ای جان آشنا که در آن بحر میروی
وی آنک همچو تیر از این چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شد زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی
او خواجه همهست گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی
مولانای_جان
وی آنک همچو تیر از این چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شد زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی
او خواجه همهست گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی
مولانای_جان
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که مینگرم گویی که در نظری
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری
هر گه که میگذری من در تو مینگرم
کز حسن قامت خود با کس نمینگری
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنهتری
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری
حضرت سعدی
🍃🍃تنگنای زبانی
🔹 عرفا و انبیاء (و بعضی گفته اند شُعراء) عموماً از تنگنای زبانی نالیدهاند و گفتهاند:«ما در تنگنای زبان قرار داریم؛ یعنی یک سلسله اموری هست که ما میخواهیم بیان کنیم، اما نمیتوانیم.» اینکه نمیتوانند بیان کنند علتش چیست؟ چگونه میشود که یک واقعیتی را کسی مییابد، ولی نمیتواند بیان کند؟ یک سلسله مواردی در تاریخ ادیان و جهان گزارش شده است که نبیای یا عالِمی نمیتواند آنچه را که مییابد، بگوید؛ بِخاطرِ یک سلسله محذوراتی که دارد. مثلاً نمیتواند با افکار عمومی مخالفت کند (برای حفظ جان یا ...) یا اینکه واقعیتی را یافته است ولی مردم قدرتِ فهم ندارند، آنچه میگوید به قدرِ فهمِ توست. به عبارت دیگر "واژه" ندارد(نه اینکه نقص ذهنی یا زبانی دارد).
🔹آیا میشود واژه جعل کرد؟(وقتی واژه جعل کردید میتوانید آنچه را یافتهاید بگویید). عارف و نبی در پاسخ میگوید که مواضعه زمانی میتواند صورت بپذیرد که، یک واقعیتی را دو نفر بیابند و بعد قرارداد ببندند که این واقعیت را با فلان واژه بنامند. اما اگر عارفی گفت: "من یک حالی در درون خودم احساس میکنم که نه ' خوف' است و نه ' رجاء ' ، ولی هم خوف ' است و هم ' رجاء ' ."، این حال فقط مکشوفِ عارف است. اگر میتوانست آن را آفتابی کند، میگفتیم: "اسم آن را فلان چیزبگذاریم".
🔹فرض کنید شما به کسی بگویید که: "دستم مورمور میکند" و فرض کنید که این آقا به عمرش دستش"مورمور" نکرده باشد. چگونه میشود او را متوجه کرد که مورمور یعنی چه؟ اگر دست او را در یک زاویه خاصی بچرخانید و ده دقیقه ای نگه دارید، یواش یواش میگوید: "یک جوری میشود"،میگوییم: "مورمور یعنی همین".پس بعضی اوقات فرافکنی و آفتابی کردن حالت امکان دارد، یعنی امکان دارد انسان آنچه را مییابد به جز خودش فرافکنی کند. در اینجاها مشکلی نیست، ولی وقتی که نمیشود فرافکنی کرد (در تجارب عرفانی و تجارب پیامبرانه)، در این صورت فرد نمیتواند حالت خود را به دیگری انتقال دهد و به مواضعه ی لفظ بپردازد. در اینجا دیگر "لغت" ندارد.
🔹عرفا و انبیاء وقتی دیده اند که از این راه نمیتوانند حالات خود را بیان کنند، از راه دیگری که آنها را به نیمه راه غرض خودشان میرساند استفاده کرده اند. عارف میگوید: "این حالی که در درونم مییابم با چه حالی که مردم مییابند نزدیکترین قرابت را دارد؟ لغتی که مردم برای آن حال بکار میبرند را من برای این حال خود بکار میبرم". لذا میگوید: "هنگامی که با خدا مواجه میشوم، مست میشوم".این "سُکر" حالتی است که عارف و غیرعارف میبیند. عارف میبیند آن حالی که در تجربه عرفانی مییابد با حالت "مستیِ" مردم عادی نزدیکتر است و لذا حال خود را "سُکر" مینامد. و برای همین است که گاهی ما ظنّ قوی داریم بر اینکه "عرفا همه یک چیز را میخواهند بگویند" ولی از الفاظ مختلف استفاده میکنند. عرفای ما از لفظ "مستی"، عرفای هند از لفظ "بیخودی"، عرفای مسیحی از لفظ "بیهوشی" و عرفای بودایی از لفظ "خودفراموشی" استفاده میکنند.
