Forwarded from کتابدونی
#داستان_کوتاه_1
درآسمان وبرزمین
#اینگه_بُرگ_باخمان
سایهی سرخی از روی پیشانی ِ آمِلی گذشت. زن از جلوی آینه کنار رفت و چشمانش را بست. اینجا بود که اثر ِ ضربهی دست ِ جاستین بر صورتش، برای لحظهای ناپدید شد. مرد تنها یکبار او را کتک زده بود و بعد خود را شتابزده بهکناری کشیده بود تا از لورفتن ِ زودهنگام ِ خویش جلوگیری کند. سراسر ِ وجود ِ مرد را چنان توفان ِ افسارگسیختهای فراگرفته بود، که زدن ِ هزار ضربه به آملی هم نمیتوانست او را آرام کند.
مرد زیر لب گفت: «ای خدا»، و دستانش را شست. او اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خشمش را نشان دهد. آمِلی وحشتزدهتر از آن بود که به مرد نزدیک شود؛ اما به خوبی میدانست که اگر از مرد سؤالی بشود، حالاش بهتر خواهد شد؛ و به همین خاطر از انتهای اتاق خیلی آرام پرسید: «چی...؟» با این وجود زن جرأت نکرد که بپرسد: چی شده؛ چه اتفاقی برایت افتاده؛ آیا کسی به تو توهین کرده؟ زیرا که دلیل ِ خشم ِ مرد مطمئناً خود ِ زن بود. زن پس از مدت کوتاهی به خود قبولاند که چیزی بگوید و چهرهاش سرخ شد: «آیا میتوانم جبران کنم؟»
جاستین فریاد زد: «نه، پول ِ ازدسترفته را که دیگر نمیتوانی...»، مرد از فرط ِ خستگی حرفاش را ناتمام گذاشت؛ و سپس با لحنی تمسخرآمیز رشتهی سخن را دوباره بهدست گرفت: «جبران کنم! جبران کنم! تو لابد دیوانهای. علیه این ناکسها که کاری نمیشود کرد!»
زن نجواکنان گفت: «کسی سَرَت را کلاه گذاشته؟»
مرد در پاسخ گفت: «نه، من سر ِ آنها را کلاه گذاشتم؛ حقِشان بود. پولی که آنها استحقاقاش را ندارند، از ایشان پس گرفتم. میفهمی؟ آنها استحقاقاش را ندارند.»
زن گفت: «بله»، و با خاطری آسوده دید که چطور داشت پیشانی ِ مرد صاف میشد.
مرد اندکی بعد رفت. آملی شروع بهکار کرد و کوشید تا ساعتهایی که مجبور بود همصحبت ِ تکگفتارهای مرد باشد، جبران کند. انگشتان ِ زن از روی ابریشمی که میبایست کوکهای رنگارنگ ِ زیادی به آن بزند، لیز میخوردند. در این میان شتابزده به ساعت نگاه کرد و بهجای آنکه آرزو کند تا مرد زودتر بهخانه بازگردد، آرزو کرد که بازگشت ِ مرد بهعقب افتد. اما همهی آرزوها در نهایت آنگونه که دلخواه ِ جاستین بود، برآورده میشدند. نیمههای شب بود که زن کوشید تا از روی زمین بلند شود؛ اما کمرش سفت شده بود؛ و این نشان میداد که او میبایست بهکارش ادامه دهد. خوابآلودگی ِ عجیبی در مَفصلهای زن جریان گرفت؛ و هنگامی که متوجه گامهای جاستین شد و خواست بلند شود، توانش را نداشت. زن به مرد خیره ماند.
مرد با لبخندی که باعث شد تا زن همه چیز را فراموش کند، پرسید: «چرا نمیروی بخوابی؟» زن با خوشحالی ِ وحشیانهای از جایاش پرید و بهشدت زمین خورد. زن دستان ِ مرد را که برای کمک به طرف او آمده بودند، پَس زد و تتهپتهکنان گفت: «چیزی نیست». چهرهی مرد در تاریکی رو بهروی زن قرار داشت: «تو که مریض نیستی؟ قرار هم نیست برای من دَردِسر درست کنی!» زن مرد را آرام کرد: «تنها بدنم از نشستن ِ زیاد سخت شده است».
مرد گفت: «آملی»، و صدایش در اثر سوهیظن ِ بیدارشده بلند شد: «میخواهی انکار کنی که نشستَنات تنها بهاین دلیل بوده که میخواستی بدانی من چه وقت بهخانه بازمیگردم؟»
زن چیزی نگفت و تکه ابریشمی که از دستش رها شده بود، دوباره برداشت.
زن جسورانه گفت: «باز هم مست کردی؟»
مرد بیدرنگ گفت: «منتظر ماندهای تا این را بفهمی؟ من آخرین پولم را از دست دادهام و تو اینجا نشستهای و منتظری تا مرا سرزنش کنی.» مرد صدایش را بلندتر کرد تا بدینوسیله سکوت ِ زن را تحتالاشعاع ِ خود قرار دهد. سپس با لحنی بسیار مهربانانه که انگار میخواست با یک بچه صحبت کند، گفت: «آملی، بیا با هم عاقلانه حرف بزنیم. این درست نیست که تو در خانه بنشینی و سَربار ِ من باشی و سرزنِشَم کنی. این را قبول داری؟»
زن سرش را بهنشانهی تصدیق تکان داد و بهگونهای تحسینبرانگیز بهمرد نگاه کرد.
