معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.8K photos
12.7K videos
3.24K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
انسان در مرزِ بین شک و یقین به جنون می‌رسد. اینجا ما شاهد خیانتی دروغین هستیم. اما می‌خواهم بگویم آنچه که انسان را دیوانه می‌سازد نه یقین از خیانت، بلکه شک است.

قویترین نیروی محرکه برای دیوانه ساختن بشر عدم اطمینان از وجود چیزیست. مهم نیست که حقیقت تا چه حد غیرقابل تحمل و آزاردهنده باشد، این آونگِ معلق بین شک و یقین بسیار تلخ‌تر از به وضوح دیدنِ خودِ حقیقت است.

انسان برای رسیدن به حقیقت و یقینِ حاصل از آن، حاضر است همه نوع رنجی را تاب بیاورد، از آتش هم بگذرد، بسوزد، اما خاکسترش از جنسِ یقین باشد!‌


#نمایشنامه_اتللو
#ویلیام_شکسپیر
🌟

شیطانی اسلم بیدی

ای درویش!
آدمی که عالم صغیر است، مرکّب است از دو عالم، عالم ملک و عالم ملکوت.
عالم ملک صورت است،و عالم ملکوت معنی است. عالم ملک جسم است، و عالم ملکوت جان است. عالم ملک خانه است وعالم ملکوت خداوند خانه است. این خداوند خانه مراتب دارد و در هر مرتبه ای نامی دارد: در مرتبه ای نامش طبیعت است، و در مرتبه ای نامش نفس است، و درمرتبه ای نامش عقل است، و در مرتبه ای نامش نوراللّه است.
چون این مقدّمات معلوم کردی، اکنون بدان که از طبیعت که مرتبۀ اوّل است سه چیز در وجود میآید:

یکی عمارت و آبادانی و فرمان بردن
یکی فساد و خرابی و فرمان نابردن
یکی تکبّر و خودبینی و فرمان نابردن

ازین سبب انبیا این خداوند خانه را سه نام نهاده اند.
و باعتبار آن که عمارت و آبادانی میکند، و فرمان برد نامش ملک نهادند؛ و باعتبار آن که فساد و خرابی میکند و فرمان نمیبرد، نامش شیطان نهادند؛ و باعتبار آن که تکبّر و خودبینی میکند و فرمان نمیبرد نامش ابلیس نهادند و از اینجا گفته اند که هر آدمی که هست، شیطان دارد که با وی همراه است و با وی زندگانی میکند.
و رسول- علیه السلام- فرمود که «اسلم شیطانی علی یدی».
پس ملک، و شیطان و ابلیس یک جوهر باشند و آن یک جوهر را باضافات و اعتبارات مختلفه ذکر کرده اند و اگر هر سه را شیطان گویند هم راست باشد: «والشیاطین کلّ بناء و غواص و آخرین مقرنین فی الاصفاد».
ای درویش! چون معنی ملک و شیطان و ابلیس را دانستی، اکنون بدان که در مردم عوّام کم باشد، در مردم عوامّ ملک و شیطان بود. ابلیس در علماء و مشایخ و حکام بود. ایشان باشند که معجب و خودبین بوندو هیچ کس را بالای خود نتوانند دید، همه را فرود خود بینند. تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم!



#انسان_کامل
#عزیز_الدین_نسفی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آلبرت_انیشتن

دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...

#عین_القضات_همدانی


حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟

#سنایی

و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.

#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت


پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم :  تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....

#شمس_تبریزی


هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست

#احمد_غزالی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه پاسخ گوید و چه سکوت کند،
صدایش کنید –
او را در محراب عبادت‌های پیوسته
همواره فراخوانید.

چه آید و چه نیاید،
باور کنید که هر آن نزدیکتر می‌شود
با هر ندای عشق از دل بر آمده‌
به شما نزدیک‌تر می‌شود

چه پاسخ گوید و چه نگوید،
التماسش کنید.
حتی اگر هیچ نگوید،
آنطور که شما می‌خواهید،
همواره بدانید که او لطیفانه
پاسخ خواهد گفت.


در تاریکی ژرف‌ترین دعاهایتان،
بدانید که او با شما
قائم‌موشک بازی می‌کند.

و در میانه‌ی رقص زندگی،
بیماری و مرگ،
اگر پیوسته فرا بخوانیدش،
و به سکوت ظاهریش اعتنایی نکنید،
پاسخش را دریافت خواهید کرد




#پاراماهانسا_یوگاناندا
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

❤️مولانا
ظالم به ظلم خویش گرفتار می‌شود




از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را

#صائب_تبریزی
کاش کمی حوصله داشتم
این عکس را نصف کنم
طوری که
نه بازوی تو زخم بردارد
نه دست بریده من روی شانه ات جا بماند.

