آن که خردمند است
باید از ادعای بی جا
پرهیز کند
چرا که ادعای بی جا
ویرانگر فضایل،
و بلایی کشنده است.
#ابوالعلاء_معری
باید از ادعای بی جا
پرهیز کند
چرا که ادعای بی جا
ویرانگر فضایل،
و بلایی کشنده است.
#ابوالعلاء_معری
طفل است و به عاشق روشِ زیست نداند
صد جان اگر از کس طلبد، نیست نداند
چون باد، خدنگش به دلم لحظهبهلحظه
در آمدورفت است ولی ایست نداند
#شاپور_طهرانی
صد جان اگر از کس طلبد، نیست نداند
چون باد، خدنگش به دلم لحظهبهلحظه
در آمدورفت است ولی ایست نداند
#شاپور_طهرانی
وگفت:هرکه خدای را شناخت مبهوت ماند و مجال گفتن نیافت
سلطان العارفین بایزید بسطامی قدس الله سره العزیز
سلطان العارفین بایزید بسطامی قدس الله سره العزیز
و گفت:علامت شناخت حق،گریختن از خلق باشد و خاموش گشتن در معرفت او
سلطان العارفین بایزید بسطامی قدس سره العزیز
سلطان العارفین بایزید بسطامی قدس سره العزیز
چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
#مولانای_جان
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
#مولانای_جان
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
#حضرن_سعدی
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
#حضرن_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرا در جانم دوستیست که در روزگار ِسختی تسلایم میدهد و آنگاه که رنج ِایام هجوم میآورد، او مونس ِمن است.
آنکس که در درون ِخویش مونس ندارد در حسرت میمیرد، چرا که زندگی از پیرامون نمیآید بلکه از درون انسان میجوشد ...
جبران خلیل جبران
زیبایی زندگی
.
آنکس که در درون ِخویش مونس ندارد در حسرت میمیرد، چرا که زندگی از پیرامون نمیآید بلکه از درون انسان میجوشد ...
جبران خلیل جبران
زیبایی زندگی
.
رشتۀ جانم کِی آرد تابِ شمعِ روی تو
چون چراغِ عقل را با شورِ عشقت تاب نیست
مجلسِ ما روشن است، از طلعتش، مَه را بگو
دیده بر هم نِه، که امشب حاجتِ مهتاب نیست
#سلمان_ساوجی
چون چراغِ عقل را با شورِ عشقت تاب نیست
مجلسِ ما روشن است، از طلعتش، مَه را بگو
دیده بر هم نِه، که امشب حاجتِ مهتاب نیست
#سلمان_ساوجی
پَر زنان در پیشِ شمعِ رویِ تو
جانِ ناپروایِ من پروانهای است
خفتهای کز وصلِ تو گوید سخن
خوابْ خوش بادش که خوش افسانهای است
#عطار
جانِ ناپروایِ من پروانهای است
خفتهای کز وصلِ تو گوید سخن
خوابْ خوش بادش که خوش افسانهای است
#عطار
ورطهٔ پر خطرِ عشقِ تُرا ساحل نیست
راهِ پر آفتِ سودایِ تُرا منزل نیست
گر شوم کشته بدانید که در مذهبِ عشق
خونبهایِ منِ دلسوخته بر قاتل نیست
اگرت عقل بُود منکرِ مجنون نشوی
کانکه دیوانۀ لیلی نشود، عاقل نیست
#خواجوی_کرمانی
راهِ پر آفتِ سودایِ تُرا منزل نیست
گر شوم کشته بدانید که در مذهبِ عشق
خونبهایِ منِ دلسوخته بر قاتل نیست
اگرت عقل بُود منکرِ مجنون نشوی
کانکه دیوانۀ لیلی نشود، عاقل نیست
#خواجوی_کرمانی
تسلیم، 👇
پذیرشِ وضعیت موجود
بهطور کامل
و بیهیچ قید و شرط است.
منظورم زندگی شما
در این لحظه است.
نه شرایط و اوضاع
و احوال زندگی شما.
#اکهارت_تله
پذیرشِ وضعیت موجود
بهطور کامل
و بیهیچ قید و شرط است.
منظورم زندگی شما
در این لحظه است.
نه شرایط و اوضاع
و احوال زندگی شما.
#اکهارت_تله
ای جان و جهان من ! کجایی ؟
آخر بر من چرا نیایی ؟
ای قبلهی حُسن و گنج خوبی !
تا کی بُود از تو بیوفایی ؟
خورشید ، نهان شود ز گردون
چون تو به وُثاق ما در آیی
اندر خم زلف بتپرستت
حاجت نآید به روشنایی
زین پس مطَلب میان مجلس
آزار دلِ خوشِ سنایی
تا هیچکسی تو را نگوید
کای پیشهی تو جفانمایی ...
