لیلی به کرشمه، زلف بر دوش
مجنون به وفاش، حلقه در گوش
لیلی سرِ زلف شانه می کرد
مجنون دُرِ اشک دانه می کرد
#نظامی_گنجوی
لیلی به کرشمه، زلف بر دوش
مجنون به وفاش، حلقه در گوش
لیلی سرِ زلف شانه می کرد
مجنون دُرِ اشک دانه می کرد
#نظامی_گنجوی
کانال تلگرامیsmsu43@
علیرضا افتخاری - ای ساقی
علیرضا افتخاری
ای ساقی
بده ساقی از آن باده که در خانه نهفتی
از آن می که ز هر عاقل و فرزانه نهفتی
گشوده شد در رحمت حق در نگشایی
پری را ز چرا در شیشه غریبانه نهاشتی
گرفتارعالمی را نور هستی دمیده در رگ جان شور مستی
برآور دست و غوغایی به پا کن مگر با عاشقان پیمان نبستی
بی خبر ز داغ دلم گل نموده باغ دلم ساقیا چراغ دلم روشن کن
می دمد فروغ سحر خیز با نشاط دگر شور و شوق می بنگر گلشن کن
غم فشرده نای مرا نشنوی صدای مرا
دست من به دامن تو زمانه بسته پای مرا ای ساقی
برآور دست و غوغایی به پا کن مگر با عاشقان پیمان نبستی
ای ساقی
بده ساقی از آن باده که در خانه نهفتی
از آن می که ز هر عاقل و فرزانه نهفتی
گشوده شد در رحمت حق در نگشایی
پری را ز چرا در شیشه غریبانه نهاشتی
گرفتارعالمی را نور هستی دمیده در رگ جان شور مستی
برآور دست و غوغایی به پا کن مگر با عاشقان پیمان نبستی
بی خبر ز داغ دلم گل نموده باغ دلم ساقیا چراغ دلم روشن کن
می دمد فروغ سحر خیز با نشاط دگر شور و شوق می بنگر گلشن کن
غم فشرده نای مرا نشنوی صدای مرا
دست من به دامن تو زمانه بسته پای مرا ای ساقی
برآور دست و غوغایی به پا کن مگر با عاشقان پیمان نبستی
تا بود عشق تو بود من عاشق تو بودم
من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم
گم گشته بودم از خود در گوشهٔ خرابات
عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم
از عشق چشم مستت جام شراب خوردم
دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم
کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی
گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم
در دیده های خوبان حسن رخ تو دیدم
وز گفتهٔ لطیفان آواز تو شنودم
از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید
این هر دو آزموده بسیار آزمودم
سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده
تا رنگ زنگ هستی از آئینه زدودم
#شاه_نعمت_الله_ولی
من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم
گم گشته بودم از خود در گوشهٔ خرابات
عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم
از عشق چشم مستت جام شراب خوردم
دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم
کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی
گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم
در دیده های خوبان حسن رخ تو دیدم
وز گفتهٔ لطیفان آواز تو شنودم
از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید
این هر دو آزموده بسیار آزمودم
سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده
تا رنگ زنگ هستی از آئینه زدودم
#شاه_نعمت_الله_ولی
جهان ز جنسِ اثرهای این و آن خالیست
به هرزه، وهم، مچینید کاین دکان خالیست
گرفته است حوادث، جهاتِ امکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
#بیدل_دهلوی
به هرزه، وهم، مچینید کاین دکان خالیست
گرفته است حوادث، جهاتِ امکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
#بیدل_دهلوی
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکر تیغ تو، یا رب چه سان برون آید
دهان زخم اسیری که از زبان خالیست
#بیدل_دهلوی
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکر تیغ تو، یا رب چه سان برون آید
دهان زخم اسیری که از زبان خالیست
#بیدل_دهلوی
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چو چشمِ آینه، آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستین کریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا و چه خاک
که از حقیقت بینش چو سرمهدان خالیست