🔹کسانی که در فلسفه عرفان کار میکنند گفته اند:«ما همه ظن قوی داریم که همه عرفا از یک حالِ واحد سخن میگویند ولی با این همه، هر عالمی در زبانِ خودش یک "لغت" را گویاتر برای حالِ خود یافته است و لذا از الفاظ متفاوت استفاده کرده اند.»این راه است که در ادبیات عرفانی سخن از "می"، "معشوق" لب"، "خال"، "گیسو" و ... میآید.
🔹درواقع برای کسی که بالاخره میخواهد حرف بزند، چاره ای نیست جز استفاده از این زبان، مگر اینکه کسی بگوید: "اگر نمیخواهی حرف بزنی سکوت کن". اما کسانی که دیده اند "یک انگیزه ای، دائم آنها را وادار به سخن گفتن میکند" ناچارند از این الفاظ که نزدیکترین الفاظ برای بیانِ مقصود گوینده هستند، استفاده کنند.
🔹 یکی از فیلسوفان غربی در کتاب نقدی بر فلسفه و دین، به بحث پیامبران میپردازد و این مشکل را بیان میکند و بعد میگوید: "مثال ساده اش در بین خود ما هست" و با یک نمایشنامه چهارپنج صفحه ای بین یک برادر جوان که عاشق شده و برادر چهار پنج ساله ای که از عشق چیزی نمیفهمد،این مسئله را نشان میدهد.
🔹مثلاً برادر بزرگتر میگوید: "عشق شیرین است" و برادر کوچکتر میگوید: "یعنی مثل شکلات؟".بعد برادر بزرگتر میگوید: "عشق یک حالی است که آدم خوابش نمیبرد"، برادر کوچکتر میگوید: "پس مادربزرگ هم عاشق است که شب خوابش نمیبرد، او میگوید که من هم چون رماتیسم دارم هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم."
برادر بزرگتر میگوید: "عشق یک حالی است که آدم نمیتواند غذا بخورد، یا حال و حوصله دیگران را ندارد"، برادر کوچکتر میگوید: "مثل حال خواهرم که حال و حوصله مرا دیروز نداشت". برادر بزرگتر میگوید: "نه، هرکه حوصله اش سر رفته که عاشق نشده" و ...». آخرِ سر برادر کوچکتر میگوید: "ما حرفهای تو را نمیفهمیم ".
🔹 عرفا و انبیاء (و بعضی گفته اند شُعراء) عموماً از تنگنای زبانی نالیدهاند و گفتهاند:«ما در تنگنای زبان قرار داریم؛ یعنی یک سلسله اموری هست که ما میخواهیم بیان کنیم، اما نمیتوانیم.» اینکه نمیتوانند بیان کنند علتش چیست؟ چگونه میشود که یک واقعیتی را کسی مییابد، ولی نمیتواند بیان کند؟ یک سلسله مواردی در تاریخ ادیان و جهان گزارش شده است که نبیای یا عالِمی نمیتواند آنچه را که مییابد، بگوید؛ بِخاطرِ یک سلسله محذوراتی که دارد. مثلاً نمیتواند با افکار عمومی مخالفت کند (برای حفظ جان یا ...) یا اینکه واقعیتی را یافته است ولی مردم قدرتِ فهم ندارند، آنچه میگوید به قدرِ فهمِ توست. به عبارت دیگر "واژه" ندارد(نه اینکه نقص ذهنی یا زبانی دارد).
🔹آیا میشود واژه جعل کرد؟(وقتی واژه جعل کردید میتوانید آنچه را یافتهاید بگویید). عارف و نبی در پاسخ میگوید که مواضعه زمانی میتواند صورت بپذیرد که، یک واقعیتی را دو نفر بیابند و بعد قرارداد ببندند که این واقعیت را با فلان واژه بنامند. اما اگر عارفی گفت: "من یک حالی در درون خودم احساس میکنم که نه ' خوف' است و نه ' رجاء ' ، ولی هم خوف ' است و هم ' رجاء ' ."، این حال فقط مکشوفِ عارف است. اگر میتوانست آن را آفتابی کند، میگفتیم: "اسم آن را فلان چیزبگذاریم".
