اغیار را آسان کُشد عاشــــق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهی اندوه را بگذار تا ویران کند
از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی؟
او میگذارد تا کسی فکر سرو سامان کند !؟
#وحشی_بافقی
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهی اندوه را بگذار تا ویران کند
از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی؟
او میگذارد تا کسی فکر سرو سامان کند !؟
#وحشی_بافقی
اغیار را آسان کُشد عاشــــق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهی اندوه را بگذار تا ویران کند
از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی؟
او میگذارد تا کسی فکر سرو سامان کند !؟
#وحشی_بافقی
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهی اندوه را بگذار تا ویران کند
از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی؟
او میگذارد تا کسی فکر سرو سامان کند !؟
#وحشی_بافقی
ای دل مبتلای من شیفته هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست می لقای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
#جناب_عطار
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست می لقای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
#جناب_عطار
رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
#خاقانی
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
#خاقانی
خوش آن که حلقههای سر زلف واکنی
دیوانگان سلسلهات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی
تو عهد کردهای که نشانی به خون مرا
من جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
من دل ز ابروی تو نبرم به راستی
با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی
گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی
چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی
سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشتهام
تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی
تا کی در انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی
#فروغی_بسطامی
دیوانگان سلسلهات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی
تو عهد کردهای که نشانی به خون مرا
من جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
من دل ز ابروی تو نبرم به راستی
با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی
گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی
چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی
سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشتهام
تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی
تا کی در انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی
#فروغی_بسطامی
هر کی بالاست مر او را چه غمست
هر کی آن جاست مر او را چه غمست
که از این سو همه جانست و حیات
که از این سو همه لطف و کرمست
خود از این سو که نه سویست و نه جا
قدم اندر قدم اندر قدمست
این عدم خود چه مبارک جایست
که مددهای وجود از عدمست
همه دلها نگران سوی عدم
این عدم نیست که باغ ارمست
این همه لشکر اندیشه دل
ز سپاهان عدم یک علمست
ز تو تا غیب هزاران سالست
چو روی از ره دل یک قدمست
حضرت مولانا
هر کی آن جاست مر او را چه غمست
که از این سو همه جانست و حیات
که از این سو همه لطف و کرمست
خود از این سو که نه سویست و نه جا
قدم اندر قدم اندر قدمست
این عدم خود چه مبارک جایست
که مددهای وجود از عدمست
همه دلها نگران سوی عدم
این عدم نیست که باغ ارمست
این همه لشکر اندیشه دل
ز سپاهان عدم یک علمست
ز تو تا غیب هزاران سالست
چو روی از ره دل یک قدمست
حضرت مولانا
خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی
هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو
آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی
ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی
ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی
وی تن عریان کنون باز قبا یافتی
ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند
یار منی بعد از این یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من
تا که بگویم تو را من که که را یافتی
کوس و دهل میزنند بر فلک از بهر تو
رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی
خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی
دیوان شمس
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی
هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو
آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی
ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی
ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی
وی تن عریان کنون باز قبا یافتی
ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند
یار منی بعد از این یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من
تا که بگویم تو را من که که را یافتی
کوس و دهل میزنند بر فلک از بهر تو
رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی
خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی
دیوان شمس
حاصلم از دین و دنیا او بود
این چنین خوش حاصلی نیکو بود
در دو آئینه یکی چون رو نمود
دو نماید آن یکی نی دو بود
صوفیانه جامه را شوئیم پاک
کار ما پیوسته شست وشو بود
جام می در دوره می گردد مدام
خوش بود آن دَم که همدم او بود
آینه گر چه دو رو باشد ولی
در دو رویش روی او یک رو بود
یک سر موئی نمی یابی از او
تا حجاب تو سر یک مو بود
سید ما از عرب پیدا شده
شاه ترکستان برش هندو بود
حضرت شاه نعمتالله ولی
این چنین خوش حاصلی نیکو بود
در دو آئینه یکی چون رو نمود
دو نماید آن یکی نی دو بود
صوفیانه جامه را شوئیم پاک
کار ما پیوسته شست وشو بود
جام می در دوره می گردد مدام
خوش بود آن دَم که همدم او بود
آینه گر چه دو رو باشد ولی
در دو رویش روی او یک رو بود
یک سر موئی نمی یابی از او
تا حجاب تو سر یک مو بود
سید ما از عرب پیدا شده
شاه ترکستان برش هندو بود
حضرت شاه نعمتالله ولی
زاهد حدیث حور کند ای پسر مِی آر
مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد
از پیر مِی فروش عجب مدار
عُمری به صدق خدمت این آستانه کرد
گر دین و دل به گندم خالت دهم چه باک
آدم بهشت بر سر این گونه دانه کرد
دردا که پیک های مرا حُسن آن نگار
دیوانه کرد و باز به سویم روانه کرد
#جیحون_یزدی
مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد
از پیر مِی فروش عجب مدار
عُمری به صدق خدمت این آستانه کرد
گر دین و دل به گندم خالت دهم چه باک
آدم بهشت بر سر این گونه دانه کرد
دردا که پیک های مرا حُسن آن نگار
دیوانه کرد و باز به سویم روانه کرد
#جیحون_یزدی
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت
و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از چله میان بسته به زنار برآمد
بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب
دیبای جمال تو به بازار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم
آن کام میسر شد وین کار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
#حضرت_سعدی
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت
و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از چله میان بسته به زنار برآمد
بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب
دیبای جمال تو به بازار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم
آن کام میسر شد وین کار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
#حضرت_سعدی
۱۳ بهمن زادروز بزرگ علوی
(زاده ۱۳ بهمن ۱۲۸۲ تهران -- درگذشته ۲۸ بهمن ۱۳۷۵ برلین) نویسنده
او در نوجوانی همراه پدر به اروپا رفت و در برلین به تحصیل پرداخت و پس از فراغت از تحصیل در رشته تعلیم و تربیت، به ایران بازگشت و در شیراز مشغول تدریس شد.
در ۱۳۰۷ به تهران آمد و کار تدریس را دنبال کرد و در همین سالها با سه تن دیگر از جمله صادق هدایت گروه "ربعه" را تشکیل دادند و سلسله بحثهای نوین ادبی را آغاز کردند.
شوق داستان نویسی را صادق هدایت در او بارور ساخت.
مجموعه داستان کوتاه چمدان (۱۳۱۳) نخستین اثر اوست. وی در این مجموعه، با به کارگیری نثر ساده و انشای روان و بازتاباندن فرهنگ عامه و تصویر ناکامیها و سیه روزیهای مردم، به سبک جمالزاده و هدایت نزدیک شده است، با این اختلاف که شخصیتهای داستانهای او به لحاظ تحرک و پویایی اجتماعی با شخصیتهای داستانهای هدایت که "نگرشی دیگرگونه" نسبت به جهان دارند، فرق میکنند.
وی در سال ۱۳۱۵ به اتهام داشتن افکار سوسیالیستی با جمعی دیگر از همفکرانش به زندان افتاد و تا شهریور ۱۳۲۰ در زندان ماند.
یادداشتهای وی در سالهای زندان روی کاغذ قند و سیگار و پاکتهای میوه به صورت پنهانی نوشته میشد و پس از آزادی از زندان دستمایه نگارش دو گزارش داستان گونه او بود.
در شهریور ۱۳۲۰ به اتفاق یاران همفکرش از زندان آزاد شد و به فعالیتهای حزبی پرداخت و کتاب ورق پارههای زندان را در ۱۳۲۰ و پنجاه و سه نفر را در ۱۳۲۱ منتشر کرد.