رابرت کریلی
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو



نه از او بانگ شوقی برمی آید و نه صفا و زلالی جرعهٔ ساقی در او یافت می شود. در
قلب پُر قسوتِ اینان صفای عشق و محبت باده ساقی حقیقت دیده نمی شود. خلاصه دجار
جمود روحی و جسمی هستند.


کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را بکلی بر کنند



کجاست آن حمیت و غیرتی که با کلنگ ریاضت و همّت، کوه انائیت و خودبینی را یکسره نابود سازد ؟

بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی



شاید ماهی تابان، بر فراز ذرّات آن کوه بتابد. شاید که تور ماه، راهی در آن پیدا کند.
شاید فنای نفس حسّی، امکان دهد که قلب، پر توی از شعاع تجليات الهی را بگیرد.


چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی می‌افکند



وقتی که قیامت، کوه ها را از بنیاد ويران میکند، بگو ببینم قيامت چه وقت سایه اش
را روی سر ما خواهد افکند؟ مصراع اول، ناظر است به آیاتی که ظهور قیامت را مصادف با
حوادث هولناک طبیعی و متلاشی شدن کوه ها و زیر و رو شدن زمین و تیره شدن ستارگان و. . .
می شمرد نظیر آیه ۶-۴ سوره واقعه: اِذارُجَّتِ الأرضُ رَجَّاً وَبُسَّتِ الجِبألُ بِشا فَكانَت هَباة مُتبتَّا. "آنگاه که زمین، سخت به رفتار آید و کوه ها پاره پاره شوند پس همانند ذرّات گرد و غبار هوا در آیند."و آیه ۳-۱ سورة حجّ و سوره زلزال و جز آن. لیکن مولانا در این بیت وابيات بعدی از قیامت در صورتِ تكویني عالَم، نقبی می زند به قیامت روحی و معنوی و آن اینکه وقتی سالک، کوه تعيّنات و انانیّت و خود بینی را به مدد همت الهی و عبادت و ریاضت از میان برداشت و وجود موهوم و فانی خود را در وجود حقیقی و باقی حضرت حق فانی کرد در او قیامت ظهور می کند. چنانکه در تعابیر سایر محق قين عرفا و صوفیه از اینگونه تعبيرات دیده می شود.

مثنوی شریف
نزد ذوالنون نشسته بودم
و مردم نیز پیرامونش حلقه زده بودند
و او با آنان سخن می گفت
و مردم می گریستند و جوانی می خندید.

ذوالنون از او پرسید: ای جوان!
مردم دارند می گریند،
تو را چه شده است که می خندی؟

گفت :
همه ی آنان از بیم دوزخ،خدا را می پرستند
و رهایی خود را بهره بزرگ خویش می بینند.
اما من درباره بهشت و دوزخ نظری ندارم
و برای عشقی که می ورزم بهایی نمی طلبم.

از او پرسید:
اگر او تو را از خویش براند،چه میگویی؟
در پاسخ گفت:
اگر با عشق نتوانم به او رسید،
در دوزخ برای خویش
جایگاه و آرامگاهی برمی گزینم.

آنگاه هر صبح و شام در گستره اش،
دوزخیان را با گریه هایم شگفت زده خواهم کرد.

می گویم: ای گروه مشرکان، بر من بگریید،
زیرا من بنده ای هستم که
سروری ارجمند برگزیده ام.
اما در ادعای خویش
عاشقی راستین نبوده ام
و اکنون کیفر این ادعای دروغین من
آن است که به عذابی دیرپای مرا بیازارند.

الکوکب الدرّی فی مناقب ذی النون المصری

شیخ محی الدّین ابن عربی
در عالم خدا هیچ چیز صعب تر از تحمل محال نیست مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح و درست و معرب کرده یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ می خواند هیچ توانی آن را تحمل کردن؟ ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی تو را تفاوت نکند، محال مجاهده عظیم است.

اکنون انبیاء و اولیا خود را مجاهده نمی دهند. اول مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاد اکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند بریشان کژ و راست کشف شد.

راست را از کژ می دانند و می بینند، باز در مجاهده ای عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان می بینند و تحمل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشان را بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد.

الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصله عظیم بزرگ داده است که تحمل می کنند. از صد کژی یک کژی را می گویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژی هاش را می پوشانند، بلک مدحش می کنند که آن کژت راست است تا به تدریج این کژی ها را یک یک ازو دفع می کنند.

همچنانک معلم کودکی را خط آموزد، چون به نظر رسد، کودک سطر می نویسد و به معلم می نماید. پیش معلم، آن همه کژست و بد. با وی به طریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکی است و نیکو نبشتی، احسنت! احسنت! الاّ این یک حرف را بد نبشتی، چنین می باید و آن یک حرف هم بد نبشتی. چند حرفی را از آن سطر بد می گوید و به وی می نماید که چنین می باید نبشتن و باقی را تحسین می گوید تا دل او نرمد و ضعف او با آن تحسین قوت می‌گیرد و همچنان به تدریج تعلیم می‌کند و مدد می‌یابد.


فیه_ما_فیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رَقْص آن‌جا کُن که خود را بِشْکَنی
پَنبه را از ریشِ شَهْوت بَرکَنی

رَقْص و جَولان بر سَرِ میدان کُنند
رَقْص اَنْدَر خونِ خود مَردان کُنند

چون رَهَند از دستِ خود، دَستی زَنَند
چون جَهَند از نَقصِ خود، رَقصی کُنند

مُطرِبانْشانْ از دَرون دَف می‌زَنَند
بَحْرها در شورَشان کَف می‌زَنَند

تو نبینی لیکْ بَهْرِ گوشَشان
بَرگ‌ها بَر شاخ‌ها هم کَف‌زَنان

تو نبینی بَرگ‌ها را کَف زدن
گوشِ دل باید، نه این گوشِ بَدَن

#مثنوی_مولوی
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود...



#مولوی
خاقانی، عمرون اساسیدیر غم
فلکین بیناسی اولاجاق بر هم

جانیمیز سیتمله دنیایا گلمیش
آپارارینه ده دنیادان سیتم

خاقانی
ترجمهٔ محمّدآقا سلطانف
[خاقانی شیروانی (اوره‌ک دؤیونتولری)؛ مقدّمه، شرح و ترتیب ائده‌نی: محمّدآقا سلطانف؛ ترجمه ائده‌نلر: محمّد راحیم، محمّدآقا سلطانف، م. مبارز؛ تنظیم ائده‌نی: بهرام امیراحمدی؛ باکو: گنجلیک نشریاتی؛ اینک چاپی : ۱۹۷۹؛ ص۱۲]


خاقانی اساس عمر غم خواهد بود
مهر و ستم فلک به‌هم خواهد بود
جان هم به‌ستم در آمد اوّل در تن
وآخر شدنش هم به‌ستم خواهد بود
ای بی‌تو فراخایِ جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ

ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟

شیخِ اجل
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
  خاک اینجا تشنه دلتنگی است
آسمان را کن رها، باران ببار

باغبان از کوچه باغان رفته است
ابر را جاری نما، باران ببار

#باران #شیراز #پاييزي
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حق فرمود:

بنده‌ی من، چون به راهی نشینی همراهت مَنم و چون به منزلِ شور آیی، میزبانت منم و چون سخن‌گویی،
شنونده‌ی سخن منم و چون اندیشه کنی، داننده‌ی اندیشه‌ات منم و چون به من دَرگُریزی،
دستگیرت منم و چون از من ترسی، ایمن کننده‌ات منم
و چون به من امید داری،
وفا کننده‌ات منم.
من با توام، تو نیز با من باش که به آبادانی با توام و به ویرانی با توام.
پس طریقِ یقین گیر تا راه بر تو کوتاه گردد.


#شیخ_ابوالحسن_خرقانی
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

در راه با پروردگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

#مولانا
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا


جناب انوری
‍ ‍ ‍ من مست جام باقی‌ام،
دارم هوای عاشقی
حیران روی ساقی‌ام،
دارم هوای عاشقی

ای جان و ای جانان من،
دارم هوای عاشقی
ای وصل و ای هجران من،
دارم هوای عاشقی

جان در بر جانانه شد، دل
بر سر پیمانه شد
تن ساکن میخانه شد،
دارم هوای عاشقی

گه نور و گه نار آمدم، گه گل،
گهی خار آمدم
گه مست و هشیار آمدم،
دارم هوای عاشقی

ای شاه، درویشت منم،
درویش دل ریشت منم
بیگانه و خویشت منم،
دارم هوای عاشقی

دیوانه رویت منم،
آشفته مویت منم
سرگشته کویت منم،
دارم هوای عاشقی


ابوسعیدابوالخیر