🔹فرض کنید شما به کسی بگویید که: "دستم مورمور میکند" و فرض کنید که این آقا به عمرش دستش"مورمور" نکرده باشد. چگونه میشود او را متوجه کرد که مورمور یعنی چه؟ اگر دست او را در یک زاویه خاصی بچرخانید و ده دقیقه ای نگه دارید، یواش یواش میگوید: "یک جوری میشود"،میگوییم: "مورمور یعنی همین".پس بعضی اوقات فرافکنی و آفتابی کردن حالت امکان دارد، یعنی امکان دارد انسان آنچه را مییابد به جز خودش فرافکنی کند. در اینجاها مشکلی نیست، ولی وقتی که نمیشود فرافکنی کرد (در تجارب عرفانی و تجارب پیامبرانه)، در این صورت فرد نمیتواند حالت خود را به دیگری انتقال دهد و به مواضعه ی لفظ بپردازد. در اینجا دیگر "لغت" ندارد.
🔹عرفا و انبیاء وقتی دیده اند که از این راه نمیتوانند حالات خود را بیان کنند، از راه دیگری که آنها را به نیمه راه غرض خودشان میرساند استفاده کرده اند. عارف میگوید: "این حالی که در درونم مییابم با چه حالی که مردم مییابند نزدیکترین قرابت را دارد؟ لغتی که مردم برای آن حال بکار میبرند را من برای این حال خود بکار میبرم". لذا میگوید: "هنگامی که با خدا مواجه میشوم، مست میشوم".این "سُکر" حالتی است که عارف و غیرعارف میبیند. عارف میبیند آن حالی که در تجربه عرفانی مییابد با حالت "مستیِ" مردم عادی نزدیکتر است و لذا حال خود را "سُکر" مینامد. و برای همین است که گاهی ما ظنّ قوی داریم بر اینکه "عرفا همه یک چیز را میخواهند بگویند" ولی از الفاظ مختلف استفاده میکنند. عرفای ما از لفظ "مستی"، عرفای هند از لفظ "بیخودی"، عرفای مسیحی از لفظ "بیهوشی" و عرفای بودایی از لفظ "خودفراموشی" استفاده میکنند.
🔹کسانی که در فلسفه عرفان کار میکنند گفته اند:«ما همه ظن قوی داریم که همه عرفا از یک حالِ واحد سخن میگویند ولی با این همه، هر عالمی در زبانِ خودش یک "لغت" را گویاتر برای حالِ خود یافته است و لذا از الفاظ متفاوت استفاده کرده اند.»این راه است که در ادبیات عرفانی سخن از "می"، "معشوق" لب"، "خال"، "گیسو" و ... میآید.
🔹درواقع برای کسی که بالاخره میخواهد حرف بزند، چاره ای نیست جز استفاده از این زبان، مگر اینکه کسی بگوید: "اگر نمیخواهی حرف بزنی سکوت کن". اما کسانی که دیده اند "یک انگیزه ای، دائم آنها را وادار به سخن گفتن میکند" ناچارند از این الفاظ که نزدیکترین الفاظ برای بیانِ مقصود گوینده هستند، استفاده کنند.
🔹 یکی از فیلسوفان غربی در کتاب نقدی بر فلسفه و دین، به بحث پیامبران میپردازد و این مشکل را بیان میکند و بعد میگوید: "مثال ساده اش در بین خود ما هست" و با یک نمایشنامه چهارپنج صفحه ای بین یک برادر جوان که عاشق شده و برادر چهار پنج ساله ای که از عشق چیزی نمیفهمد،این مسئله را نشان میدهد.
🔹مثلاً برادر بزرگتر میگوید: "عشق شیرین است" و برادر کوچکتر میگوید: "یعنی مثل شکلات؟".بعد برادر بزرگتر میگوید: "عشق یک حالی است که آدم خوابش نمیبرد"، برادر کوچکتر میگوید: "پس مادربزرگ هم عاشق است که شب خوابش نمیبرد، او میگوید که من هم چون رماتیسم دارم هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم."
برادر بزرگتر میگوید: "عشق یک حالی است که آدم نمیتواند غذا بخورد، یا حال و حوصله دیگران را ندارد"، برادر کوچکتر میگوید: "مثل حال خواهرم که حال و حوصله مرا دیروز نداشت". برادر بزرگتر میگوید: "نه، هرکه حوصله اش سر رفته که عاشق نشده" و ...». آخرِ سر برادر کوچکتر میگوید: "ما حرفهای تو را نمیفهمیم ".
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مقام زن از نگاه ارزشمنده مولانای جان
گفت معشوقٖے به عاشق ڪاے فتے
تو به غربت دیدهاے بـس شهرها
پس ڪدامین شهر ز آنها خوشترست
گفت آن شهرے ڪه در وے دلبرست
#مولانا
تو به غربت دیدهاے بـس شهرها
پس ڪدامین شهر ز آنها خوشترست
گفت آن شهرے ڪه در وے دلبرست
#مولانا
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟
من هیچ نمیگویم، آخر تو روا داری؟
صحرا همه دریا شد از آب عقیقِ تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟
#صائب_تبریزی
من هیچ نمیگویم، آخر تو روا داری؟
صحرا همه دریا شد از آب عقیقِ تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟
#صائب_تبریزی
مرا تو راحت جانی و من تو را نگران
گناه کیست که من با توام تو با دگران
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن است
جهنّم است بهشتی که نیستی تو در آن
به جستجوی تو در چشم خلق خیره شدم
غریبه اند برایم تمام رهگذران
نهان چگونه نگه دارمت ز چشم رقیب
چقدر راهزن اینجاست بین همسفران
عجب زعشق که هرکس حکایتی دارد
از این گدازهی آتش فشان در فوران
خموش باش که با دیگران نمی گویند
رموز تجربه وحی را پیامبران
#فاضل_نظری
کتاب #اکنون
گناه کیست که من با توام تو با دگران
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن است
جهنّم است بهشتی که نیستی تو در آن
به جستجوی تو در چشم خلق خیره شدم
غریبه اند برایم تمام رهگذران
نهان چگونه نگه دارمت ز چشم رقیب
چقدر راهزن اینجاست بین همسفران
عجب زعشق که هرکس حکایتی دارد
از این گدازهی آتش فشان در فوران
خموش باش که با دیگران نمی گویند
رموز تجربه وحی را پیامبران
#فاضل_نظری
کتاب #اکنون
زورقی دارم بهغارترفته طوفان یأس
جز کنار الفتآغوشش دگر ساحل کجاست؟
تا به کی تهمتنصیب داغ حرمان زیستن؟
آن شررخویی که میزد آتشم در دل کجاست؟
بیدل_دهلوی
جز کنار الفتآغوشش دگر ساحل کجاست؟
تا به کی تهمتنصیب داغ حرمان زیستن؟
آن شررخویی که میزد آتشم در دل کجاست؟
بیدل_دهلوی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
صدا، ساز و آواز #استادابوالحسن_خان_صبا
ترکیبی از صدا،ساز و آواز #استادصبا را با هم بشنویم و یاد و نامش را گرامی بداریم. ایشان ترانه ای بختیاری را به زیبایی تمام اجرا کرده اند.
ای، چی کبوتر چهی، تیر خرده به بالم
بلینم سر کله تا هی بنالم
تو به دیر و مو به دیر کُه وسته میونه
ای خدا طاقت بده عزیز دل هر دومونه...
ترکیبی از صدا،ساز و آواز #استادصبا را با هم بشنویم و یاد و نامش را گرامی بداریم. ایشان ترانه ای بختیاری را به زیبایی تمام اجرا کرده اند.
ای، چی کبوتر چهی، تیر خرده به بالم
بلینم سر کله تا هی بنالم
تو به دیر و مو به دیر کُه وسته میونه
ای خدا طاقت بده عزیز دل هر دومونه...