معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد

گر بر تن من زفان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

#ابوسعید_ابوالخیر
از واقعه‌ای ترا خبر خواهم کرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد

با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد

#ابوسعید_ابوالخیر
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز، آن‌طرف ببشترند . . .

#مسیح_کاشانی
نیستی هم به دادِ من نرسید
مرگ مُرد آن‌زمان که من زادم


«بیدلِ دهلوی»
گاهی در نیم‌بیت، قدر یک مثنوی اندوه گنجانده می‌شود؛ مثل این مصرع از #نظیری_نیشابوری:


نشست پهلوی من وز رقیب جام گرفت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش

با زهره درآ گویان در حلقه مستانش

هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم

وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش

مولانا
تو در جان منی من غم ندارم
تو ایمان منی من کم ندارم

اگردرمان تویی دردم فزون باد
وگر معشوقه ای سهمم جنون باد

# مولانا



بی تفاوت باشید؛
شادی چیزی نیست جز داشتنِ سلامت تن،
و یک حافظه‌ی ضعیف.

  « آلبرت_شوایتزر »

انسان های خوب را بدلیل یک اتفاق بد از خود دور نکنید!
اشتباهی بزرگیه که
بخاطر خاری که شما را آزرده،
از تمام گل‌های سرخ متنفر باشید.

.
بادهٔ تلخِ کهنم آرزوست ،

ساقیِ سیمین‌ذقنم آرزوست ،




زهدِ ریا ، عیشِ مرا ، تلخ کرد ،

دلبرِ شیرین‌دهنم آرزوست ،




صحبتِ زاهد ، همه خارِ غمست ،

شاهدِ گُل‌پیرهنم آرزوست ،




خالِ معنبر ، به رُخی چون قمر ،

زلفِ شِکَن در شکنم آرزوست ،




خیز و ، لبِ خود ، به لبِ من بِنِه ،

بوسه بر آن لب ،، زدنم ، آرزوست ،




خیز ، که از توبه پشیمان شدم ،

ساقیِ پیمان‌شکنم آرزوست ،




تلخ بگو زان لب و ، دشنام دِه ،

باده ز جامِ سخنم آرزوست ،




خیز و بکش تیغ و ،،، بکُش ، تا به‌حشر ،

زندگیِ در کفنم آرزوست ،




نی غمِ زر دارم و ، نی سیم ،،، فیض ،

دلبرِ سیمین‌بدنم آرزوست ،




#فیض_کاشانی

غزل شمارهٔ ۱۵۳
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان

کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان


#فرخی_سیستانی
شخصیت‌شناسی مرد نابینا

مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می‌توان به پایتخت رفت؟

پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می‌رود کدام است؟‌ سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه‌ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می‌رود کدام است؟هنگامی که همه آن‌ها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می‌خندی؟

نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سؤال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.  مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: فرق است میان آن‌ها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می‌برد که حتی مرا کتک زد.

نحوۀ رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست، شرافت انسان به اخلاقش است.
کانال تلگرامیsmsu43@
الهه - نمانده چرا، در زمانه ما، رنگ مهر و وفا،
الهه
شاید زمانه نفهمد

نمانده چرا، در زمانه ما، رنگ مهر و وفا،
عشق و صدق و صفائی، خدایا، خدایا، خدایا

کشد به کجا، کار اهل صفا، ای رقم زن ما،
تابه ک
ی ناروائی، خدایا، خدایا، خدایا

کجا بگریزم، که غم نشناسد، نشان مرا
چه چاره کنم تا، زمانه بفهمد، زبان مرا
غمم به سر و، آتشم به دل و،بسته لب ناله کردم
دلی نشود تا، خبر زغمم، نیمه شب ناله کردم

به جلوه همی، در دل جمع خوبان، نشسته توئی
به شکوه همی، در پی عمر کوته، فتاده منم
به خنده همی، دامن از دست یاران، کشیده توئی
به گریه همی، سر به دامان صحرا، فتاده منم
دگر چه بود، لطف این زندگانی
تهی چو شود، ساغر مهربانی
کانال تلگرامیsmsu43@
الهه - نمانده چرا، در زمانه ما، رنگ مهر و وفا،
الهه
شاید زمانه نفهمد

نمانده چرا، در زمانه ما، رنگ مهر و وفا،
عشق و صدق و صفائی، خدایا، خدایا، خدایا

کشد به کجا، کار اهل صفا، ای رقم زن ما،
تابه کی ناروائی، خدایا، خدایا، خدایا

کجا بگریزم، که غم نشناسد، نشان مرا
چه چاره کنم تا، زمانه بفهمد، زبان مرا
غمم به سر و، آتشم به دل و،بسته لب ناله کردم
دلی نشود تا، خبر زغمم، نیمه شب ناله کردم

به جلوه همی، در دل جمع خوبان، نشسته توئی
به شکوه همی، در پی عمر کوته، فتاده منم
به خنده همی، دامن از دست یاران، کشیده توئی
به گریه همی، سر به دامان صحرا، فتاده منم
دگر چه بود، لطف این زندگانی
تهی چو شود، ساغر مهربانی
✿افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم


#خیام
حکایت

عبدالملك بن مروان به هنگام مرگ ، از كاخش ، جامه شویی را كه لباس هاى شسته شده را به زمين مى زد، نگاه كرد و گفت :
اى كاش من لباسشو بودم و عهده دار خلافت نشده بودم !
پس سخنش به (ابو حازم ) رسيد و در پاسخ گفت : سپاس پروردگار را كه آنان را درمرتبه اى قرار داد كه چون مرگشان فرا رسيد، آرزوى آن كنند كه در مقامى باشند كه ما در آنيم و چون مرگ ما فرا رسد، آرزو نكنيم كه در مقام آنان باشيم

#کشکول
#شیخ_بهایی
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد

گر بر تن من زفان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

#ابوسعیدابوالخیر
فی المسافة بین غیابک وحضورک انکسر شیء ما،
لن یعود کما کان أبدً.

در فاصله‌ی میان هجرانت تا وصال در من چیزی می‌شکند.
که هیچ گاه ترمیم نخواهد شد.

غاده_السمان
کانال تلگرامیsmsu43@
محمدرضا شجریان - غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
غم زمانه خورم یا فراق یار

محمدرضا شجریان



غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جامِ صافیِ وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش

#عطار
گل و میوه نمی‌شکفد به پاییز که این مناظره باشد، یعنی؛ به پاییز مخالف مقابله و مقاومت کردن باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز.
اگر نظر آفتاب عمل یافت بیرون آید در هوای معتدل عادل، و اگر نه سر درکشید و به اصل خود رفت.
پاییز با او می گوید:
اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی، او می‌گوید پیش تو من (شاخ) خشکم و نامردم هرچ خواهی بگو؛

ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای؟!                  

با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مُرده‌ام


#فیه_ما_فیه
#مولانا