نهادمبر ضریحیسر،که عرشآن جا ،جبین سابود
کویری بودم ،امّا ،دیدگانم مثل دریا بود
نهادم بر ضریح عشق پیشانی و اشکم را به گستاخی رها کردم که نه ام، از هیچ پروا بود
حضور عشق هم مثل نسیمیمیوزید، آری،
تو می گویی نبود ،اما یقین دارم کهآن جا بود
من ویاد تو بودیم و به هر سو،سر زدیم از ما حمایت کرد معصومی که صاحبخانه ی ما بود
شفاعت خواستم از او که تا پیدا کنم خود را
از او دامان و از من دست کوتاه تولّا بود
درآندم از خدای خود، تو را تنها طلب کردم
اگر چه در دلم صد آرزو و صد تمنّا بود
#استاد_حسین_منزوى
کویری بودم ،امّا ،دیدگانم مثل دریا بود
نهادم بر ضریح عشق پیشانی و اشکم را به گستاخی رها کردم که نه ام، از هیچ پروا بود
حضور عشق هم مثل نسیمیمیوزید، آری،
تو می گویی نبود ،اما یقین دارم کهآن جا بود
من ویاد تو بودیم و به هر سو،سر زدیم از ما حمایت کرد معصومی که صاحبخانه ی ما بود
شفاعت خواستم از او که تا پیدا کنم خود را
از او دامان و از من دست کوتاه تولّا بود
درآندم از خدای خود، تو را تنها طلب کردم
اگر چه در دلم صد آرزو و صد تمنّا بود
#استاد_حسین_منزوى
خانه یی آرام
اشتیاق پرصداقت تو
تانخستین خواننده ی هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه
#میلاد نخستین فرزند خویش است
چرا که هرترانه فرزندی ست که از نوازش دستهای گرم تونطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده
و از پیش آماده،
و بوسه یی
صله ی هر سروده ی نو
#احمد_شاملو
اشتیاق پرصداقت تو
تانخستین خواننده ی هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه
#میلاد نخستین فرزند خویش است
چرا که هرترانه فرزندی ست که از نوازش دستهای گرم تونطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده
و از پیش آماده،
و بوسه یی
صله ی هر سروده ی نو
#احمد_شاملو
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آن است که پاکباز باشد
# سعدی
که محب صادق آن است که پاکباز باشد
# سعدی
وقتی به کسی میگویی دلم برایت تنگ شده، در واقع تو دلت برای بخشی از وجود خودت تنگ شده.
آن شخص و ارتعاش وجودیاش،
بخشی از تو و ارتعاش وجودی خود توست.
هنگام ملاقاتش، تو با خودت در چهره ای دیگر ملاقات میکنی. یادت باشد همیشه آنچه را که میبینی (خوشایند یا ناخوشایند)
برون فکنیِ بخشی از درون خودِ توست.
برای تو، این جهانِ توست که واقعیت دارد.
همچنانکه برای دیگری این جهان اوست که واقعیت دارد. و در عین حال، جهان واحد است.
تمام شگفتی جهان، به همین کثرت در وحدت است. تو به هر طرف که رو کنی، بخشی از درون خودت را می بینی، پس اگر ناخوشایند است، خودت را تغییر بده، نه آنچه را که میبینی....
| دکتر الهی قمشه ای
آن شخص و ارتعاش وجودیاش،
بخشی از تو و ارتعاش وجودی خود توست.
هنگام ملاقاتش، تو با خودت در چهره ای دیگر ملاقات میکنی. یادت باشد همیشه آنچه را که میبینی (خوشایند یا ناخوشایند)
برون فکنیِ بخشی از درون خودِ توست.
برای تو، این جهانِ توست که واقعیت دارد.
همچنانکه برای دیگری این جهان اوست که واقعیت دارد. و در عین حال، جهان واحد است.
