وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
حضرت_مولانا
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
حضرت_مولانا
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
حضرت_سعدی
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
حضرت_سعدی
✨رابعه عدویه عارفه بانوئی بود
✨که در قرن دوم هجری میزیست یعنی بیش از 1000 سال پیش...زندگی او در هاله ای از افسانه فرو رفته ..اما افسانه ای شیرین....میگویند از اهالی مرو بود .. چهارمین دختر و برای همین رابعه نام گرفت . زمان بدنیا آمدن از نهایت فقر چیزی در خانه نداشتند و مادراز پدرش خواست به خانه همسایه برود و کمی روغن بگیرد . پدر خجالت کشید و نرفت . همان شب در خواب حضرت محمد"ص" را دید که به او فرمودند : به خانه حاکم برو و بگو نشان به آن نشان که چنین نذری کردی اکنون نذرت را ادا کن . پدر رفت و از حاکم کیسه ای زر گرفت . و به این ترتیب بدنیا آمدن رابعه برایشان برکت داشت..در 9 سالگی در مرو جنگی رخ میدهد و او اسیر گشته و به خاندان بزرگ عتک فروخته میشود . دکتر ستاری در کتاب عشق صوفیانه توضیح میدهد که در آن زمان فقط در مرو بود که مدرسه های رامشگری وجود داشت و خاندان عتک رابعه زیبا را به آموزش رامشگری می گمارند. بزودی خاندان عتک از مرو مهاجرت کرده و به بصره میروند و برای همین هم رابعه به رابعه بصری هم معروف است وظاهرا تا آخر عمر همانجا می ماند. رابعه در زمان خودش سرآمد هنرمندان زمان میشود و آوازه شهرتش تا دور دست ها میرود...ولی او در درون بدنبال چیزی باشکوه تر از همه آنچه میداشت بود تا عاقبت روزی برق عشق معبود به جانش خورد ...و او را دیوانه و شیدا نمود . پس از رامشگری دست کشید و به راز و نیاز با خدا پرداخت ..... میگویند شبی خواجه او به دیدن رابعه میرود و او را در حال عبادت میبیند و نوری در بالای سر او .....شگفت زده میشود و او را از بندگی رها میکند تا به عبادت بپردازد. تا قبل از او کسی ادعای عاشقی معبود نکرده بود و همه خود را دوستدار خدا میدانستند و رابعه و سلطان العارفین بایزید که مربوط به قرن سوم هجری و بعد از رابعه بود پایه گذاران مکتب سکر وفنای . فی الله شدند...... در مورد سرگذشت او بسیاری تاج الرجالش خواندند ..عطار در حکایتی از او میگوید : ابراهیم ادهم چون به کعبه رسید کعبه را در جای خود ندید پس رو کرد و کعبه را بر بالای سر رابعه دید . بسویش رفت و حال را پرسید ؟ رابعه گفت : تو با پا آمدی به دیدن کعبه و من با دل آمدم و برای همین کعبه بدیدارم آمد........ در تاریخ چه بسیار زنان عارفه بوده و هستند که در گمنامی به حقیقت رسیدند......همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد...🍃
