عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
#ابوسعید_ابوالخیر
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
#ابوسعید_ابوالخیر
دل عبث چندین زتقدیر الهی می طپد
میشود قلاب محکم تر چو ماهی می طپد
زاضطراب دل درون سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندانکه ماهی می طپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آید برون
دزد را درسینه دل خواهی نخواهی می طپد
تحفه جرمی به دست آورکه در میدان عفو
جان معصومان زجرم بی گناهی می طپد
چشم بد بسیار دارد در کمین آثار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می طپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می طپد
برق گرگردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهروی را دل که زبهر سیاهی می طپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نوردر ظلمت سفیدی در سیاهی می طپد
#صائب_تبریزی
میشود قلاب محکم تر چو ماهی می طپد
زاضطراب دل درون سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندانکه ماهی می طپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آید برون
دزد را درسینه دل خواهی نخواهی می طپد
تحفه جرمی به دست آورکه در میدان عفو
جان معصومان زجرم بی گناهی می طپد
چشم بد بسیار دارد در کمین آثار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می طپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می طپد
برق گرگردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهروی را دل که زبهر سیاهی می طپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نوردر ظلمت سفیدی در سیاهی می طپد
#صائب_تبریزی
نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی
که ناگه میدوند از خانه بیرون تا سر کویت
شرابی خوردهام از شوق و زور آورده میترسم
که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت
ز آتش آب میجویم ببین فکر محال من
وفاداری طمع میدارم از طبع جفا جویت
فریب غمزه امروز آنقدر خوردم که میباید
مجرب بود هرافسون که برمن خواند جادویت
چه بودی گر بقدر آرزو جان داشتی وحشی؟
که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت
#وحشیبافقی
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی
که ناگه میدوند از خانه بیرون تا سر کویت
شرابی خوردهام از شوق و زور آورده میترسم
که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت
ز آتش آب میجویم ببین فکر محال من
وفاداری طمع میدارم از طبع جفا جویت
فریب غمزه امروز آنقدر خوردم که میباید
مجرب بود هرافسون که برمن خواند جادویت
چه بودی گر بقدر آرزو جان داشتی وحشی؟
که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت
#وحشیبافقی
تو گدایی دور شو از پادشاه
ورنه بر جان تو آید دور باش
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش
گر می وصلش به دریا درکشی
مست لایعقل مشو مخمور باش
نه چو بی مغزان به یک می مست شو
نه به یک دردی همه معذور باش
همچو آن حلاج بدمستی مکن
یا حسینی باش یا منصور باش
#شيخ_عطار_نیشابوری
ورنه بر جان تو آید دور باش
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش
گر می وصلش به دریا درکشی
مست لایعقل مشو مخمور باش
نه چو بی مغزان به یک می مست شو
نه به یک دردی همه معذور باش
همچو آن حلاج بدمستی مکن
یا حسینی باش یا منصور باش
#شيخ_عطار_نیشابوری
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
#حضرت_حافظ
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
#حضرت_حافظ
Nemidani
Mehryad Kiarasi
«نمیدانی»
#محمدرضا_شجریان
به سامانام نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانام نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهات گردم
#حافظ
#محمدرضا_شجریان
به سامانام نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانام نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهات گردم
#حافظ
زیباتر از جهان امید، ای دوست
در عالم وجود، جهانی نیست
هر عرصه را بهار و خزانی هست
در عرصهٔ امید، خزانی نیست
صدبار زهر یأس مرا میکشت
گر پادزهر من نشدی امّید
در تیرگیّ ِ رنج، رهم بنْمود
_ بس شام تیره _ تابش این خورشید
تا آن زمان که شهپر بومِ مرگ
بر جایگاه من فکنَد سایه
در کارزار زندگیام بادا
از جادوی امید، بسی مایه
#احسان_طبری
#زادروز
(#۱۹بهمن_۱۲۹۵، ساری - ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸، تهران)
نویسنده، شاعر، نظریهپرداز
در عالم وجود، جهانی نیست
هر عرصه را بهار و خزانی هست
در عرصهٔ امید، خزانی نیست
صدبار زهر یأس مرا میکشت
گر پادزهر من نشدی امّید
در تیرگیّ ِ رنج، رهم بنْمود
_ بس شام تیره _ تابش این خورشید
تا آن زمان که شهپر بومِ مرگ
بر جایگاه من فکنَد سایه
در کارزار زندگیام بادا
از جادوی امید، بسی مایه
#احسان_طبری
#زادروز
(#۱۹بهمن_۱۲۹۵، ساری - ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸، تهران)
نویسنده، شاعر، نظریهپرداز
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانهام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
#شهریار
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانهام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
#شهریار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیچ درختی
به خاطر پناه دادن به کبوترها
بی بار و برگ نشده است
تکیه گاه باشیم
مهربانی سخت نیست
به خاطر پناه دادن به کبوترها
بی بار و برگ نشده است
تکیه گاه باشیم
مهربانی سخت نیست
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
#مثنوی_مولانا
_دفتر_چهارم
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
#مثنوی_مولانا
_دفتر_چهارم
Blinded
Emmit Fenn
مرا به حاشیۀ سرد زندگی آورد
امید رو به زوالی، دلیل نابلدی
عبدالجبار کاکایی
امید رو به زوالی، دلیل نابلدی
عبدالجبار کاکایی
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است، دفع مرض
#سعدی
_بوستان
بترس از زبردستی روزگار
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است، دفع مرض
#سعدی
_بوستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر در حال سماع هستی ، تا جایی که می توانی بچرخ ... اما در درون شاهد بمان و ببین که مرکز تو ذره ای حرکت ندارد ... تو ایستاده ای و بدن می چرخد ...
اشو
اشو
به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما
شبی با او بسر بردم ز وصلش بینصیب اما
مرا بی او شکیبایی چه میفرمائی ای همدم
شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما
#هاتف_اصفهانی
شبی با او بسر بردم ز وصلش بینصیب اما
مرا بی او شکیبایی چه میفرمائی ای همدم
شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما
#هاتف_اصفهانی
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی
مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید
فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم
آتشی بر سرم از داغ جدایی میرفت
و آبی از دیده همیشد که زمین میسفتم
عجب آنست که با زحمت چندینی خار
بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم
پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود
با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم
سعدی آن نیست که درخورد توگوید سخنی
آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
سعدی
بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی
مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید
فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم
آتشی بر سرم از داغ جدایی میرفت
و آبی از دیده همیشد که زمین میسفتم
عجب آنست که با زحمت چندینی خار
بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم
پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود
با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم
سعدی آن نیست که درخورد توگوید سخنی
آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
سعدی