حال ما بیآن مه زیبا مپرس
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس
زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس
در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل میبین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی کی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
#مولانا #دیوان_شمس⚘
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس
زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس
در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل میبین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی کی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
#مولانا #دیوان_شمس⚘
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانهاش عقل شدی ز خانهاش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی
#دیوان شمس غزل شماره 2484⚘
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانهاش عقل شدی ز خانهاش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی
#دیوان شمس غزل شماره 2484⚘
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانهاش عقل شدی ز خانهاش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی
#دیوان شمس غزل شماره 2484⚘
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانهاش عقل شدی ز خانهاش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی
#دیوان شمس غزل شماره 2484⚘
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
#دیوان شمس غزل شماره 2455⚘
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
#دیوان شمس غزل شماره 2455⚘
بوی مشکی در جهان افکندهای
مشک را در لامکان افکندهای
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهای
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهای
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهای
تو نهادی قاعده عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهای
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهای
با یقین پاکشان بسرشتهای
چونشان اندر گمان افکندهای
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهای
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهای
پردلان را همچو دل بشکستهای
بی دلان را در فغان افکندهای
جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افکندهای
#دیوان_شمس
#حضرت_مولانا
مشک را در لامکان افکندهای
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهای
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهای
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهای
تو نهادی قاعده عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهای
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهای
با یقین پاکشان بسرشتهای
چونشان اندر گمان افکندهای
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهای
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهای
پردلان را همچو دل بشکستهای
بی دلان را در فغان افکندهای
جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افکندهای
#دیوان_شمس
#حضرت_مولانا
مرغ خانه با هُما پَر وا مکن
پَر نداری نیّتِ صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مِری تو خویش را رسوا مکن
درزیا، آهنگری کار تو نیست
تو ندانی فعلِ آتشها مکن
اوّل از آهنگران تعلیم گیر
ور نه بیتعلیم، تو آن را مکن
چون نهای بحری تو بحر اندر مشو
قصد موج و غُرّۀ دریا مکن
وَر کنی پس گوشۀ کشتی بگیر
دست خود را تو ز کشتی وا مکن
گر بیفتی هم در آن کشتی بیفت
تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن
چرخ خواهی صحبت عیسی گزین
ور نه قصد گنبد خضرا مکن
میوۀ خامی مقیم شاخ باش
بیمعانی ترک این اسما مکن
شمس تبریزی مقیم حضرت است
تو مقام خویش جز آن جا مکن
📚 #دیوان_شمس
پَر نداری نیّتِ صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مِری تو خویش را رسوا مکن
درزیا، آهنگری کار تو نیست
تو ندانی فعلِ آتشها مکن
اوّل از آهنگران تعلیم گیر
ور نه بیتعلیم، تو آن را مکن
چون نهای بحری تو بحر اندر مشو
قصد موج و غُرّۀ دریا مکن
وَر کنی پس گوشۀ کشتی بگیر
دست خود را تو ز کشتی وا مکن
گر بیفتی هم در آن کشتی بیفت
تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن
چرخ خواهی صحبت عیسی گزین
ور نه قصد گنبد خضرا مکن
میوۀ خامی مقیم شاخ باش
بیمعانی ترک این اسما مکن
شمس تبریزی مقیم حضرت است
تو مقام خویش جز آن جا مکن
📚 #دیوان_شمس
مست شدی عاقبت آمدی اندر میان
مست ز خود میشوی کیست دگر در جهان
عاقبت امر رَست مرغ فلک از قفس
عاقبت امر جَست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم .
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان
بازرسید از الست کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما بوی خرابات ما
هست شرابات ما از کف شاهنشهان
جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان
تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر
گر کمری گر میان بیتو مبا گر میان
گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببُر
گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان
گه بربا همچون گرگ بره درویش را
گه سگ بر من گمار هایکنان چون شبان
چون تو ندیدهست کس کس توی ای جان و بس
نادرهای در جهان اسب وفا درجهان
گرچه جهان است عشق جان و جهان است عشق
گرچه نهان است یار هست سَرِ سَر نهان
چشم تو با چشمِ من گفت چه مطمع کسی
هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان
هرتن وهر جان که هست خاک تو بودهست مست
غافلشان کردهای زان هوس بینشان
باز چو ناگه کنی سلسلهجنبانیی
شور برآرد به کبر از جهت امتحان
کافر و مؤمن مگو فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند بر همه افسون بخوان
کیست که مست تونیست عشوهپرست تو نیست
مهره دست تو نیست دست کرم برفشان
سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست
زنده شد از عشق زیست شهره شد اندر زمان
#دیوان_شمس
مست ز خود میشوی کیست دگر در جهان
عاقبت امر رَست مرغ فلک از قفس
عاقبت امر جَست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم .
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان
بازرسید از الست کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما بوی خرابات ما
هست شرابات ما از کف شاهنشهان
جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان
تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر
گر کمری گر میان بیتو مبا گر میان
گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببُر
گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان
گه بربا همچون گرگ بره درویش را
گه سگ بر من گمار هایکنان چون شبان
چون تو ندیدهست کس کس توی ای جان و بس
نادرهای در جهان اسب وفا درجهان
گرچه جهان است عشق جان و جهان است عشق
گرچه نهان است یار هست سَرِ سَر نهان
چشم تو با چشمِ من گفت چه مطمع کسی
هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان
هرتن وهر جان که هست خاک تو بودهست مست
غافلشان کردهای زان هوس بینشان
باز چو ناگه کنی سلسلهجنبانیی
شور برآرد به کبر از جهت امتحان
کافر و مؤمن مگو فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند بر همه افسون بخوان
کیست که مست تونیست عشوهپرست تو نیست
مهره دست تو نیست دست کرم برفشان
سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست
زنده شد از عشق زیست شهره شد اندر زمان
#دیوان_شمس
گر جان عاشق دم زند
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
#دیوان شمس
#غزل شماره غزل (۵۲۷)
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
#دیوان شمس
#غزل شماره غزل (۵۲۷)
Tasnife Man Che Danam
Shahram Nazeri-Saz.Sookhte.Com
آواز #استاد_ناظری
غزل ۱۵۱۷
#دیوان_شمس_حضرت_مولانا
#چنین_مجنون_چرایی
#زهراغریبیان_لواسانی
مگر می شود این غزل مولانای نازنین را با آواز زیبای استاد ناظری شنید و عاشق نشد ؟
مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
امواج کلمات این شعر ، جانت را دستخوش تلاطم می کند و بر پا می خیزی
و چرخ زنان از زمین جدا می شوی
و چون مولانا به سماع می پردازی .
موسیقی بهترین وسیله برای بیان ناگفته هاست.
و این فریاد روح است .
روحی که می خواهد از خاک رها شود .
روحی که دلش می خواهد
به جای همه مرغان پرواز کند .
#حضرت_عشق_مولانا
#حضرت_شمس
#سماع
غزل ۱۵۱۷
#دیوان_شمس_حضرت_مولانا
#چنین_مجنون_چرایی
#زهراغریبیان_لواسانی
مگر می شود این غزل مولانای نازنین را با آواز زیبای استاد ناظری شنید و عاشق نشد ؟
مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
امواج کلمات این شعر ، جانت را دستخوش تلاطم می کند و بر پا می خیزی
و چرخ زنان از زمین جدا می شوی
و چون مولانا به سماع می پردازی .
موسیقی بهترین وسیله برای بیان ناگفته هاست.
و این فریاد روح است .
روحی که می خواهد از خاک رها شود .
روحی که دلش می خواهد
به جای همه مرغان پرواز کند .
#حضرت_عشق_مولانا
#حضرت_شمس
#سماع