حوادث سیاسی داخلی او را بار دیگر در سال ۱۳۲۷ به زندان فرستاد و این بار دو سال در زندان ماند و در ۱۳۲۹ از زندان آزاد شد و در زمانی که کشور صحنه تلاش برای ملی کردن صنعت نفت بود، او نیز متاثر از سیاست روز در زمینههای گوناگون قلم میزد. وی در همین سالها برجستهترین اثر هنری این دوره از نویسندگیاش، داستان نیمه بلند چشمهایش را در ۱۳۳۱ بهچاپ رساند.
در فروردین ۱۳۳۲ برای معالجه چشم به آلمان رفت و برای همیشه در آلمان ماند و در برلین به تدریس زبان و فرهنگ ایران پرداخت.
(زاده ۱۳ بهمن ۱۲۸۲ تهران -- درگذشته ۲۸ بهمن ۱۳۷۵ برلین) نویسنده
او در نوجوانی همراه پدر به اروپا رفت و در برلین به تحصیل پرداخت و پس از فراغت از تحصیل در رشته تعلیم و تربیت، به ایران بازگشت و در شیراز مشغول تدریس شد.
در ۱۳۰۷ به تهران آمد و کار تدریس را دنبال کرد و در همین سالها با سه تن دیگر از جمله صادق هدایت گروه "ربعه" را تشکیل دادند و سلسله بحثهای نوین ادبی را آغاز کردند.
شوق داستان نویسی را صادق هدایت در او بارور ساخت.
مجموعه داستان کوتاه چمدان (۱۳۱۳) نخستین اثر اوست. وی در این مجموعه، با به کارگیری نثر ساده و انشای روان و بازتاباندن فرهنگ عامه و تصویر ناکامیها و سیه روزیهای مردم، به سبک جمالزاده و هدایت نزدیک شده است، با این اختلاف که شخصیتهای داستانهای او به لحاظ تحرک و پویایی اجتماعی با شخصیتهای داستانهای هدایت که "نگرشی دیگرگونه" نسبت به جهان دارند، فرق میکنند.
وی در سال ۱۳۱۵ به اتهام داشتن افکار سوسیالیستی با جمعی دیگر از همفکرانش به زندان افتاد و تا شهریور ۱۳۲۰ در زندان ماند.
یادداشتهای وی در سالهای زندان روی کاغذ قند و سیگار و پاکتهای میوه به صورت پنهانی نوشته میشد و پس از آزادی از زندان دستمایه نگارش دو گزارش داستان گونه او بود.
در شهریور ۱۳۲۰ به اتفاق یاران همفکرش از زندان آزاد شد و به فعالیتهای حزبی پرداخت و کتاب ورق پارههای زندان را در ۱۳۲۰ و پنجاه و سه نفر را در ۱۳۲۱ منتشر کرد.
حوادث سیاسی داخلی او را بار دیگر در سال ۱۳۲۷ به زندان فرستاد و این بار دو سال در زندان ماند و در ۱۳۲۹ از زندان آزاد شد و در زمانی که کشور صحنه تلاش برای ملی کردن صنعت نفت بود، او نیز متاثر از سیاست روز در زمینههای گوناگون قلم میزد. وی در همین سالها برجستهترین اثر هنری این دوره از نویسندگیاش، داستان نیمه بلند چشمهایش را در ۱۳۳۱ بهچاپ رساند.
در فروردین ۱۳۳۲ برای معالجه چشم به آلمان رفت و برای همیشه در آلمان ماند و در برلین به تدریس زبان و فرهنگ ایران پرداخت.
