وفور در آثار خود از آن استفاده کردهاند.
هو صوتی الهی است و هیچ ربطی به هُوَ عربی ندارد.
لفظ هو در قران بکار نرفته و به احتمال فراوان شمس تبریزی و مولوی هو را از استادان صوفی مسلک خود فرا گرفتهاند.
شمس تبریزی در مورد هو در مقالات میفرماید: «این همه رنگها را از پیش چشم دور کن تا عجبی دیگر بینی و عالم دیگر از هو که نه بدین خوشی و ناخوشی ماند.»
و در جایی دیگر میگوید:
«هو عظیمتر از چندین هزار نظرهاست، چه عجب اگر هو با همه صفات و محدثات باشد؟!»
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#هو #عرفان #شمس_و_مولانا #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
🎆 می گویند: روزی مولانا ،
شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند....
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#حکايتهاى_پند_آميز #شمس_و_مولانا #شراب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 می گویند: روزی مولانا ،
شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند....
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#حکايتهاى_پند_آميز #شمس_و_مولانا #شراب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
✨✨🎆 سکوت از سر تنهایی 🎆✨✨
سالک در ادامه راه به جایی میرسد که دنیای طبیعی و مادی با این فراخی برای او کوچک میشود و خود را تنها مییابد،
چرا که همنشینی با دیگران برای او لذتی ندارد.
به دیگر بیان، این سکوتِ سالک به دلیل آن است که همسخن ندارد و چون دیگران به محبوبهای دیگر دل دادهاند، سکوتش واکنش طبیعی روح اوست نسبت به حضور بیگانه ى ناهمدل.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
دفتر اول مثنوی
بنابراین گوشهگیری و خموشی سالکان و عارفان از روی تکبر و نخوت و عجب نیست.
به تعبیری دیگر، این ترشرویی و کم سخنی به دلیل تنهایی است. برخی این سکوتْ در میان جمع را، سکوت در انجمن نامند.
از این رو، مولانا میفرماید:
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
دفتر ششم مثنوی
در حقیقت:
جوشیدن سخن از دل، نشان دوستی است و بند آمدنِ سخن، نشانه بیمهری است.
بنابراین چون دستِ خضر به ماهی بریان خورد، ماهی زنده گشت و در دریا ماند...
"شمس و مولانا"
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#سکوت_از_سر_تنهايي #شمس_و_مولانا #مثنوی #خضر_و_ماهی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🎆 سکوت از سر تنهایی 🎆✨✨
سالک در ادامه راه به جایی میرسد که دنیای طبیعی و مادی با این فراخی برای او کوچک میشود و خود را تنها مییابد،
چرا که همنشینی با دیگران برای او لذتی ندارد.
به دیگر بیان، این سکوتِ سالک به دلیل آن است که همسخن ندارد و چون دیگران به محبوبهای دیگر دل دادهاند، سکوتش واکنش طبیعی روح اوست نسبت به حضور بیگانه ى ناهمدل.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
دفتر اول مثنوی
بنابراین گوشهگیری و خموشی سالکان و عارفان از روی تکبر و نخوت و عجب نیست.
به تعبیری دیگر، این ترشرویی و کم سخنی به دلیل تنهایی است. برخی این سکوتْ در میان جمع را، سکوت در انجمن نامند.
از این رو، مولانا میفرماید:
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
دفتر ششم مثنوی
در حقیقت:
جوشیدن سخن از دل، نشان دوستی است و بند آمدنِ سخن، نشانه بیمهری است.
بنابراین چون دستِ خضر به ماهی بریان خورد، ماهی زنده گشت و در دریا ماند...
"شمس و مولانا"
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#سکوت_از_سر_تنهايي #شمس_و_مولانا #مثنوی #خضر_و_ماهی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot