در عالم معنا
در عالم معنا طلب مطلوب را باید از درون آغاز کرد. اگر می خواهی چیزی در عالم خارج رخ دهد ، نخست باید چیزی را در عالم درون خود تغییر دهی.
اگر می خواهی شیرینی ای را در جهان خارج بچشی ، باید تلخی را در جهان درون بزدایی.
شیرینی درونی ، شیرینی بیرونی را می آفریند.
بنابراین ، در عالم معنا ، برای یافتن آب نباید چاه کند ، باید تشنه شد.
وقتی تشنه شدی ، آب به سراغ تو می آید.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتی است آب آنجا رود
تا نزاید طفلکِ نارکگلو
کی روان گردد ز پستان ، شیر او
#مولانا
در عالم معنا طلب مطلوب را باید از درون آغاز کرد. اگر می خواهی چیزی در عالم خارج رخ دهد ، نخست باید چیزی را در عالم درون خود تغییر دهی.
اگر می خواهی شیرینی ای را در جهان خارج بچشی ، باید تلخی را در جهان درون بزدایی.
شیرینی درونی ، شیرینی بیرونی را می آفریند.
بنابراین ، در عالم معنا ، برای یافتن آب نباید چاه کند ، باید تشنه شد.
وقتی تشنه شدی ، آب به سراغ تو می آید.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتی است آب آنجا رود
تا نزاید طفلکِ نارکگلو
کی روان گردد ز پستان ، شیر او
#مولانا
زبان مولانا و مکتب صیقل خورده عشق🔻
#سهند_ایرانمهر
وقتی لهيب يك معنی و بارقه يك درد بشری آنچنان درون آدم را مشتعل كند كه نشود سكوت كرد ، نطق انسانی باز می شود و انسان ، مرادی را كه در ذهن دارد به زبان میآورد.
به جز سخن لغو -كه موضوع سخن ما نيست- آنچه به زبان میآيد يا مفهومی است كه بازتاب خطورات ذهنی متكلم است و روايت دريافت وی از جهانی كه در آن تنفس مي كند يا شرری از غوغای آتشين احساسات وی.
آدم حرف مي زند كه يا زبان بادبزن جگر باشد يا كلام.
شارح مراد ذهن اما در اين ميان كيست كه در آن سوی اصوات كه حامل كلماتند ، معنی را دريافت كند و يا اخگری از شعله مشتعل جانِ ناطق را برگيرد؟
تصور عام اين است كه انعقاد كلام و دريافت آن نيازمند چند عنصر اصلی است:
اول اينكه ، كلام و حتی لغات همگی درست و به قاعده باشند. دوم آنكه ، مخاطبين هم صنف يا از دايره كساني باشند كه انتظار فهم كلام مان از آنان دور نيست ، (كساني همسطح ، همفكر ، هم صحبت و يا هم رتبه با ما) اما هميشه اين چنين نيست.
مولوی خداوندگار اصالتدادن به مضمون و معنا در زمانهای است که آدمیان ظاهرپرستند.
اوست که به ما میآموزد وقتی مغولان هر دوره ، به آبادانی و صلاح و اخلاقیات یورش میبرند و جز ویرانی نمیگذارند ، باید آبادانی و انسانیت را با بنانهادن دوباره عشق ، احیا کرد و آنجاست که مضمون و معنا بر ظواهر غلبه مییابد.
صلاح الدين زرکوب ، صنعتگر است ، بیسواد ، عامی. مولوي شمس را از دست داده اما او را يافته زيرا اگرچه صلاحالدين ، از نوع و جنس و رتبه مولانا نيست اما "درد" مولانا را می فهمد ، مراد او را در می يابد و بر خلاف ياران "آداب دان" ، "نحوی" و "اهل مدرسه" كه برای فهم شيدايی مولانا و شمس نيز سر در "اصول" می جنبانند ، اين صلاح الدين است که جان مولانا را می بيند.
صلاح الدين آنقدر بي سواد بود كه «قفل» را «قلف» و «مبتلا» را «مفتلا» تلفظ می كند.
مولانا اما درگير لفظ نبود كه درون صلاح الدين را نبيند و لامحاله خود نيز در بيان ، نيازی نمی ديد كه همه هم و غم خود را هزينه لفظ كند و میسرود:
هم فرقی و هم زلفی
مفتاحی و هم "قلفی"
بیرنج چه میسلفی
آواز چه لرزانی؟!