✨که در قرن دوم هجری میزیست یعنی بیش از 1000 سال پیش...زندگی او در هاله ای از افسانه فرو رفته ..اما افسانه ای شیرین....میگویند از اهالی مرو بود .. چهارمین دختر و برای همین رابعه نام گرفت . زمان بدنیا آمدن از نهایت فقر چیزی در خانه نداشتند و مادراز پدرش خواست به خانه همسایه برود و کمی روغن بگیرد . پدر خجالت کشید و نرفت . همان شب در خواب حضرت محمد"ص" را دید که به او فرمودند : به خانه حاکم برو و بگو نشان به آن نشان که چنین نذری کردی اکنون نذرت را ادا کن . پدر رفت و از حاکم کیسه ای زر گرفت . و به این ترتیب بدنیا آمدن رابعه برایشان برکت داشت..در 9 سالگی در مرو جنگی رخ میدهد و او اسیر گشته و به خاندان بزرگ عتک فروخته میشود . دکتر ستاری در کتاب عشق صوفیانه توضیح میدهد که در آن زمان فقط در مرو بود که مدرسه های رامشگری وجود داشت و خاندان عتک رابعه زیبا را به آموزش رامشگری می گمارند. بزودی خاندان عتک از مرو مهاجرت کرده و به بصره میروند و برای همین هم رابعه به رابعه بصری هم معروف است وظاهرا تا آخر عمر همانجا می ماند. رابعه در زمان خودش سرآمد هنرمندان زمان میشود و آوازه شهرتش تا دور دست ها میرود...ولی او در درون بدنبال چیزی باشکوه تر از همه آنچه میداشت بود تا عاقبت روزی برق عشق معبود به جانش خورد ...و او را دیوانه و شیدا نمود . پس از رامشگری دست کشید و به راز و نیاز با خدا پرداخت ..... میگویند شبی خواجه او به دیدن رابعه میرود و او را در حال عبادت میبیند و نوری در بالای سر او .....شگفت زده میشود و او را از بندگی رها میکند تا به عبادت بپردازد. تا قبل از او کسی ادعای عاشقی معبود نکرده بود و همه خود را دوستدار خدا میدانستند و رابعه و سلطان العارفین بایزید که مربوط به قرن سوم هجری و بعد از رابعه بود پایه گذاران مکتب سکر وفنای . فی الله شدند...... در مورد سرگذشت او بسیاری تاج الرجالش خواندند ..عطار در حکایتی از او میگوید : ابراهیم ادهم چون به کعبه رسید کعبه را در جای خود ندید پس رو کرد و کعبه را بر بالای سر رابعه دید . بسویش رفت و حال را پرسید ؟ رابعه گفت : تو با پا آمدی به دیدن کعبه و من با دل آمدم و برای همین کعبه بدیدارم آمد........ در تاریخ چه بسیار زنان عارفه بوده و هستند که در گمنامی به حقیقت رسیدند......همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد...🍃
حکایت شیرین عرفه:
میگویند وقتی حضرت آدم از بهشت رانده شد 40 شب در تنهائی و مصیبت خویش گریست . تا اینکه جبرئیل به سراغش آمد و گفت : چرا گریه می کنی؟ آدم گفت : زیرا از بهشت رانده شدم . جبرئیل دلداری میدهد و می گوید اکنون که به گناهانت واقف شدی توبه کن تا خدا ترا ببخشد و این کلمات از زبان جبرئیل از سوی خدا نازل شد :
سبحانك اللهم و بحمدك ..لا اله الا انت..علمت و ظلمت نفسي...واعترفت بذنبي..اغفر لي انك انت الغفور الرحيم
يعني:جز تو خدايي نيست...كار بدي كردم و بر خود ظلم نمودم..اينك به گناه خود اعتراف ميكنم...مرا ببخش كه تو بخشنده و مهربانی...
آدم (ع) تا غروب آفتاب همچنان دعا ميکرد و با تضرع اشك ميريخت. وقتي كه آفتاب غروب كرد همراه جبرئيل روانه مشعر شد و شب را آنجا گذراند. صبحگاهان در مشعر بپاخاست و به دعا پرداخت... تا اينكه سرانجام بخشيده شد ...
پس یک معنی عرفه اعتراف است
و باز قصه دیگر:
میگویتد:
حضرت ابراهيم (ع) در عرفات
جبرئيل(ع) در صحراي عرفات، مناسك حج را به حضرت ابراهيم (ع) آموخت و حضرت ابراهيم (ع) در برابر او مي فرمود: عَرِفتُ، عَرِفتُ (شناختم، شناختم).
پس معنی دیگر آن شناختن است..
