This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
﷽
حضرت عیسی (ع) :
تا کودک نشوید، وارث،
ملکوت آسمان نخواهید شد!
اما هشدار که فرق است،میان
کودک وار بودن و کودکانه بودن..
کودک وار یعنی،
معصومیت و اعتماد،
وکودکانه بهمعنی ناپختگی است،
که به بلوغ و رشد نیازمند است...
حضرت عیسی (ع) :
تا کودک نشوید، وارث،
ملکوت آسمان نخواهید شد!
اما هشدار که فرق است،میان
کودک وار بودن و کودکانه بودن..
کودک وار یعنی،
معصومیت و اعتماد،
وکودکانه بهمعنی ناپختگی است،
که به بلوغ و رشد نیازمند است...
برای مدت طولانی؛
از کسی متنفر نباشید...
چون تنفر تبدیل به نقطه ضعفتان میشود.
یاد بگیرید فرد را از دایره مورد نظر توجه تان خارج کنید.
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
هر لحظه را زندگی کن
عاشق هر روز باش
زیرا قبل از اینکه متوجه بشوی زمان به سرعت می گذرد…
یک لبخند بسیار ساده است اما واقعا می تواند روز کسی را تغییر بدهد
امروزت پر از لبخند
🌺🌺🌺
شاد باشی
از کسی متنفر نباشید...
چون تنفر تبدیل به نقطه ضعفتان میشود.
یاد بگیرید فرد را از دایره مورد نظر توجه تان خارج کنید.
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
هر لحظه را زندگی کن
عاشق هر روز باش
زیرا قبل از اینکه متوجه بشوی زمان به سرعت می گذرد…
یک لبخند بسیار ساده است اما واقعا می تواند روز کسی را تغییر بدهد
امروزت پر از لبخند
🌺🌺🌺
شاد باشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای زنده ارزنده اين زاری رها كن
با زندگی تا زندهای مردانه تا كن
نازش بكش آنجا كه ناز نازنين است
وان را كه رنگ و ناروا بينی رها كن
ارزندهايم ار زندهايم ار نه به يك جو
دكان بیكالای ما را پر بها كن
آيينۀ مهر است صبح راست كرد ار
با مهر اين آيينۀ صافی صفا كن
زيباست، آری زندگی، زيباست اي عشق !
اين قوم مرگ انديش را هم ديده واكن
بيگانه خويشند اين ناآشنايان
بيگانه را با خويشی خويش آشنا كن
دلدادگان را اين چنين دلگير مگذار
ای جان زيبايی جهان را دلگشا كن
خاموشی گويندگان آوای مرگ است
ای بانگ آزادی جهان را پر صدا كن
خاكستر ما گرد خاموشی نگيرد
ای سينۀ سوزان زبان شعله وا كن
هوشنگ ابتهاج
با زندگی تا زندهای مردانه تا كن
نازش بكش آنجا كه ناز نازنين است
وان را كه رنگ و ناروا بينی رها كن
ارزندهايم ار زندهايم ار نه به يك جو
دكان بیكالای ما را پر بها كن
آيينۀ مهر است صبح راست كرد ار
با مهر اين آيينۀ صافی صفا كن
زيباست، آری زندگی، زيباست اي عشق !
اين قوم مرگ انديش را هم ديده واكن
بيگانه خويشند اين ناآشنايان
بيگانه را با خويشی خويش آشنا كن
دلدادگان را اين چنين دلگير مگذار
ای جان زيبايی جهان را دلگشا كن
خاموشی گويندگان آوای مرگ است
ای بانگ آزادی جهان را پر صدا كن
خاكستر ما گرد خاموشی نگيرد
ای سينۀ سوزان زبان شعله وا كن
هوشنگ ابتهاج
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
حضرت حافظ
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
حضرت حافظ
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید
خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
حضرت سعدی
سخن گفتن اندر زبان آفرید
خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
حضرت سعدی
گر به گلزار رخش افتد نگاه گاه گاهم
گل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهم
گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم
گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم
قصهٔ توفان نوح افسانهای از موج اشکم
شعلهٔ نار خلیل انگارهای از برق آهم
کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم
کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم
مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم
صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم
زیر شمشیر اجل بردم پناه از بیپناهی
آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم
گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد
ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم
حاجت از بی حاجتی در عشق میباید گرفتن
من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم
شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران
بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم
گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته
پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم
من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی
تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
فروغی_بسطامی
گل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهم
گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم
گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم
قصهٔ توفان نوح افسانهای از موج اشکم
شعلهٔ نار خلیل انگارهای از برق آهم
کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم
کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم
مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم
صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم
زیر شمشیر اجل بردم پناه از بیپناهی
آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم
گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد
ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم
حاجت از بی حاجتی در عشق میباید گرفتن
من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم
شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران
بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم
گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته
پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم
من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی
تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
فروغی_بسطامی
دلم ز هر دو جهان مهر پروریدهٔ تست
تنم به دست ستم پیرهن دریدهٔ تست
ز حسرت دهنت جان من رسید به لب
خوشا کسی که دهانش به لب رسیدهٔ تست!
گزیدهٔ دو جهانی بسان طالع سعد
غلام طالع آنم که بر گزیدهٔ تست
ز سرکشی غرضت گر همین ستمکاریست
تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیدهٔ تست
دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب
ز بوی آن خط مشکین نودمیدهٔ تست
فغان این دل مجروح تیر خوردهٔ من
ز دست غمزهٔ ترک کمان کشیدهٔ تست
بدیدمت: همه را کردهای ز بند آزاد
جز اوحدی، که غلام درم خریدهٔ تست
جناب اوحدی
تنم به دست ستم پیرهن دریدهٔ تست
ز حسرت دهنت جان من رسید به لب
خوشا کسی که دهانش به لب رسیدهٔ تست!