#سنایی
آخر بر من چرا نیایی ؟
ای قبلهی حُسن و گنج خوبی !
تا کی بُود از تو بیوفایی ؟
خورشید ، نهان شود ز گردون
چون تو به وُثاق ما در آیی
اندر خم زلف بتپرستت
حاجت نآید به روشنایی
زین پس مطَلب میان مجلس
آزار دلِ خوشِ سنایی
تا هیچکسی تو را نگوید
کای پیشهی تو جفانمایی ...
#سنایی
وقتي انسان از ياد خدا غفلت ورزد و دچار نسيان شود، اگر خداوند به دل او غمي وارد کند که او را از خود به درآورده و بسوي خدايش رهنمون گردد، در اينجا غم به موجب عتاب و تنها براي ادب کردن و يادآوري و نشان دادن مهر خدا به بنده ميباشد:
ايدل، چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بري،
دیوان شمس
چون تو وردي ترک کردي در روش
بر تو قبض آيد از رنج و تبش
آن ادب کردن بود يعني مکن
هيچ تحويلي از آن عهد کهن
مثنوی معنوی
ايدل، چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بري،
دیوان شمس
چون تو وردي ترک کردي در روش
بر تو قبض آيد از رنج و تبش
آن ادب کردن بود يعني مکن
هيچ تحويلي از آن عهد کهن
مثنوی معنوی
چند گفتیم پراکندهدل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکنده ی آن شاه زمن
غزل 2003
بدیهی است که از پراکندگی آرامش حاصل نمی آید، پراکندگی پریشانی را به همراه دارد، چه پراکندگی خود نشان بی نظمی و عدم آرامش و قرار است. آنکه پریشان باشد پراکنده می گوید و مجموع نمی سازد. تنها پراکندگی که مطلوب است زلف پریشان یار است که چونان کثرتی است که از وحدت می زاید و به وحدت می رساند. برای پراکنده نگفتن باید که پراکنده نبود و برای این امر باید مجموع شد و به توحید رسید و در سایه ی بلند توحید از شرک و پریشانی رها گشت.
«جستارهایی در سخن و سکوت مولانا»
جز بر آن زلف پراکنده ی آن شاه زمن
غزل 2003
بدیهی است که از پراکندگی آرامش حاصل نمی آید، پراکندگی پریشانی را به همراه دارد، چه پراکندگی خود نشان بی نظمی و عدم آرامش و قرار است. آنکه پریشان باشد پراکنده می گوید و مجموع نمی سازد. تنها پراکندگی که مطلوب است زلف پریشان یار است که چونان کثرتی است که از وحدت می زاید و به وحدت می رساند. برای پراکنده نگفتن باید که پراکنده نبود و برای این امر باید مجموع شد و به توحید رسید و در سایه ی بلند توحید از شرک و پریشانی رها گشت.
«جستارهایی در سخن و سکوت مولانا»
برهنه شو ز حرف و بحر در رو
چو بانگ بحر دان گفتار از اینسو
غزل 2184
برای بحری شدن باید لباس را کند و یا حدّاقل لباس خاص شنا و غوّاصی را به تن کرد. برای بحر معنا نیز لباس خاص از الفاظ را باید در کارکرد. هرچند که بانگ بحر و دریا نیز از دریاست ولی دریا مدام بانگ ندارد مگر بیاشوبد و موج ایجاد کند. در بحر معانی نیز لابد دور کردن لباس لفظ و حرف و صوت و گفت است و اگر کسی دربند و گرفتار این امور باشد هرگز به دریای معانی نمی تواند رسید. «جستارهایی در سخن و سکوت مولانا»
چو بانگ بحر دان گفتار از اینسو
غزل 2184
برای بحری شدن باید لباس را کند و یا حدّاقل لباس خاص شنا و غوّاصی را به تن کرد. برای بحر معنا نیز لباس خاص از الفاظ را باید در کارکرد. هرچند که بانگ بحر و دریا نیز از دریاست ولی دریا مدام بانگ ندارد مگر بیاشوبد و موج ایجاد کند. در بحر معانی نیز لابد دور کردن لباس لفظ و حرف و صوت و گفت است و اگر کسی دربند و گرفتار این امور باشد هرگز به دریای معانی نمی تواند رسید. «جستارهایی در سخن و سکوت مولانا»
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
#حضرت_سعدی
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
#حضرت_سعدی
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
#مولانای_جان
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
#مولانای_جان
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
#مولانای_جان
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
#مولانای_جان