حق تعالی کریم است و خلایق را برای آن آفرید که او را بشناسند و بدانند و ببینند.
اینکه روی نمی نمایداز بخل نیست بلکه از غایت کرم است،زیراخلق تاب دیدارآفتاب او را ندارند.!
اگر بی حجاب روی نماید، در حال بسوزند!!!. پس نور خود را اندک اندک بواسطه ها برساند تا از آن منتفع شوند و قدرت گیرند؛
چنانکه مادر طعام و نان میخورد تا در او شیر میشود و در صورت ِ شیر ، نان و گوشت را به طفل خود می خوراند. اگر عین نان و گوشت را در دهان او کند و بخوراند، طفل در حال بمیرد.
همچنانکه آدمی لذت گیرد از آتش، بواسطه حمام و آب گرم . لیکن اگر در عین آتش رود سوخته شود.
"مرغ سمندری باید که در عین آتش در آید،
و آن ولی خداست" !
ولد نامه
سلطان ولد
اینکه روی نمی نمایداز بخل نیست بلکه از غایت کرم است،زیراخلق تاب دیدارآفتاب او را ندارند.!
اگر بی حجاب روی نماید، در حال بسوزند!!!. پس نور خود را اندک اندک بواسطه ها برساند تا از آن منتفع شوند و قدرت گیرند؛
چنانکه مادر طعام و نان میخورد تا در او شیر میشود و در صورت ِ شیر ، نان و گوشت را به طفل خود می خوراند. اگر عین نان و گوشت را در دهان او کند و بخوراند، طفل در حال بمیرد.
همچنانکه آدمی لذت گیرد از آتش، بواسطه حمام و آب گرم . لیکن اگر در عین آتش رود سوخته شود.
"مرغ سمندری باید که در عین آتش در آید،
و آن ولی خداست" !
ولد نامه
سلطان ولد
در بیان آن که وجود دو قسم است
ای درویش تو مگر هرگز خواب نکرده ای و در خواب این چنين چیزها ندیده ئی؟ درخواب یکی را می زنند و آن کس در رنج و زحمت است؛ و یکی را مینوازند و آن کس در آسایش و راحت است؛ و یکی را می کشند و یکی را بر تخت پادشاهی مینشانند و مانند این و ترا هیچ شک نیست که در خواب این خیال و نمایش است، و با وجود آن که خیال و نمایش است، بعضی در رنج و زحمت اند و بعضی در راحت و آسایش و بعضی حاکم اند وبعضی محکوم عالم را نیز هم چنين میدان که اگرچه بعضی در رنج و زحمت اند، و بعضی در لذّت و راحتاند، و بعضی حاکم و بعضی محکوم اند، اماّ جمله خیال و نمایش است، و جمله در خواباند « العالم کلهّ خیال فی خیال و منام فی منام و خواب میبینند در بیان رسیدن بحقیقت...
انسان کامل،عزیزالدین نسفی
ای درویش تو مگر هرگز خواب نکرده ای و در خواب این چنين چیزها ندیده ئی؟ درخواب یکی را می زنند و آن کس در رنج و زحمت است؛ و یکی را مینوازند و آن کس در آسایش و راحت است؛ و یکی را می کشند و یکی را بر تخت پادشاهی مینشانند و مانند این و ترا هیچ شک نیست که در خواب این خیال و نمایش است، و با وجود آن که خیال و نمایش است، بعضی در رنج و زحمت اند و بعضی در راحت و آسایش و بعضی حاکم اند وبعضی محکوم عالم را نیز هم چنين میدان که اگرچه بعضی در رنج و زحمت اند، و بعضی در لذّت و راحتاند، و بعضی حاکم و بعضی محکوم اند، اماّ جمله خیال و نمایش است، و جمله در خواباند « العالم کلهّ خیال فی خیال و منام فی منام و خواب میبینند در بیان رسیدن بحقیقت...
انسان کامل،عزیزالدین نسفی
مولانا یكی از اصحاب را غمناک دید
فرمود: همه دلتنگی از دلبستگی بر این عالم است.