«گمان میکنم بهاندازهی کافی از این زندگی که به یک بازار ِ مکارهی وحشی شبیه است، عذاب کشیدهام.» مرد این را گفت و خود را بر روی صندلی ِ راحتی انداخت؛ جیبهای کُتَش را بیرون کشید و پشت و رویشان کرد: «بهغارت رفته، بهتماشا گذاشته شده»، مرد پس از این توضیح، به آملی که اکنون خونش از جریان بازایستاده بود، خندید. زن آرام و خاموش بهسوی کمد رفت و یک پاکت ِ نازک را از زیر ِ لباسها بیرون کشید، و آن را با شتاب بهمرد داد: «همهاش اینجاست. زمانی که تو در خانه نبودی، خیاطی میکردم.»
مرد پاکت را در جیب گذاشت و پرسید: «چند وقت است؟»
🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni
درآسمان وبرزمین
#اینگه_بُرگ_باخمان
سایهی سرخی از روی پیشانی ِ آمِلی گذشت. زن از جلوی آینه کنار رفت و چشمانش را بست. اینجا بود که اثر ِ ضربهی دست ِ جاستین بر صورتش، برای لحظهای ناپدید شد. مرد تنها یکبار او را کتک زده بود و بعد خود را شتابزده بهکناری کشیده بود تا از لورفتن ِ زودهنگام ِ خویش جلوگیری کند. سراسر ِ وجود ِ مرد را چنان توفان ِ افسارگسیختهای فراگرفته بود، که زدن ِ هزار ضربه به آملی هم نمیتوانست او را آرام کند.
مرد زیر لب گفت: «ای خدا»، و دستانش را شست. او اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خشمش را نشان دهد. آمِلی وحشتزدهتر از آن بود که به مرد نزدیک شود؛ اما به خوبی میدانست که اگر از مرد سؤالی بشود، حالاش بهتر خواهد شد؛ و به همین خاطر از انتهای اتاق خیلی آرام پرسید: «چی...؟» با این وجود زن جرأت نکرد که بپرسد: چی شده؛ چه اتفاقی برایت افتاده؛ آیا کسی به تو توهین کرده؟ زیرا که دلیل ِ خشم ِ مرد مطمئناً خود ِ زن بود. زن پس از مدت کوتاهی به خود قبولاند که چیزی بگوید و چهرهاش سرخ شد: «آیا میتوانم جبران کنم؟»
جاستین فریاد زد: «نه، پول ِ ازدسترفته را که دیگر نمیتوانی...»، مرد از فرط ِ خستگی حرفاش را ناتمام گذاشت؛ و سپس با لحنی تمسخرآمیز رشتهی سخن را دوباره بهدست گرفت: «جبران کنم! جبران کنم! تو لابد دیوانهای. علیه این ناکسها که کاری نمیشود کرد!»
زن نجواکنان گفت: «کسی سَرَت را کلاه گذاشته؟»
مرد در پاسخ گفت: «نه، من سر ِ آنها را کلاه گذاشتم؛ حقِشان بود. پولی که آنها استحقاقاش را ندارند، از ایشان پس گرفتم. میفهمی؟ آنها استحقاقاش را ندارند.»
زن گفت: «بله»، و با خاطری آسوده دید که چطور داشت پیشانی ِ مرد صاف میشد.
مرد اندکی بعد رفت. آملی شروع بهکار کرد و کوشید تا ساعتهایی که مجبور بود همصحبت ِ تکگفتارهای مرد باشد، جبران کند. انگشتان ِ زن از روی ابریشمی که میبایست کوکهای رنگارنگ ِ زیادی به آن بزند، لیز میخوردند. در این میان شتابزده به ساعت نگاه کرد و بهجای آنکه آرزو کند تا مرد زودتر بهخانه بازگردد، آرزو کرد که بازگشت ِ مرد بهعقب افتد. اما همهی آرزوها در نهایت آنگونه که دلخواه ِ جاستین بود، برآورده میشدند. نیمههای شب بود که زن کوشید تا از روی زمین بلند شود؛ اما کمرش سفت شده بود؛ و این نشان میداد که او میبایست بهکارش ادامه دهد. خوابآلودگی ِ عجیبی در مَفصلهای زن جریان گرفت؛ و هنگامی که متوجه گامهای جاستین شد و خواست بلند شود، توانش را نداشت. زن به مرد خیره ماند.
مرد با لبخندی که باعث شد تا زن همه چیز را فراموش کند، پرسید: «چرا نمیروی بخوابی؟» زن با خوشحالی ِ وحشیانهای از جایاش پرید و بهشدت زمین خورد. زن دستان ِ مرد را که برای کمک به طرف او آمده بودند، پَس زد و تتهپتهکنان گفت: «چیزی نیست». چهرهی مرد در تاریکی رو بهروی زن قرار داشت: «تو که مریض نیستی؟ قرار هم نیست برای من دَردِسر درست کنی!» زن مرد را آرام کرد: «تنها بدنم از نشستن ِ زیاد سخت شده است».
مرد گفت: «آملی»، و صدایش در اثر سوهیظن ِ بیدارشده بلند شد: «میخواهی انکار کنی که نشستَنات تنها بهاین دلیل بوده که میخواستی بدانی من چه وقت بهخانه بازمیگردم؟»
زن چیزی نگفت و تکه ابریشمی که از دستش رها شده بود، دوباره برداشت.
