معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
نَفَست روشن باد!
اين دڪَر معجزِ تو بود اے عشق!
همّتت يارے ڪرد،


ڪه در اين ظلمت جاے صبح را
بر قلمم جارے ڪرد..
.!

شفیعی‌ڪدڪنی
شورش دوشین ما از می و ساغر نبود
هیچ هوائی بجز وصل تو در سر نبود


رضی‌الدین آرتیمانی
الله :
اسم است برای موجود حقی که جامع صفات الهیه ، موصوف به وصف ربوبیت و یگانه در وجود حقیق است. زیرا هر موجودی غیر از او به ذات خود مستحق وجود نیست بلکه وجود خود را از او بدست آورده است بلکه از جهت وجود خود هالک و تباه شدنی است و از جهتی که به سوی اوست، موجود می باشد.
الله خصوصی ترین و بزرگترین اسما است زیرا اولا جامع تمام صفات الهیه است و سایر اسما هر کدام بر معنای واحدی چون علم ، قدرت و فعل دلالت دارند و ثانیا هیچ کدام بر غیر خداوند چه بصورت حقیقت و چه بصورت مجاز اطلاق نمی گردند زیرا غیر او به هیچ آمیزه ای از آن متصف نمی گردند و از این رو سایر اسما الله با اتصاف به آن شناخته میشوند مثلا میگویند جبار از اسماء الله تعالی است .

بهره بنده از این اسم ، الهی شدن است .به اینکه خداوند تمام قلب و همتش را فرا گرفته جز او نبیند و به غیر او التفات نکند و هر چه غیر اوست فانی و تباه ببیند مگر با اتصال به او .

#علم_الیقین
#فیض_کاشانی
Audio
#ازکتاب_رها_از_کرامات


بازگشت مومنان به بهشت است
و بازگشت محبّان به مشاهده است
و بازگشت عارفان به وصلت است.
شیخ روزبهان
Che Begooyam
Salar Aghili
یا برگرد! یا آن دل را برگردان...
یا بنشین! یا این آتش را بنشان...
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است

صائب تبریزی
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن
با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور

از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور

گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

#حافظ
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی

چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی

رخ قبله‌ام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی

عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی

عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی

در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

به خدا خبر ندارم چو نماز می‌گزارم
که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی

پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی

به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی

ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد
که همی‌زند دو دستک که کجاست سایه دانی

چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم
چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی

چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه تبعیت دهانی

نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی

#مولانا
حدیث درد فراق
شعری شور انگیز
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس؟

چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید

نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است

سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت

میسر نبودش کز او عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی

برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند به جز نام نیکو و زشت

چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟
که یاران برفتند و ما بر رهیم

پس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان

دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند

چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از موی گرد

نه چون خواهی آمد به شیراز در
سر و تن بشویی ز گرد سفر

پس ای خاکسار گنه عن قریب
سفر کرد خواهی به شهری غریب

بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی
ور آلایشی داری از خود بشوی

#سعدی
- بوستان
#وادی_عشق

بعد ازین وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید

کس درین وادی به جز آتش مباد
وانک آتش نیست عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بُوَد
گرم رو سوزنده و سرکش بُوَد

عاقبت اندیش نبْوَد یک زمان
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان

لحظه‌ای نه کافری داند نه دین
ذره‌ای نه شک شناسد نه یقین

نیک و بد در راه او یکسان بُوَد
خود چو عشق آمد نه این نه آن بُوَد

ای مباحی این سخن آن تو نیست
مرتدی تو، این به دندان تو نیست

هرچ دارد، پاک دربازد به نقد
وز وصال دوست می‌نازد به نقد

دیگران را وعده‌ی فردا بُوَد
لیک او را نقد هم اینجا بُوَد

تا نسوزد خویش را یک بارگی
کی تواند رست از غم خوارگی؟

تا به ریشم در وجود خود نسوخت
در مفرح کی تواند دل فروخت؟

می‌تپد پیوسته در سوز و گداز
تا به جای خود رسد ناگاه باز

ماهی از دریا چو بر صحرا فتد
می‌تپد تا بوک در دریا فتد

عشق اینجا آتشست و عقل دود
عشق کامد در گریزد عقل زود

عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادر زاد نیست

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست

هست یک یک برگ از هستی عشق
سر ببر افکنده از مستی عشق

گر تو را آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

تو نه کارافتاده‌ای نه عاشقی
مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی؟

زنده‌دل باید درین ره صد هزار
تا کند در هر نفس صد جان نثار

#عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی خوش نفس سر بر نکرد

عاشقان رفتند ازین صحرا خموش
بر نیامد از دل تنگی خروش

دردها را سر به سر انباشتند
انتظار سینه ما داشتند

تا نفس داری دلا فریاد کن
بستگان سینه را آزاد کن...

