معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چه پریشانم از این فڪر پریشان شب و روز

ڪه شب و روز ڪجایے
و ڪجاے تو ڪجاست؟





#هوشنگ ابتهاج
طعنهٔ خلق و جفاے فلک و جور رقیب
همه هیچند
اگر یار موافق باشد


#شوریده_شیرازے
#مولانا

سایه‌ها را بنواز و
مبر از گوهر خویش
سایه‌ها را همه پنهان کن و
فانی در نور
هر که عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد!....
دریغا عشق ' فرض راه است همه کس را.
دریغا اگر عشقِ خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات تو را حاصل شود...!
دریغا از عشق چه توان گفت و از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد ؟؟؟
در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند.!
عشق آتش است هر جا که باشد جز او رخت دیگری ننهد. هر جا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند...!!!!!!!


#عین_القضات_همدانی_تمهیدات
#هر_که_عشق_پنهان_دارد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا 🙏

همه دلخوشیم ازسیاهی شب؛

درآغوش کشیدن خیال توست،

در خلوتی که

هيچ کس، تو را ازمن نمیگیرد

میدانی

شیرین ترین رویاهایم

به نام نامی تو کلیدمی خورند؛

خدا🙏

شب بخیر امن ترین آغوش دنیا 🙏

انسان های خوب

همچو انعکاس ماه درزُلال آبِ🌙

برکه اند

لمس شدنی نیستند

امازیبایی بخشِ ظلمت شب اند

#شبتون_لبریز_از_نور
چون تو با مایی نباشد هیچ غم ...

#مولانا

به نام خدای همه
#یک حبه نور

" یا مَنْ لا یَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْع "
طوری به حرف هات گوش میده
که انگار فقط تو بنده اشی . !
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روز دیگری آغاز شد
ساعت دلت را بر روی
شادی تنظیم کن
تا با هر تیک تاکش لبخند بزنی
و به یاد داشته باش
شادی بزرگترین
هدیه امروزت است

‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
در فلسفه خیّامِ دگر باید بود

رُک در پیِ دادنِ نظر باید بود

از گفتنِ سودِ خلقتِ دهر به چیست

پرسشگرِ رازِ دادگر باید بود

رباعی ازحسن قربانی گل(داریوش)
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت


#حافظ
شاهی‌طلبی برو گدای همه باش
بیگانه زخویش و آشنای همه باش

خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گیر و خاک پای همه باش


#ابوسعید_ابوالخیر
از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند

عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند

#عطار
الهی، اگر من بنده نیستم، تو که مولای من هستی.

علامه حسن زاده
مناجات
هر اعتقاد که تو را گرم کرد ،
آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد ، از آن دور باش .

مرد آن باشد ،
که در ناخوشی خوش باشد ،
در غم ، شاد باشد .

زیرا که داند که آن مُراد ،
در بی مُرادی در پیچیده است .

در آن بی مُرادی ، امیدِ مُراد است .
و در آن مُراد ، غصهٔ رسیدن بی مُرادی .

مرد آن است ،
که همه را در سرِ خود کند ،
که کمال او آن است ، وآنگه بزرگ شود .

حضرت شمس
تا شدم حلقه به گوش در میخانه‌ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک‌بادم

-حافظ

شاید آن امانتی که به نام آدمی زدند، امانتِ اندوه بود. آسمان‌ها اندوهی ندارند. زمین و کوه‌ها هم. قرعه‌ی قسمت چنین بود که آدمی حامل امانت اندوه باشد. حافظ چه نیکو گفته است:

دیگران قرعه‌ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده‌ی ما بود که هم بر غم زد

دوست داشتن، با اندوه سرشته است. اندوه، بهایی است که در برابر دوست داشتن می‌پردازیم. و تنها دست‌های شفابخشِ مرگ است که ما را از سنگینی اندوه‌مان می‌رهاند. مولانا که می‌گفت: «دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد»، شاید نظر به همین درد داشت. دردِ دلتنگی تنها با مرگ به پایان می‌رسد؛ اما آنکه به ارزش محبت واقف باشد، به تسکین درد خویش نمی‌شتابد و تا لحظه‌ی آخر، به زیستن، به زیستنِ آغشته به اندوه و دلتنگی ادامه می‌دهد. به زیستن با خاری در دل و زخمی در استخوان.

از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم

مولانا
برخیزکه جان است وجهان است وجوانی
خورشیـد بـرآمـد بنگر نـور فشانی
هر سـوی نشـانی است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بی‌دل به نشانی

مولانا
غزل شماره ۵۸


رَسید آن شَهْ، رَسید آن شَهْ، بیارایید ایوان را
فروبُرّید ساعِدها، برایِ خوبِ کَنْعان را

چو آمد جانِ جان ِجانْ، نَشایَد بُرد نامِ جان
به پیشَش جان چه کار آید، مَگَر از بَهرِ قُربان را

بُدَم بی‌عشقْ گُمراهی، دَرآمَد عشقْ ناگاهی
بُدَم کوهی، شُدم کاهی، برایِ اسبِ سُلطان را

اگر تُرک است و تاجیک است، بدو این بَنده نزدیک است
چو جان با تَن، ولیکِن تَن نبیند هیچ مَر جان را

هَلا یاران که بَخت آمد، گَهِ ایثارِ رَخْت آمد
سُلَیمانی به تَخت آمد، برایِ عَزلِ شیطان را

بِجَه از جا چه می‌پایی، چرا بی دست و بی پایی؟
نمی‌دانی زِ هُدهُد جو، رَهِ قَصرِ سُلَیمان را

بِکُن آن جا مُناجاتَت، بگو اسرار و حاجاتَت
سُلَیمان خود هَمی‌داند، زبانِ جُمله مُرغان را

سُخَن بادست ای بَنده، کُنَد دل را پَراکَنده
وَلیکِن اوش فرماید، که: گِردْ آوَر پَریشان را
تا در ره پیری به چه آئین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایّام شبابت

حافظ
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۲۹۳۷


از بهر مرغ خانه چون خانه‌ای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی

آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی

رطل گران شه را این مرغ برنتابد
بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی

از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم از نکته ی مجازی

من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی

تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی

شد پرده‌ام دریده تا پرده‌ها بسوزم
از آتشی که خیزد در پرده ی حجازی

چون عشق او بغرد وین پرده‌ها بدرد
با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
تا زمانیكه شخصيت ساختگی خود را رها نكنیم، نمی توانیم فرديت خود را باز يابیم.

فرديت را هستی به ما می بخشد، اما
شخصيت توسط جامعه به ما تحميل ميشود.

شخصيت، مناسب جامعه است.
جامعه نميتواند فرديت را تحمل كند، زيرا فرديت هرگز مانند گوسفند تبعيت نميكند.

فرديت خاص شيران است و شيرها همواره تنها حركت ميكنند.

این گوسفندان هستند که هميشه با گله حرکت ميكنند، زیرا امنیت شان را درون گله می بینند.

انسانها شير به دنيا می آیند یعنی آزاد ولی جامعه آنها را شرطی کرده و ذهنشان را به صورت یک گوسفند برنامه ريزی ميكند، چرا که جامعه برده می خواهد، نه انسانهای آزاد.

صاحبان منافع، اطاعت ميخواهند.

#اشو