دلم در بحر سودای تو غرق است
نکو بشنو که این معنی نه زرق است
فراقت ریخت خونم این چه تیغ است
نفاقت سوخت جانم این چه برق است
#خاقاني
نکو بشنو که این معنی نه زرق است
فراقت ریخت خونم این چه تیغ است
نفاقت سوخت جانم این چه برق است
#خاقاني
ترازو تنها نه این است که بر دکان ها آویختهاند.
هر چیزی را ترازویی است
میوه را ترازوی دیگر
سخن را ترازوی دیگر که بدانی راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است.
و آدمی را ترازویی دیگر است که بدانی آن آدمی چند ارزد.
فیه ما فیه
هر چیزی را ترازویی است
میوه را ترازوی دیگر
سخن را ترازوی دیگر که بدانی راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است.
و آدمی را ترازویی دیگر است که بدانی آن آدمی چند ارزد.
فیه ما فیه
هر عضو تنت ساده تر از عضو دگر بود
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
حافظ
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
حافظ
.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
#مولانا مثنوی
کسانی که
آفتاب را به زندگی
دیگران میبخشن
هیچگاه روزشان
تاریک نخواهد بود
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
#مولانا مثنوی
کسانی که
آفتاب را به زندگی
دیگران میبخشن
هیچگاه روزشان
تاریک نخواهد بود
در درگه ما دوستی یک دله کن
هر چیز که غیر ماست آنرا یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن
ابوسعید
هر چیز که غیر ماست آنرا یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن
ابوسعید
وقتی دو انسان پخته و معنوی به هم دل میبازند، یکی از بزرگترین پارادوکسهای زندگی اتفاق میافتد.
یکی از زیباترین پدیدههای جهان هستی رخ میدهد؛ آنها با هم هستند و در عین حال به شدت مستقل و تنها هستند! آنقدر به هم نزدیکند که انگار هر دوی آنها یک نفرند. امّا در عین حال با هم بودنشان فردیتشان را نابود نمیکند. با هم هستند و تنها هستند. با هم بودنشان کمک میکند کە تنها باشند.
دو انسان پخته و معنوی اگر عاشق هم شوند، بدون حس مالکیت، بدون سیاست، بدون ریاکاری، به هم کمک میکنند کە آزاد باشند!
مردن از عشق
#فرانک_بورسیل
یکی از زیباترین پدیدههای جهان هستی رخ میدهد؛ آنها با هم هستند و در عین حال به شدت مستقل و تنها هستند! آنقدر به هم نزدیکند که انگار هر دوی آنها یک نفرند. امّا در عین حال با هم بودنشان فردیتشان را نابود نمیکند. با هم هستند و تنها هستند. با هم بودنشان کمک میکند کە تنها باشند.
دو انسان پخته و معنوی اگر عاشق هم شوند، بدون حس مالکیت، بدون سیاست، بدون ریاکاری، به هم کمک میکنند کە آزاد باشند!
مردن از عشق
#فرانک_بورسیل
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
#حضرت_حافظ
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
#حضرت_حافظ
غزل ۱۷۹ از خواجه شیراز لسان الغیب حافظ
رسید مژده که《ایام غم》نخواهد ماند
《ان الانسان لفی خسر》
《چنان》نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
《سوال : به چه اشاره می کند؟
جواب : از نظر دولت قرآن به :
قریب مضمون قران کریم :
و قالوا اسکن انت و زوجک الجنه و کلا و اشربا ما شئتکما
ولا تقربا هذه الشجره 》
من ار چه در نظر《یار》《خاکسار》شدم=
《الله ولی الذین امنوا》
《الله : اهبطوا انت و زوجک الجنه...و در زمین سکونت کنید》
《رقیب》نیز چنین محترم نخواهد ماند
《علت چنان نماندن من : ابلیس》
چو《پرده دار》به شمشیر میزند همه را
《قریب مضمون (کمک فرمایید درست بنویسم) :
انظرنی الی یوم القیامه ، انت من المنظرین ،
قالُُوا تَالله لَاُغوینَهم اجمعین
الا عبادک منهم اجمعین》
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چُو بر صحیفه هستی ، رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند=
با وجود این سرود جمشید متنبه نشد و غرور ورزید!