چنانكه گفته اند:
"روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورید. و در وقت دیگر فرمود که فلانی مفتلا شده است ؛
بوالفضولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند.
فرمود که موضوع آن چنان است که گفتی ، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم ، که روزی خدمت شیخ صلاحالدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود. درست آن است که او گفت!".
وقتی باطن ، بر چشم حقبین ظاهر شد و صیقل عشق خورد دیگر «رتبه و مقام و شأن» حجاب نمیشود و اینچنین است که فقیه و فیلسوف اهل مدرسهای چون مولانا ، بیهراس طاعنان، زبان به شیوه پرندهبازان میگرداند و میسراید:
خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت!
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
سعدي هم از اين منظر به" كلام" ، "لفظ" و "جان كلام" نگاه می كند. اون نيز از اهل مدرسه و فضلی ناليده كه به رغم مدعای گزافشان ، به رغم لفظ دانی و تفلسف شان ، "نفس در ايشان در نمی گيرد" و آتش سخن در هيزم تر ايشان اثر نمی كند اما همزمان از "رونده ای" سخن می گويد كه راه از صورت به معنی برده ، كسی كه اسير حلقه و لفظ و ظاهر نيست و رونده است يعنی در حال گذر بوده كه صدای تو را شنيده و حتی آنقدر پای كلام تو ننشسته كه به واكاوی مو به موی كلماتت بپردازد اما از همان دور ، مرادت را در می يابد و دور آخر پياله سخن تو او را چنان مست می كند كه در می يابی "باخبران" همانان هستند كه دور نشسته اند و بی بصران همانانی كه انتظار فهم معنی از آنان می رفت اما در اين نزديكی نشسته اند و هيچ ، در نمی يابند:
"در جامع بعلبك كلمه ای چند به طريق وعظ مي گفتم با جماعتی افسرده دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده. ديدم كه نفسم در نمی گيرد و آتشم در هيزم تر ايشان اثر نمی كند. دريغ آمدم تربيت ستوران و آينه داری در محله كوران و ليكن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز ، در بيان اين آيت كه «نحن اقرب اليه من حبل الوريد».
سخن به جايی رسانيده بودم كه گفتم:
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب بين كه من از وی دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم
من از شراب اين سخن مست و فضاله قدح در دست ، كه رونده اي از كنار مجلس گذر كرد و دور آخر در او اثر. نعره چنان زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس در جوش.
گفتم: سبحان الله! دوران باخبر در حضور و نزديكان بی بصر ، دور".
فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوی
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوی گوی
#سهند_ایرانمهر
وقتی لهيب يك معنی و بارقه يك درد بشری آنچنان درون آدم را مشتعل كند كه نشود سكوت كرد ، نطق انسانی باز می شود و انسان ، مرادی را كه در ذهن دارد به زبان میآورد.
به جز سخن لغو -كه موضوع سخن ما نيست- آنچه به زبان میآيد يا مفهومی است كه بازتاب خطورات ذهنی متكلم است و روايت دريافت وی از جهانی كه در آن تنفس مي كند يا شرری از غوغای آتشين احساسات وی.
آدم حرف مي زند كه يا زبان بادبزن جگر باشد يا كلام.
شارح مراد ذهن اما در اين ميان كيست كه در آن سوی اصوات كه حامل كلماتند ، معنی را دريافت كند و يا اخگری از شعله مشتعل جانِ ناطق را برگيرد؟
تصور عام اين است كه انعقاد كلام و دريافت آن نيازمند چند عنصر اصلی است:
اول اينكه ، كلام و حتی لغات همگی درست و به قاعده باشند. دوم آنكه ، مخاطبين هم صنف يا از دايره كساني باشند كه انتظار فهم كلام مان از آنان دور نيست ، (كساني همسطح ، همفكر ، هم صحبت و يا هم رتبه با ما) اما هميشه اين چنين نيست.
مولوی خداوندگار اصالتدادن به مضمون و معنا در زمانهای است که آدمیان ظاهرپرستند.