هر دمی كه آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگ كه بنگری و هر مزه ای كه بچشی این را بدانی كه به آن نمانی و جای دیگر باید روی، هیچ دلتنگ نباشی.
تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن
به دَمی یا دِرَمی یا قَدمی یا قلمی
نفحات الانس_عبدالرحمن جامی
مولانا یكی از اصحاب را غمناک دید
فرمود: همه دلتنگی از دلبستگی بر این عالم است.
هر دمی كه آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگ كه بنگری و هر مزه ای كه بچشی این را بدانی كه به آن نمانی و جای دیگر باید روی، هیچ دلتنگ نباشی.
تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن
به دَمی یا دِرَمی یا قَدمی یا قلمی
نفحات الانس_عبدالرحمن جامی
راهیست راهِ عشق که
هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان
بسپارند چاره نیست
هر گه که دلْ به عشق
دهی خوش دَمی بُوَد
در کارِ خیر، حاجتِ
هیچ استخاره نیست
ما را ز منعِ عقل
مترسان و مَی بیار
کآن شحنه در ولایتِ
ما هیچ کاره نیست
از چشمِ خود بپرس
که ما را که میکُشد؟
جانا، گناهِ طالع و
جُرمِ ستاره نیست
او را به چشمِ پاک
توان دید چون هلال
هر دیده جایِ جلوۀ
آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقۀ
رندی، که این نشان
چون راهِ گنج بر همه
کس آشکاره نیست
نگْرفت در تو گریۀ
حافظ به هیچ رو
حیرانِ آن دلم که کم
از سنگِ خاره نیست
حــافــظ
هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان
بسپارند چاره نیست
هر گه که دلْ به عشق
دهی خوش دَمی بُوَد
در کارِ خیر، حاجتِ
هیچ استخاره نیست
ما را ز منعِ عقل
مترسان و مَی بیار
کآن شحنه در ولایتِ
ما هیچ کاره نیست
از چشمِ خود بپرس
که ما را که میکُشد؟
جانا، گناهِ طالع و
جُرمِ ستاره نیست
او را به چشمِ پاک
توان دید چون هلال
هر دیده جایِ جلوۀ
آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقۀ
رندی، که این نشان
چون راهِ گنج بر همه
کس آشکاره نیست
نگْرفت در تو گریۀ
حافظ به هیچ رو
حیرانِ آن دلم که کم
از سنگِ خاره نیست
حــافــظ
عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست
در پیش عنایت تو یک برگ گیاست
هر چند گناه ماست کشتی کشتی
غم نیست که رحمت تو دریا دریاست
ابوسعید_ابوالخیر
در پیش عنایت تو یک برگ گیاست
هر چند گناه ماست کشتی کشتی
غم نیست که رحمت تو دریا دریاست
ابوسعید_ابوالخیر
ﺁﺩﻣﻴﺰﺍﺩﺳﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﻕ ﻛﻨﺪ
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫی ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻛﻨﺪ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻠﻮﺕ ﻛﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ بیﻛﺲ ﺑﻮﺩﻧﺶ
هی ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻟﻖ ﻛﻨﺪ
ﻣﻦ ﺷﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﻛﻪ ﺣﻴﻒ
ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﺕ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻜﺮﺭ ﻣﻐﺮﺏ ﻭ ﻣﺸﺮﻕ ﻛﻨﺪ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ ﺩﻟﺒﺮﻱ ﻛﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ
ﺟﺮﺍﺕ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻖ ﻛﻨﺪ
ﺣﺪ ﺑﻲ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻦ ﺑﺮﻭ
ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﻛﻨﺪ
ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻨﺞ ﺩﻧﺠﻲ ﺭﺍ ﺷﺒﻲ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻢ
ﺁﺩﻣﻴﺰﺍﺩﺳﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﻕ ﻛﻨد
#اقبالی
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫی ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻛﻨﺪ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻠﻮﺕ ﻛﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ بیﻛﺲ ﺑﻮﺩﻧﺶ
هی ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻟﻖ ﻛﻨﺪ
ﻣﻦ ﺷﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﻛﻪ ﺣﻴﻒ
ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﺕ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻜﺮﺭ ﻣﻐﺮﺏ ﻭ ﻣﺸﺮﻕ ﻛﻨﺪ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ ﺩﻟﺒﺮﻱ ﻛﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ
ﺟﺮﺍﺕ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻖ ﻛﻨﺪ
ﺣﺪ ﺑﻲ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻦ ﺑﺮﻭ
ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﻛﻨﺪ
ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻨﺞ ﺩﻧﺠﻲ ﺭﺍ ﺷﺒﻲ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻢ
ﺁﺩﻣﻴﺰﺍﺩﺳﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﻕ ﻛﻨد
#اقبالی
#مولوی، دیوان شمس
#غزل شماره ۱۶۶۵
عاشقی بر من، پریشانت کنم
کم عمارت کن، که ویرانت کنم
در اصل ما عاشق کی هستیم؟ عاشق خدا. چرا؟ ما از جنس او هستیم، در واقع عاشق خودمان هستیم، عاشق اصل خودمان هستیم.
