معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram

شادیت بیکرانه و خوش باد
ای آفتاب اوّل خرداد بر هر کجا بتاب
با جام عدل و داد
بر شرق و غرب و کوه و گریوه
در هر کجا گیاهی و در هر کجا گلی
در بامداد آینه ها
نیز
در نیمروز روضه رضوان
آنجا که مادرم
در جامه و جوانی
گلهای اطلسی سربر کشیده از شکن خاک بامداد



#محمدرضا_شفیعی_کدکنی

دفتر «هنگامهٔ شکفتن و گفتن»
مجموعهٔ طفلی به نام شادی
VID-20240521-WA0081.mp4
2.4 MB
‏فیلم از طرف تجاری
بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین ٬ مرو ٬ مرو ، که نه هنگام رفتن است ...



#فریدون_مشیری
(من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم)
رها میگردم از خود لحظه ی دیدار می ترسم

از این و آن نمی ترسم ز اِنس و جن نمی ترسم
من از برق نگاه  نافذِ دلدار  می ترسم

یکی آزرده دل باشد و من بر سفره ای  الوان
نمی بخشم خودم را چون من از انکار می ترسم

رخ زرد نگار من نشان از بی کسی دارد
امان از بی کسی لیکن من از اغیار می ترسم

قلم تاب نوشتن را ندارد تا که بنویسد
به دلها مینگارم از شبِ تب دار می ترسم

هزاران ناوَک  مِشکین نشد تا سد کند  راهم
سر از پا من نه بشناسم که از پندار می ترسم

تمنای عبث   راقب , مبر بر درگهٍ  شاهان
من از درهای تودرتوی بس بسیار می ترسم

#رامین_راقب
از بیمِ رقیب طوفِ کوی‌ات نکنم
وز طعنه ی خلق جستجویت نکنم

لب بستم و از پای نشستم اما
این نتوانم که آرزویت نکنم

#ابوسعید_ابوالخیر
شمس تبريزی در مقالات سخنی دارد راجع به بويی كه قبل از تجلی می آيد و انسان را مست مست می كند. می فرمايد:

حق تعالی را خود بويی است محسوس. به مشام برسد چنانكه بوی مشک و عنبر، اما چه ماند به مشک و عنبر ! چون تجلی خواهد بود آن بوی مقدمه بيايد آدمی مست مست شود.

مولوی نيز در مثنوی معنوی می گويد :
گفت بوی بوالعجب آمد به من
همچنانكه مر نبی را از يمن
كه محمد گفت بر دست صبا
از يمن می آيدم بوی خدا

مثنوی معنوی - دفتر چهارم

چون به ما بويی رسانيدی از اين
سر مبند آن مشک را ای رب دين

مثنوی معنوی - دفتر پنجم

رايحه و بوی خوشی كه از برخی اساتيد عرفانی نيز احساس می شود از همين مقوله است.

راجع به بو شناسی بزرگان هم گفتنی است که یعنی هستند بزرگانی که از بویی که از انسان به مشام شان می رسد درک می کنند که چه ها در باطن شخص نهفته است. از این روست که مولانا در مثنوی می فرماید :

بو شناسانند حاذق در مصاف
تو به جَلدی های و هو کم کن گزاف

مثنوی معنوی - دفتر چهارم

همچنین مولانا در فیه ما فیه می فرماید :
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.⚘
شمس تبريزی در مقالات سخنی دارد راجع به بويی كه قبل از تجلی می آيد و انسان را مست مست می كند. می فرمايد:

حق تعالی را خود بويی است محسوس. به مشام برسد چنانكه بوی مشک و عنبر، اما چه ماند به مشک و عنبر ! چون تجلی خواهد بود آن بوی مقدمه بيايد آدمی مست مست شود.

مولوی نيز در مثنوی معنوی می گويد :
گفت بوی بوالعجب آمد به من
همچنانكه مر نبی را از يمن
كه محمد گفت بر دست صبا
از يمن می آيدم بوی خدا

مثنوی معنوی - دفتر چهارم

چون به ما بويی رسانيدی از اين
سر مبند آن مشک را ای رب دين

مثنوی معنوی - دفتر پنجم

رايحه و بوی خوشی كه از برخی اساتيد عرفانی نيز احساس می شود از همين مقوله است.

راجع به بو شناسی بزرگان هم گفتنی است که یعنی هستند بزرگانی که از بویی که از انسان به مشام شان می رسد درک می کنند که چه ها در باطن شخص نهفته است. از این روست که مولانا در مثنوی می فرماید :

بو شناسانند حاذق در مصاف
تو به جَلدی های و هو کم کن گزاف

مثنوی معنوی - دفتر چهارم

همچنین مولانا در فیه ما فیه می فرماید :
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.⚘
عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست

مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجرست

چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیفترست

آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمرست

هر کسی گو به حال خود باشد
ای برادر که حال ما دگرست

تو که در خواب بوده‌ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحرست

آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی‌ثمرست

ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایبست و در نظرست

برگ تر خشک می‌شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه ترست

جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصرست

این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدرست

پرده بر خود نمی‌توان پوشید
ای برادر که عشق پرده درست

سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافتست بی‌خبرست

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سرست

#سعدی
#حکایت دفتر دوم مثنوی معنوی

" امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود"

پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود .

مولوی اعتقاد دارد زیبایی امری درونی است وبا این حکایت نقد صورت پرستان را می کند و برتری انسانها را در برتری بینش بر دانش میداند.

آدمی، مخفی است در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان

چون که بادی پرده را درهم کشید
سرِّ صحنِ خانه شد بر ما پدید

فکرتت گو: کژ مبین، نیکو نگر
هست آن فکرت شعاع آن گهر

#مولانا
چون ميروي
بي من مرو
اي جاِنِ جان
بي تن مرو
از چشمِ من بيرون مشو
ای شعله تابانِ من

مولانا⚘
از هوسِ عشقِ او
چرخ زند نُه فلک

#مولانا
غزل شماره ۳ دیوان شمس حضرت مولانا⚘

تار استاد جلیل شهناز

دکلمه های عندلیب


ای دل چه اندیشیده ایی درعذر آن تقصیرها

زان سوی او چندین وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او ....
غرل شماره ۲ دیوان شمس حضرت مولانا⚘


ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها

در حلقه سودای تو روحانیان را حال ها

در لا احب الافلین پاکی زصورت ها یقین

در دیده های غبب بین .......


تکنوازی تار استاد محمدرضا لطفی


دکلمه های عندلیب
بهای سنگینی دادم
تا فهمیدم
کسی را که قصد ماندن
ندارد ، باید راهی کرد


#سیمین_دانشور
غیر رویت هر چه بینم نورچشمم کم شود
هرکسی را ره مده ای پرده مژگان من

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من

#مولانا


بــه انــتــظــار نــبــودیــ، ز انــتــظــار چــه دانــیــ؟

تــو بــے قــرارے دل هاے بــے قــرار، چــه دانــیــ؟

نــه عــاشــقــے ڪــه بــســوزیــ، نــه بــیــدلــے ڪــه بــســازیــ

تــو مــســت بــادۀ نــازیــ، از ایــن دو ڪــار، چــه دانــیــ؟

هنــوز غــنــچــۀ نــشــڪــفــتــه اے بــه بــاغ وجــودیــ

تــو روزگــار گــلــے را ڪــه گــشــتــه خــوار چــه دانــیــ؟

تــو چــون شــڪــوفــه خــنــدان و مــن چــو ابــر بــهارانــ

تــو از گــریــســتــن ابــر نــو بــهار چــه دانــیــ؟

چــو روزگــار بــه ڪــام تــو لــحــظــه لــحــظــه گــذشــتــه

ز نــامــرادے عــشــاق روزگــار چــه دانــیــ؟

درون ســیــنــه نــهانــت ڪــنــم ز دیــدۀ مــردمــ

تــو قــدر ایــن صــدف اے دُرّ شــاهوار، چــه دانــیــ؟

تــو ســربــلــنــد غــرورے و مــن خــمــیــده قــد از غــمــ

ز بــیــد ایــن چــمــن اے ســرو بــا وقــار! چــه دانــیــ؟

تــو خــود عــنــان ڪــش عــقــلــے و دل بــه ڪــس نــســپــاریــ

ز مــن ڪــه نــیــســت ز خــود هیــچــم اخــتــیــار، چــه دانــیــ؟

# رحــیــم مــعــیــنــے ڪــرمــانــشــاهے ⚘
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود...

۱ خرداد بزرگداشت صدرالمتالهین #ملاصدرا است.
.
           شادیت بی‌کرانه و خوش باد!
               ای آفتابِ اوَّلِ خرداد!
                   بر هر کجا بتاب
                 با جامِ عدل و داد
         بر شرق و‌ غرب و کوه و گریوه
      در هر کجا گیاهی و در هر کجا گُلی
                 در بامدادِ آینه‌ها،
                          نیز
            در نیمروزِ روضهٔ رضوان
                   آنجا که مادرم
     در جامه و جوانیِ گل‌های اطلسی
     سربرکشیده از شکنِ خاک، بامداد.

                #شفیعی_کدکنی
                        بدرود،
                 ماه اردیبهشت؛
       ماه روشن زادان نیکو سرشت،
    ماه خیام و فردوسی و سعدی و قلم     
      نوشته های ماندگار و شگفت.
.
       ای دل غم این جهان فرسوده مخور
          بیهوده نئی غمان بیهوده مخور

  چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
     خوش باش غم بوده و نابوده مخور

                #خیام رباعی ۱۰۲