باختم در عشق اما باختن تقدیر نیست
ساختم با درد تنهایے مگر تقدیر چیست
خسته ام از این زندان ڪه نامش زندگیست
پس قشنگے هاے دنیا دست ڪیست
#شهریار
ساختم با درد تنهایے مگر تقدیر چیست
خسته ام از این زندان ڪه نامش زندگیست
پس قشنگے هاے دنیا دست ڪیست
#شهریار
جوان ثروتمندی نزد روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و
پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟
جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد .
سپس آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بگو چه میبینی؟
جواب داد: خودم را میبینم !
درست است ! دیگر دیگران را نمیبینی ! در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده ساخته شدهاند، اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن،وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری .
پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟
جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد .
سپس آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بگو چه میبینی؟
جواب داد: خودم را میبینم !
درست است ! دیگر دیگران را نمیبینی ! در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده ساخته شدهاند، اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن،وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری .
چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند
خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
#اوحدی
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند
خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
#اوحدی
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
بوستان سعدی
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری در آمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
بوستان سعدی
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست
عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست
بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست
مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست
گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست
#شهریار
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست
عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست
بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست
مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست
گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست
#شهریار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هو حی،هو حق،هو مولا،هو مولانا هو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
_تو کجایی؟
_در گستره ی بی مرزِ این جهان؛
تو کجایی؟
_من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام
_کنار تو...
#احمد_شاملو
_در گستره ی بی مرزِ این جهان؛
تو کجایی؟
_من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام
_کنار تو...
#احمد_شاملو
ای روح مسکین،کانون زمین گنهکارم،
سالار این نیروهای شورشی که تو آراسته ای،
از چه از درون خود می کاهی و گرانی می کنی،
و دیوارهای بیرونی ات را به بهایی چنین گزاف
به رنگ های شاد نقش می زنی؟
با اجاره ای چنین زودگذر،از چه هزینه ای چنین هنگفت
رهن کاخ فانی خویش می سازی؟
سزد آیا که کرم ها،میراثخواران این ریخت و پاش،
دارایی ات را ببلعند و ببالند؟فرجام کالبدت آیا این است؟
پس ای روح،تن را همچون خدمتگزاری به کارگیر،
بگذار تا با رنج برون،گنج درون فزون شود.
ساعات زمینی را به روزگار مینوی بفروش،
درون را بپرور و به شکوه برون نپرداز.
آنگاه پرورده می شوی از مرگ،که پروار می شود از آدمیان،
و چون مرگ بمیرد،دیگر مردن در کار تو نیست.
#ویلیام_شکسپیر
سالار این نیروهای شورشی که تو آراسته ای،
از چه از درون خود می کاهی و گرانی می کنی،
و دیوارهای بیرونی ات را به بهایی چنین گزاف
به رنگ های شاد نقش می زنی؟
با اجاره ای چنین زودگذر،از چه هزینه ای چنین هنگفت
رهن کاخ فانی خویش می سازی؟
سزد آیا که کرم ها،میراثخواران این ریخت و پاش،
دارایی ات را ببلعند و ببالند؟فرجام کالبدت آیا این است؟
پس ای روح،تن را همچون خدمتگزاری به کارگیر،
بگذار تا با رنج برون،گنج درون فزون شود.
ساعات زمینی را به روزگار مینوی بفروش،
درون را بپرور و به شکوه برون نپرداز.
آنگاه پرورده می شوی از مرگ،که پروار می شود از آدمیان،
و چون مرگ بمیرد،دیگر مردن در کار تو نیست.
#ویلیام_شکسپیر
من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
#مولوی
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
#مولوی
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر ترا آنجا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زانک هر طالب به مطلوبی سزاست
#مولوی
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر ترا آنجا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زانک هر طالب به مطلوبی سزاست
#مولوی
عشـق، پرواز بلندی است، مرا پر بدهیـد
بـه مـن اندیـشه ای از مرز فراتــر بدهید
من به دنـبال دل گـمـشده ای میگردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تـا درخــتــان جوان راه مرا سـد نکــنـند،
برگــ سـبزی به مناز فصل صنوبربدهید
یـادتـان بـاشـد اگر کار بـه تـقـسـیـم کـشـید
بــاغ جــولان مـرا بی در و پـیـکـر بدهیـد
آتـش از سـیـنـه آن سـرو جـوان بـرداریـد
شعـلــه اش را بـه درخـتـان تنـاور بـدهیـد
تا که یک نـسـل به یک اصل خیانت نکنـد
بـه گلـو فـرصت فــریـاد ابــوذر بـدهیـد
عشق اگرخواست، نـصیحت بـشما گوش کنید
تن بــرازنده ی او نیسـت، بـه او سر بدهید
دفـتـر شـعـر ِجـنـون بــار مرا پــاره کنــیـد
یـا بـه یک شاعـر دیوانه ی دیگر بـدهید...
