هر فضیلتی حد وسط افراط و تفریط است، که هر کدام در جای خود رذیلتاند. این موضوع با بررسی فضائل گوناگون به اثبات میرسد.
شجاعت حد وسط بزدلی و بی پروایی است؛
سخاوت حد وسط تبذیر و بخل است؛
عزت نفس حد وسط خودخواهی و خاکساری است؛
نکته سنجی حد وسط لودگی و خشکی است؛
آزرم حد وسط کم رویی و دریدگی است.
اما به نظر میرسد برخی از فضائل در این دسته بندی نمیگنجد؛ مانند راستگویی.
ارسطو میگوید که این فضیلت حد وسط لاف زنی و فروتنی دروغین است، اما این گفته فقط در مورد راستگویی در مورد خویشتن صدق می کند.
من نمیدانم که راستگویی، به معنای وسیع تر کلمه، چگونه میتواند در این دسته بندی بگنجد.
تاریخ فلسفه غرب
برتراند راسل
شجاعت حد وسط بزدلی و بی پروایی است؛
سخاوت حد وسط تبذیر و بخل است؛
عزت نفس حد وسط خودخواهی و خاکساری است؛
نکته سنجی حد وسط لودگی و خشکی است؛
آزرم حد وسط کم رویی و دریدگی است.
اما به نظر میرسد برخی از فضائل در این دسته بندی نمیگنجد؛ مانند راستگویی.
ارسطو میگوید که این فضیلت حد وسط لاف زنی و فروتنی دروغین است، اما این گفته فقط در مورد راستگویی در مورد خویشتن صدق می کند.
من نمیدانم که راستگویی، به معنای وسیع تر کلمه، چگونه میتواند در این دسته بندی بگنجد.
تاریخ فلسفه غرب
برتراند راسل
مایلم برای هر قلبی بگویم
« فلوتت را بردار »
زمان با سرعت می گذرد
مراقب باش که
فرصت آواز خواندن از کف نرود
پیش از اینکه پرده پایین بیفتد
باید نوای زندگی ات را
خوانده باشی
#اوشو
« فلوتت را بردار »
زمان با سرعت می گذرد
مراقب باش که
فرصت آواز خواندن از کف نرود
پیش از اینکه پرده پایین بیفتد
باید نوای زندگی ات را
خوانده باشی
#اوشو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
#خیام
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
#خیام
Hajir_Mehr_Afrooz_Ayan_Ayan
<unknown>
صفت بشر فنا شد
صفت خدا در آمد
ره آسمان درون است
پر عشق را بجنبان
پر عشق چو قوی شد
غم نردبان نماند
هژیر مهر افروز⚘
صفت خدا در آمد
ره آسمان درون است
پر عشق را بجنبان
پر عشق چو قوی شد
غم نردبان نماند
هژیر مهر افروز⚘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
#حضرت_حافظ
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
امثال و حکم-علی اکبر دهخدا⚘
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
امثال و حکم-علی اکبر دهخدا⚘
آنجا كه دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شڪستیم
ازآتش دوزخ نهراسیم كه آن شب،
ما توبه شكستيم ولی دل نشكستيم
#مولانا⚘
آن توبه صدساله به پیمانه شڪستیم
ازآتش دوزخ نهراسیم كه آن شب،
ما توبه شكستيم ولی دل نشكستيم
#مولانا⚘
عشق را جزعشق لایق هست نیست
غیر او معشوق وعاشق هست نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست نیست
#شاه_نعمت_الله_ولی
غیر او معشوق وعاشق هست نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست نیست
#شاه_نعمت_الله_ولی
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۲۹۲۵⚘
ای دلی کز گلشکر پروردهای
ای دلی کز شیر شیران خوردهای
وی دلی کز عقل اول زادهای
خاتم از دست سلیمان بردهای
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است این چه جان آوردهای
آفتابی کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهای
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهای
این شرابی را که ساقی گشتهای
از کدام انگورها افشردهای
هم زمستان جهان را میوهای
دستگیر صد هزار افسردهای
کار زرکوبان چو زر کردی چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهای
ای دلی کز گلشکر پروردهای
ای دلی کز شیر شیران خوردهای
وی دلی کز عقل اول زادهای
خاتم از دست سلیمان بردهای
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است این چه جان آوردهای
آفتابی کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهای
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهای
این شرابی را که ساقی گشتهای
از کدام انگورها افشردهای
هم زمستان جهان را میوهای
دستگیر صد هزار افسردهای
کار زرکوبان چو زر کردی چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهای
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_ششم ) ۸۴ پشیمان شدم من ، ز کردارِ خویش ، ستانم مکافات ، ز اندازه بیش ، ۸۵ دریدم جگرگاهِ پورِ جوان ، بگریَد بر او ، چرخ ،،، تا جاودان ، ۸۶ پسر را بکُشتم به…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_هفتم )
۱۰۱
بهنزدِ هجیر آمد از دشتِ کین ،
گریبانش بگرفت و ، زد بر زمین ،
۱۰۲
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
سرش را ، همی خواست از تن بُرید ،
۱۰۳
بزرگان ، به پوزش ، فراز آمدند ،
هجیر ، از سرِ مرگ ، باز اِستَدند ،
۱۰۴
چو برگشت ازآن جایگه ، پهلوان ،
بیامد بَرِ خستهپور ، آن جوان ،
( بیامد بَرِ پورِ خستهروان ، )
۱۰۵
بزرگان برفتند با او ، بههم ،
چو طوس و ، چو گودرز و ، چون گستهم ،
۱۰۶
همه لشکر ، از بهرِ آن ارجمند ،
زبان برگشادند یکسر ، ز بند ،
۱۰۷
که درمانِ این کار ، یزدان کند ،
مگر کاین غمان ، بر تو آسان کند ،
( مگر کاین سخن ، بر تو آسان کند ، )
۱۰۸
یکی دشنه ، بگرفت رستم بهدست ،
که از تن ، بِبُرّد سرِ خویش ، پست ،
۱۰۹
بزرگان ، بِدو اندر آویختند ،
ز مژگان ، همی خونِ دل ریختند ،
( ز مژگان ، همی خون فرو ریختند ، )
۱۱۰
بِدو گفت گودرز : ، کاکنون چه سود؟ ،
گر ، از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ،
( که از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ، )
۱۱۱
تو ، بر خویشتن ، گر کنی صد گزند ،
چه آسانی آید بِدان ارجمند؟ ،
۱۱۲
اگر مانده باشد مر او را زمان ،
( اگر مانَد او را به گیتی زمان ، )
بمانَد به گیتی ، تو با او بمان ،
( بمانَد ، تو بیرنج ، با او بمان ، )
۱۱۳
وگر ، زین جهان ، این جوان رفتنیست ،
نگه کن به گیتی ، که جاوید کیست؟ ،
( به گیتی نگه کن ، که جاوید کیست؟ ، )
۱۱۴
شکاریم یکسر همه ، پیشِ مرگ ،
سرِ زیرِ تاج و ، سرِ زیرِ تَرگ ،
( سری زیرِ تاج و ، سری زیرِ تَرگ ، )
۱۱۵
چو آیدش هنگام ، بیرون کنند ،
وزان پس ، ندانیم تا چون کنند؟ ،
۱۱۶
دراز است راهش ، و گر ، کوته است ،
پراکندگانیم ، اگر همره است ،
۱۱۷
ز مرگ ، ای سپهبد ، بی اندوه ، کیست؟
همی ، خویشتن را ، بباید گریست ،
#پایان_بخش ۲۱
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_هفتم )
۱۰۱
بهنزدِ هجیر آمد از دشتِ کین ،
گریبانش بگرفت و ، زد بر زمین ،
۱۰۲
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
سرش را ، همی خواست از تن بُرید ،
۱۰۳
بزرگان ، به پوزش ، فراز آمدند ،
هجیر ، از سرِ مرگ ، باز اِستَدند ،
۱۰۴
چو برگشت ازآن جایگه ، پهلوان ،
بیامد بَرِ خستهپور ، آن جوان ،
( بیامد بَرِ پورِ خستهروان ، )
۱۰۵
بزرگان برفتند با او ، بههم ،
چو طوس و ، چو گودرز و ، چون گستهم ،
۱۰۶
همه لشکر ، از بهرِ آن ارجمند ،
زبان برگشادند یکسر ، ز بند ،
۱۰۷
که درمانِ این کار ، یزدان کند ،
مگر کاین غمان ، بر تو آسان کند ،