زن جسورانه گفت: «باز هم مست کردی؟»
مرد بیدرنگ گفت: «منتظر ماندهای تا این را بفهمی؟ من آخرین پولم را از دست دادهام و تو اینجا نشستهای و منتظری تا مرا سرزنش کنی.» مرد صدایش را بلندتر کرد تا بدینوسیله سکوت ِ زن را تحتالاشعاع ِ خود قرار دهد. سپس با لحنی بسیار مهربانانه که انگار میخواست با یک بچه صحبت کند، گفت: «آملی، بیا با هم عاقلانه حرف بزنیم. این درست نیست که تو در خانه بنشینی و سَربار ِ من باشی و سرزنِشَم کنی. این را قبول داری؟»
زن سرش را بهنشانهی تصدیق تکان داد و بهگونهای تحسینبرانگیز بهمرد نگاه کرد.
«گمان میکنم بهاندازهی کافی از این زندگی که به یک بازار ِ مکارهی وحشی شبیه است، عذاب کشیدهام.» مرد این را گفت و خود را بر روی صندلی ِ راحتی انداخت؛ جیبهای کُتَش را بیرون کشید و پشت و رویشان کرد: «بهغارت رفته، بهتماشا گذاشته شده»، مرد پس از این توضیح، به آملی که اکنون خونش از جریان بازایستاده بود، خندید. زن آرام و خاموش بهسوی کمد رفت و یک پاکت ِ نازک را از زیر ِ لباسها بیرون کشید، و آن را با شتاب بهمرد داد: «همهاش اینجاست. زمانی که تو در خانه نبودی، خیاطی میکردم.»
مرد پاکت را در جیب گذاشت و پرسید: «چند وقت است؟»
🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni
Forwarded from کتابدونی
#داستان_کوتاه_2
درآسمان وبرزمین
#اینگه_بُرگ_باخمان
زن پاسخی نداد و روی تخت دراز کشید. پس از آن که زن چراغ را خاموش کرد، مرد نفس عمیقی کشید: «این موضوع که تو مدتی زیاد چیزی را از من پنهان نگاه داشتهای، شدیداً منقلبم کرد». مرد سینهاش را صاف کرد: «شدیداً منقلب شدم». مرد این را چندین بار تکرار کرد و روی هر هجا نیز تأکید نمود. زن چراغ را دوباره روشن کرد و با حالتی طلبکارانه بهچهرهی مرد نگریست. سپس از جایش برخاست و دوباره مشغول بهکار شد. مرد با خونسردی و بدون آنکه بهزن نگاه کند، گفت: «فکر نکن که چون بهکارت ادامه میدهی، دلم برایت خواهد سوخت». زن برای مدت کوتاهی بهخیاطی ادامه داد؛ سپس مجبور شد تا از کار دست بکشد؛ زیرا اشکهای زیادی از چهرهاش سرازیر شدند و نمیدانست که چگونه باید آنها را پنهان کند.
مرد بهآرامی گفت: «بیا پیش ِ من».
زن اطاعت کرد.
مرد کلیدی در دست ِ زن گذاشت: «تو اکنون بهکارخانهی قدیمی ِ من میروی و از گاوصندوق ِ داخل ِ دفتر، پوشهی سیاهی را که من در هنگام بازگشت فراموش کردهام، برمیداری و با خود میآوری.»
زن گفتهی مرد را تصحیح کرد: «پوشهی قهوهای».
مرد دوباره گفت: «یک پوشهی سیاه، من آن را بهتازگی خریدهام.»
زن یادآور شد: «اکنون هیچ کس آنجا نیست»؛ مرد سر بههوا پاسخ داد: «بله، معلوم است. اما تو لطف ِ بزرگی در حق من میکنی، اگر اکنون بهآنجا بروی. اصلاً مسئلهای نیست؛ چون همه از این موضوع آگاه هستند.»
زن تذکر داد: «سعی کن بخوابی»، و آرام از اتاق بیرون رفت...
هنگامی که زن بازگشت، با تعجب دید که مرد هنوز بیدار است. زن فهمید که اعلام ِ آمادگیاش باعث شده تا مرد با او آشتی کند؛ و شهامت این را یافت که با چشمانی درخشان و ملودی ِ آرامی زیر ِ لب، وسایل ِ خیاطی ِ خود را جمع کند. سپس آهسته بهرختخواب رفت و نجواکنان بهمرد گفت: «شب بخیر!»، و شادمانه پاسخ ِ سلامش را شنید.
بامداد زیبا و آفتابی بود. زنگ بهصدا درآمد. آملی گلها را کنار پنجره گذاشت و بهسوی در رفت. زن بهطرز دوستانهای بهپرسشهای سه مأمور پلیس پاسخ داد و از آنها خواهش کرد تا وارد شوند. جاستین خوابآلود بهآنها پیوست؛ و وانمود کرد که از چیزی خبر ندارد و خود را وارد گفتگویشان نکرد. شکیبایی ِ آملی باعث ِ شگفتی ِ مأموران شد و یکی از آنها مستقیماً از زن پرسید که آیا او پوشه را از داخل ِ دفتر دزدیده است. زن در پاسخ گفت: «نه، من آن را شب ِ پیش آوردم.»