#بیدل_دهلوی
چو چشمِ آینه، آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستین کریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا و چه خاک
که از حقیقت بینش چو سرمهدان خالیست
#بیدل_دهلوی
کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتاز که میدان امتحان خالیست
فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
هزار کیسه در این بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر ز یأس، کمر بر شکست موج نبست
دلیکه پر شود از خود، ز دشمنان خالیست
#بیدل_دهلوی
تو هم بتاز که میدان امتحان خالیست
فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
هزار کیسه در این بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر ز یأس، کمر بر شکست موج نبست
دلیکه پر شود از خود، ز دشمنان خالیست
#بیدل_دهلوی
به جیبِ تست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش کجا میروی؟ جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا، بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
#بیدل_دهلوی
برون ز خویش کجا میروی؟ جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا، بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
#بیدل_دهلوی
باز گردد عاقبت این در بلی
رو نماید یار سیمین بر بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر بلی
#مولانای_جان
رو نماید یار سیمین بر بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر بلی
#مولانای_جان
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر بلی
جمله خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر بلی
#مولانای_جان
وارهد عیسی جان زین خر بلی
جمله خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر بلی
#مولانای_جان
نقشی دگر
معرفت در دل است
شهادت بر زبان است
و خدمت بر اندام است...
از دل، شناخت و شفقت بر خلق...
از زبان، ذکر و خوش زبانی به خلق...
از اندام، پرستش و یاری دادن به خلق...
شمس_ تبریزی
معرفت در دل است
شهادت بر زبان است
و خدمت بر اندام است...
از دل، شناخت و شفقت بر خلق...
از زبان، ذکر و خوش زبانی به خلق...
از اندام، پرستش و یاری دادن به خلق...
شمس_ تبریزی
ﺍﯼ ﺗﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭘﺎﯼ ﺩﻝ ﻭﯼ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ
ﺩﺍﻣﻦ ﺯ ﺩﻝ ﺍﻧﺪﺭﻣﮑﺶ ﺗﺎ ﺗﻦ ﺭﺳﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺩﻝ
ﺍﯼ ﮔﻮﻫﺮ ﺩﺭﻳﺎﯼ ﺩﻝ ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﻝ
ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺗﻮ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺩﻝ ﺧﺮﻡ ﺯ ﺗﻮ ﺍﻳﺎﻡ ﺩﻝ
#حضرت_مولانا
ﺩﺍﻣﻦ ﺯ ﺩﻝ ﺍﻧﺪﺭﻣﮑﺶ ﺗﺎ ﺗﻦ ﺭﺳﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺩﻝ
ﺍﯼ ﮔﻮﻫﺮ ﺩﺭﻳﺎﯼ ﺩﻝ ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﻝ
ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺗﻮ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺩﻝ ﺧﺮﻡ ﺯ ﺗﻮ ﺍﻳﺎﻡ ﺩﻝ
#حضرت_مولانا
ناخودآگاهی
انسان معمولا نا خودآگاه است. فقط بخشي اندك از وجود او خودآگاه است، بخشي بسيار بسيار اندك.
تو هر لحظه ممكن است با بروز حادثه اي كوچك، ناخودآگاه شوي.
كافيست كسي پا روي كفشت بگذارد تا ناخودآگاه شوي. كافيست كسي به تو تنه بزند يا كسي به تو توهين كند و با خشم به تو نگاه كند تا ناخودآگاه شوي. كافيست زني زيبا از كنارت بگذرد تا...
خودآگاهي تو چندان زياد نيست.
پديده اي بسيار سطحي است.
تودرون خود قاره پهناور ناخودآگاهي را داري كه بايد دگرگونش كني. آنگاه كه همه وجود تو خود آگاه شود، آنگاه كه هیچ چيز نتواند تو را نا خود آگاه كند و حتي درخواب عميق نيز خود آگاهي تو در صحنه باقي بماند، به خانه مي رسي.
اگر تو بيدار شوي به خانه مي رسي. اما اگر بيدار نشوي، در سر گرداني به همه جا سر مي زني مگر به خانه.