ناله را دم می دهم هر دم از آن
کان نهان در ناله بگشاید زبان

بی لب و دندان آن دانای راز
نشنوی از نی نوای دلنواز

از نوازشهای آن نوش آفرین
می شود این ناله نی دلنشین

دلنشین تر می شود وقتی که او
می نشیند با دلت در گفت و گو

#هوشنگ_ابتهاج

در تماشا گه لیلی

بید مجنونیم ما
صائب تبریزی
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
حافظ
‍ من و زاهد

من مست مي ام هردم از بادهء جانانه
زاهد به برِ مسجد با رشته ي صد دانه

او وعده دهد آتش بر باده و مي خواري
من مست جگر خوارم از باده و پيمانه

او اجر،عبودت را از حوري و غلمان گفت
من خويش به نشناسم درخدمتِ جا نانه

او را بُودش حربه يك رشته ي صد دانه
من خويش رها كردم از رشته و هر دانه

او پيك شرر دارد از هيبت ِ قهّا ري
من عينِ شرر هستم از عشق چو پروانه

اورا سفري باشد هر چند به ميعادي
من وعده همي دارم درگوشه ءميخانه

دستار وعبا هردم بر تن ز تفاخر هست
من خرقه گرو دارم بر جرعه ء پيما نه

او پنج به نو بت را ميقات نماز ستي
من وقت كجا دانم در خلوت دُر دانه

سجّا ده گشايد او هر لحظه بر ِ مردم
سجّاده بُوٓد بر من هر دشت ز ريحانه

او مهرگل اندامي چون حور به دل دارد
من پاك به در هستم از حيطهء گلخانه

زاهدتو برو خود باش با مسلك و آئينت
من گنج همي يابم در گوشهء ويرانه

"از ما دو كدامين را تا دوست به خود
“خواند"

من "گلشن" ديوانه ، تو عاقل و فرزانه

توحيد شيرازي
ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی
از کدامین منزل و کو می‌رسی؟

می‌فزاید از تو جانها را طرب
تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟

تازه گردید از تو جان مبتلا
تو مگر کردی گذر از کربلا؟

می‌رسد از تو نوید لاتخف
می‌رسی گویا ز درگاه نجف

بارگاه مرقد سلطان دین
حیدر صفدر، امیرالموئمنین

حوض کوثر، جرعه‌ای از جام او
عالم و آدم، فدای نام او

یارب امید بهائی را برآر
تا کند پیش سگانش، جان نثار

#شیخ_بهایی
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد

زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد

شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد

به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد

زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد

اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد

نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد

زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد

مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد

#صائب_تبريزی
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی چو تو آفتابی

چه گویی دلم را که از من نترسی
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی

منم دل سپرده برانداز پرده
که عمریست ای جان که اندر حجابی

چو پرده برانداخت گفتم دلا هی
به بیداریست این عجب یا به خوابی

بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید ولی برنتابی

دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش
مرا گفت بشنو گر اهل خطابی

که گر او نه آبست باغ از چه خندد
وگر آتشی نیست چون دل کبابی

از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی

بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی

دلا چند باشی تو سرمست گفتن
چو در عین آبی چه مست سرابی

بر این و بر آن تو منه این بهانه
تو خود را برون کن که خود را عذابی

من و ماست کهگل سر خم گرفته
تو بردار کهگل که خم شرابی

دلا خون نخسپد و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی که دریا بیابی

بهانه‌ست این‌ها بیا شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی

#مولانا
حدیث آن لب و دندان شیرین

ز مرجان جوی و از درّ عدن پر



ابن حسام
🌴
هر جان که از او دلبر ما شادانست
پیوسته سرش سبز و دلش خندانست

اندازهٔ جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست

مولانا