زندگی ساعت تفریحی نیست
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را
هیچ میدانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟
زنگ اول دینی
آخرین زنگ حساب!...
سلمان_هراتی
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را
هیچ میدانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟
زنگ اول دینی
آخرین زنگ حساب!...
سلمان_هراتی
ای خیالت در دل من هر سحور
میخرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وانگه چه شور
#مولانا
میخرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وانگه چه شور
#مولانا
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گستردهتر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
جهان پیر، این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت
#حسین_منزوی
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گستردهتر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
جهان پیر، این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت
#حسین_منزوی
از یاد تو بر نداشتم دست هنوز
دل هست به یاد نرگست مست هنوز
گر حال مرا حبیب پرسید گویید
بیمار غمت را نفسی هست هنوز
#شهریار
دل هست به یاد نرگست مست هنوز
گر حال مرا حبیب پرسید گویید
بیمار غمت را نفسی هست هنوز
#شهریار
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
#سعدی
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
#سعدی
ما کشتهٔ عشقیم و جهان مسلخ ماست
ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هوای فردوس از آنک
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
ابوسعید ابوالخیر
ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هوای فردوس از آنک
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
ابوسعید ابوالخیر
تکیه کلامش بود؛
فرق نمی کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی، می گفت:
"تنور دلت گرم..."
معنی این جمله را بعدها فهمیدم...
هرجا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم.
انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری!
هرچه دلت گرمتر،
مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است...
#شاملو
فرق نمی کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی، می گفت:
"تنور دلت گرم..."
معنی این جمله را بعدها فهمیدم...
هرجا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم.
انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری!
هرچه دلت گرمتر،
مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است...
#شاملو
گر رنج پیش آید و گـر راحت ای حکیــم
نسبت مکن به غیــر که اینها خــدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهــم ضعیف رای فضــولی چـــرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این تــرانه سراید خطــا کند
حافظ
نسبت مکن به غیــر که اینها خــدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهــم ضعیف رای فضــولی چـــرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این تــرانه سراید خطــا کند
حافظ
باغم عشق تو می سازیم ما
با تو پنهان عشق می بازیم ما
در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما
مردمی کن برقع از رخ برفکن
تا دل و دین هر دو در بازیم ما
یک زمان از سر بنه گردن کشی
تا به گردون سر برافرازیم ما
گر نخواهی گشت با ما مهربان
خانه هستی براندازیم ما
بعد از این با کس نه پیوندیم دل
بعد از این با خود نپردازیم ما
چون ز خسرو درد دل بشنید، گفت
غم مخور روزیت بنوازیم ما
امیرخسرو دهلوی
با تو پنهان عشق می بازیم ما
در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما
مردمی کن برقع از رخ برفکن
تا دل و دین هر دو در بازیم ما
یک زمان از سر بنه گردن کشی
تا به گردون سر برافرازیم ما
گر نخواهی گشت با ما مهربان
خانه هستی براندازیم ما
بعد از این با کس نه پیوندیم دل
بعد از این با خود نپردازیم ما
چون ز خسرو درد دل بشنید، گفت
غم مخور روزیت بنوازیم ما
امیرخسرو دهلوی
شمس: تجلّیِ انسانِ الاهی
برای کسانی که دیوان شمس را مطالعه میکنند و نیز کسانی که سرگذشت مولانا را شنیده یا خواندهاند، همیشه این پرسش باقی است که اینهمه دلبستگی و شیدایی یک انسان به انسان دیگر چگونه قابل توجیه است؟
حقیقت امر این است که این همه ستایش و بزرگداشت که در دیوان کبیر نسبت به شمس تبریزی دیده میشود، به اعتبار دیگری است، یعنی شمس به عنوان شمس مطرح نیست بلکه شمس یکی از وجوهِ تجلّیِ انسانِ الاهی در تاریخ است و این امری است که از آغاز تاریخ بشریّت جلوهها و ظهوراتِ گوناگونی داشته است. مولوی ستایشگر ظهورات انسانِ الاهی در تاریخ است، در حقیقت خود را در آینهٔ وجودِ شمس مینگرد و چیزی را که امتدادی است از آغاز تا بینهایت:
آن سرخقبایی که چو مه پار برآمد
امسال در این خرقهٔ زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن است که امسال عربوار برآمد
تا آخر این غزل و غزلی که شاعری دیگر با بیانی بازتر و گویاتر، که برخاسته از جهانبینی ابنعربی است، همین اندیشه را با دیگرسانیهای مختلف بیان کرده و مستزادی است با مطلع: هر لحظه به شکلی بت عیّار برآمد [که غزلیست منسوب] و متأخّرین آن را «ظهور ولایتِ مطلقهٔ علویّه» خواندهاند.
