. ای محمد: تخلق کن باخلاق ما و از فضل و اخلاق ما که بتو داده باشیم تو نیز جرعه یی بر بیچارگان ریز تا هر که ترا بیند ما را دیده باشد؛ و هرکه مطیع تو شود، مطیع ما شده باشد: «مُنْ یُطْعِ الرَّسولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُم مالُمْ تَکونوا تَعْلَمون» این معنی باشد.
پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون».
بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَهً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟
آن ندیده ای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جملۀ عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بویهای کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیده ای که آفتاب چون بر روی ما میآید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟
تمهیدات
عین القضات همدانی
پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون».
بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَهً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟
آن ندیده ای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جملۀ عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بویهای کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیده ای که آفتاب چون بر روی ما میآید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟
تمهیدات
عین القضات همدانی
Audio
الهی به مستان میخانهات
به عقل آفرینان دیوانهات
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اَندُه گریزان عشق
رضی الدین آرتیمانی
به عقل آفرینان دیوانهات
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اَندُه گریزان عشق
رضی الدین آرتیمانی
یادم نکرد و شاد حریفی که یاد از او
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد...
َ#شهریار
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد...
َ#شهریار
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
سعدی
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
سعدی
در بیانِ آنکه آدمیْ اصل است و همۀ علومْ فرع
بهانه میآوری که من خود را به کارهای عالی صرف میکنم. عُلومِ فقه و حِکمت و مَنطق و نُجوم و طِبّ و غیره تحصیل میکنم، آخِر این همه برای تو است. اگر فقه است ، برای آن است تا کسی از دست تو نان نَرباید و جامهات را نَکَند و تو را نکُشد ، تا تو سلامت باشی. و اگر نجُوم است ، احوالِ فلک و تأثیرِ آن در زمین ، ارزانی و گرانی ، اَمن و خَوف هم تعلّق به احوال تو دارد ، و برای توست. و اگر ستاره است از سَعد و نَحس که به طالعِ تو تعلّق دارد ، هم برای توست. چون تأمّل کنی ، اصل تو باشی و آنها همه فَرعِ تو.
چون فرعِ تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالَمهای بُوالعَجَبِ بینهایت باشد ، بنگر که تو اصلی ، تو را چه احوالها باشد!
📕 #فیه_ما_فیه
#مولانا
بهانه میآوری که من خود را به کارهای عالی صرف میکنم. عُلومِ فقه و حِکمت و مَنطق و نُجوم و طِبّ و غیره تحصیل میکنم، آخِر این همه برای تو است. اگر فقه است ، برای آن است تا کسی از دست تو نان نَرباید و جامهات را نَکَند و تو را نکُشد ، تا تو سلامت باشی. و اگر نجُوم است ، احوالِ فلک و تأثیرِ آن در زمین ، ارزانی و گرانی ، اَمن و خَوف هم تعلّق به احوال تو دارد ، و برای توست. و اگر ستاره است از سَعد و نَحس که به طالعِ تو تعلّق دارد ، هم برای توست. چون تأمّل کنی ، اصل تو باشی و آنها همه فَرعِ تو.
چون فرعِ تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالَمهای بُوالعَجَبِ بینهایت باشد ، بنگر که تو اصلی ، تو را چه احوالها باشد!
📕 #فیه_ما_فیه
#مولانا
یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که ازخاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
#صائب_تبریزی
این نه موجی است که ازخاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
#صائب_تبریزی
عهد جوانی گذشت
در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید
صد غم دیگر فزود
حاصل ما از جهان
نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست
این همه رشک حسود
شیخ_بهایی
در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید
صد غم دیگر فزود
حاصل ما از جهان
نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست
این همه رشک حسود
شیخ_بهایی
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه مارا خون خوردومی پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهی گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی حمایت
عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت
#حافظ
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه مارا خون خوردومی پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهی گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی حمایت
عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت
#حافظ
دلی کز عشق گردد گرم ، افسردن نمیداند
چراغی را که این آتش بُود ، مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری ، نیازارد
نه دل سنگ است پنداری که آزردن نمیداند
خَسَک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
عنان کمتر کش اینجا چون رسی ، کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
مِیای در کاسه دارم مایهی صد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمیداند
بخند ای گل ! کز آب چشم وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد ، پژمردن نمیداند ...
وحشی_بافقی
چراغی را که این آتش بُود ، مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری ، نیازارد
نه دل سنگ است پنداری که آزردن نمیداند
خَسَک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
عنان کمتر کش اینجا چون رسی ، کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
مِیای در کاسه دارم مایهی صد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمیداند
بخند ای گل ! کز آب چشم وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد ، پژمردن نمیداند ...
وحشی_بافقی
ما به دامانِ تو نازیم که پاک است چو گل
ورنه در شهر بسی لعبتِ بازاری هست
وحشی_بافقی
ورنه در شهر بسی لعبتِ بازاری هست
وحشی_بافقی
مرگ ما هست عروسی ابد
سر آن چیست هو الله احد
شمس تفریق شد از روزنهها
بسته شد روزنهها رفت عدد
آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد
هر کی زندهست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد
بد مگو نیک مگو ایشان را
که گذشتند ز نیکو و ز بد
دیده در حق نه و نادیده مگو
تا که در دیده دگر دیده نهد
دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سری زو نجهد
نظرش چونک به نورالله است
بر چنان نور چه پوشیده شود
نورها گر چه همه نور حقند
تو مخوان آن همه را نور صمد
نور باقیست که آن نور خدا است
نور فانی صفت جسم و جسد
نور ناریست در این دیده خلق
مگر آن را که حقش سرمه کشد
نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد
ای خدایی که عطایت دیدست
مرغ دیده به هوای تو پرد
قطب این که فلک افلاکست
در پی جستن تو بست رصد
یا ز دیدار تو دید آر او را
یا بدین عیب مکن او را رد
دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد
دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب کمالست و رشد
لیک در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش به جهان رغم حسد
ور نه میکوشد و بر میجوشد
ز آتش عشق احد تا به لحد
#مولانا
#غزل_شماره۸۳۳
سر آن چیست هو الله احد
شمس تفریق شد از روزنهها
بسته شد روزنهها رفت عدد
آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد
هر کی زندهست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد
بد مگو نیک مگو ایشان را
که گذشتند ز نیکو و ز بد
دیده در حق نه و نادیده مگو
تا که در دیده دگر دیده نهد
دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سری زو نجهد
نظرش چونک به نورالله است
بر چنان نور چه پوشیده شود
نورها گر چه همه نور حقند
تو مخوان آن همه را نور صمد
نور باقیست که آن نور خدا است
نور فانی صفت جسم و جسد
نور ناریست در این دیده خلق
مگر آن را که حقش سرمه کشد
نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد
ای خدایی که عطایت دیدست
مرغ دیده به هوای تو پرد
قطب این که فلک افلاکست
در پی جستن تو بست رصد
یا ز دیدار تو دید آر او را
یا بدین عیب مکن او را رد
دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد
دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب کمالست و رشد
لیک در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش به جهان رغم حسد
ور نه میکوشد و بر میجوشد
ز آتش عشق احد تا به لحد
#مولانا
#غزل_شماره۸۳۳
مرا تا جان بود جانان تو باشی
ز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی
دل دل هم تو بودی تا به امروز
وزین پس نیز جان جان تو باشی
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی
بده فرمان به هر موجب که خواهی
که تا باشم، مرا سلطان تو باشی
اگر گیرم شمار کفر و ایمان
نخستین حرف سر دیوان تو باشی
به دین و کفر مفریبم کز این پس
مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی
ز خاقانی مزن دم چون تو آئی
چه خاقانی که خود خاقان تو باشی
#خاقانی
“و حسنک را به پای دار آوردند. و پیکان (پیک های خلیفه) را ایستادانیده بودند که: از بغداد آمده اند. قرآن خوانان قرآن می خواندند. حسنک را فرمودند که: جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و اِزار بند استوار کرد و پایچه های اِزار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دست ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همه خلق به درد می گریستند. خُودی، روی پوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنان که روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که: سرو رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می داشتند. و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خُودی فراختر آوردند.
و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که: خداوند سلطان می گوید: این آرزوی تست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن. ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند.
حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که: بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: شرم ندارید، مرد را که می بکشید به دار، چنین کنید و گویید. و خواستند که شوری بزرگ بر پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد. و آواز دادند که: سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند. خاصه نیشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
این است حسنک و روزگار و گفتارش. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز رفتند. و این افسانه ای است بسیار با عبرت. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر. و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم، بونصر، روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه مند بود چنانکه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم. می گفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست…”
تاریخ بیهقی
و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که: خداوند سلطان می گوید: این آرزوی تست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن. ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند.
حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که: بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: شرم ندارید، مرد را که می بکشید به دار، چنین کنید و گویید. و خواستند که شوری بزرگ بر پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد. و آواز دادند که: سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند. خاصه نیشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
این است حسنک و روزگار و گفتارش. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز رفتند. و این افسانه ای است بسیار با عبرت. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر. و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم، بونصر، روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه مند بود چنانکه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم. می گفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست…”
تاریخ بیهقی
ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی مورخ و نویسنده معروف ایرانی در دربار غزنوی است. شهرت او بیشتر بهخاطر نگارش کتاب معروف به تاریخ بیهقی است که مهمترین منبع تاریخی در مورد دوران غزنوی است. او اوایل عمر را در نیشابور به تحصیل دانش اشتغال داشت، سپس به سمت دبیری وارد دیوان محمود غزنوی و حکمرانان بعد از او شد. تاریخ تولد: .اواخر385ه.ق- 995م، حارث آباد، ایران
فوت:صفر470ه.ق- 21سپتامبر1077م، غزنی، افغانستان
نام اصلی: ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی
در زمان حکومت: فرمانروایی غزنویان پیشه:دبیر و رئیس دیوان رسالتِ دستگاه غزنویان و مورخ. لقب: پدر نثر فارسی
آرامگاه: غزنین، افغانستان
فوت:صفر470ه.ق- 21سپتامبر1077م، غزنی، افغانستان
نام اصلی: ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی
در زمان حکومت: فرمانروایی غزنویان پیشه:دبیر و رئیس دیوان رسالتِ دستگاه غزنویان و مورخ. لقب: پدر نثر فارسی
آرامگاه: غزنین، افغانستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنکه رخسار تو را اين همه زيبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
آنکه می داد تو را حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشقِ شيدا می کرد
يا نمی داد تو را اين همه بيدادگری
يا مرا در غم عشق تو شکيبا می کرد
کاشکی گم شده بود اين دلِ ديوانه من
پيش از آن روز که گيسوی تو پيدا می کرد
ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای
کاش يک شب دلت انديشه فردا می کرد
کاش می بود به فکر دلِ ديوانه ما
آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد
کاش درخواب شبی روي تو مي ديد عماد
بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد
#عماد_خراسانی
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
آنکه می داد تو را حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشقِ شيدا می کرد
يا نمی داد تو را اين همه بيدادگری
يا مرا در غم عشق تو شکيبا می کرد
کاشکی گم شده بود اين دلِ ديوانه من
پيش از آن روز که گيسوی تو پيدا می کرد
ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای
کاش يک شب دلت انديشه فردا می کرد
کاش می بود به فکر دلِ ديوانه ما
آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد
کاش درخواب شبی روي تو مي ديد عماد
بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد
#عماد_خراسانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دریغا ...
دانی که چرا این همه پرده ها و حجابها در راه نهادند؟!
از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گردد،
تا طاقت بار کشیدن لقاءاللّه آرد بی حجابی...
ای عزیز جمال لیلی، دانه ای دان بر دامی نهاده؛
چه دانی که دام چیست؟
صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون،
مرکَبی سازد از آن عشق؛
خود که او را استعداد آن نبود
که بدام جمال عشق ازل افتد
که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی
بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی
از نهاد مجنون مرکبی ساختند؛
تا پختۀ عشق لیلی شود،
آنگاه بارکشیدن عشق اللّه را قبول تواند کردن...
#عین_القضات_همدانی
دانی که چرا این همه پرده ها و حجابها در راه نهادند؟!
از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گردد،
تا طاقت بار کشیدن لقاءاللّه آرد بی حجابی...
ای عزیز جمال لیلی، دانه ای دان بر دامی نهاده؛
چه دانی که دام چیست؟
صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون،
مرکَبی سازد از آن عشق؛
خود که او را استعداد آن نبود
که بدام جمال عشق ازل افتد
که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی
بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی
از نهاد مجنون مرکبی ساختند؛
تا پختۀ عشق لیلی شود،
آنگاه بارکشیدن عشق اللّه را قبول تواند کردن...
#عین_القضات_همدانی