معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.25K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_دوم

گلستان سعدی برای خودش دنیایی است یا دست کم تصویری درست و زنده از دنیاست. سعدی در این کتاب انسان را، با دنیای او و با همه ی معایب و محاسن و با تمام تضادها و تناقض هایی که در وجود او هست تصویر می کند...

در دنیای گلستان زیبایی در کنار زشتی و اندوه در پهلوی شادی است... سعدی چنین دنیایی را که پر از تناقض و تضاد و سرشار از شگفتی و زشتی است در گلستان خویش توصیف می کند و گناه این تناقض ها و زشتی ها هم بر او نیست، بر خود دنیاست.

نظر سعدی آن است که در این کتاب انسان و دنیا را آنچنانکه هست توصیف کند نه آنچنانکه که باید باشد. و دنیا هم، مثل انسان آنچنان که هست از تناقض و شگفتیهای بسیار خالی نیست.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 85)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_سوم

... سعدی دنیایی را که در گلستان ساخته است هر چند تا انداره ای خیالی است تصویر درست دنیای واقعی است با همه ی فراز و نشیب ها و با همه ی غرایب و عجایب آن. این دنیا را سعدی نیافریده است، دیده است و درست وصف کرده. دنیای عصر اوست: عصر کاروان و شتر، و عصر زهد و تصوف. و این دنیا را سعدی که " در اقصای عالم" بسی گشته است سیر کرده است و زیر و روی آن را دیده.

گلستان او که تصویری فوری و عاجل از چنین دنیایی است تنوعش از همین جاست. تنها گل و بهار و عشق و جوانی و جام و ساقی نیست که در این "روضه ی بهشت" دل را می فریبد، خار و خزان و ضعف و پیری و درد و رنجوری نیز در آن جای خود را دارد. اگر پادشاهی هست که شبی را در عشرت به روز می آورد و در پایان مستی می گوید: "ما را به جهان خوشتر ازین یک دم نیست!" در کنار دیوار قصر او، درویشی برهنه هم هست که "به سر ما برون خفته" و با این همه از سر افسوس و بی نیازی می پرسد: "گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست؟" اگر در جایی وزیر غافلی هست "که خانه ی رعیت خراب می کند تا خزینه ی سلطان آباد شود"، جای دیگر هم پادشاه عاقلی هست که کودک دهقان را می بخشد و دل به مرگ می نهد و می گوید که "هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن"...

در این دنیایی که اکنون هفتصد سالی است تا خاکستر فراموشی و خاموشی بر روی آن نشسته است هنوز همه چیز زنده و جنبنده است. هم سکوت بیابان و حرکت شتر را در آن می توان دید و هم هنوز بانگ نزاع کاروان حجیج را که بر سر و روی هم افتاده اند و داد فسق و جدال داده اند. هم صدای تپش قلب عاشقی را که جز خود سعدی نیست و در دهلیز خانه از دست محبوبی شربت گوارا می گیرد می توان شنید...
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 86)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_چهار

تفاوت سعدی با ملامتگران و ریاکاران و دروغگویان این است که سخنش مثل "شکر پوست کنده" است. نه رویی دارد و نه ریایی. اگر لذت گرم گناه عشق را به جان می خرد دیگر گناه سرد بی لذت دروغ و ریا را مرتکب نمی شود. راست و بی پرده اقرار می کند که زیبایی در هر جا و هر کس باشد قوت پرهیزش را می شکند و دلش را به شور و هیجان می آورد.

همین ذوق سرشار و دل عاشق پیشه است که او را با همه ی کاینات مربوط می کند و با کبک و غوک و ابر و نسیم، همدرد و همراز می نماید. باید دلی چنین عاشق پیشه و زیباپسند باشد تا مثل او هر پستی و گناه و هر سستی و ضعف را ببخشاید و تحمل کند...

دلی مانند دل اوست که در همه جا و با همه چیز همدرد و هماهنگ می شود و دنیا را چنانکه هست می شناسد و از آن تمتع می برد. با این همه برای دل او نیز چیزی هست که از آن نفرت داشته باشد و تحمل آن را نکند: خودفروشی و ریاکاری که دنیای زیبای رنگارنگ را در نظر انسان واقعی تیره و سیاه می کند.

این است دنیایی که در گلستان توصیف می شود. دنیایی که سعدی خود در آن زیسته است و با یک حرکت قلم عالیترین و درست ترین تصویر آن را بر روی این "تابلو" که گلستان نام دارد جاودانگی بخشیده است.

#عبدالحسین_زرین^کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 87، 88)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_پنجم

اما بوستان خود دنیایی دیگر است. دنیایی است که آفریده ی خیال شاعر است و از این روست که در آن انسان چنانکه باید باشد، و نه آنگونه که هست، چهره می نماید...

در این دنیایی که سعدی در بوستان خویش نقش آن را ریخته است هیچ چیز بی رونق تر و بی جلوه تر از بدی و زشتی نیست... در سراسر این دنیا، که آفریده ذوق و خیال شاعر است، انسان حضور خدا را حس می کند. تزلزل و بی ثباتی دنیا او را نیز مثل خیام نگران می دارد و او نیز مثل خیام حرکت بی نشان اجزای خاک خورده ی انسان را در زیر پای خویش احساس می کند.

اما در ورای تزلزل و تغییر این دنیای فناپذیر صورت، وی دنیای معنی را که باقی و جاوید و و فناناپذیر است کشف می کند و در آن باره هیچ تزلزل و تردید ندارد. ترس از مرگ، ترس از گناه، و ترس از دوزخ، او را می لرزاند، و این همه او را از دنیای انسانها به سوی خدا می کشاند.