( مگر کاین سخن ، بر تو آسان کند ، )
۱۰۸
یکی دشنه ، بگرفت رستم بهدست ،
که از تن ، بِبُرّد سرِ خویش ، پست ،
۱۰۹
بزرگان ، بِدو اندر آویختند ،
ز مژگان ، همی خونِ دل ریختند ،
( ز مژگان ، همی خون فرو ریختند ، )
۱۱۰
بِدو گفت گودرز : ، کاکنون چه سود؟ ،
گر ، از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ،
( که از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ، )
۱۱۱
تو ، بر خویشتن ، گر کنی صد گزند ،
چه آسانی آید بِدان ارجمند؟ ،
۱۱۲
اگر مانده باشد مر او را زمان ،
( اگر مانَد او را به گیتی زمان ، )
بمانَد به گیتی ، تو با او بمان ،
( بمانَد ، تو بیرنج ، با او بمان ، )
۱۱۳
وگر ، زین جهان ، این جوان رفتنیست ،
نگه کن به گیتی ، که جاوید کیست؟ ،
( به گیتی نگه کن ، که جاوید کیست؟ ، )
۱۱۴
شکاریم یکسر همه ، پیشِ مرگ ،
سرِ زیرِ تاج و ، سرِ زیرِ تَرگ ،
( سری زیرِ تاج و ، سری زیرِ تَرگ ، )
۱۱۵
چو آیدش هنگام ، بیرون کنند ،
وزان پس ، ندانیم تا چون کنند؟ ،
۱۱۶
دراز است راهش ، و گر ، کوته است ،
پراکندگانیم ، اگر همره است ،
۱۱۷
ز مرگ ، ای سپهبد ، بی اندوه ، کیست؟
همی ، خویشتن را ، بباید گریست ،
#پایان_بخش ۲۱
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
محبوبم!
با دلم با تو گفتگو می کنم.تنها تو نشانی زخم های مرا می دانی، نشانی مرهم را. تنها تو با دل من رفت و آمد داشته ای. تو در خانه نباشی هیچ کس نیست...
#محمد_صالح_علا
به نام خدای همه
با دلم با تو گفتگو می کنم.تنها تو نشانی زخم های مرا می دانی، نشانی مرهم را. تنها تو با دل من رفت و آمد داشته ای. تو در خانه نباشی هیچ کس نیست...
#محمد_صالح_علا
به نام خدای همه
همیشه که نباید همه چیز، خوب باشد!
در دلِ مشکلات است که آدم، ساخته میشود.
گاهی همین سختیها و مشکلات؛
پلهای میشوند به سمتِ بزرگترین موفقیتها.
در مواقعِ سختی، نا امید نباش.
برایِ آرزوهایت بجنگ.
و محکمتر از قبل، ادامه بده...
چه بسیارند؛ جادههای همواری، که به مرداب ختم میشوند،
و چه بسیارتر؛ جادههای ناهموار و صعبالعبوری؛
که به زیباترین باغها میرسند.
تسلیم نشو...!
شاید پلهی بعد؛
ایستگاهِ خوشبختیات باشد...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر
و به محکمی
پیوند قلب هـا
که یاد آور خوبیهاست
امروزت پراز شادی و نشاط
🌺🌺🌺
شادباشی
در دلِ مشکلات است که آدم، ساخته میشود.
گاهی همین سختیها و مشکلات؛
پلهای میشوند به سمتِ بزرگترین موفقیتها.
در مواقعِ سختی، نا امید نباش.
برایِ آرزوهایت بجنگ.
و محکمتر از قبل، ادامه بده...
چه بسیارند؛ جادههای همواری، که به مرداب ختم میشوند،
و چه بسیارتر؛ جادههای ناهموار و صعبالعبوری؛
که به زیباترین باغها میرسند.
تسلیم نشو...!
شاید پلهی بعد؛
ایستگاهِ خوشبختیات باشد...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر
و به محکمی
پیوند قلب هـا
که یاد آور خوبیهاست
امروزت پراز شادی و نشاط
🌺🌺🌺
شادباشی
#مثنوی_معنوی_شریف
دفتر دوم ابیات ۱۱۲ الی ...
هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر
تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت : ای عمر! اینک هلال
ماه رمضان فرا رسیده بود عمر و یارانش به بالای کوهی رفته بودند تا هلال ماه را مشاهده کنند.
در این حین یکی از یاران او گفت که من ماه را دیدم، اما عمر به او میگوید دستت را تر کن و بر ابرویت بمال، این که تو دیدی ماه نیست بلکه ابروی توست که بر روی چشمت خم شده و باعث شده دیده ات دچار مشکل شود و فکر کنی که ماه را دیده ای ...