اوست که به ما میآموزد وقتی مغولان هر دوره ، به آبادانی و صلاح و اخلاقیات یورش میبرند و جز ویرانی نمیگذارند ، باید آبادانی و انسانیت را با بنانهادن دوباره عشق ، احیا کرد و آنجاست که مضمون و معنا بر ظواهر غلبه مییابد.
صلاح الدين زرکوب ، صنعتگر است ، بیسواد ، عامی. مولوي شمس را از دست داده اما او را يافته زيرا اگرچه صلاحالدين ، از نوع و جنس و رتبه مولانا نيست اما "درد" مولانا را می فهمد ، مراد او را در می يابد و بر خلاف ياران "آداب دان" ، "نحوی" و "اهل مدرسه" كه برای فهم شيدايی مولانا و شمس نيز سر در "اصول" می جنبانند ، اين صلاح الدين است که جان مولانا را می بيند.
صلاح الدين آنقدر بي سواد بود كه «قفل» را «قلف» و «مبتلا» را «مفتلا» تلفظ می كند.
مولانا اما درگير لفظ نبود كه درون صلاح الدين را نبيند و لامحاله خود نيز در بيان ، نيازی نمی ديد كه همه هم و غم خود را هزينه لفظ كند و میسرود:
هم فرقی و هم زلفی
مفتاحی و هم "قلفی"
بیرنج چه میسلفی
آواز چه لرزانی؟!
چنانكه گفته اند:
"روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورید. و در وقت دیگر فرمود که فلانی مفتلا شده است ؛
بوالفضولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند.
فرمود که موضوع آن چنان است که گفتی ، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم ، که روزی خدمت شیخ صلاحالدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود. درست آن است که او گفت!".
وقتی باطن ، بر چشم حقبین ظاهر شد و صیقل عشق خورد دیگر «رتبه و مقام و شأن» حجاب نمیشود و اینچنین است که فقیه و فیلسوف اهل مدرسهای چون مولانا ، بیهراس طاعنان، زبان به شیوه پرندهبازان میگرداند و میسراید:
خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت!
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
سعدي هم از اين منظر به" كلام" ، "لفظ" و "جان كلام" نگاه می كند. اون نيز از اهل مدرسه و فضلی ناليده كه به رغم مدعای گزافشان ، به رغم لفظ دانی و تفلسف شان ، "نفس در ايشان در نمی گيرد" و آتش سخن در هيزم تر ايشان اثر نمی كند اما همزمان از "رونده ای" سخن می گويد كه راه از صورت به معنی برده ، كسی كه اسير حلقه و لفظ و ظاهر نيست و رونده است يعنی در حال گذر بوده كه صدای تو را شنيده و حتی آنقدر پای كلام تو ننشسته كه به واكاوی مو به موی كلماتت بپردازد اما از همان دور ، مرادت را در می يابد و دور آخر پياله سخن تو او را چنان مست می كند كه در می يابی "باخبران" همانان هستند كه دور نشسته اند و بی بصران همانانی كه انتظار فهم معنی از آنان می رفت اما در اين نزديكی نشسته اند و هيچ ، در نمی يابند:
"در جامع بعلبك كلمه ای چند به طريق وعظ مي گفتم با جماعتی افسرده دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده. ديدم كه نفسم در نمی گيرد و آتشم در هيزم تر ايشان اثر نمی كند. دريغ آمدم تربيت ستوران و آينه داری در محله كوران و ليكن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز ، در بيان اين آيت كه «نحن اقرب اليه من حبل الوريد».
سخن به جايی رسانيده بودم كه گفتم:
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب بين كه من از وی دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم
من از شراب اين سخن مست و فضاله قدح در دست ، كه رونده اي از كنار مجلس گذر كرد و دور آخر در او اثر. نعره چنان زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس در جوش.
گفتم: سبحان الله! دوران باخبر در حضور و نزديكان بی بصر ، دور".
فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوی
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوی گوی
کانال مستانه
احسان خواجه امیری
میوه ممنوعه (با تو)
با صدای:
احسان خواجه امیری
ترانه سرا:
افشین یداللهی
با صدای:
احسان خواجه امیری
ترانه سرا:
افشین یداللهی
Delghalandar - دل قلندر
@moozikestan_bot
سرم چون گوی در میدان بگردد
دلم از عهد و از پیمان نگردد
اگر دوران ز نامردان باشد
نشینم تا که این دوران بگردد
دلم از عهد و از پیمان نگردد
اگر دوران ز نامردان باشد
نشینم تا که این دوران بگردد
بودن یا نبودن؟
مسئله این است!
آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم؟
و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟
مردن! ... خفتن! ...
همین و بس؟!
اگر خوابِ مرگ ، دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی میکند پایان بخشد ، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود!
مردن! ... خفتن!... خفتن! ،
و شاید خواب دیدن!
آه...!
مانع همین جاست!
در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم ،
در آن خوابِ مرگ ،
شاید رویاهای ناگواری ببینیم!
ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت بار و سختی را اینقدر طولانی میکند.
زیرا اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند ،
کیست که در مقابل
لطمهها و خفتهای زمانه ،
ظلم ظالم ،
تفرعن مرد متکبر ،
آلام عشق مردود ،
درنگهای دیوانی ،
وقاحت منصبداران ،
و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند ،
تن به تحمل در دهد؟!
کیست که حاضر به بردن این بارها باشد ، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال ، پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟!
همانا بیم از ماورای مرگ ،
آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد شخص را حیران و ارادۀ او را سست میکند ،
و ما را وامیدارد تا همه رنجهایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم!
آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان میکند ،
و عزم و اراده ، هر زمان که با افکار احتیاطآمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد.
خیالات بسیار بلند ، به ملاحظۀ همین مراتب ، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و به مرحلۀ عمل نمیرسند و از میان میروند...!
#هملت
#ویلیام_شکسپیر
مسئله این است!
آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم؟
و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟
مردن! ... خفتن! ...
همین و بس؟!
اگر خوابِ مرگ ، دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی میکند پایان بخشد ، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود!
مردن! ... خفتن!... خفتن! ،
و شاید خواب دیدن!
آه...!
مانع همین جاست!
در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم ،
در آن خوابِ مرگ ،
شاید رویاهای ناگواری ببینیم!
ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت بار و سختی را اینقدر طولانی میکند.
زیرا اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند ،
کیست که در مقابل
لطمهها و خفتهای زمانه ،
ظلم ظالم ،
تفرعن مرد متکبر ،
آلام عشق مردود ،
درنگهای دیوانی ،
وقاحت منصبداران ،
و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند ،
تن به تحمل در دهد؟!
کیست که حاضر به بردن این بارها باشد ، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال ، پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟!
همانا بیم از ماورای مرگ ،
آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد شخص را حیران و ارادۀ او را سست میکند ،
و ما را وامیدارد تا همه رنجهایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم!
آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان میکند ،
و عزم و اراده ، هر زمان که با افکار احتیاطآمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد.
خیالات بسیار بلند ، به ملاحظۀ همین مراتب ، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و به مرحلۀ عمل نمیرسند و از میان میروند...!
#هملت
#ویلیام_شکسپیر
در رخ عــشــق نگر تا به صفت مرد شوی
نزد سردان منشین کز دَمشان سرد شوی
از رخ عـشــق بجو چیز دگــر جز صورت
کار آن ست که با عشق، تو هم درد شوی
#مولانا
نزد سردان منشین کز دَمشان سرد شوی
از رخ عـشــق بجو چیز دگــر جز صورت
کار آن ست که با عشق، تو هم درد شوی
#مولانا
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
#حضرت_مولانا
هر کس که عشق را تعریف کند ،
آن را نشناخته!
و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد ،
آن را نشناخته!
و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم ،
آن را نشناخته!
که عشق ،
سرابی است که کسی را سیراب نکند...!
عشق با صد ناز می آید به دست
#حضرت_مولانا
هر کس که عشق را تعریف کند ،
آن را نشناخته!
و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد ،
آن را نشناخته!
و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم ،
آن را نشناخته!
که عشق ،
سرابی است که کسی را سیراب نکند...!
سخن گفتن با نامحرم
هر سخنی را با هر کسی نمیتوان گفت. سخنانی هست که همچون راز باید آن را نهان داشت و تنها با یاری موافق و همرای میتوان گفت و با دوستی همدم می توان درمیان گذاشت.
اگر آدمی کسی را نمی یابد که سخنانش را دریابد و فردی را که در خور آن کلام باشد نمی یابد ، بهترین کار این است که دم فروبندد و خاموشی پیشهکند.