یعنی ذات زندگی عاشق خودش است، ذات زندگی عاشق تصویر نیست. ذات خدا فقط عاشق خودش است. و ما او هستیم.
زندگی می گوید تو به من عاشقی، پس جای دیگر عمارتی برپا نکن.
منظور این نیست که با خشت و آجر و در بیرون خانه درست نکنیم، منظور چیدمان من ذهنی است و افکاری که زنجیر وار ، در دلمان دنبال میکنیم و مثل خشت یکی یکی روی هم میچینیم، و با آن هم هویت هم میشیم. و خوشحال میشیم و فکر میکنیم آباد کردیم، ولی این غلط اندر غلط، اندر غلط است، و پایه و بنیاد ندارد،، و برای همین دچار ترس میشویم که مبادا این بنا فرو بریزه، و حتما هم توسط خدا و زندگی ویران خواهد شد.
تا به او و در حقیقت به خودمان برگردیم.
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
اگر دو صد هزار تا خانه بسازی مثل زنبور و این خانه ها همان صندوق های ذهنی هستند، پهلوی هم بچینی. و نام گذاری کنیم، مثلا فرزند یا همسر و مقام مان را ، به چشم عمارت ببینیم و با آن هم هویت بشیم.
و از این خانه به آن خانه، و یا به قول استاد از صندوقی به صندوق دیگر من ذهنی بریم همه این ها رو خداوند یا زندگی ، یکی یکی ویران میکنه. و مثل مگس که فقط وز وز میکند و خانه ای ندارد،
بی خانمان میکنه ما رو.
نتیجه ای که از این بیت گرفته میشه، این هست که با من ذهنی دز دلمان گاخ و عمارت نسازیم، و با آنچه که آفل است ، هم هویت نشیم،، چون خداوند عاشق به ذات خویش، هر وابستگی دیگری رو از ما میگیره و ویرانش می کند، و این کاررا میکند که ما خدا محور بشیم و نه خود محور.
#غزل شماره ۱۶۶۵
عاشقی بر من، پریشانت کنم
کم عمارت کن، که ویرانت کنم
در اصل ما عاشق کی هستیم؟ عاشق خدا. چرا؟ ما از جنس او هستیم، در واقع عاشق خودمان هستیم، عاشق اصل خودمان هستیم.
یعنی ذات زندگی عاشق خودش است، ذات زندگی عاشق تصویر نیست. ذات خدا فقط عاشق خودش است. و ما او هستیم.
زندگی می گوید تو به من عاشقی، پس جای دیگر عمارتی برپا نکن.
منظور این نیست که با خشت و آجر و در بیرون خانه درست نکنیم، منظور چیدمان من ذهنی است و افکاری که زنجیر وار ، در دلمان دنبال میکنیم و مثل خشت یکی یکی روی هم میچینیم، و با آن هم هویت هم میشیم. و خوشحال میشیم و فکر میکنیم آباد کردیم، ولی این غلط اندر غلط، اندر غلط است، و پایه و بنیاد ندارد،، و برای همین دچار ترس میشویم که مبادا این بنا فرو بریزه، و حتما هم توسط خدا و زندگی ویران خواهد شد.