اینگونه نگرش به «انسانِ الاهی»، به اعتبار خلافت از حق و جنبهٔ لاهوتی است که در ذات انسان سرشته شده است و این که در روایات میخوانیم «خَلَقَ آدَمَ علٰی صورَته» گویا صدور روایت، و شاید هم جعلِ آن، ناظر به همین خصوصیت انسانی باشد که خلیفهٔ خداست و حضور او در کاینات، معنای دیگری به آفرینش میبخشد.
از جنبههای درویشی و سلسلهبازیهای قضیه و مسألهٔ قطبهای رسمی اگر چشم بپوشیم، نَفْسِ مسألهٔ ولایت و انسانِ الاهی یا انسان کامل در تاریخ خود موضوع جالب است که باید تأثیر آن را در آثار ادبی جستجو کرد:
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در غزلیّات شمس، آنجا که انسان به طور مطلق و گاه در جامهٔ شمس تبریزی، مورد ستایش قرار میگیرد باید به این نکته توجه داشت که به اعتبار جانبِ الاهیِ اوست که موردِ ستایش است نه فردِ معیّنی از افراد به طور خصوصی و شمس تبریزی نمایشگر کسی است که بارِ امانتِ عشق را در زمین حمل کرده است، باری که آسمانها از کشیدن آن سرباز زدند:
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
پیش از این یادآور شدیم که مولانا انسان را به گونهٔ جنینی میبیند که در شکم هستی است و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز (انسانِ الاهی) جلوه میکند و مناسب سخن عیسی است که «لَن یَلِجَ مَلَکوتَ السّمواتِ مَن لَمْ یولد مرّتین» (آن کس که به تولّدی دیگر نرسد، از ملکوتِ آسمانها محروم است)
ای آن که بزادیت چو در مرگ رسیدند
این زادن ثانیست بزایید بزایید
حال آن نکته را که در آغاز یادآور شدیم، که مولوی خویش را در آینهٔ وجودی انسانِ الاهی (شمس تبریز) میبیند، در این ابیات بخوانید:
شمس تبریز خود بهانهست
ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو –برای روپوش–
که «او شاه کریم و ما گداییم»
ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در مَحْو، نه او بود، نه ماییم
محمد رضا شفیعی کدکنی
غزلیات شمس تبریزی
جلد اول، تهران: ۱۳۸۸
صص ۶۳–۶۰
برای کسانی که دیوان شمس را مطالعه میکنند و نیز کسانی که سرگذشت مولانا را شنیده یا خواندهاند، همیشه این پرسش باقی است که اینهمه دلبستگی و شیدایی یک انسان به انسان دیگر چگونه قابل توجیه است؟
حقیقت امر این است که این همه ستایش و بزرگداشت که در دیوان کبیر نسبت به شمس تبریزی دیده میشود، به اعتبار دیگری است، یعنی شمس به عنوان شمس مطرح نیست بلکه شمس یکی از وجوهِ تجلّیِ انسانِ الاهی در تاریخ است و این امری است که از آغاز تاریخ بشریّت جلوهها و ظهوراتِ گوناگونی داشته است. مولوی ستایشگر ظهورات انسانِ الاهی در تاریخ است، در حقیقت خود را در آینهٔ وجودِ شمس مینگرد و چیزی را که امتدادی است از آغاز تا بینهایت:
آن سرخقبایی که چو مه پار برآمد
امسال در این خرقهٔ زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن است که امسال عربوار برآمد
تا آخر این غزل و غزلی که شاعری دیگر با بیانی بازتر و گویاتر، که برخاسته از جهانبینی ابنعربی است، همین اندیشه را با دیگرسانیهای مختلف بیان کرده و مستزادی است با مطلع: هر لحظه به شکلی بت عیّار برآمد [که غزلیست منسوب] و متأخّرین آن را «ظهور ولایتِ مطلقهٔ علویّه» خواندهاند.