*
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود
هر که ما را به نصیحت ز تو میپیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود
#سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود
هر که ما را به نصیحت ز تو میپیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود
#سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
مقام خلوت و يار و سماع و تو خفته
که شرم بادت از آن زلف هاي آشفته
از اين سپس منم و شب روي و حلقه يار
شب دراز و تب و رازهاي ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطف هاي بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو از اين جفتان
به سوي طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدانک خلوت شب بر مثال دريايي است
به قعر بحر بود درهاي ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبريزي
که باشدت عوض حج هاي پذرفته
که شرم بادت از آن زلف هاي آشفته
از اين سپس منم و شب روي و حلقه يار
شب دراز و تب و رازهاي ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطف هاي بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو از اين جفتان
به سوي طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدانک خلوت شب بر مثال دريايي است
به قعر بحر بود درهاي ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبريزي
که باشدت عوض حج هاي پذرفته
ای شادیِ آن روزی ،
کز راه ، تو بازآیی ،
در روزنِ جان ،،، تابی ،
چون ماه ،، ز بالایی ،
زان ماهِ پُر افزایش ،
آن ،، فارغ از آرایش ،
این فرشِ زمینی را ،
چون عرش ،،، بیارایی ،
#مولانا
کز راه ، تو بازآیی ،
در روزنِ جان ،،، تابی ،
چون ماه ،، ز بالایی ،
زان ماهِ پُر افزایش ،
آن ،، فارغ از آرایش ،
این فرشِ زمینی را ،
چون عرش ،،، بیارایی ،
#مولانا
معرفی عارفان
ای شادیِ آن روزی ، کز راه ، تو بازآیی ، در روزنِ جان ،،، تابی ، چون ماه ،، ز بالایی ، زان ماهِ پُر افزایش ، آن ،، فارغ از آرایش ، این فرشِ زمینی را ، چون عرش ،،، بیارایی ، #مولانا
ای درویش!
اگر عظمت و بزرگوری آدمی را دانستی، آنرا یک علامت هست
اگر آن علامت در تو پیدا آید، معلوم شود که آدمی را آنچنانکه آدمی است دانستی و آن علامت آن است که:
من بعد هر چیز که طلب کنی، باید که در خود طلب کنی، و از برون خود طلب نکنی
اگر ذات خدای و صفات خدای را می طلبی، در خود طلب کن
اگر عقل اول و روح اول که روح اضافی است می طلبی، در خود طلب کن
اگر ابلیس و شیطان می طلبی، در خود طلب کن
اگر قیامت و حساب و صراط می طلبی، در خود طلب کن،
و اگر آب حیات می طلبی، در خود طلب کن
از ظلمات طبیعت بگذر تا به آب حیات برسی!
عزیزالدین نسفی
اگر عظمت و بزرگوری آدمی را دانستی، آنرا یک علامت هست
اگر آن علامت در تو پیدا آید، معلوم شود که آدمی را آنچنانکه آدمی است دانستی و آن علامت آن است که:
من بعد هر چیز که طلب کنی، باید که در خود طلب کنی، و از برون خود طلب نکنی
اگر ذات خدای و صفات خدای را می طلبی، در خود طلب کن
اگر عقل اول و روح اول که روح اضافی است می طلبی، در خود طلب کن
اگر ابلیس و شیطان می طلبی، در خود طلب کن
اگر قیامت و حساب و صراط می طلبی، در خود طلب کن،
و اگر آب حیات می طلبی، در خود طلب کن
از ظلمات طبیعت بگذر تا به آب حیات برسی!
عزیزالدین نسفی
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهٔ آشنایی متکی
یکی از دوستان دوران کودکی یوسف به دیدن او آمد. نخست از خاطرات گذشته گفت و حسد برادران را نسبت بدو برشمرد. یوسف روبه دوستش کرد و گفت :
عار نــَبوَد شیر را از سلسله
نیست ما را قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیر سازان میر بود
دوست از یوسف سوال كرد که «در چاه و سپس در زندان چگونه بودی، حتما خیلی بر تو سخت گذشت !»
یوسف پاسخ داد : «ماه را بنگر. درست است که در آخر ماه کوچک و کوچکتر می شود ولی دوباره از نو طلوع می کند و بزرگتر می گردد و قرص تمام می شود.»
گندمی را در زیر خاک می کاریم، گندم می روید و خوشه می دهد، خوشه را می کوبیم و سپس آسیابش می کنیم و از آن آرد می سازیم و نان می پزیم. در این مرتبه آن را به زیر دندان می فشاریم و به معده می فرستیم. از آن عقل و جان و فهم حاصل می آید، مرتبه بعد آن ها را از درون محو می کنیم عشق حاصل می شود. عشق موجب می شود تا عاشق در معشوق محو و فنا شود و از مرتبه سکر به صحو و هوشیاری بعد از مستی و به معرفت کلی برسد.