.و قصه ای دیگر
پيامبر خاتم (ص) در عرفات
دامنه كوه عرفات در زمان صدر اسلام، كلاس صحرايي پيامبر اسلام (ص) بود و بنا به گفته برخي مفسرين آخرين سوره قرآن در صحراي عرفات بر پيغمبر (ص) نازل شد و پيغمبر آنرا به مردم و شاگردانش تعليم فرمود.
رسول گرامي اسلام (ص) در چنين روزي سخنان تاريخي خود را در اجتماع عظيم و با شكوه حجاج بيان داشت:
اي مردم سخنان مرا بشنويد! شايد ديگر شما را در اين مکان ملاقات نكنم. شما به زودي بسوي خدا باز مي گرديد. در آن جهان به اعمال نيك و بد شما رسيدگي مي شود. به شما توصيه مي كنم هركس امانتي نزد اوست به صاحبش برگرداند.
اي مردم بدانيد ربا در آئين اسلام ، حرام است. از پيروي شيطان بپرهيزيد. به شما سفارش مي كنم كه به زنان نيكي كنيد زيرا آنها امانتهاي الهي در دست شما هستند و با قوانين الهي بر شما حلال شده اند.
من در ميان شما دو چيز به يادگار مي گذارم كه اگر به آن دو چنگ زنيد گمراه نمي شويد، يكي كتاب خدا و ديگري سنت و (عترت) من است.
هر مسلماني با مسلمان ديگر برادر است و همه مسلمانان جهان با يكديگر برادرند و چيزي از اموال مسلمانان بر مسلماني حلال نيست مگر اينكه آنرا به رضايت به دست آورده باشد...
و معنی دیگر عرفه یعنی صبر و شکیبائی
واولیای خدا گفته اند : اگر ما دلی روشن و چشمی بینا و گوشی شنوا داشتیم هر روز برایمان عرفه بود . اما از آنجا که نداریم پس در آن روز غسل نموده و پاک به درگاهش میرویم واز صمیم فلب و با اشک و تضرع و خاکساری گناهان خویش را بیاد آورده اعتراف به جاهل بودنمان کرده و از معبود که رحمان و رحیم است طلب بخشش میکنیم . باشد که مورد رحمت قرار گیریم ......
و باز گفته اند آن روز روز استجابت دعاست ....و دعای دسته جمعی انرژی و اثری بی نظیر دارد...
پس در غروب روز عرفه و بعد از اذان مغرب دست به دعا برده و با تضرع از پروردگار می خواهیم که هر چه زودتر ظالمین جهان را روسیاه کرده همچون فرعون هلاک شوند تا ظهور منجی عالم تسریع گردد ...باشد که ان شاء الله دیگر شاهد این همه ظلم و جور و فساد و جنگ و قحطی و بیکاری و بلا نباشیم ......
آمین یا رب العالمین...
میگویند وقتی حضرت آدم از بهشت رانده شد 40 شب در تنهائی و مصیبت خویش گریست . تا اینکه جبرئیل به سراغش آمد و گفت : چرا گریه می کنی؟ آدم گفت : زیرا از بهشت رانده شدم . جبرئیل دلداری میدهد و می گوید اکنون که به گناهانت واقف شدی توبه کن تا خدا ترا ببخشد و این کلمات از زبان جبرئیل از سوی خدا نازل شد :
سبحانك اللهم و بحمدك ..لا اله الا انت..علمت و ظلمت نفسي...واعترفت بذنبي..اغفر لي انك انت الغفور الرحيم
يعني:جز تو خدايي نيست...كار بدي كردم و بر خود ظلم نمودم..اينك به گناه خود اعتراف ميكنم...مرا ببخش كه تو بخشنده و مهربانی...
آدم (ع) تا غروب آفتاب همچنان دعا ميکرد و با تضرع اشك ميريخت. وقتي كه آفتاب غروب كرد همراه جبرئيل روانه مشعر شد و شب را آنجا گذراند. صبحگاهان در مشعر بپاخاست و به دعا پرداخت... تا اينكه سرانجام بخشيده شد ...