غنیمتی شمر ای شمع ، وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم ، نخواهد ماند=
همانطور که فرصت شمع تا صبح است ،
فرصت ما هم تا پایان عمر است که که موقع آن می تواند هر دم باشد!.
توانگرا دل درویش خود به دست آور=
توانگرا دل نا آباد خود را به می عمارت کن
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین《رواق زبرجد》نوشتهاند به زر
《قرآن؟!آسمان؟!》
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طَمَع مَبَر حافظ=
درست است که از مهربانی الله می باشد که به تو ای توانگر ،
فرصت داده است که توانگر باشی و ظلم کنی ، ولی انتظار
نداشته باش که این فرصت جاودان باشد،
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند=
توانگرا فرصتت برای کارهای ظالمانه ات پایان پذیر است.
حافظ
غزل ۱۷۹ از خواجه شیراز لسان الغیب حافظ
رسید مژده که《ایام غم》نخواهد ماند
《ان الانسان لفی خسر》
《چنان》نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
《سوال : به چه اشاره می کند؟
جواب : از نظر دولت قرآن به :
قریب مضمون قران کریم :
و قالوا اسکن انت و زوجک الجنه و کلا و اشربا ما شئتکما
ولا تقربا هذه الشجره 》
من ار چه در نظر《یار》《خاکسار》شدم=
《الله ولی الذین امنوا》
《الله : اهبطوا انت و زوجک الجنه...و در زمین سکونت کنید》
《رقیب》نیز چنین محترم نخواهد ماند
《علت چنان نماندن من : ابلیس》
چو《پرده دار》به شمشیر میزند همه را
《قریب مضمون (کمک فرمایید درست بنویسم) :
انظرنی الی یوم القیامه ، انت من المنظرین ،
قالُُوا تَالله لَاُغوینَهم اجمعین
الا عبادک منهم اجمعین》
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چُو بر صحیفه هستی ، رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند=
با وجود این سرود جمشید متنبه نشد و غرور ورزید!
غنیمتی شمر ای شمع ، وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم ، نخواهد ماند=
همانطور که فرصت شمع تا صبح است ،
فرصت ما هم تا پایان عمر است که که موقع آن می تواند هر دم باشد!.
توانگرا دل درویش خود به دست آور=
توانگرا دل نا آباد خود را به می عمارت کن
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین《رواق زبرجد》نوشتهاند به زر
《قرآن؟!آسمان؟!》
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طَمَع مَبَر حافظ=
درست است که از مهربانی الله می باشد که به تو ای توانگر ،
فرصت داده است که توانگر باشی و ظلم کنی ، ولی انتظار
نداشته باش که این فرصت جاودان باشد،
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند=
توانگرا فرصتت برای کارهای ظالمانه ات پایان پذیر است.
حافظ
مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
خیال تو مقیم چشم است.
و نام تو از زبان خالی نیست.
و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محلها میگردی.
قلم بشکست و کاغذ بدرید.
فیه مافیه
حضرت مولانا
خیال تو مقیم چشم است.
و نام تو از زبان خالی نیست.
و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محلها میگردی.
قلم بشکست و کاغذ بدرید.
فیه مافیه
حضرت مولانا
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بهسامان نشود
صائب_تبریزی
سر چو آشفته شد از عشق، بهسامان نشود
صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سر به شانهی خدا بگذار
تا قصهی عشق را
چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی
و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق ،
همین انسان بودن ماست..
شبتون مملو آرامش
فرداتون زیبا...
تا قصهی عشق را
چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی
و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق ،
همین انسان بودن ماست..
شبتون مملو آرامش
فرداتون زیبا...