تنها راه انجام دادن کارهای عظیم دوست داشتن کاری است که میکنیداگر تا الان آنرا پیدانکردیدبه گشتنتان ادامه دهید و تا زمانیکه آنراپیدانکردیدمتوقف نشوید
منتظر هيچكس نباش!
حتى منتظر معجزه هم نباش...
شايد با اين كار راهى براى ملاقات خودت بيابى...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات شاد
🌺🌺🌺
پائیز یـعنی
نم نم باران
چای داغ
بوی هیزم سـوخته
گـاهی
از همه دنیـا
یه فنجون چای میخوای
و یه دلِ خوش
دلت شـاد
روزپاییزیت قشنگ وزیبا
🌺🌺🌺
شاد باشی
منتظر هيچكس نباش!
حتى منتظر معجزه هم نباش...
شايد با اين كار راهى براى ملاقات خودت بيابى...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات شاد
🌺🌺🌺
پائیز یـعنی
نم نم باران
چای داغ
بوی هیزم سـوخته
گـاهی
از همه دنیـا
یه فنجون چای میخوای
و یه دلِ خوش
دلت شـاد
روزپاییزیت قشنگ وزیبا
🌺🌺🌺
شاد باشی
بلبل خوش نغمه ام، با گل سخن باشد مرا
سرمه خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا
از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم
شعله آواز، شمع انجمن باشد مرا
نیست با آیینه روی حرف من چون طوطیان
هر کجا باشم، سخن با خویشتن باشد مرا
صحبت من گرم با خونابه نوشان می شود
چون سهیل این شوخ چشمی در یمن باشد مرا
در فلاخن می گذارد بیستون را تیشه ام
کارفرمایی اگر چون کوهکن باشد مرا
بر نمی آید صدا در گوشه خلوت ز من
بی قراری چون سپند از انجمن باشد مرا
می توانم داد پشت خود به دیوار قفس
گر نسیم آشنایی در چمن باشد مرا
دشمن ناساز را خونین جگر دارم به صبر
می کنم گل، خار اگر در پیرهن باشد مرا
آتش دوزخ شود بر من گلستان خلیل
داغ عشق او اگر زیب بدن باشد مرا
در هوای حلقه زلفش همان خون می خورم
گر قدح ناف غزالان ختن باشد مرا
می کنم باد صبا را حلقه بیرون در
راه اگر در زلف آن پیمان شکن باشد مرا
می برم گوی سعادت از میان عاشقان
بر سر بالین گر آن سیب ذقن باشد مرا
در غریبی قطره من آب گوهر می شود
آب دریایم که تلخی در وطن باشد مرا
می زنم خود را بر آتش بر امید پختگی
چون ثمر تا کی رگ خامی رسن باشد مرا
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
جامه احرام صائب از کفن باشد مرا
صائب تبریزی
سرمه خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا
از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم
شعله آواز، شمع انجمن باشد مرا
نیست با آیینه روی حرف من چون طوطیان
هر کجا باشم، سخن با خویشتن باشد مرا
صحبت من گرم با خونابه نوشان می شود
چون سهیل این شوخ چشمی در یمن باشد مرا
در فلاخن می گذارد بیستون را تیشه ام
کارفرمایی اگر چون کوهکن باشد مرا
بر نمی آید صدا در گوشه خلوت ز من
بی قراری چون سپند از انجمن باشد مرا
می توانم داد پشت خود به دیوار قفس
گر نسیم آشنایی در چمن باشد مرا
دشمن ناساز را خونین جگر دارم به صبر
می کنم گل، خار اگر در پیرهن باشد مرا
آتش دوزخ شود بر من گلستان خلیل
داغ عشق او اگر زیب بدن باشد مرا
در هوای حلقه زلفش همان خون می خورم
گر قدح ناف غزالان ختن باشد مرا
می کنم باد صبا را حلقه بیرون در
راه اگر در زلف آن پیمان شکن باشد مرا
می برم گوی سعادت از میان عاشقان
بر سر بالین گر آن سیب ذقن باشد مرا
در غریبی قطره من آب گوهر می شود
آب دریایم که تلخی در وطن باشد مرا
می زنم خود را بر آتش بر امید پختگی
چون ثمر تا کی رگ خامی رسن باشد مرا
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
جامه احرام صائب از کفن باشد مرا
صائب تبریزی
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
حافظ
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
حافظ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ
عشق را از کس مپرس، از عشق پُرس
عشق، ابرِ دُرفشان است ای پسر
ترجُمانیّ مَنَش محتاج نیست
عشق، خود را ترجمان است ای پسر
#غزل_مولانا
عشق، ابرِ دُرفشان است ای پسر
ترجُمانیّ مَنَش محتاج نیست
عشق، خود را ترجمان است ای پسر
#غزل_مولانا
در آبْ تو را بینم، در آبْ زَنَم دستی
هم تیره شود آبَم، هم تیره شود کارَم
ای دوست، میان ما
"ای دوست" نمی گنجد
ای یار، اگر گویم
"ای یار"، نمی یارَم!
#غزل_مولانا
هم تیره شود آبَم، هم تیره شود کارَم
ای دوست، میان ما
"ای دوست" نمی گنجد
ای یار، اگر گویم
"ای یار"، نمی یارَم!