جاستین از معصومیت ِ نهفته در چشمان ِ آملی بیاندازه خشمگین شد. مأمور از زن خواست تا همراه ِ آنها برود؛ اما زن حاضر بهانجام این کار نشد. زن بهمأمور لبخندی آمیخته بهگذشت زد و چهرهی خندانش را بهسوی جاستین برگرداند. اینجا بود که پاکی از چشمان ِ زن فروریخت و جایش را بهژرفای آگاهیای داد که بهیکباره مرد و زن و تار و پود ِ رابطهیشان را با هم در خود فروبُرد. زن بیآن که بخواهد سؤالی بکند، و یا از چیزی آگاه شود، بهسوی پنجره دوید و خود را بهدرون ِ حیاط ِ تاریکی پرتاب کرد، که چونان گودالی سیاه، مربع ِ کوچکی را در برابر ِ آسمان خالی نگه داشته بود.
جاستین زیر ِ لب گفت: «ای خدا، ای خدا»؛ چون مرد اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خَشمش را نشان دهد.
🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni
درآسمان وبرزمین
#اینگه_بُرگ_باخمان
زن پاسخی نداد و روی تخت دراز کشید. پس از آن که زن چراغ را خاموش کرد، مرد نفس عمیقی کشید: «این موضوع که تو مدتی زیاد چیزی را از من پنهان نگاه داشتهای، شدیداً منقلبم کرد». مرد سینهاش را صاف کرد: «شدیداً منقلب شدم». مرد این را چندین بار تکرار کرد و روی هر هجا نیز تأکید نمود. زن چراغ را دوباره روشن کرد و با حالتی طلبکارانه بهچهرهی مرد نگریست. سپس از جایش برخاست و دوباره مشغول بهکار شد. مرد با خونسردی و بدون آنکه بهزن نگاه کند، گفت: «فکر نکن که چون بهکارت ادامه میدهی، دلم برایت خواهد سوخت». زن برای مدت کوتاهی بهخیاطی ادامه داد؛ سپس مجبور شد تا از کار دست بکشد؛ زیرا اشکهای زیادی از چهرهاش سرازیر شدند و نمیدانست که چگونه باید آنها را پنهان کند.
مرد بهآرامی گفت: «بیا پیش ِ من».
زن اطاعت کرد.
مرد کلیدی در دست ِ زن گذاشت: «تو اکنون بهکارخانهی قدیمی ِ من میروی و از گاوصندوق ِ داخل ِ دفتر، پوشهی سیاهی را که من در هنگام بازگشت فراموش کردهام، برمیداری و با خود میآوری.»
زن گفتهی مرد را تصحیح کرد: «پوشهی قهوهای».
مرد دوباره گفت: «یک پوشهی سیاه، من آن را بهتازگی خریدهام.»
زن یادآور شد: «اکنون هیچ کس آنجا نیست»؛ مرد سر بههوا پاسخ داد: «بله، معلوم است. اما تو لطف ِ بزرگی در حق من میکنی، اگر اکنون بهآنجا بروی. اصلاً مسئلهای نیست؛ چون همه از این موضوع آگاه هستند.»
زن تذکر داد: «سعی کن بخوابی»، و آرام از اتاق بیرون رفت...
هنگامی که زن بازگشت، با تعجب دید که مرد هنوز بیدار است. زن فهمید که اعلام ِ آمادگیاش باعث شده تا مرد با او آشتی کند؛ و شهامت این را یافت که با چشمانی درخشان و ملودی ِ آرامی زیر ِ لب، وسایل ِ خیاطی ِ خود را جمع کند. سپس آهسته بهرختخواب رفت و نجواکنان بهمرد گفت: «شب بخیر!»، و شادمانه پاسخ ِ سلامش را شنید.
بامداد زیبا و آفتابی بود. زنگ بهصدا درآمد. آملی گلها را کنار پنجره گذاشت و بهسوی در رفت. زن بهطرز دوستانهای بهپرسشهای سه مأمور پلیس پاسخ داد و از آنها خواهش کرد تا وارد شوند. جاستین خوابآلود بهآنها پیوست؛ و وانمود کرد که از چیزی خبر ندارد و خود را وارد گفتگویشان نکرد. شکیبایی ِ آملی باعث ِ شگفتی ِ مأموران شد و یکی از آنها مستقیماً از زن پرسید که آیا او پوشه را از داخل ِ دفتر دزدیده است. زن در پاسخ گفت: «نه، من آن را شب ِ پیش آوردم.»
جاستین از معصومیت ِ نهفته در چشمان ِ آملی بیاندازه خشمگین شد. مأمور از زن خواست تا همراه ِ آنها برود؛ اما زن حاضر بهانجام این کار نشد. زن بهمأمور لبخندی آمیخته بهگذشت زد و چهرهی خندانش را بهسوی جاستین برگرداند. اینجا بود که پاکی از چشمان ِ زن فروریخت و جایش را بهژرفای آگاهیای داد که بهیکباره مرد و زن و تار و پود ِ رابطهیشان را با هم در خود فروبُرد. زن بیآن که بخواهد سؤالی بکند، و یا از چیزی آگاه شود، بهسوی پنجره دوید و خود را بهدرون ِ حیاط ِ تاریکی پرتاب کرد، که چونان گودالی سیاه، مربع ِ کوچکی را در برابر ِ آسمان خالی نگه داشته بود.
