کانال تلگرامیsmsu43@
محسن چاوشی - پریشان
محسن چاوشی
پریشان
محسن چاوشی
پریشان
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
پریشان
محسن چاوشی
پریشان
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دعا تقاضا نیست
بلکه تسلیم نفس است
دعا عبادت و ستایش نیست
دعا حالتی بسیار عمیق از احساس قدردانی است
دعا سخن گفتن نیست
سکوت است...
وقف کردن خود به بینهایت است
دعا کلمه نیست
موسیقی بینهایت است
اما آن موسیقی هنگامی نواخته میشود که موسیقی های دیگر پایان یافته باشد
دعا پرستش نیست
هیچ عبادتگاهی برای دعا وجود ندارد.
دعا هیچ کاری با دنیای بیرون ندارد
آن، بیداری درونی خویشتن است
دعا عمل نیست
آگاهی است
انجام دادن نیست
بودن است
فقط یک چیز برای دعا نیاز است
و آن "عشق" است.
اشو
بلکه تسلیم نفس است
دعا عبادت و ستایش نیست
دعا حالتی بسیار عمیق از احساس قدردانی است
دعا سخن گفتن نیست
سکوت است...
وقف کردن خود به بینهایت است
دعا کلمه نیست
موسیقی بینهایت است
اما آن موسیقی هنگامی نواخته میشود که موسیقی های دیگر پایان یافته باشد
دعا پرستش نیست
هیچ عبادتگاهی برای دعا وجود ندارد.
دعا هیچ کاری با دنیای بیرون ندارد
آن، بیداری درونی خویشتن است
دعا عمل نیست
آگاهی است
انجام دادن نیست
بودن است
فقط یک چیز برای دعا نیاز است
و آن "عشق" است.
اشو
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
#قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
#حافظ
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
#قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
#حافظ
دل من بی تو.جهانیست پر از فتنه و شور..
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست..
در غمت چهمنفسی نیست به جز فریادم...
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست..!
#خواجوی_کرمانی
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست..
در غمت چهمنفسی نیست به جز فریادم...
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست..!
#خواجوی_کرمانی
من خواهم شد ...
ذهنی که بار" شدن" را در خود حمل می کند ، هرگز نمی تواند یک ذهن آرام باشد ... آرامش حاصل تمرین نیست ، چیزی نیست که از طریق زمان حاصل شود ... آرامش حالتی است از ادراک و شناخت ... اندیشه ی "شدن" مانع چنین ادراک و شناختی میگردد ... "شدن" اساس زمان را به وجود می آورد و زمان علت تعویق و تعلیق شناخت است ... *من خواهم شد* توهّمی است که ریشه در "باور ذهنی" دارد ...
کریشنا مورتی
ذهنی که بار" شدن" را در خود حمل می کند ، هرگز نمی تواند یک ذهن آرام باشد ... آرامش حاصل تمرین نیست ، چیزی نیست که از طریق زمان حاصل شود ... آرامش حالتی است از ادراک و شناخت ... اندیشه ی "شدن" مانع چنین ادراک و شناختی میگردد ... "شدن" اساس زمان را به وجود می آورد و زمان علت تعویق و تعلیق شناخت است ... *من خواهم شد* توهّمی است که ریشه در "باور ذهنی" دارد ...
کریشنا مورتی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
#حضرت_سعدی
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
#حضرت_سعدی
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
#مولانای_جان
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
#مولانای_جان
Telegram
attach 📎
#مولانای_جان
گاه چون مه تافته
بر بامها
گاه چون باد صبا او
کو به کو
گاه چون مه تافته
بر بامها
گاه چون باد صبا او
کو به کو
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
من سر خود گرفتهام من ز وجود رفتهام
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من
#مولانای_جان
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
من سر خود گرفتهام من ز وجود رفتهام
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من
#مولانای_جان
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
#مولانای_جان
#مثنوی_معنوی_مولانا_دفتراول_بخش۵
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
#مولانای_جان
#مثنوی_معنوی_مولانا_دفتراول_بخش۵
#مولانای_جان
دست گیر از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
دست گیر از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
#مولانای_جان
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
#مولانای_جان