پس یک معنی عرفه اعتراف است
و باز قصه دیگر:
میگویتد:
حضرت ابراهيم (ع) در عرفات
جبرئيل(ع) در صحراي عرفات، مناسك حج را به حضرت ابراهيم (ع) آموخت و حضرت ابراهيم (ع) در برابر او مي فرمود: عَرِفتُ، عَرِفتُ (شناختم، شناختم).
پس معنی دیگر آن شناختن است..
.و قصه ای دیگر
پيامبر خاتم (ص) در عرفات
دامنه كوه عرفات در زمان صدر اسلام، كلاس صحرايي پيامبر اسلام (ص) بود و بنا به گفته برخي مفسرين آخرين سوره قرآن در صحراي عرفات بر پيغمبر (ص) نازل شد و پيغمبر آنرا به مردم و شاگردانش تعليم فرمود.
رسول گرامي اسلام (ص) در چنين روزي سخنان تاريخي خود را در اجتماع عظيم و با شكوه حجاج بيان داشت:
اي مردم سخنان مرا بشنويد! شايد ديگر شما را در اين مکان ملاقات نكنم. شما به زودي بسوي خدا باز مي گرديد. در آن جهان به اعمال نيك و بد شما رسيدگي مي شود. به شما توصيه مي كنم هركس امانتي نزد اوست به صاحبش برگرداند.
اي مردم بدانيد ربا در آئين اسلام ، حرام است. از پيروي شيطان بپرهيزيد. به شما سفارش مي كنم كه به زنان نيكي كنيد زيرا آنها امانتهاي الهي در دست شما هستند و با قوانين الهي بر شما حلال شده اند.
من در ميان شما دو چيز به يادگار مي گذارم كه اگر به آن دو چنگ زنيد گمراه نمي شويد، يكي كتاب خدا و ديگري سنت و (عترت) من است.
هر مسلماني با مسلمان ديگر برادر است و همه مسلمانان جهان با يكديگر برادرند و چيزي از اموال مسلمانان بر مسلماني حلال نيست مگر اينكه آنرا به رضايت به دست آورده باشد...
و معنی دیگر عرفه یعنی صبر و شکیبائی
واولیای خدا گفته اند : اگر ما دلی روشن و چشمی بینا و گوشی شنوا داشتیم هر روز برایمان عرفه بود . اما از آنجا که نداریم پس در آن روز غسل نموده و پاک به درگاهش میرویم واز صمیم فلب و با اشک و تضرع و خاکساری گناهان خویش را بیاد آورده اعتراف به جاهل بودنمان کرده و از معبود که رحمان و رحیم است طلب بخشش میکنیم . باشد که مورد رحمت قرار گیریم ......
و باز گفته اند آن روز روز استجابت دعاست ....و دعای دسته جمعی انرژی و اثری بی نظیر دارد...
پس در غروب روز عرفه و بعد از اذان مغرب دست به دعا برده و با تضرع از پروردگار می خواهیم که هر چه زودتر ظالمین جهان را روسیاه کرده همچون فرعون هلاک شوند تا ظهور منجی عالم تسریع گردد ...باشد که ان شاء الله دیگر شاهد این همه ظلم و جور و فساد و جنگ و قحطی و بیکاری و بلا نباشیم ......
آمین یا رب العالمین...
حکایت
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت:
به نان قناعت كنیم و جامه دلق
كه بار محنت خود به، كه بار منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت: خاموش که در پسی مردن، به که حاجت پیش کسی بردن.
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردى همسایه در بهشت
گلستان سعدی
درباب قناعت
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت:
به نان قناعت كنیم و جامه دلق
كه بار محنت خود به، كه بار منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت: خاموش که در پسی مردن، به که حاجت پیش کسی بردن.