جاستین زیر ِ لب گفت: «ای خدا، ای خدا»؛ چون مرد اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خَشمش را نشان دهد.
🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni
کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan
📝داستان کوتاه
🖊ساموئل بکت
✔️بنگ
✔️نفس
✔️تصویر
✔️بی همگی
✔️بیرون رانده
✔️نخستین عشق
#ساموئل_بکت
#داستان_کوتاه
کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan
https://telegram.me/matikandastan
📝داستان کوتاه
🖊ساموئل بکت
✔️بنگ
✔️نفس
✔️تصویر
✔️بی همگی
✔️بیرون رانده
✔️نخستین عشق
#ساموئل_بکت
#داستان_کوتاه
کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan
Forwarded from کتابخانه
Forwarded from Book Kade
#کتاب_صوتی🎤🎼🎶
#از_رنجی_که_میبریم
#جلال_آل_احمد
#داستان_کوتاه
توضیحات : 📒📒📒
"از رنجی که میبریم" دومین مجموعه داستان آلاحمد، برای اولینبار در سال 1326 منتشر شده است که شامل هفت داستان کوتاه است و حاوی مضامین سیاسی اجتماعی. در این مجموعه داستان رویکرد جلال آل احمد بیشتر سیاسی است. او در این کتاب سعی دارد وضعیت زندانیان سیاسی رژیم پهلوی را به تصویر بکشد؛ زندانیانی که زیر شکنجه هستند و در شرایط نابسامانی به سر می برند. البته تمام کتاب به موضوعات سیاسی تاریخی اختصاص ندارد بلکه بعضی داستان ها مانند «در راه چالوس» وضعیت اجتماعی ایران را نیز مد نظر دارند. داستان های مجموعه داستان «از رنجی که می بریم» عبارتند از: «دره خزان زده»، «زیرابی ها»، «در راه چالوس»، «آبروی از دست رفته»، «محیط تنگ»، «اعتراف» و «روزهای خوش».
@bookkade مارا به دوستان خود معرفی کنید
#از_رنجی_که_میبریم
#جلال_آل_احمد
#داستان_کوتاه
توضیحات : 📒📒📒
"از رنجی که میبریم" دومین مجموعه داستان آلاحمد، برای اولینبار در سال 1326 منتشر شده است که شامل هفت داستان کوتاه است و حاوی مضامین سیاسی اجتماعی. در این مجموعه داستان رویکرد جلال آل احمد بیشتر سیاسی است. او در این کتاب سعی دارد وضعیت زندانیان سیاسی رژیم پهلوی را به تصویر بکشد؛ زندانیانی که زیر شکنجه هستند و در شرایط نابسامانی به سر می برند. البته تمام کتاب به موضوعات سیاسی تاریخی اختصاص ندارد بلکه بعضی داستان ها مانند «در راه چالوس» وضعیت اجتماعی ایران را نیز مد نظر دارند. داستان های مجموعه داستان «از رنجی که می بریم» عبارتند از: «دره خزان زده»، «زیرابی ها»، «در راه چالوس»، «آبروی از دست رفته»، «محیط تنگ»، «اعتراف» و «روزهای خوش».
@bookkade مارا به دوستان خود معرفی کنید
Forwarded from Book Kade
#کتاب_PDF 📚📚📚
#نیشخند_ایرانی
#جواد_مجابی
#داستان_کوتاه #طنز
توضیحات : 📒📒📒
این کتاب به نوبه خود شامل سه کتاب به چاپ رسیده جواد مجابی به نام های زیر میباشد:
یادداشتهای آدم پرمدعا (آذر ۴۹)
آقای ذوزنقه (آذر ۵۹)
یادداشتهای بدون تاریخ (فروردین ۵۸)
در آغاز کتاب نکاتی چند در باب طنز به ویژه موقعیتهای طنز فراهم آمده است. برای مثال: نگارنده خاطرنشان میکند: 'طنز از شک آگاهانه هنرمند به موقعیتهای کاذب مسلط بر, روابط موجود, نشات گرفته است. انسان خواستار آزادی از قید و بند است. طنز این آزادی را میسر میسازد. این آزادی او را برای ادامه زندگی طراوت میبخشد. طنز رهایی است از منطق موجود و مصلحت بین مرسوم. طنز و رویا هم ریشهاند, رویایی که از خوابهای عمیق میزاید و ناهمسان با قراردادهای جعلی عوالم بیداری است. طنز عملکردی چون شعر دارد, هر دو رویا را با عالم واقع درمیآمیزند. در شعر ما با درهمآمیزی جدی رویا و, واقعیت رو در روییم و در طنز با ترکیب شوخ چشمانهای از این دو. در این میان تخیل هوشمندانه هنرمند خلاق ملاط این ترکیب است'. در بخش اصلی کتاب حکایات, لطایف متعدد, و نکتههای طنزآمیز گوناگونی به طبع رسیده است.