از فرط تنهایی با هر کسی همنشینی کردن و سخنانِ رازگونهٔ خود را افشاکردن جز زیانکاری نتیجهٔ دیگری نخواهد داشت.
عطار نتیجهٔ سخن گفتن با نامحرم را چنین تصویر می کند که گویی رنجی مانند دوزخ نصیب انسان گشته است.
جُوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تا در بندِ آنم
که تا با همدمی رمزی برانم
نمییابم یکی همدم موافق
فغان زین همنشینانِ منافق
زیانکاریِ ما از همنشین است
عذابِ دوزخ از «بئسَ القَرین» است
دلا خاموش! چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک همدم نیابی
#عطار
📕 اسرارنامه
هر سخنی را با هر کسی نمیتوان گفت. سخنانی هست که همچون راز باید آن را نهان داشت و تنها با یاری موافق و همرای میتوان گفت و با دوستی همدم می توان درمیان گذاشت.
اگر آدمی کسی را نمی یابد که سخنانش را دریابد و فردی را که در خور آن کلام باشد نمی یابد ، بهترین کار این است که دم فروبندد و خاموشی پیشهکند.
از فرط تنهایی با هر کسی همنشینی کردن و سخنانِ رازگونهٔ خود را افشاکردن جز زیانکاری نتیجهٔ دیگری نخواهد داشت.
عطار نتیجهٔ سخن گفتن با نامحرم را چنین تصویر می کند که گویی رنجی مانند دوزخ نصیب انسان گشته است.
جُوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تا در بندِ آنم
که تا با همدمی رمزی برانم
نمییابم یکی همدم موافق
فغان زین همنشینانِ منافق
زیانکاریِ ما از همنشین است
عذابِ دوزخ از «بئسَ القَرین» است
دلا خاموش! چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک همدم نیابی
#عطار
📕 اسرارنامه
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
#مولانا_رباعیات
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
#مولانا_رباعیات
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چو الله تو را می بیند
خود را چون عروسان بیارای
که "خریدار" از وی قوی تر نخواهی یافتن
چشم را به سرمه ی "شرم"
و اعتبار مکحل کن
گوش را به گوشواره ی هوش بیارای
دست را به کار "ادب" بر نه
و روی را به سپیده و غازه ی "نیاز" و اخلاص بیارای
و پای را به خلخال خدمتکاری
اراسته گردان
و فرق میان حق و باطل راست کن.
جناب بهاء ولد
معارف
.
خود را چون عروسان بیارای
که "خریدار" از وی قوی تر نخواهی یافتن
چشم را به سرمه ی "شرم"
و اعتبار مکحل کن
گوش را به گوشواره ی هوش بیارای
دست را به کار "ادب" بر نه
و روی را به سپیده و غازه ی "نیاز" و اخلاص بیارای
و پای را به خلخال خدمتکاری
اراسته گردان
و فرق میان حق و باطل راست کن.
جناب بهاء ولد
معارف
.
حیف است به دریا رسیدن
و از دریا بآبی یا به "سبویی" قانع شدن.
آخراز دریا گوهرها وصدهزارچیزهای مقوّم برند
از دریا آب بردن چه قدر دارد
و عاقلان ازآن چه فخر دارند و چه کرده باشند
بلک عالم کفی است
این دریای آب خود علمهای اولیاست
"گوهر" خود کجاست؟!
این عالم کفی پرخاشاک است
اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا
و جنبیدن موجها آن کف خوبی می گیرد که:
زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ
وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ
وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ
ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا.....
فیه ما فیه
.
و از دریا بآبی یا به "سبویی" قانع شدن.
آخراز دریا گوهرها وصدهزارچیزهای مقوّم برند
از دریا آب بردن چه قدر دارد
و عاقلان ازآن چه فخر دارند و چه کرده باشند
بلک عالم کفی است
این دریای آب خود علمهای اولیاست
"گوهر" خود کجاست؟!
این عالم کفی پرخاشاک است
اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا
و جنبیدن موجها آن کف خوبی می گیرد که:
زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ
وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ
وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ
ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا.....
فیه ما فیه
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
سعدی
خلق اطفالند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
مولوی کلام عارف
#الهی_قمشه_ای
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
سعدی
خلق اطفالند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
مولوی کلام عارف
#الهی_قمشه_ای