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردى همسایه در بهشت
گلستان سعدی
درباب قناعت
چگونه بودی و تمثیل دیشب تو چه بود؟
سوادی آنسوی مه؟یا سواری آنسوی رود؟
و یا همه بَر و رو را به راز پوشیده
زنی برابر آیینهای غبار اندود؟
صدای خستهٔ تو شمّهای بیان کردهاست
از آنهمه که ترا نیز مثل من فرسود
چه کرد خون به دلت اینچنین که نتوانی
تورّقی کنی از این کتابِ خونآلود
گره به روی گره بستهاند در تو اگر،
منت چه رشته توانم از این کلاف گشود؟
فلک معادله برهم نزد اگر کم کرد
ز شادیای، همه آنرا به اندُهی افزود
بگو چه داد وستد کردهای تو با ایّام؟
در این معاملهٔ ناگزیرِ بود و نبود
چه آتشی تو که در من همیشه سوختهای
بدون آنکه از این سوختن برآید دود
عجب که با همهٔ فصلهای مُرادبیم
هنوز با منی، ای جاری مدام! ای رود!
بگیر عمرم و آن لحظه را ببخش به من
اگر کنار تو یک لحظه میتوان آسود
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۳۳
سوادی آنسوی مه؟یا سواری آنسوی رود؟
و یا همه بَر و رو را به راز پوشیده
زنی برابر آیینهای غبار اندود؟
صدای خستهٔ تو شمّهای بیان کردهاست
از آنهمه که ترا نیز مثل من فرسود
چه کرد خون به دلت اینچنین که نتوانی
تورّقی کنی از این کتابِ خونآلود
گره به روی گره بستهاند در تو اگر،
منت چه رشته توانم از این کلاف گشود؟
فلک معادله برهم نزد اگر کم کرد
ز شادیای، همه آنرا به اندُهی افزود
بگو چه داد وستد کردهای تو با ایّام؟
در این معاملهٔ ناگزیرِ بود و نبود
چه آتشی تو که در من همیشه سوختهای
بدون آنکه از این سوختن برآید دود
عجب که با همهٔ فصلهای مُرادبیم
هنوز با منی، ای جاری مدام! ای رود!
بگیر عمرم و آن لحظه را ببخش به من
اگر کنار تو یک لحظه میتوان آسود
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۳۳
صبح است وسلام تازه ای می گویم
هر جا که تویی به گفتنش می پویم
چون صبح بر آید زپس پرده ی شب
روی خوش زیبای تو را می جویم
#حامد_شیخ_ویسی
هر جا که تویی به گفتنش می پویم
چون صبح بر آید زپس پرده ی شب
روی خوش زیبای تو را می جویم
#حامد_شیخ_ویسی
۲آذر ؛ سالروز #تولد_دکتر_علی_شریعتی گرامی باد
رهیار بیدار
در انتهای دره مه
سکوی ابر می چرخد
ابر نهان کننده وبارنده
ابر گلوی کیست که می بارد
ما کیستیم
ما در هزاره چندم هستیم
بار بلور پرسش را
از تپه
از فلات
بالا باید برد
صدای نبض تو بیدار است
بیداری صدای بیدار
بیداری صدای صادق
این تپه
این بلندی را
بالا باید رفت ......
سلولهای عشق
سلولهای راه
از ماه وسال وقرن نمی میرند
وراهیان دگر می آیند
وگامهای عاشقانه ی آنان
پرواز بالهای بلندست
از سطح سالهای فلزی
سیمانی
سنگی
با نقش باجگیران
ونقش باجگزاران
نقش تو( اما )سرفرازی انسان بود
نقش همیشه ی بیداران ......
خانم #طاهره_صفار_زاده
از کتاب سفر پنجم
رهیار بیدار
در انتهای دره مه
سکوی ابر می چرخد
ابر نهان کننده وبارنده
ابر گلوی کیست که می بارد
ما کیستیم
ما در هزاره چندم هستیم
بار بلور پرسش را
از تپه
از فلات
بالا باید برد
صدای نبض تو بیدار است
بیداری صدای بیدار
بیداری صدای صادق
این تپه
این بلندی را
بالا باید رفت ......