چون یکی مو کژ شد او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد
موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟
چه بسا در زندگی همه ی ما از این ابروها فراوان است که بر روی چشممان خم شده و دید ما را عوض کرده، اما کسی نیست که به ما بگوید دستت را تر کن و این کژی را صاف کن و اگر بگوید هم کو گوش شنوا ...
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست رو ز آن آستان
هر جزء کوچک زندگی مادی ما می تواند باعث خطا در دیدن ما و ندیدن حقیقت باشد.
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
ترازو باید صاف و میزان باشد تا خلاف تو را بسنجد! حالا برای اینکه بتوانی کژی هایت را صاف کنی یک راه بیشتر نیست و آن همراهی با مردان حق است! ببین که با چه کسی نشست و برخاست میکنی که همان ترازویت میشود و چه بسا ترازوی خراب، اجزات را هر روز کژ تر از قبل کند ...
ابلیس یکی نیست! پشت هر چهره ای می تواند ابلیسی پنهان باشد
ای بسا ابلیس آدم روی هست ...
جان بابا! گویدت ابلیس، هین
تا به دم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیهرخ مات کرد
او شطرنج بازی قهار و نرّادی تواناست، فکر میکنی حواسش به تو نیست و به خودت می آیی و می بینی مات شدی، حیات واقعی ات را باختی و نفهمیدی! این خس و خارهای دنیایی روزی راه گلویت را میبندد و می بینی که دیگر راهی برای رهایی نیست! دیگر آب حیات از گلویت پایین نمی رود! یکی از این خس و خارها، مِهرِ جاه و مال است.
گر بَرَد مالت عدوّی، پر فنی
رهزنی را برده باشد رهزنی
اگر مال ات را دزد برد هیچ اشکالی ندارد، رهزنی رهزن دیگری را برده، نگران و ناراحت نباش ...⚘
دفتر دوم ابیات ۱۱۲ الی ...
هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر
تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت : ای عمر! اینک هلال
ماه رمضان فرا رسیده بود عمر و یارانش به بالای کوهی رفته بودند تا هلال ماه را مشاهده کنند.
در این حین یکی از یاران او گفت که من ماه را دیدم، اما عمر به او میگوید دستت را تر کن و بر ابرویت بمال، این که تو دیدی ماه نیست بلکه ابروی توست که بر روی چشمت خم شده و باعث شده دیده ات دچار مشکل شود و فکر کنی که ماه را دیده ای ...
چون یکی مو کژ شد او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد
موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟
چه بسا در زندگی همه ی ما از این ابروها فراوان است که بر روی چشممان خم شده و دید ما را عوض کرده، اما کسی نیست که به ما بگوید دستت را تر کن و این کژی را صاف کن و اگر بگوید هم کو گوش شنوا ...
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست رو ز آن آستان
هر جزء کوچک زندگی مادی ما می تواند باعث خطا در دیدن ما و ندیدن حقیقت باشد.
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
ترازو باید صاف و میزان باشد تا خلاف تو را بسنجد! حالا برای اینکه بتوانی کژی هایت را صاف کنی یک راه بیشتر نیست و آن همراهی با مردان حق است! ببین که با چه کسی نشست و برخاست میکنی که همان ترازویت میشود و چه بسا ترازوی خراب، اجزات را هر روز کژ تر از قبل کند ...
ابلیس یکی نیست! پشت هر چهره ای می تواند ابلیسی پنهان باشد
ای بسا ابلیس آدم روی هست ...
جان بابا! گویدت ابلیس، هین
تا به دم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیهرخ مات کرد
او شطرنج بازی قهار و نرّادی تواناست، فکر میکنی حواسش به تو نیست و به خودت می آیی و می بینی مات شدی، حیات واقعی ات را باختی و نفهمیدی! این خس و خارهای دنیایی روزی راه گلویت را میبندد و می بینی که دیگر راهی برای رهایی نیست! دیگر آب حیات از گلویت پایین نمی رود! یکی از این خس و خارها، مِهرِ جاه و مال است.
گر بَرَد مالت عدوّی، پر فنی
رهزنی را برده باشد رهزنی
اگر مال ات را دزد برد هیچ اشکالی ندارد، رهزنی رهزن دیگری را برده، نگران و ناراحت نباش ...⚘