گزیدهٔ دو جهانی بسان طالع سعد
غلام طالع آنم که بر گزیدهٔ تست
ز سرکشی غرضت گر همین ستمکاریست
تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیدهٔ تست
دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب
ز بوی آن خط مشکین نودمیدهٔ تست
فغان این دل مجروح تیر خوردهٔ من
ز دست غمزهٔ ترک کمان کشیدهٔ تست
بدیدمت: همه را کردهای ز بند آزاد
جز اوحدی، که غلام درم خریدهٔ تست
جناب اوحدی
عشق کو ؟ تا که به سنگی شکند جامم را
بدرد نعره زنان پرده ی آرامم را
هستی ام را به حضور ثمرین معنی کن
بی تو ای عشق ! هدر می دهم ایام را
می کنم بیهده بی تو شب خود روز و سحر ،
می کنم بی تو از آن بیهده تر ، شامم را
مانده ام تا چه کلامی بگزینم ، ای عشق !
پیک خود ، تا برساند به تو پیغامم را
شکّری از لب نوشیم حوالت فرمای
تا بپالاید از این زهر ، مگر کامم را
بکِشان گله ی خوبان سیه چشم از این سوی
زان میان طرفه غزالی برمان دامم را
دوست دارم که ز فرهاد فراتر باشم
چون رقم در صف عشقاق زنی نامم را
می دهی سر به بیابان جنونم ، آخر
دل در آیینه ی تو دیده سرانجامم را
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۰۸
بدرد نعره زنان پرده ی آرامم را
هستی ام را به حضور ثمرین معنی کن
بی تو ای عشق ! هدر می دهم ایام را
می کنم بیهده بی تو شب خود روز و سحر ،
می کنم بی تو از آن بیهده تر ، شامم را
مانده ام تا چه کلامی بگزینم ، ای عشق !
پیک خود ، تا برساند به تو پیغامم را
شکّری از لب نوشیم حوالت فرمای
تا بپالاید از این زهر ، مگر کامم را
بکِشان گله ی خوبان سیه چشم از این سوی
زان میان طرفه غزالی برمان دامم را
دوست دارم که ز فرهاد فراتر باشم
چون رقم در صف عشقاق زنی نامم را
می دهی سر به بیابان جنونم ، آخر
دل در آیینه ی تو دیده سرانجامم را
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۰۸
گر نیست در این میکدهها دورِ تمامی
قانع چو هلالیم به نصفِ خط جامی
در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز
گر نان شبی هست و چراغ سرِ شامی
این باغ چه دارد ز سر و برگِ تعیّن؟
تخم، آرزوی پوچ و ثمر، فطرت خامی
بنیاد غرورِ همه بر دعویِ پوچ است
در عرصه ما تیغ کشیده است نیامی
شاهان به نگین غرّه، گدایان به قناعت
هستی همه را ساخته خفّتکشِ نامی
عبرت خبری میدهد از فرصت اقبال
این وصل نه زآنهاست که ارزد به پیامی
دلها همه مجموعه ی نیرنگِ فنوناند
هر دانه که دیدم، گرهی بود به دامی
هستی روشِ نازِ جنونتازِ که دارد؟
میآیدم از گَردِ نفس بویِ خرامی
"بیدل" چه ازل؟ کو ابد؟ از وهم برون آی
در کشورِ تحقیق، نه صبحیاست نه شامی
#بیدل_دهلوی
قانع چو هلالیم به نصفِ خط جامی
در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز
گر نان شبی هست و چراغ سرِ شامی
این باغ چه دارد ز سر و برگِ تعیّن؟
تخم، آرزوی پوچ و ثمر، فطرت خامی
بنیاد غرورِ همه بر دعویِ پوچ است
در عرصه ما تیغ کشیده است نیامی
شاهان به نگین غرّه، گدایان به قناعت
هستی همه را ساخته خفّتکشِ نامی
عبرت خبری میدهد از فرصت اقبال
این وصل نه زآنهاست که ارزد به پیامی
دلها همه مجموعه ی نیرنگِ فنوناند
هر دانه که دیدم، گرهی بود به دامی
هستی روشِ نازِ جنونتازِ که دارد؟
میآیدم از گَردِ نفس بویِ خرامی
"بیدل" چه ازل؟ کو ابد؟ از وهم برون آی
در کشورِ تحقیق، نه صبحیاست نه شامی
#بیدل_دهلوی
خوش باش
علیرضا قربانی و درصف الحمدانی
زود گردد چهرهٔ بیشرم، پامال نگاه
میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
صائب تبریزی
میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
صائب تبریزی
خودنمایی غافلان را در بلا می افکند
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
صائب تبریزی
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
صائب تبریزی
شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
فضولی
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
فضولی
چه جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
نه عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری
چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را
فضولی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
نه عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری
چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را
فضولی
من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم
#فاضل_نظری
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم
#فاضل_نظری
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت را
مکرر قند میریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشند
غرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش میکند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
#فروغی_بسطامی
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت را
مکرر قند میریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشند
غرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش میکند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
#فروغی_بسطامی
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
آب جان محبوس میبینم در این گرداب تن
خاک را بر میکنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
#مولانا
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
آب جان محبوس میبینم در این گرداب تن
خاک را بر میکنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
#مولانا
تغافل کرد تا در آرزوی دامِ او بودم
کنون کز گوشهی بامش پریدم،دانه میریزد!
عاشق اصفهانی
کنون کز گوشهی بامش پریدم،دانه میریزد!
عاشق اصفهانی