اینگونه نگرش به «انسانِ الاهی»، به اعتبار خلافت از حق و جنبهٔ لاهوتی است که در ذات انسان سرشته شده است و این که در روایات میخوانیم «خَلَقَ آدَمَ علٰی صورَته» گویا صدور روایت، و شاید هم جعلِ آن، ناظر به همین خصوصیت انسانی باشد که خلیفهٔ خداست و حضور او در کاینات، معنای دیگری به آفرینش میبخشد.
از جنبههای درویشی و سلسلهبازیهای قضیه و مسألهٔ قطبهای رسمی اگر چشم بپوشیم، نَفْسِ مسألهٔ ولایت و انسانِ الاهی یا انسان کامل در تاریخ خود موضوع جالب است که باید تأثیر آن را در آثار ادبی جستجو کرد:
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در غزلیّات شمس، آنجا که انسان به طور مطلق و گاه در جامهٔ شمس تبریزی، مورد ستایش قرار میگیرد باید به این نکته توجه داشت که به اعتبار جانبِ الاهیِ اوست که موردِ ستایش است نه فردِ معیّنی از افراد به طور خصوصی و شمس تبریزی نمایشگر کسی است که بارِ امانتِ عشق را در زمین حمل کرده است، باری که آسمانها از کشیدن آن سرباز زدند:
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
پیش از این یادآور شدیم که مولانا انسان را به گونهٔ جنینی میبیند که در شکم هستی است و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز (انسانِ الاهی) جلوه میکند و مناسب سخن عیسی است که «لَن یَلِجَ مَلَکوتَ السّمواتِ مَن لَمْ یولد مرّتین» (آن کس که به تولّدی دیگر نرسد، از ملکوتِ آسمانها محروم است)
ای آن که بزادیت چو در مرگ رسیدند
این زادن ثانیست بزایید بزایید
حال آن نکته را که در آغاز یادآور شدیم، که مولوی خویش را در آینهٔ وجودی انسانِ الاهی (شمس تبریز) میبیند، در این ابیات بخوانید:
شمس تبریز خود بهانهست
ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو –برای روپوش–
که «او شاه کریم و ما گداییم»
ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در مَحْو، نه او بود، نه ماییم
محمد رضا شفیعی کدکنی
غزلیات شمس تبریزی
جلد اول، تهران: ۱۳۸۸
صص ۶۳–۶۰
بدون شک برای رهایی از درد و رنج و مشکلات روحی و روانی ،
خودشناسی مهمترین چیزی است که باید به آن بپردازیم.
خودشناسی یعنی درک و فهم خود و دنیای بیرون بدون کوچکترین قضاوت ، تعبیر و تفسیر.
خودشناسی یعنی شناخت خود .
یعنی به صلح رسیدن با درون و بیرون .
یعنی پذیرش (( آنچه هست )) .
یعنی مشاهده خود و دنیای بیرون بدون فیلتر هویت فکری و من درون .
یعنی قبول کردن خود بدون مقایسه ، سرزنش و قضاوت .
خودشناسی این نیست که تشخیص دهیم که ما مثلا حسود یا عصبانی و یا کینه ای هستیم و بعد در صدد اصلاح آن رفتار ذهنی در خودمان برآییم ، این بیشتر به تشدید همان رفتار در ما منجر می شود .
خودشناسی یعنی ساده زیستن ، البته ساده زیستن نه به معنای اینکه از نظر مادی در فقر زندگی کنیم . ما در حین اینکه بسیار ثروتمند هستیم ، می توانیم بسیار ساده زندگی کنیم و ساده به زندگی و هستی نگاه کنیم .