@bookkade مارا به دوستان خود معرفی کنید
#نیشخند_ایرانی
#جواد_مجابی
#داستان_کوتاه #طنز
توضیحات : 📒📒📒
این کتاب به نوبه خود شامل سه کتاب به چاپ رسیده جواد مجابی به نام های زیر میباشد:
یادداشتهای آدم پرمدعا (آذر ۴۹)
آقای ذوزنقه (آذر ۵۹)
یادداشتهای بدون تاریخ (فروردین ۵۸)
در آغاز کتاب نکاتی چند در باب طنز به ویژه موقعیتهای طنز فراهم آمده است. برای مثال: نگارنده خاطرنشان میکند: 'طنز از شک آگاهانه هنرمند به موقعیتهای کاذب مسلط بر, روابط موجود, نشات گرفته است. انسان خواستار آزادی از قید و بند است. طنز این آزادی را میسر میسازد. این آزادی او را برای ادامه زندگی طراوت میبخشد. طنز رهایی است از منطق موجود و مصلحت بین مرسوم. طنز و رویا هم ریشهاند, رویایی که از خوابهای عمیق میزاید و ناهمسان با قراردادهای جعلی عوالم بیداری است. طنز عملکردی چون شعر دارد, هر دو رویا را با عالم واقع درمیآمیزند. در شعر ما با درهمآمیزی جدی رویا و, واقعیت رو در روییم و در طنز با ترکیب شوخ چشمانهای از این دو. در این میان تخیل هوشمندانه هنرمند خلاق ملاط این ترکیب است'. در بخش اصلی کتاب حکایات, لطایف متعدد, و نکتههای طنزآمیز گوناگونی به طبع رسیده است.
@bookkade مارا به دوستان خود معرفی کنید
Forwarded from سپیداران
#داستان_کوتاه
@sepidaaraan
#در_پستخانه
همسرجوان وخوشگل« سلاد كوپرتسوف »، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم. بعد از پايان مراسم خاكسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياكانمان، در مجلس يادبودي كه به همين مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شركت كرديم. هنگامي كه بليني (نوعي نان گرد و نازك كه خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و گفت:
ــ به اين بليني ها كه نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم … طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عين بليني!
تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:
ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زني درجه يك!
ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همه از ديدنش مبهوت ميشدند … ولي آقايان ، خيال نكنيد كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي كه ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند … او را بخاطر خصيصه ي روحي ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است 60 سالم تمام شود ولي زن 20 ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد كه به شوهر پيرش خيانت كند!
شماس كليسا كه در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد به او و پرسيد:
ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي كنيد ؟
شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:
ــ نه اينكه باور نكنم ولي … اين روزها زنهاي جوان خيلي … سر به هوا و … فرنگي مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوي و … از همين حرفها …
ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري كه من دارم و با توجه به حيله هايي كه به كار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت كند. بله آقايان ، نيرنگ به كار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، كلماتي بلدم كه به اسم شب مي مانند. كافيست آنها را بر زبان بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم …
ــ منظورتان كدام كلمات است ؟
ــ كلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراكني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع كامل داريد ؛ مثلاً به هر كسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده » همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. در سرتاسر شهرمان يكي را نشانم بدهيد كه از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين كه با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با اين لعبت سبيل كلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزني ، پنج تا پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي كسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در كوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي عليه صاحب گربه درست كند.
همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:
ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!
ــ نه. اين همان حيله اي ست كه صحبتش را ميكردم … ها ــ ها ــ ها! اين همان كلاه گشادي ست كه سر شما جوانها ميگذاشتم!
حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از كلاه گشادي كه اين پير خيكي و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:
ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري!!!
@sepidaaraan
#آنتوان_چخوف
لینک کانال:
https://telegram.me/joinchat/EUx7BEC5UqSEctfY352p5w
@sepidaaraan
#در_پستخانه
همسرجوان وخوشگل« سلاد كوپرتسوف »، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم. بعد از پايان مراسم خاكسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياكانمان، در مجلس يادبودي كه به همين مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شركت كرديم. هنگامي كه بليني (نوعي نان گرد و نازك كه خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و گفت:
ــ به اين بليني ها كه نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم … طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عين بليني!
تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:
ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زني درجه يك!
ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همه از ديدنش مبهوت ميشدند … ولي آقايان ، خيال نكنيد كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي كه ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند … او را بخاطر خصيصه ي روحي ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است 60 سالم تمام شود ولي زن 20 ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد كه به شوهر پيرش خيانت كند!
شماس كليسا كه در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد به او و پرسيد:
ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي كنيد ؟
شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:
ــ نه اينكه باور نكنم ولي … اين روزها زنهاي جوان خيلي … سر به هوا و … فرنگي مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوي و … از همين حرفها …
ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري كه من دارم و با توجه به حيله هايي كه به كار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت كند. بله آقايان ، نيرنگ به كار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، كلماتي بلدم كه به اسم شب مي مانند. كافيست آنها را بر زبان بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم …
ــ منظورتان كدام كلمات است ؟
ــ كلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراكني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع كامل داريد ؛ مثلاً به هر كسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده » همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. در سرتاسر شهرمان يكي را نشانم بدهيد كه از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين كه با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با اين لعبت سبيل كلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزني ، پنج تا پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي كسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در كوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي عليه صاحب گربه درست كند.
همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:
ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!
ــ نه. اين همان حيله اي ست كه صحبتش را ميكردم … ها ــ ها ــ ها! اين همان كلاه گشادي ست كه سر شما جوانها ميگذاشتم!
حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از كلاه گشادي كه اين پير خيكي و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:
ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري!!!