سلولهای عشق
سلولهای راه
از ماه وسال وقرن نمی میرند
وراهیان دگر می آیند
وگامهای عاشقانه ی آنان
پرواز بالهای بلندست
از سطح سالهای فلزی
سیمانی
سنگی
با نقش باجگیران
ونقش باجگزاران
نقش تو( اما )سرفرازی انسان بود
نقش همیشه ی بیداران ......
خانم #طاهره_صفار_زاده
از کتاب سفر پنجم
به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی
نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
#مولانای_جان
سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی
نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
#مولانای_جان
به خدا که ماه رویی به خدا فرشته خویی
به خدا که مشک بویی به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی
#مولانای_جان
به خدا که مشک بویی به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی
#مولانای_جان
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟
#عراقی
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟
#عراقی
ما قحطدیدگانِ دیارِ محبتیم
تیری که میزنی تو، نگاه است پیشِ ما
#واقف_لاهوری
#در_عاشقی
•دیوان واقف لاهوری، بهاهتمام غلام ربانی عزیز•
به قول #احسان_عبدیپور همیشه قسمتهای دورریزِ زندگیِ ما برای آدمهایی یک زندگی کامل است.
تیری که میزنی تو، نگاه است پیشِ ما
#واقف_لاهوری
#در_عاشقی
•دیوان واقف لاهوری، بهاهتمام غلام ربانی عزیز•
به قول #احسان_عبدیپور همیشه قسمتهای دورریزِ زندگیِ ما برای آدمهایی یک زندگی کامل است.
#حافظ وقتی با زاهدان در می پیچید می گفت:
زاهدان یعنی کسانی که در دنیا زهد می ورزند از چند صفت بر خوردار نیستند.
اولین آنها صفت خوشخویی است . زاهدان آدمهای عبوسی هستند . حالا شما به جای زاهد بگذارید آدمهایی که خیلی متشرع و مقدس اند.
فقط اهل خوف از خداوند ند . حرف حافظ این بود و می گفت اینها آدمهای خوش برخوردی نیستند.
آدمهای خوش خویی نیستند .
بارها حافظ به این نکته اشاره کرده است.
پشمینه پوش تند خو کز عشق نشنیده است بو
از مستی اش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند .
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند
یا
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
غلام حلقه ی دردی کشان خوش خویم
تعبیر "خوشخویی " که در دیوان حافظ آمده است از پی آمدهای ساده ی عاشقی است . آدمی که از محبت بهره ای نبرده و از عشق بهره ای نبرده آدم منقبضی است .
اهل قبض است . شکوفایی در روح او حاصل نشده است . مثل یک غنچه ی نارسیده است . وقتی که بوی محبت به او می رسد تازه شکفتگی حاصل می کند .یعنی انسان تر می شود .پرو بال باز می کند .
و جهان را بهتر می شناسد . خوش خویی اولین تاثیری است که از عاشقانه دارید .
#مولانا که «پیغمبر عشق» است به نظر من و خودش هم به این امر تصریح کرده که:
این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است وزمحراب رسیده
این کیست چنین ولوله در شهر فکنده
در خرمن درویش چو سیلاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
تعبیر #مولانا:
از عشق این است که " یک دسته کلید " است . درهای بسیاری بسته است که با کلید عقل نمی توان باز کرد . اما با کلید عشق می توان آنها را باز کرد . این تصویر فوق العاده است. که شما از #مولانا می شنوید: فقط خوشخویی نیست .خود مولانا هم اشاره میکند .:
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و با وفایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
این انبساط و شکوفایی را ر او نشان می دهد اما چیزی بیش از این .می گوید آدم عاشق یک چشم تازه ای پیدا می کند یک گوش تازه ای هم پیدا می کند.