یوسف به او گفت : «هین چه آوردید تو ما را ارمغان ؟»
در این جا مولانا از این ارمغان پلی می زند به ارمغان انسان در برابر خدا که اعمال پسندیده ی ما گرچه در برابر دریای لطف او قطره هم نیست ولی گویا نیاز ما که هست.
چگونه قطره را تقدیم دریا کنم ؟ چگونه زیره به کرمان ببرم ! هر چه آرم لایق درگاه تو نیست، تو همه چیز داری، حسن تو آفتاب است که در همه جا تابان است.
لایق آن دیدم که من آیینه ای
تقدیمت كنم «اکنون جمال خود در آن ببین.»
آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهٔ صافی نان خود گرسنهست
سوخته هم آینهٔ آتشزنهست
مثنوي_معنوی_دفتر_اول
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهٔ آشنایی متکی
یکی از دوستان دوران کودکی یوسف به دیدن او آمد. نخست از خاطرات گذشته گفت و حسد برادران را نسبت بدو برشمرد. یوسف روبه دوستش کرد و گفت :
عار نــَبوَد شیر را از سلسله
نیست ما را قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیر سازان میر بود
دوست از یوسف سوال كرد که «در چاه و سپس در زندان چگونه بودی، حتما خیلی بر تو سخت گذشت !»
یوسف پاسخ داد : «ماه را بنگر. درست است که در آخر ماه کوچک و کوچکتر می شود ولی دوباره از نو طلوع می کند و بزرگتر می گردد و قرص تمام می شود.»
گندمی را در زیر خاک می کاریم، گندم می روید و خوشه می دهد، خوشه را می کوبیم و سپس آسیابش می کنیم و از آن آرد می سازیم و نان می پزیم. در این مرتبه آن را به زیر دندان می فشاریم و به معده می فرستیم. از آن عقل و جان و فهم حاصل می آید، مرتبه بعد آن ها را از درون محو می کنیم عشق حاصل می شود. عشق موجب می شود تا عاشق در معشوق محو و فنا شود و از مرتبه سکر به صحو و هوشیاری بعد از مستی و به معرفت کلی برسد.
یوسف به او گفت : «هین چه آوردید تو ما را ارمغان ؟»
در این جا مولانا از این ارمغان پلی می زند به ارمغان انسان در برابر خدا که اعمال پسندیده ی ما گرچه در برابر دریای لطف او قطره هم نیست ولی گویا نیاز ما که هست.
چگونه قطره را تقدیم دریا کنم ؟ چگونه زیره به کرمان ببرم ! هر چه آرم لایق درگاه تو نیست، تو همه چیز داری، حسن تو آفتاب است که در همه جا تابان است.
لایق آن دیدم که من آیینه ای
تقدیمت كنم «اکنون جمال خود در آن ببین.»
آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهٔ صافی نان خود گرسنهست
سوخته هم آینهٔ آتشزنهست
مثنوي_معنوی_دفتر_اول
از عادت پرستی بَدَر شو؛
اگر هفتاد سال در مدرسه بوده ای یک لحظه بیخود نشده ای. یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مستِ حجازی. بیا تا ساعتی موافقت کُنِیَم.
رو تا به خرابات خروشی بزنیم
در میکده در شویم و نوشی بزنیم
دستار و کتاب را فرستیم گرو
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
عين_القضات_همدانى
اگر هفتاد سال در مدرسه بوده ای یک لحظه بیخود نشده ای. یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مستِ حجازی. بیا تا ساعتی موافقت کُنِیَم.
رو تا به خرابات خروشی بزنیم
در میکده در شویم و نوشی بزنیم
دستار و کتاب را فرستیم گرو
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
عين_القضات_همدانى