#غزل_مولانا
#مولانــــا
بیا دل بر دلِ پُر دردِ من نِه
بیا رخ بر رخانِ زردِ من نِه
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آهِ سردِ من نِه
بیا دل بر دلِ پُر دردِ من نِه
بیا رخ بر رخانِ زردِ من نِه
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آهِ سردِ من نِه
هدیه امروز غزلی از حضرت حافظ
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را آشناییهاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت میسپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند
و از تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را آشناییهاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت میسپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند
و از تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
می فروشان آن چه از صهبای گلگون کردهاند
شاهدان شهر ما از لعل میگون کردهاند
میپرستان ماجرا از حسن ساقی کردهاند
تنگ دستان داستان از گنج قارون کردهاند
در جنون عاشقی مردان عاقل، دیدهاند
حالتی از من که صد رحمت به مجنون کردهاند
از بلای ناگهان آسوده خاطر گشتهام
تا مرا آگاه از آن بالای موزون کردهاند
من نه تنها بر سر سودای او افسانهام
هوشمندان را از این افسانه افسون کردهاند
#فروغی_بسطامی
شاهدان شهر ما از لعل میگون کردهاند
میپرستان ماجرا از حسن ساقی کردهاند
تنگ دستان داستان از گنج قارون کردهاند
در جنون عاشقی مردان عاقل، دیدهاند
حالتی از من که صد رحمت به مجنون کردهاند
از بلای ناگهان آسوده خاطر گشتهام
تا مرا آگاه از آن بالای موزون کردهاند
من نه تنها بر سر سودای او افسانهام
هوشمندان را از این افسانه افسون کردهاند
#فروغی_بسطامی
گفت چون در عشقِ ما گشتی گِرو
هر سه را بَرگیر و بِسْتان و بُرو
روبَها چون جُملگی ما را شُدی
چونْت آزاریم، چون تو ما شُدی
#مثنوی_مولانا
وقتی می تونیم ادعا کنیم عاشق کسی هستیم که اذیتش نکنیم, چرا؟ چون با عاشق شدن, وجودها متحد می شود وهرچه داریم برای هم است و هر اتفاقی بیافتد برای هردو رخ داده.
هر سه را بَرگیر و بِسْتان و بُرو
روبَها چون جُملگی ما را شُدی
چونْت آزاریم، چون تو ما شُدی
#مثنوی_مولانا
وقتی می تونیم ادعا کنیم عاشق کسی هستیم که اذیتش نکنیم, چرا؟ چون با عاشق شدن, وجودها متحد می شود وهرچه داریم برای هم است و هر اتفاقی بیافتد برای هردو رخ داده.
از شیخ ابوالحسن خَرَقانی پرسیدند که عارف کیست ؟
گفت : عارف ،روزی است که به آفتابش حاجت نباشد و شبی است که به ماه و ستاره اش حاجت نباشد و نیستیی است که به هستیش حاجت نباشد...
و از وی پرسیدند که صدق چیست؟
گفت : صدق آن است که دل سخن گوید، یعنی آن گوید که در دل باشد....
و از وی پرسیدند که اخلاص چیست؟
گفت : هرچه برای حقّ کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریاست ...
عطار -
تذکرة الأولیاء -
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
گفت : عارف ،روزی است که به آفتابش حاجت نباشد و شبی است که به ماه و ستاره اش حاجت نباشد و نیستیی است که به هستیش حاجت نباشد...
و از وی پرسیدند که صدق چیست؟
گفت : صدق آن است که دل سخن گوید، یعنی آن گوید که در دل باشد....
و از وی پرسیدند که اخلاص چیست؟
گفت : هرچه برای حقّ کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریاست ...
عطار -
تذکرة الأولیاء -
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
Koo Be Koo
Mohsen Chavoshi
خواننده: #محسن_چاوشی
آهنگ: #کو_به_کو
ای دل پاره پاره ام دیدن
دیدن اوست چارهام
او است پناه و پشت من
تکیه بر این جهان مکن
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
#سعدی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
خواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح
#رهی_معیری
خواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح
#رهی_معیری
به عزت بلند و قدرت نیرومند او سوگند که مرا آفرید؛ غریق دریای احدیتش کرد و سرگردانِ صحرای ابدیت گاه از مطلع ابدیتش سر میزند و مرا به وجد میآورد و گاه به شیوهی خود به من نزدیک میشود و دل خوشم میکند. گاه درحجاب عزتِ خود پنهان میگردد و به وحشتم گرفتار میسازد؛ گاه به آوای لطف خود در گوشم نجوا سر میدهد و مرا به رقص میآورد و گاه با جام محبتش به سراغم میآید و مستم میکند و چون از سر خوشی، مستانه عربده میکشم، زبان احدیتّش میگوید: هرگز مرا نخواهی دید. آنک از شدت هیبت او ذوب میشوم و بر اثر پریشانی عشقش از هم میپاشم و با تجلّی عظمتش همانند موسی (ع) مدهوش میگردم و چون از مستی این وجد به هوش آیم مرا گوید: ای دلباخته، این جمالی است که به هر کس نشانش نمیدهیم و حُسنی است که در حجابش افکندهایم و جز دوستی که خود انتخابش کردهایم، نمیتواند آن را ببیند!
شیخ اکبر ابن عربی
شیخ اکبر ابن عربی