معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.1K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ،

وزین پنج عادت ، نباشد به‌رنج ،




#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،

ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،




#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،

نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،




#به نابودنی‌ها ، ندارد امید ،

نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،




#چو از رنج و از بَد ، تن‌آسان شود ،

ز نابودنی‌ها ، هراسان شود ،




#چو سختی‌ش پیش آوَرَد روزگار ،

شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،




#شاهنامه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داریوش،،،❤️❤️
#به_پا_خیزید

کشیدن تازیانه بر تن ماا،،
نشاندن دشنۀ دشمن به دلها،،

دل بی کینه را بر نیزه کردن،،
تن گلگونه را در مسلخ و بند،،

به روی چشم ما شب را کشیدن،،
گلوی سربداران راااا دریدن،،،،،

به پاااا خیزید،،،
به پاااا خیزید،،،
به پاااا خیزید،،،،،،
در این باغ کوچک چرا
چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟
تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها
در این باغ کوچک مگر چند
سرو صنوبر هست
که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟
دیری نیست همین جا
سه سرو فروغلتیده داشتیم
غزاله ، مختاری ،‌ پوینده
چرا دوباره صدای تیر ، پس چرا ؟
پریروز گلشیری
دیروز رحمانی
امروز احمد شاملو یعنی هفتاد سال شعر مجسم
تا کی ، پس تا کی
این سروهای زنده این بانوان فرخنده مریم ، سیما ،‌ فرزانه ، آیدا
در سوگ سروهای خفته سیاه بپوشند
و دل های صنوبریشان را
در اشک داغ به گرسنه ی ابدی ، خاک بچشانند
بس نیست ، نیست دیگر مگر چند سرو صنوبر ؟
دندانت بشکند تبر
احشایت بپوسد خاک ! خاک خاک بر سر
اما صدای تبر قطع نمی شود
در خواب و بیداری صدای تبر قطع نمی شود
و باغ کوچک ما می لرزد در خویش و می گرید در خویش

#منوچهر_آتشی
#به_خاطر_شدن_شاملو
#اتفاق_آخر
سلام
صبح بخیر



خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیام‌هایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :



بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،

به داننده‌بر ، کاخ ، زندان کنند ،


در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،

بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،


یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،

پرستندهٔ شاه نوشیروان ،


شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،

به‌گفتار ، با شاه گستاخ بود ،


بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،

ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،


که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،

بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،


پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،

چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،


به بَد سویِ من ،، روی زآن‌گونه کرد ،

که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،


چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،

همی زآب ، دستان بیازاردم ،


جهاندار چون گشت با من درشت ،

مرا سست شد ، آب دستان به‌مُشت ،


بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،

چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،


بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،

همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،


بدو گفت : کاین بار بر دست‌شوی ،

تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،


چو لب را بیالاید از بوی خوش ،

تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،


پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،

بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،


بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،

نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،


بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،

که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،


مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،

که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،


#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،

#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،


#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،

#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،


پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،

برِ کاخ شد ، تند و خسته‌روان ،


ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،

چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،


#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،

#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،


پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،

فراوان بر او ، حال را برشمرد ،


پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،

ِرا بند فرمود ، تاریک‌چاه ،


دگرباره پرسید از آن پیشکار ،

که چون دارد آن کم‌خِرَد روزگار؟ ،


پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،


#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،

#که روزِ من ، آسان‌تر از روزِ شاه ،


فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،

همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،


ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،

ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،


ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،

هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،


نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،

تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،


#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،

#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،


#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،

#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،


پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،

که بشنید از آن مهترِ خویش‌کام ،


#چنین داد پاسخ ، به‌مردِ جوان ،

#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،


چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،

ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،


ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،

که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،


یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،

که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،


#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،

#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،


#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،

#نماید ترا گردشِ رستخیز ،


#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،

#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،


فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،

پیامِ سپهدار کسری بداد ،


بِدان پاک‌دل ، گفت بوزرجمهر : ،

که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،


#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،

#سرآید همه نیک و بَد ، بی‌گمان ،


#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،

#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،


سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،

#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،


خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،

برِ شاهِ گردن‌فراز آمدند ،


شنیده ، بگفتند با شهریار ،

بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،


به‌ایوانش بُردند ، از آن تَنگ‌جای ،

به دستوریِ پاک‌دل رهنمای ،



#فردوسی
به نام خداوند جان و خرد

کزین اندیشه بر نگذرد....

#به نام خدای همه
به نام خداوند دلارام

دل هر بی قراری گیرد آرام

#به نام خدای همه
به نام خداوند دلارام

دل هر بی قراری گیرد آرام

#به نام خدای همه
آن یکی ،،، مرغی گرفت از مکر و دام ،

مرغ او را گفت : ای خواجۂ همام ،



تو ، بسی گاوان و میشان خورده‌ای ،

تو ، بسی اشتر بقربان کرده‌ای ،



تو نگشتی سیر زآنها در زَمَن ،

هم نگردی سیر ،،، از اجزایِ من ،



هِل مرا ، تا که سه پندت بردهم ،

تا بدانی زیرَکَم یا اَبلَهَم ،



اولِ آن پند ، هم بر دستِ تو ،

بدهمت ، ای جان و دل پابَستِ تو ،



بر سرِ دیوار ، بدهم ثانی‌اَش ،

تا شَوی زان پند ،،، شاد و خوب و گش ،



وآن سوم پندت ،،، دِهم من بر درخت ،

که ازین سه پند ،،، گَردی نیکبخت ،



آنچه بر دست است ،،، این است آن سُخُن ،

که محالی را ،،، ز کس باور مکُن ،



بر کَفَش چون گفت اول‌پندِ زَفت ،

گشت آزاد و ، بر آن دیوار ، رفت ،



گفت دیگر ، بر گذشته ، غم مخور ،

چون ز تو بگذشت ،،، زآن حسرت مَبَر ،


#مخور در گذشته‌ها به صورت مَخَر نیز تلفظ می‌شد و در اشعار و نوشتن ، مخور نوشته می‌شود و مَخَر خوانده می‌شود



بعد از آن گفتش : که در جسمم کتیم ،

دَه دِرَم سنگ است یک دُرّ یتیم ،

#کتیم = پنهان - مخفی



دولتِ تو ، بختِ فرزندانِ تو ،

بود آن گوهر ،،، به حقّ جانِ تو ،

#به حقّ جانِ تو = همان که ما می‌گوئیم به جانِ تو - به جانِ کسی قَسَم می‌خوریم



فوت کردی دُر ،،، که روزی‌اَت نبود ،

که نباشد مثلِ آن دُر ،،، در وجود ،



آنچنانکه وقتِ زادن ،،، حامله ،

ناله دارد ،،، خواجه شد در غلغله ،



مرغ گفتش : نی نصیحت کردمت؟ ،

که مبادا بر گذشتۂ دی ، غمت؟ ،



چون گذشت و رفت ،،، غم چون می‌خوری؟ ،

یا نکردی فهمِ پندم ،،، یا کَری ،



وآن دوم‌پندت بگفتم : کز ضلال ،

هیچ تو باور مکن قولِ محال ،



من ، نی‌اَم خود ، سه‌دِرَم‌سنگ ، ای اَسَد ،

دَه دِرَم‌سنگ ،،، اندرونم چون بُوَد؟ ،





#مولانا