#محمد_سلمانی
بـه مـن اندیـشه ای از مرز فراتــر بدهید
من به دنـبال دل گـمـشده ای میگردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تـا درخــتــان جوان راه مرا سـد نکــنـند،
برگــ سـبزی به مناز فصل صنوبربدهید
یـادتـان بـاشـد اگر کار بـه تـقـسـیـم کـشـید
بــاغ جــولان مـرا بی در و پـیـکـر بدهیـد
آتـش از سـیـنـه آن سـرو جـوان بـرداریـد
شعـلــه اش را بـه درخـتـان تنـاور بـدهیـد
تا که یک نـسـل به یک اصل خیانت نکنـد
بـه گلـو فـرصت فــریـاد ابــوذر بـدهیـد
عشق اگرخواست، نـصیحت بـشما گوش کنید
تن بــرازنده ی او نیسـت، بـه او سر بدهید
دفـتـر شـعـر ِجـنـون بــار مرا پــاره کنــیـد
یـا بـه یک شاعـر دیوانه ی دیگر بـدهید...
#محمد_سلمانی
" بنده می نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می کند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر تو را لابه کنان و راست کرد
این گله ز آن نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرود کند"
#مثنوی_مولانا
دفتر چهارم ص۹۱
انسان از سختی ها گلایه می کند.
پند خداوند برای او این است که همین سختی ها
بوده که تو را به به سوی او می کشاند.
بیشتر، از آن راحتی ها و شادی هایی بترس که
تو را از خداوند دور کند...
صد شکایت می کند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر تو را لابه کنان و راست کرد
این گله ز آن نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرود کند"
#مثنوی_مولانا
دفتر چهارم ص۹۱
انسان از سختی ها گلایه می کند.
پند خداوند برای او این است که همین سختی ها
بوده که تو را به به سوی او می کشاند.
بیشتر، از آن راحتی ها و شادی هایی بترس که
تو را از خداوند دور کند...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مــن عــاشــق روی تــوام کایـنگــونه بر دف میزنم
میسوزم و بهر تسلای جگر دف میزنم دف میزنم
خواننده:
#سالارعقیلی
آهنگ:
#دف_میزنم
#سماع
میسوزم و بهر تسلای جگر دف میزنم دف میزنم
خواننده:
#سالارعقیلی
آهنگ:
#دف_میزنم
#سماع
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
#حضرت_مولانا
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
#حضرت_مولانا
#دڪتر_هلاکویی
مشڪل اینجاست
ڪه ما نه براى خودمان
بلڪه براى آدمهاى اطرافمان زندگى میڪنیم!
لباسى میپوشیم
ڪه مردم خوششان بیاید ...
عطرى میزنیم ڪه مردم لذت ببرند ...
رشته اى درس میخوانیم
ڪه ڪلاس داشته باشد ...
با ڪسى ازدواج میڪنیم
ڪه دهن مردم را ببندیم ...
بچه دار میشویم
ڪه برایمان حرف در نیاورند ...
و این داستان تا آخر عمر ادامه دارد !
ما اگر ڪارى براى دل مان میڪردیم
وضع مان این نبود،
همین
مشڪل اینجاست
ڪه ما نه براى خودمان
بلڪه براى آدمهاى اطرافمان زندگى میڪنیم!
لباسى میپوشیم
ڪه مردم خوششان بیاید ...
عطرى میزنیم ڪه مردم لذت ببرند ...
رشته اى درس میخوانیم
ڪه ڪلاس داشته باشد ...
با ڪسى ازدواج میڪنیم
ڪه دهن مردم را ببندیم ...
بچه دار میشویم
ڪه برایمان حرف در نیاورند ...
و این داستان تا آخر عمر ادامه دارد !
ما اگر ڪارى براى دل مان میڪردیم
وضع مان این نبود،
همین
ببندم شال و میپوشم قدک را
بنازم گردش چرخ و فلک را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
شهریار
بنازم گردش چرخ و فلک را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
شهریار