این همان نقش آموزگاری عشق است . که تا کنون می گفتم. آزادگی نقش رهایی بخش عشق بود . وقتی در مواجهه با شمس تبریز آخرین سخن مولانا چه بود ؟ گفت :
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
هرچه ما عقل خود را به کار اندازیم نمی توانیم تو را بشناسیم . یک چشم دیگری باید باز کنیم .. یک ابزار دیگری را باید به کار بگیریم که بتواند تو را ببیند . می گوید مردم می آیند می گویند که ما شمس تبریز را دیدیم . نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم . .مردم مدعی می شوند که ما شمس تبریز را دیدیم ".نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم " یعنی اون چشمی که ما داریم و او را دیدیم و شناختیم که تو نداری . تو دیدی .چه دیدی ؟ دو تا چشم و دو ابرو ؟ .
اینکه همه دارند .
ما #شمس_تبریز را دیدیم
نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
این همان چشمی است که مولانا می گوید می توان باز کرد .
من نمی دانم چگونه می توانم برای شما توضیح دهم . آدم عاشق زیبایی ها را می بیند .آدمی که اهل عشق نیست نمی تواند زیبایی ها را ببیند . در زشت ترین چیزها شما زیبایی ها را می بینید .. اصلا عاشقی" کشف حُسن" است . حسن عاشقی می آفریند وعاشق ، زیبایی و حسن را می بیند . این دو با هم نسبت مستقیم دارند . آدمی که چشم عاشقانه ی او در این جهان گشوده نشده است بی بهره از زیبایی هاست.
#عبدالکریم_سروش
زاهدان یعنی کسانی که در دنیا زهد می ورزند از چند صفت بر خوردار نیستند.
اولین آنها صفت خوشخویی است . زاهدان آدمهای عبوسی هستند . حالا شما به جای زاهد بگذارید آدمهایی که خیلی متشرع و مقدس اند.
فقط اهل خوف از خداوند ند . حرف حافظ این بود و می گفت اینها آدمهای خوش برخوردی نیستند.
آدمهای خوش خویی نیستند .
بارها حافظ به این نکته اشاره کرده است.
پشمینه پوش تند خو کز عشق نشنیده است بو
از مستی اش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند .
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند
یا
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
غلام حلقه ی دردی کشان خوش خویم
تعبیر "خوشخویی " که در دیوان حافظ آمده است از پی آمدهای ساده ی عاشقی است . آدمی که از محبت بهره ای نبرده و از عشق بهره ای نبرده آدم منقبضی است .
اهل قبض است . شکوفایی در روح او حاصل نشده است . مثل یک غنچه ی نارسیده است . وقتی که بوی محبت به او می رسد تازه شکفتگی حاصل می کند .یعنی انسان تر می شود .پرو بال باز می کند .
و جهان را بهتر می شناسد . خوش خویی اولین تاثیری است که از عاشقانه دارید .
#مولانا که «پیغمبر عشق» است به نظر من و خودش هم به این امر تصریح کرده که:
این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است وزمحراب رسیده
این کیست چنین ولوله در شهر فکنده
در خرمن درویش چو سیلاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
تعبیر #مولانا:
از عشق این است که " یک دسته کلید " است . درهای بسیاری بسته است که با کلید عقل نمی توان باز کرد . اما با کلید عشق می توان آنها را باز کرد . این تصویر فوق العاده است. که شما از #مولانا می شنوید: فقط خوشخویی نیست .خود مولانا هم اشاره میکند .:
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و با وفایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
این انبساط و شکوفایی را ر او نشان می دهد اما چیزی بیش از این .می گوید آدم عاشق یک چشم تازه ای پیدا می کند یک گوش تازه ای هم پیدا می کند.
این همان نقش آموزگاری عشق است . که تا کنون می گفتم. آزادگی نقش رهایی بخش عشق بود . وقتی در مواجهه با شمس تبریز آخرین سخن مولانا چه بود ؟ گفت :
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
هرچه ما عقل خود را به کار اندازیم نمی توانیم تو را بشناسیم . یک چشم دیگری باید باز کنیم .. یک ابزار دیگری را باید به کار بگیریم که بتواند تو را ببیند . می گوید مردم می آیند می گویند که ما شمس تبریز را دیدیم . نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم . .مردم مدعی می شوند که ما شمس تبریز را دیدیم ".نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم " یعنی اون چشمی که ما داریم و او را دیدیم و شناختیم که تو نداری . تو دیدی .چه دیدی ؟ دو تا چشم و دو ابرو ؟ .