@sepidaaraan
#آنتوان_چخوف
لینک کانال:
https://telegram.me/joinchat/EUx7BEC5UqSEctfY352p5w
Forwarded from فستیوارت
≡ مسابقه داستان کوتاه ادوین جیمز بردی ≡
■ مهلت: 10 اسفند 1395 ■
■ چه کسانی می توانند در این مسابقه شرکت کنند؟
مسابقه داستان کوتاه ادوین جیمز بردی یک مسابقه بین المللی آزاد برای عموم است.
■ جوایز
جایزه ی نفر اول برای داستان کوتاه اصلی ادوین جیمز بردی "جایزه مالاکوتا" 2000$ و جایزه نفر ذوم 300$ است.
جایزه ی نفر اول برای داستان خیلی کوتاه ادوین جیمز بردی "جایزه گابو" 500$ است.
جایزه ی نفر اول داستان کوتاه طنزآمیز ادوین جیمز بردی "جایزه بتکا" 500$ است.
≡ اطلاعات بیشتر: http://www.festivart.ir/?p=5215 ≡
≡ خبرهای مرتبط: #بین_المللی #داستان_کوتاه #غیر_رایگان #فراخوان ≡
≡ فهرست همه فراخوان ها: https://t.me/farakhan/4828 ≡
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ هنرمندان متعددی با خدمات کانال «@FARAKHAN» در رقابت های ملی و بین المللی موفق به کسب مقام و افتخار شدند. هنرمندان زیادی هنوز از خدمات این کانال اطلاع ندارند. این کانال را به آنها معرفی کنید. ■
≡ محتوای کانال:
■ جشنواره های هنر و معماری|بورسیه تحصیلی|اقامت هنری|کنفرانس|کارگاه|نمایشگاه ■
≡ @FARAKHAN | FESTIVART.IR ≡
ـ
■ مهلت: 10 اسفند 1395 ■
■ چه کسانی می توانند در این مسابقه شرکت کنند؟
مسابقه داستان کوتاه ادوین جیمز بردی یک مسابقه بین المللی آزاد برای عموم است.
■ جوایز
جایزه ی نفر اول برای داستان کوتاه اصلی ادوین جیمز بردی "جایزه مالاکوتا" 2000$ و جایزه نفر ذوم 300$ است.
جایزه ی نفر اول برای داستان خیلی کوتاه ادوین جیمز بردی "جایزه گابو" 500$ است.
جایزه ی نفر اول داستان کوتاه طنزآمیز ادوین جیمز بردی "جایزه بتکا" 500$ است.
≡ اطلاعات بیشتر: http://www.festivart.ir/?p=5215 ≡
≡ خبرهای مرتبط: #بین_المللی #داستان_کوتاه #غیر_رایگان #فراخوان ≡
≡ فهرست همه فراخوان ها: https://t.me/farakhan/4828 ≡
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ هنرمندان متعددی با خدمات کانال «@FARAKHAN» در رقابت های ملی و بین المللی موفق به کسب مقام و افتخار شدند. هنرمندان زیادی هنوز از خدمات این کانال اطلاع ندارند. این کانال را به آنها معرفی کنید. ■
≡ محتوای کانال:
■ جشنواره های هنر و معماری|بورسیه تحصیلی|اقامت هنری|کنفرانس|کارگاه|نمایشگاه ■
≡ @FARAKHAN | FESTIVART.IR ≡
ـ
#شناگر
در خانه قفل بود، و او فکر کرد آشپز احمق یا خدمتکار احمق همهی درها را قفل کرده، تا اینکه یادش آمد مدتی از آخرین باری که آشپز یا خدمتکار استخدام کردهاند گذشته است. فریاد کشید، بر در کوبید، سعی کرد با شانههایش آن را باز کند، و بعد، از پنجره نگاه کرد و دید که خانه خالی است...
این داستانِ خاصِ جان چیور را نمیتوان از یاد برد؛ روایتی تکاندهنده از وقوف به ویرانی. ندی در یک مهمانی در حومهی شهر به سرش میزند که مسیر طولانی خانهاش را شناکنان و استخربهاستخر و خانهبهخانه بپیماید و در طول این مسیر، آگاهیِ ویرانگری از ویرانی به مرور ذهن خوانندهی داستان و او را میخراشد و بلکه زیر و زبر میکند.
#شناگر
#جان_چیور
مجموعهداستان #آواز_عاشقانه
برگردانِ فارسیِ #میلاد_زکریا
#نشر_مرکز
#داستان_کوتاه
#هالیوود
#فرانک_پری
#برت_لنکستر
#theswimmer
#johncheever
#shortstory
#hollywood
#frankperry
#burtlancaster
#movie
#1968
https://www.instagram.com/p/B-xKDxIJZ_J/?igshid=1nxkrkwgtaux2
در خانه قفل بود، و او فکر کرد آشپز احمق یا خدمتکار احمق همهی درها را قفل کرده، تا اینکه یادش آمد مدتی از آخرین باری که آشپز یا خدمتکار استخدام کردهاند گذشته است. فریاد کشید، بر در کوبید، سعی کرد با شانههایش آن را باز کند، و بعد، از پنجره نگاه کرد و دید که خانه خالی است...
این داستانِ خاصِ جان چیور را نمیتوان از یاد برد؛ روایتی تکاندهنده از وقوف به ویرانی. ندی در یک مهمانی در حومهی شهر به سرش میزند که مسیر طولانی خانهاش را شناکنان و استخربهاستخر و خانهبهخانه بپیماید و در طول این مسیر، آگاهیِ ویرانگری از ویرانی به مرور ذهن خوانندهی داستان و او را میخراشد و بلکه زیر و زبر میکند.