ساده مثل یک کودک ،
بدون داشتن فیلتر ها و الگوهای مخرب ذهنی .
خودشناسی یعنی آگاهی ، آگاهی از روند فکری و احساسات خودمان .
یعنی اینکه هر لحظه هر آنچه در درونمان می گذرد را مشاهده کنیم ، ثانیه به ثانیه با آنها همراه باشیم و آنها را مشاهده کنیم . مشاهده ای صاف و ساده .
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
#مولوی
خودشناسی مهمترین چیزی است که باید به آن بپردازیم.
خودشناسی یعنی درک و فهم خود و دنیای بیرون بدون کوچکترین قضاوت ، تعبیر و تفسیر.
خودشناسی یعنی شناخت خود .
یعنی به صلح رسیدن با درون و بیرون .
یعنی پذیرش (( آنچه هست )) .
یعنی مشاهده خود و دنیای بیرون بدون فیلتر هویت فکری و من درون .
یعنی قبول کردن خود بدون مقایسه ، سرزنش و قضاوت .
خودشناسی این نیست که تشخیص دهیم که ما مثلا حسود یا عصبانی و یا کینه ای هستیم و بعد در صدد اصلاح آن رفتار ذهنی در خودمان برآییم ، این بیشتر به تشدید همان رفتار در ما منجر می شود .
خودشناسی یعنی ساده زیستن ، البته ساده زیستن نه به معنای اینکه از نظر مادی در فقر زندگی کنیم . ما در حین اینکه بسیار ثروتمند هستیم ، می توانیم بسیار ساده زندگی کنیم و ساده به زندگی و هستی نگاه کنیم .
ساده مثل یک کودک ،
بدون داشتن فیلتر ها و الگوهای مخرب ذهنی .
خودشناسی یعنی آگاهی ، آگاهی از روند فکری و احساسات خودمان .
یعنی اینکه هر لحظه هر آنچه در درونمان می گذرد را مشاهده کنیم ، ثانیه به ثانیه با آنها همراه باشیم و آنها را مشاهده کنیم . مشاهده ای صاف و ساده .
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
#مولوی
مو به مو بستهٔ آن زلف گره گیر شدم
آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم
کاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راست
تا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدم
نه کنون میخورد آن صفزده مژگان خونم
دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم
تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم
هر چه افزون ز پی نالهٔ شب گیر شدم
نالهها را اثری نیست وگرنه در عشق
آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم
بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان
آمد از لطف زمانی که زمینگیر شدم
پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب
کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم
این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد
که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم
من که نخجیر کمندم همه شیران بودند
آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم
مرگ را مایهٔ عمر ابدی میدانم
بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم
تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم
فارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم
#فروغی_بسطامی
آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم
کاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راست
تا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدم
نه کنون میخورد آن صفزده مژگان خونم
دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم
تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم
هر چه افزون ز پی نالهٔ شب گیر شدم
نالهها را اثری نیست وگرنه در عشق
آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم
بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان
آمد از لطف زمانی که زمینگیر شدم
پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب
کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم
این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد
که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم
من که نخجیر کمندم همه شیران بودند
آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم
مرگ را مایهٔ عمر ابدی میدانم
بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم
تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم
فارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم
#فروغی_بسطامی
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
#عطار
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
#عطار
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهای دام ابد نهادهای
بند کی سخت میکنی بند کی باز میکنی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میکنی
پرده چرخ میدری جلوه ملک میکنی
تاج شهان همیبری ملک ایاز میکنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود
اینک به صورتی شدی این به مجاز میکنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز میکنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او ناله آز میکنی
مولوی
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهای دام ابد نهادهای
بند کی سخت میکنی بند کی باز میکنی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میکنی
پرده چرخ میدری جلوه ملک میکنی
تاج شهان همیبری ملک ایاز میکنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود
اینک به صورتی شدی این به مجاز میکنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز میکنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او ناله آز میکنی
مولوی