اشو
انسان معمولا نا خودآگاه است. فقط بخشي اندك از وجود او خودآگاه است، بخشي بسيار بسيار اندك.
تو هر لحظه ممكن است با بروز حادثه اي كوچك، ناخودآگاه شوي.
كافيست كسي پا روي كفشت بگذارد تا ناخودآگاه شوي. كافيست كسي به تو تنه بزند يا كسي به تو توهين كند و با خشم به تو نگاه كند تا ناخودآگاه شوي. كافيست زني زيبا از كنارت بگذرد تا...
خودآگاهي تو چندان زياد نيست.
پديده اي بسيار سطحي است.
تودرون خود قاره پهناور ناخودآگاهي را داري كه بايد دگرگونش كني. آنگاه كه همه وجود تو خود آگاه شود، آنگاه كه هیچ چيز نتواند تو را نا خود آگاه كند و حتي درخواب عميق نيز خود آگاهي تو در صحنه باقي بماند، به خانه مي رسي.
اگر تو بيدار شوي به خانه مي رسي. اما اگر بيدار نشوي، در سر گرداني به همه جا سر مي زني مگر به خانه.
اشو
مردی زاهدی را پرسید: تقوی را بهرمن وصف کن. گفت: اگر به سرزمینی پرخار گام نهی چگونه رفتار کنی؟ گفت: پرهیز و حذر کنم. گفت: در دنیا نیز چنین کن.، تقوی همین است.
کشکول «شیخ بهایی»
کشکول «شیخ بهایی»
رخسارهات تازه گل گلشن روح
نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد
از سایهٔ خار دیده گردد مجروح
ابوسعید
نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد
از سایهٔ خار دیده گردد مجروح
ابوسعید
اصلاحیه
"عشـق"
وسوسہ و هوس نیست
"عشـق"
معرفت و ڪمال است
عاشق آن نیست ڪہ
هردم طلب یارڪند
عاشق آن است ڪہ
دل را حرم یار ڪند
جعلی از مولانا نیست ❌❌❌❌
جدیده مولانا هرگز از ترکیبهای کلیدی این شعر
مثل
وسوسه و هوس
معرفت و کمال
عشق آن ست
یا آن نیست
طلب یار یا حرم یار
استفاده نکرده است
"عشـق"
وسوسہ و هوس نیست
"عشـق"
معرفت و ڪمال است
عاشق آن نیست ڪہ
هردم طلب یارڪند
عاشق آن است ڪہ
دل را حرم یار ڪند
جعلی از مولانا نیست ❌❌❌❌
جدیده مولانا هرگز از ترکیبهای کلیدی این شعر
مثل
وسوسه و هوس
معرفت و کمال
عشق آن ست
یا آن نیست
طلب یار یا حرم یار
استفاده نکرده است
آن مگس میشد ز بهر توشهای
دید کندوی عسل در گوشهای
شد ز شوق آن عسل دل دادهای
در خروش آمد که کو آزادهای
کز من مسکین جوی بستاند او
در درون کندوم بنشاند او
شاخ وصلم گر ببرآید چنین
منج نیکوتر بود در انگبین
کرد کارش را کسی، بیرون شوی
در درون ره دادش و بستد جوی
چون مگس را با عسل افتاد کار
پای و دستش در عسل شد استوار
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سختتر شد بند او
در خروش آمد که ما را قهر کشت
وانگبینم سختتر از زهر کشت
گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم
بوک ازین درماندگی بیرون جهم
عطار
دید کندوی عسل در گوشهای
شد ز شوق آن عسل دل دادهای
در خروش آمد که کو آزادهای
کز من مسکین جوی بستاند او
در درون کندوم بنشاند او
شاخ وصلم گر ببرآید چنین
منج نیکوتر بود در انگبین
کرد کارش را کسی، بیرون شوی
در درون ره دادش و بستد جوی
چون مگس را با عسل افتاد کار
پای و دستش در عسل شد استوار
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سختتر شد بند او
در خروش آمد که ما را قهر کشت
وانگبینم سختتر از زهر کشت
گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم
بوک ازین درماندگی بیرون جهم
عطار