گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
#سعدی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
#سعدی
بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعهاش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی میتوان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام میآرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه میپائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
فیض کاشانی
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعهاش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی میتوان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام میآرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه میپائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
فیض کاشانی
چو ديد آن طره کافر مسلمان شد مسلماني
صلا اي کهنه اسلامان به مهماني به مهماني
دل ايمان ز تو شادان زهي استاد استادان
تو خود اسلام اسلامي تو خود ايمان ايماني
بصيرت را بصيرت تو حقيقت را حقيقت تو
تو نور نور اسراري تو روح روح را جاني
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف اين گردون بيارد رو به ويراني
چو بردابرد جاه تو وراي هر دو کون آمد
زهي سرگشتگي جان ها زهي تشکيک و حيراني
همي جويم به دو عالم مثالي تا تو را گويم
نمي يابم خداوندا نمي گويي که را ماني
ز درمان ها بري گشتم نخواهم درد را درمان
بميرم در وفاي تو که تو درمان درماني
الا اي جان خون ريزم همي پر سوي تبريزم
همي گو نام شمس الدين اگر جايي تو درماني
صفاتت اي مه روشن عجايب خاصيت دارد
که او مر ابر گريان را دراندازد به خنداني
ايا دولت چو بگريزي و زين بي دل بپرهيزي
ز لطف شاه پابرجا به دست آيي به آساني
دیوان شمس
صلا اي کهنه اسلامان به مهماني به مهماني
دل ايمان ز تو شادان زهي استاد استادان
تو خود اسلام اسلامي تو خود ايمان ايماني
بصيرت را بصيرت تو حقيقت را حقيقت تو
تو نور نور اسراري تو روح روح را جاني
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف اين گردون بيارد رو به ويراني
چو بردابرد جاه تو وراي هر دو کون آمد
زهي سرگشتگي جان ها زهي تشکيک و حيراني
همي جويم به دو عالم مثالي تا تو را گويم
نمي يابم خداوندا نمي گويي که را ماني
ز درمان ها بري گشتم نخواهم درد را درمان
بميرم در وفاي تو که تو درمان درماني
الا اي جان خون ريزم همي پر سوي تبريزم
همي گو نام شمس الدين اگر جايي تو درماني
صفاتت اي مه روشن عجايب خاصيت دارد
که او مر ابر گريان را دراندازد به خنداني
ايا دولت چو بگريزي و زين بي دل بپرهيزي
ز لطف شاه پابرجا به دست آيي به آساني
دیوان شمس
زهي بزم خداوندي زهي مي هاي شاهانه
زهي يغما که مي آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همي خايد از آن لعلين لبي که او
کنار لطف بگشايد ميان حلقه مستانه
هر آن جاني که شد مجنون به عشق حالت بي چون
کجا گيرد قرار اکنون بدين افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوي عاشق همي داند
که از زنجير جنبيدن بجنبد شور ديوانه
به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه
خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه
تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه
بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
دیوان شمس
زهي يغما که مي آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همي خايد از آن لعلين لبي که او
کنار لطف بگشايد ميان حلقه مستانه
هر آن جاني که شد مجنون به عشق حالت بي چون
کجا گيرد قرار اکنون بدين افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوي عاشق همي داند
که از زنجير جنبيدن بجنبد شور ديوانه
به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه
خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه
تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه
بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
دیوان شمس
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست
#عبید_زاکانی
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست
#عبید_زاکانی
امشب باغزلی ازحضرت حافظ
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار میکشی
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار میکشی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع میکند
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میخوری و طره دلدار میکشی
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار میکشی
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار میکشی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع میکند
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میخوری و طره دلدار میکشی
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
#حافظ
این حکایتها که از طوفان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
#حافظ
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
#سعدی
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
#سعدی
زهي بزم خداوندي زهي مي هاي شاهانه
زهي يغما که مي آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همي خايد از آن لعلين لبي که او
کنار لطف بگشايد ميان حلقه مستانه
هر آن جاني که شد مجنون به عشق حالت بي چون
کجا گيرد قرار اکنون بدين افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوي عاشق همي داند
که از زنجير جنبيدن بجنبد شور ديوانه
به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه
خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه
تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه
بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
دیوان شمس
زهي يغما که مي آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همي خايد از آن لعلين لبي که او
کنار لطف بگشايد ميان حلقه مستانه
هر آن جاني که شد مجنون به عشق حالت بي چون
کجا گيرد قرار اکنون بدين افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوي عاشق همي داند
که از زنجير جنبيدن بجنبد شور ديوانه
به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه
خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه
تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه
بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
دیوان شمس
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت،که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ،ببرندبازخوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بیتو
سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بیتو
نفسی به بوی وصلت، زدنم بِهَست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بیتو
توگمان مبر که سعدی،به تو برگزید یاری
به سرت که نیست اورا، سر هیچ یار بیتو
#سعدی
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت،که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ،ببرندبازخوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بیتو
سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بیتو
نفسی به بوی وصلت، زدنم بِهَست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بیتو
توگمان مبر که سعدی،به تو برگزید یاری
به سرت که نیست اورا، سر هیچ یار بیتو
#سعدی
آتشی در دل است و جان سوزد
دل چنین سوخت جان چه سان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتهٔ شمع جان از آن سوزد
گوئیا عود مجمر عشقم
که مرا خوش در این میان سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را به یک زمان سوزد
آه دل سوز عاشقان بشنو
تا تو را دل به عاشقان سوزد
بر جگر داغ عشق او دارم
دلم از بهر این نشان سوزد
نام غیرش چو بر زبان آرم
آتش غیرتش زبان سوزد
سخن گرم من روان می خوان
که دل سوخته را روان سوزد
نعمت الله اگر چنین نالد
نفسش جملهٔ جهان سوزد
شاه نعمتالله ولی
دل چنین سوخت جان چه سان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتهٔ شمع جان از آن سوزد
گوئیا عود مجمر عشقم
که مرا خوش در این میان سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را به یک زمان سوزد
آه دل سوز عاشقان بشنو
تا تو را دل به عاشقان سوزد
بر جگر داغ عشق او دارم
دلم از بهر این نشان سوزد
نام غیرش چو بر زبان آرم
آتش غیرتش زبان سوزد
سخن گرم من روان می خوان
که دل سوخته را روان سوزد
نعمت الله اگر چنین نالد
نفسش جملهٔ جهان سوزد
شاه نعمتالله ولی
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
#مولانا
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
#مولانا
اگر عشق نمیبود
علفهای بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده، چکاوک
چنین پرده عشاق، طربناک، نمیزد
اگر عشق نمیبود
اگر عشق نمیبود.
محمدرضا شفیعی کدکنی
علفهای بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمیزد
اگر عشق نمیبود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده، چکاوک
چنین پرده عشاق، طربناک، نمیزد
اگر عشق نمیبود
اگر عشق نمیبود.
محمدرضا شفیعی کدکنی
دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بستهام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش میکند
میکند سر در سر سودای خویش
شاه نعمتالله ولی
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بستهام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش میکند
میکند سر در سر سودای خویش
شاه نعمتالله ولی