تمام شگفتی جهان، به همین کثرت در وحدت است. تو به هر طرف که رو کنی، بخشی از درون خودت را می بینی، پس اگر ناخوشایند است، خودت را تغییر بده، نه آنچه را که میبینی....
| دکتر الهی قمشه ای
در دلم احساس باران خورده دارم ،میخری؟
یک گلستان من گل پژمرده دارم ،میخری؟
در فراقش سوخت احساس نجیبم ای رفیق
توی سینه یک دل افسرده دارم،میخری؟
آری هر روز و شبم درگیر جنگ و ماتم است
صد شهید نوجوان برگرده دارم ، میخری؟
نه نگفتم عاشقم ،ای دوست من وابسته ام
من هزاران شعر پیکان خورده دارم،میخری؟
کودکی از سر گذشته، بی خیال خاطرات
یک قلم، یک دفتر دل مرده دارم،میخری؟
گفتم از یاران هزاران زخم دارم یادگار
یک زمستان بغض سرما خورده دارم،میخری؟
عمر کوتاه است آری درحد و اندازه نیست
من هزاران حسرت نشمرده دارم میخری
#امیر_اخوان
یک گلستان من گل پژمرده دارم ،میخری؟
در فراقش سوخت احساس نجیبم ای رفیق
توی سینه یک دل افسرده دارم،میخری؟
آری هر روز و شبم درگیر جنگ و ماتم است
صد شهید نوجوان برگرده دارم ، میخری؟
نه نگفتم عاشقم ،ای دوست من وابسته ام
من هزاران شعر پیکان خورده دارم،میخری؟
کودکی از سر گذشته، بی خیال خاطرات
یک قلم، یک دفتر دل مرده دارم،میخری؟
گفتم از یاران هزاران زخم دارم یادگار
یک زمستان بغض سرما خورده دارم،میخری؟
عمر کوتاه است آری درحد و اندازه نیست
من هزاران حسرت نشمرده دارم میخری
#امیر_اخوان
اگر مسیر تو یک شب بر این اتاق بیفتد
بعید نیست سپس مرگ اتفاق بیفتد!
عجیب نیست بیفتد ستاره از چشمانت
عجیب نیست اگر ماه در محاق بیفتد
در آتشی که تو باشی به سوختن سرگرمم
شبیه هیزم خشکی که در اجاق بیفتد
گمان نمی برم از دست غصه زنده بمانم
خدا نکرده اگر بین ما فراق بیفتد
به طرزِ تازه بخوان گامِ اصفهانِ دلم را
که شورِ تازه در این گوشه از عراق بیفتد
رسیده فصل رسیدن ، بچین انار دلم را
به دست باد مبادا از اشتیاق بیفتد
من انتظار ندارم از انتظار نشستن
که انتظار نمی رفت اتفاق بیفتد!
حسین میهمان پرست
بعید نیست سپس مرگ اتفاق بیفتد!
عجیب نیست بیفتد ستاره از چشمانت
عجیب نیست اگر ماه در محاق بیفتد
در آتشی که تو باشی به سوختن سرگرمم
شبیه هیزم خشکی که در اجاق بیفتد
گمان نمی برم از دست غصه زنده بمانم
خدا نکرده اگر بین ما فراق بیفتد
به طرزِ تازه بخوان گامِ اصفهانِ دلم را
که شورِ تازه در این گوشه از عراق بیفتد
رسیده فصل رسیدن ، بچین انار دلم را
به دست باد مبادا از اشتیاق بیفتد
من انتظار ندارم از انتظار نشستن
که انتظار نمی رفت اتفاق بیفتد!
حسین میهمان پرست
از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
مستان میعشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست
در بادیهٔ عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست
گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست
زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بیخبریم از دل خود هیچ خبر نیست
جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست
در دامن تو دست کسی میزند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست
دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست
عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست
#شیخ_عطار_نیشابوری
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
مستان میعشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست
در بادیهٔ عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست
گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست
زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بیخبریم از دل خود هیچ خبر نیست
جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست
در دامن تو دست کسی میزند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست
دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست
عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست
#شیخ_عطار_نیشابوری
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی
باده تنها نیست این آمیختی آمیختی
بار دیگر توبهها را سوختی درسوختی
بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی
#مولانای_جان.
باده تنها نیست این آمیختی آمیختی
بار دیگر توبهها را سوختی درسوختی
بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی
#مولانای_جان.
چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو
آمدی در گردنم آویختی آویختی
طرههای مشک را دربافتی دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی
#مولانای_جان
آمدی در گردنم آویختی آویختی
طرههای مشک را دربافتی دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی
#مولانای_جان
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
#صائب_تبریزی
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
#صائب_تبریزی
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
#خیام_نیشابوری
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
#خیام_نیشابوری