#شناگر
#جان_چیور
مجموعهداستان #آواز_عاشقانه
برگردانِ فارسیِ #میلاد_زکریا
#نشر_مرکز
#داستان_کوتاه
#هالیوود
#فرانک_پری
#برت_لنکستر
#theswimmer
#johncheever
#shortstory
#hollywood
#frankperry
#burtlancaster
#movie
#1968
https://www.instagram.com/p/B-xKDxIJZ_J/?igshid=1nxkrkwgtaux2
Instagram
وحید حسینی ایرانی
#شناگر در خانه قفل بود، و او فکر کرد آشپز احمق یا خدمتکار احمق همهی درها را قفل کرده، تا اینکه یادش آمد مدتی از آخرین باری که آشپز یا خدمتکار استخدام کردهاند گذشته است. فریاد کشید، بر در کوبید، سعی کرد با شانههایش آن را باز کند، و بعد، از پنجره نگاه کرد…
Forwarded from صدای داستان | sedayedastan
VID-20200426-WA0000.mp4
20.2 MB
🔻معرفی کتاب
📙 #زنانی_که_زندهاند
⬅️ از پیج اینستاگرام #نازیلا_صمدی_آذر (نویسنده و منتقد)
#کتاب_بخوانیم
#کتاب
# کتاب_رمان
#زنان_کارآفرین #زنان #داستان#مدرنیتیه#تفکر#خلاقیت
#کتاب_خواندن #نویسندگی #نویسنده #نویسندگان #مکتب_ادبی #رمان #داستان_کوتاه #روانشناسی_شخصیت #روانشناسی #شخصیت #شخصیت_پردازی #کتاب_خواندن #معرفی_کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_خوانی_را_مد_کنیم
#نشر_حکمت_کلمه
#فریاد_ناصری
#فریبا_چلبییانی
@hekmatkalame
@matikandastan
@dastanirani2
@sedayehdastan
📙 #زنانی_که_زندهاند
⬅️ از پیج اینستاگرام #نازیلا_صمدی_آذر (نویسنده و منتقد)
#کتاب_بخوانیم
#کتاب
# کتاب_رمان
#زنان_کارآفرین #زنان #داستان#مدرنیتیه#تفکر#خلاقیت
#کتاب_خواندن #نویسندگی #نویسنده #نویسندگان #مکتب_ادبی #رمان #داستان_کوتاه #روانشناسی_شخصیت #روانشناسی #شخصیت #شخصیت_پردازی #کتاب_خواندن #معرفی_کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_خوانی_را_مد_کنیم
#نشر_حکمت_کلمه
#فریاد_ناصری
#فریبا_چلبییانی
@hekmatkalame
@matikandastan
@dastanirani2
@sedayehdastan
Forwarded from ادبیات معاصر افغانستان️
Forwarded from صدای داستان | sedayedastan
،🔰گفتگو در بارهی مجموعه داستان #زنانی_که_زندهاند
نوشتهی #فریبا_چلبی_یانی
با حضور منتقدان ادبی
#مرتضی_شاهترابی و #نازیلا_صمدیآذر
در لایو اینستاگرام #حکمت_کلمه.
📌،سهشنبه ۲۵خرداد | ساعت ۲۲
آدرس اینستاگرام 👇👇
@hekmatkalame
#حکمتکلمه ناشر تخصصی ادبیات و فلسفه
#مجموعه_داستان #زنانی_که_زندهاند #نشر_حکمت_کلمه #فریاد_ناصری
#نازیلا_صمدی_آذر #مرتضی_شاهترابی #نقدداستان #ادبیات #ادبیات_جدی #داستان_کوتاه #داستان_ایرانی
@fariba_chalabiyani
@sedayehdastan
نوشتهی #فریبا_چلبی_یانی
با حضور منتقدان ادبی
#مرتضی_شاهترابی و #نازیلا_صمدیآذر
در لایو اینستاگرام #حکمت_کلمه.
📌،سهشنبه ۲۵خرداد | ساعت ۲۲
آدرس اینستاگرام 👇👇
@hekmatkalame
#حکمتکلمه ناشر تخصصی ادبیات و فلسفه
#مجموعه_داستان #زنانی_که_زندهاند #نشر_حکمت_کلمه #فریاد_ناصری
#نازیلا_صمدی_آذر #مرتضی_شاهترابی #نقدداستان #ادبیات #ادبیات_جدی #داستان_کوتاه #داستان_ایرانی
@fariba_chalabiyani
@sedayehdastan
داستان کوتاه
zeinab shokri
📕داستان کوتاه: گمشدگان
🎙گوینده: زینب_شکری
نویسنده: حمید سروامان_الهی
کاری از: #گروه_هنری_آوانا
#مغزتو_شارژ_کن
#داستان_کوتاه
#سه_شنبه
#آکادمی_آوانا
@academiavana
#اینستاگرام:
https://instagram.com/ac.avana?igshid=1l6lf33hiy8o
🎙گوینده: زینب_شکری
نویسنده: حمید سروامان_الهی
کاری از: #گروه_هنری_آوانا
#مغزتو_شارژ_کن
#داستان_کوتاه
#سه_شنبه
#آکادمی_آوانا
@academiavana
#اینستاگرام:
https://instagram.com/ac.avana?igshid=1l6lf33hiy8o