تا به او و در حقیقت به خودمان برگردیم.
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
اگر دو صد هزار تا خانه بسازی مثل زنبور و این خانه ها همان صندوق های ذهنی هستند، پهلوی هم بچینی. و نام گذاری کنیم، مثلا فرزند یا همسر و مقام مان را ، به چشم عمارت ببینیم و با آن هم هویت بشیم.
و از این خانه به آن خانه، و یا به قول استاد از صندوقی به صندوق دیگر من ذهنی بریم همه این ها رو خداوند یا زندگی ، یکی یکی ویران میکنه. و مثل مگس که فقط وز وز میکند و خانه ای ندارد،
بی خانمان میکنه ما رو.
نتیجه ای که از این بیت گرفته میشه، این هست که با من ذهنی دز دلمان گاخ و عمارت نسازیم، و با آنچه که آفل است ، هم هویت نشیم،، چون خداوند عاشق به ذات خویش، هر وابستگی دیگری رو از ما میگیره و ویرانش می کند، و این کاررا میکند که ما خدا محور بشیم و نه خود محور.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت بزرگان
#بایزید_بسطامی
#طاووس عارفان
#بايزيد_بسطامي
، يك شب در خلوت خانه ي مكاشفات،
كمند شوق را بر كنگره ي كبرياي او در انداخت
و آتش عشق را در نهاد خود برافروخته
و زبان را از درِ عجز و درماندگي بگشاد و گفت:
«بارالها، تا كِي در آتش هجران تو سوزم؟
كِي مرا شربت وصال دهي؟»
به سِـرّش ندا آمد كه بايزيد، هنوز توييِ تو همراه توست.
اگر خواهي كه به ما رسي، خود را بگذار و درآي
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی
هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
#بایزید_بسطامی
#طاووس عارفان
#بايزيد_بسطامي
، يك شب در خلوت خانه ي مكاشفات،
كمند شوق را بر كنگره ي كبرياي او در انداخت
و آتش عشق را در نهاد خود برافروخته
و زبان را از درِ عجز و درماندگي بگشاد و گفت:
«بارالها، تا كِي در آتش هجران تو سوزم؟
كِي مرا شربت وصال دهي؟»
به سِـرّش ندا آمد كه بايزيد، هنوز توييِ تو همراه توست.
اگر خواهي كه به ما رسي، خود را بگذار و درآي
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی
هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
هر ڪه چیزے دوست دارد جان و دل بر وے گمارد
هر ڪه محرابش تو باشے سر ز خلوت برنیارد
روزے اندر خاڪت افتم ور به بادم میرود سر
ڪان ڪه در پاے تو میرد جان به شیرینے سپارد
من نه آن صورت پرستم ڪز تمناے تو مستم
هوش من دانے ڪه بردست آن ڪه صورت مینگارد
عمر گویندم ڪه ضایع میڪنے با خوبرویان
وان ڪه منظورے ندارد عمر ضایع میگذارد
هر ڪه میورزد درختے در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بڪارد
عشق و مستورے نباشد پاے گو در دامن آور
ڪز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد ڪز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم ڪه روزے سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهے گفت سعدے طیبات آخر ندارد
سعدے
هر ڪه محرابش تو باشے سر ز خلوت برنیارد
روزے اندر خاڪت افتم ور به بادم میرود سر
ڪان ڪه در پاے تو میرد جان به شیرینے سپارد
من نه آن صورت پرستم ڪز تمناے تو مستم
هوش من دانے ڪه بردست آن ڪه صورت مینگارد
عمر گویندم ڪه ضایع میڪنے با خوبرویان
وان ڪه منظورے ندارد عمر ضایع میگذارد
هر ڪه میورزد درختے در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بڪارد
عشق و مستورے نباشد پاے گو در دامن آور
ڪز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد ڪز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم ڪه روزے سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهے گفت سعدے طیبات آخر ندارد
سعدے
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
مولانا
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
مولانا