اینکه همه دارند .
ما #شمس_تبریز را دیدیم
نه خواجه تو ندیدی ما دیدیم
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
این همان چشمی است که مولانا می گوید می توان باز کرد .
من نمی دانم چگونه می توانم برای شما توضیح دهم . آدم عاشق زیبایی ها را می بیند .آدمی که اهل عشق نیست نمی تواند زیبایی ها را ببیند . در زشت ترین چیزها شما زیبایی ها را می بینید .. اصلا عاشقی" کشف حُسن" است . حسن عاشقی می آفریند وعاشق ، زیبایی و حسن را می بیند . این دو با هم نسبت مستقیم دارند . آدمی که چشم عاشقانه ی او در این جهان گشوده نشده است بی بهره از زیبایی هاست.
#عبدالکریم_سروش
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پیاله چه میکنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی...
حافظ
منه ز دست پیاله چه میکنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی...
حافظ
به صحرا آن کمان ابرو، پیِ نخجیر می آید
غزالان مژده آن آهویِ آهوگیر می آید
چو سویِ صیدگاه آید، ز ذوقِ او غزالان را
صدایِ خنده یِ زخم از سرِ یک تیر می آید
هوس در جلوه گاهِ عشق دایم پیشِ رو باشد
مشو مشغولِ این آهو، که از پی شیر می آید
#سلیم_طهرانی
غزالان مژده آن آهویِ آهوگیر می آید
چو سویِ صیدگاه آید، ز ذوقِ او غزالان را
صدایِ خنده یِ زخم از سرِ یک تیر می آید
هوس در جلوه گاهِ عشق دایم پیشِ رو باشد
مشو مشغولِ این آهو، که از پی شیر می آید
#سلیم_طهرانی
رویِ تو پیرایهیِ صحنِ چمن
مویِ تو سرمایهیِ مُشکِ خُتن
بستهیِ گیسویِ تو صد دین و دل
خستهیِ بادامِ تو صد جان و تن
طُرّهیِ طرّارِ تو عاشقفریب
غمزهیِ خونخوارِ تو لشکرشکن
فتنهیِ رفتارِ تو کبکِ دری
والهِ رخسارِ تو هر مرد و زن
در گهِ خنده لبِ لعلت شکست
رونقِ بیجاده و دُرّ عدَن
زلفِ تو بر رویِ تو گویی که هست
سنبلِ پرچمزده بر نسترن
نرگسِ جادویِ تو هنگامِ ناز
آفتِ جان و دلِ مجروحِ من
بندهیِ خاکِ درِ تو شد «عمید»
آتشِ غم در دل و جانش مزن
#عمیدالدین_دیلمی_نونکی
مویِ تو سرمایهیِ مُشکِ خُتن
بستهیِ گیسویِ تو صد دین و دل
خستهیِ بادامِ تو صد جان و تن
طُرّهیِ طرّارِ تو عاشقفریب
غمزهیِ خونخوارِ تو لشکرشکن
فتنهیِ رفتارِ تو کبکِ دری
والهِ رخسارِ تو هر مرد و زن
در گهِ خنده لبِ لعلت شکست
رونقِ بیجاده و دُرّ عدَن
زلفِ تو بر رویِ تو گویی که هست
سنبلِ پرچمزده بر نسترن
نرگسِ جادویِ تو هنگامِ ناز
آفتِ جان و دلِ مجروحِ من
بندهیِ خاکِ درِ تو شد «عمید»
آتشِ غم در دل و جانش مزن
#عمیدالدین_دیلمی_نونکی