معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
هر آن چیزی که تو گویی که آنید

به بالاتر نگر بالای آنیم

#مولانا
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست


نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده #سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست

مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست

#خواجوی_کرمانی
شیخ ابوالحسن خرقانی شبی در نماز بود.
آوازی شنید که هان! ابوالحسن،
خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند !؟
شیخ گفت: بار الها!
خواهی تا آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟
آواز آمد: نه از تو، نه از من.

تذکرة_الاولیاء
Man Ra Ba Khod Bebar
Hojat Ashrafzadeh
دست روزگار 
گاهی گُل بود
گاهی پوچ
میان دست‌های من اما
هر چه بود
عشق
بود ...
تو جوان بودی و قانع تر بدی
زرطلب گشتی خود اول زر بدی

رز بدی پر میوه چون کاسد شدی
وقت میوه پختنت فاسد شدی

#مثنوی_مولانا
_دفتر_اول
ای پاک از آب و از گِل، پایی در این گِلم نِهْ
بی دست و دل شده‌ستم، دستی بر این دلم نِهْ

هر حاصلی که دارم، بی حاصلی‌ست بی تو
سیلابِ عشقِ خود را، بر کار و حاصلم نِهْ

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ز روز گذر کردن اندیشه کن!
پرستیدن دادگر پیشه کن!

به نیکی گرای و میازار کس!
ره رستگاری همین است و بس

#فردوسی
_شاهنامه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



آنها که دل از الست مست آوردند
جانرا ز عدم عشق‌پرست آوردند


از دل بنهادند قدم بر سر جان
تا یک دل پر درد بدست آوردند



#حضرت_عشق_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت


دل‌ها همه در چاه زنخدان انداخت

وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت


#حضرت_حافظ
آن تاج دین و دیانت، آن شمع زهد و هدایت، آن علما را شیخ و پادشاه، آن قدما را حاجب درگاه، آن قطب حرکت دوری، امام عالم سفیان ثوری، رحمةالله علیه، از بزرگان دین بود. او را امیرالمومنین گفتندی، هرگز خلافت ناکرده، و مقتدای به حق بود و صاحب قبول و در علم ظاهر و باطن نظیر نداشت و از مجتهدان پنج گانه بود و در ورع و تقوی به نهایت رسیده بود و ادب و تواضع به غایت داشت و بسیار مشایخ و کبار دیده بود و از اول کار تا به آخر از آنچه بود ذره ای برنگشت.
چنانکه نقل است که ابراهیم او را بخواند که: بیا تا سماع حدیث کنیم. در حال بیامد. ابراهیم گفت: مرا می‌بایست که تا خلق او بیازمایم. و از مادر در ورع پدید آمده بود.
چنانکه نقل است که یک روز مادرش بر بام رفته بود و از بام همسایه انگشتی ترشی در دهان کرد. چندان سر برشکم مادر زد که مادر را در خاطر آمد تا برفت و حلالی خواست.
و ابتدای حال او آن بود که یک روز به غفلت پای چپ در مسجد نهاد.
آوازی شنید که یا ثور!
ثوری از آن سبب گفتند چون آن آواز شنید هوش از وی برفت، چون بهوش بازآمد محاسن خود بگرفت و تپانچه بر روی خود می‌زد و می‌گفت: چون پای به ادب در مسجد ننهادی نامت از جریده انسان محو کردند. هوش دار تا قدم چگونه می‌نهی!
نقل است که پای در کشتزاری نهاد. آواز آمد که: یا ثور! بنگر تا چه عنایت بود در حق کسی که گامی بر خلاف سنت برنتواند داشت. چون به ظاهر بدین قدر بگیرندش سخن باطن او که تواند گفت: و بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت.
نقل است که گفت: هرگز از حدیث پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که نه آن را به کار بستم، و گفتی ای اصحاب! حدیث زکوة. حدیث بدهید.
گفتند: حدیث را زکوة چیست؟
گفت آنکه از دویست حدیث به پنج حدیث کار کنید.
نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز می‌کرد و در نماز با محاسن حرکتی می‌کرد. سفیان گفت: این چنین نمازی نماز نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگویی پلید به رویت باززنند.
خلیفه گفت: آهسته تر گوی.
گفت: اگر من از چنین مهمی دست بدارم در حال بولم خون شود.
خلیفه آن از وی در دل گرفت. فرمود که داری فرو برند واو را بردار کنند، تا دگر هیچ کس پیش من دلیری نکند.
آن روز که دار می‌زدند سفیان سر بر کنار بزرگی نهاده بود و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بود و در خواب شد ه. این دو بزرگ را این حال معلوم شد.
بایکدیگر گفتند: او را خبر نکنیم از این حال.
او خود بیدار بود. گفت: چیست حال؟
ایشان حال بازگفتند ودلتنگی بسیار می نمودند. سفیان گفت: مرا در جان خویش چندین آویزش نیست. ولکن حق کارهای دنیا بباید گزارد.
پس آب در چشم آورد. گفت: بارخدایا! بگیر ایشان را گرفتنی عظیم.
همین که این دعا گفت در حال خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشی نشسته بودند. طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یکبار بر زمین فروشدند و آن دو بزرگ گفتند: دعایی بدین مستجابی و بدین تعجیلی؟
سفیان گفت: آری! ما آب روی خود بدین درگاه نبرده ایم.
نقل است که خلیفه دیگر بنشست، معتقد سفیان بود چنان افتاد که سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت. سخت استاد و حاذق. پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قاروره او بدید گفت: این مردیاست که از خوف خدای چگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون می‌آید. پس آن طبیب ترسا گفت در دینی که چنین مردی بود آن دین باطل نبود.
در حال مسلمان شد. خلیفه گفت: پنداشتم که بیمار به بالین طبیب می‌فرستم، خود طبیب را پیش طبیب می فرستادم.


تذکراولیاءشیخ فرید الدین عطار نیشابوری

ذکر جناب سفیان ثوری روح العزیز
گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

سعدی
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را


سعدی
دل و دین بتی نامسلمان گرفت
به یک عشوهٔ کشور جان گرفت

بت سبزوار از خط سبزه وار
بخد خور آسا خراسان گرفت

ز پیکان او یافت حظی دلم را
که گفتی که خطش ز پیکان گرفت

بدوران مخور غم به دور آن می آر
که غم ها برد می چودوران گرفت

چه خواهد دگر شحنهٔ غم زمانه
اگر نیم جان بود جانان گرفت

دلی داشتم بود غمخوار جان
ولی ترک مستی ز این آن گرفت

مرا بود چشمی از او بهره ور
ز بس اشک بارید طوفان گرفت

شه حسنش آهنگ تاراج کرد
ز اسرار دل برد و ایمان گرفت



جناب ملاهادی سبزواری
حکایت


یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود

بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل

همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد

نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست

قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت

شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب

به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟

یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن

نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل

ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد

زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین

یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش

اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش

بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا

بوستان سعدی
بوته های خار همه جا هستند. شاید به همین دلیل است که انسان ها این قدر بی رحمانه با یکدیگر نامهربان هستند.

📕زبان_گلها
ونسا_دیفن_باخ
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما
حافظ
تو در طریق ادب باش گو گناه من است



حافظ
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

خیام