در نیایش این خدایی که در دنیای بوستان خیلی بیشتر از دنیای اهل گناه تاثیر و نظارت دارد لحن سعدی آگنده است از نیاز و امید. این نیاز و امید هم توبه و مناجات شیخ را چنان دردناک و پرسوز می کند که قلب هر خداجویی را از ترس و ندامت سرشار می کند.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386،.89، 90)

ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﺯ ﺩﻝ
ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻓﺮﺩﺍ ﺯ ﮔﻞ
ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﺭﻧﺒﯿﻨﯽ ﺩﺭﺧﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻣﺎﻧﺪ ﺯ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺮﺁﺭﺩ ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻧﯿﺎﺯ
ﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺗﻬﯿﺪﺳﺖ ﺑﺎﺯ
ﻣﭙﻨﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﺴﺖ
ﮐﻪ ﻧﻮﻣﯿﺪ ﮔﺮﺩﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺩﺳﺖ
ﻗﻀﺎ ﺧﻠﻌﺘﯽ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺵ ﺩﻫﺪ
ﻗﺪﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻨﺶ ﻧﻬﺪ
ﻫﻤﻪ ﻃﺎﻋﺖ ﺁﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺎﺯ
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﻮﺍﺯ
ﭼﻮ ﺷﺎﺥ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭﺍ ﻧﻈﺮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺟﻮﺩ
ﮐﻪ ﺟﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ
ﮔﻨﺎﻩ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻩٔ ﺧﺎﮐﺴﺎﺭ
ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻋﻔﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭ
ﮐﺮﯾﻤﺎ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﯾﻢ
ﺑﻪ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﻭ ﻟﻄﻒ ﺗﻮ ﺧﻮ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﯾﻢ
ﮔﺪﺍ ﭼﻮﻥ ﮐﺮﻡ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻧﺎﺯ
ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺑﺎﺯ
ﭼﻮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺰﯾﺰ
ﺑﻪ ﻋﻘﺒﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺰ
ﻋﺰﯾﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﺨﺸﯽ ﻭ ﺑﺲ
ﻋﺰﯾﺰ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺯ ﮐﺲ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﺰﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ
ﺑﻪ ﺫﻝ ﮔﻨﻪ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻡ ﻣﮑﻦ
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_ششم

سعدی هم استاد رموز عاشقی است و هم آموزگار تقوا و خردمندی: چیزی که در یک تن جمع شدنش نادر است. در وجدان او نیکی که هدف اخلاق است از زیبایی که غایت عاشقی است جدا نیست...

عشق که مایه ی غزل های اوست البته به جمال انسانی محدود نیست، روح، تقوا، طبیعت، خدا، و سراسر کاینات نیز موضوع این عشق است...

در عاشقی هیچ کس از این رند جهاندیده ی کار افتاده آشناتر نیست. عشق سعدی البته به یک معشوق بسنده نمی کند، اما هر جا این عشق هست درد و نیاز و تسلیم و گذشت نیز هست.

این عشق که پایبند یکی نیست البته هوس نیست، صفا و رضاست، نیازی روحانی است که دایم دل و جان شاعر را آماده ی تسلیم و فنا می دارد. در چنین دلی درست است که بیش از یک عشق نمی گنجد اما باری عشق به بد و بدی در آن راه ندارد، از آنکه نزد وی زیبایی از نیکی جدا نیست و عاشق در واقع نیکی را نیز در محراب زیبایی می پرستد.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 91، 92)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_هفتم

سعدی مهندس و معمار بزرگ نثر فارسی، استاد و سرمشق تقلید ناپذیر غزل عاشقانه در شعر دری و ممتاز ترین سراینده ی شعر تحقیقی و تعلیمی عرفانی در تمام اعصار شعر فارسی است.

آخرین مظهر کمال در سراسر ادبیات ایران است. تا مدتها بعد از او شعر فارسی فقط حافظ را در طراز او به وجود آورد و نثر فارسی دیگر تقریبا هیچ چیزی که با کلام او قابل مقایسه باشد به وجود نیاورد.

قبل از او هیچ کس جز فردوسی نیست که با او در مجرد شاعری قابل مقایسه باشد و شک نیست که مولانای مثنوی و دیوان شمس را با معیار مجرد فنون شاعری نمی توان سنجید.

در زمینه ی نثر تنها ابوالمعالی نصرالله منشی کلیله است که لطافت و سلاست کلام سعدی هم او را پشت سر گذاشته است.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 112)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_نهم

سادگی و روشنی بیان سعدی، نه فقط گلستانش را سرمشق بلاغت فارسی کرده است بلکه رسالات او را در باب عشق و عقل و مجالس پنجگانه هم در اوج لطف و زیبایی نثر ساده ی عهد کلاسیک فارسی قرار داده است...

قصیده اش غالبا وعظ و تحقیق است، مدیحه هم می پردازد اما نه در ستایش راه انحراف می پوید، نه ممدوح را بدون نصیحت یا ملامت رها می کند، مرثیه می گوید و لحن کلامش گه گاه چنان سوز و درد دارد که پیداست انگیزه ی او احساس دوستی است، طمع سودجویی از بازماندگان ندارد.

در توصیف احوال و اعیان، دقت نظر او طبیعت و اشیاء را روح و حیات می بخشد و هر زیبایی را که در نهان اشیاء و اعیان هست، ظاهر و دل انگیز می کند. غزل می گوید و از تجربه ی شخصی خویش به آن اصالت و احساس واقعیت می دهد.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 112)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_دهم

سعدی وجود دوگانه ای است، اما این امر در عین آنکه به شخصیت هنری او دو بعد متمایز داده است، آن را به هیچ وجه دچار تعارض، تزلزل، و تضاد نکرده است.

در درون او یک شاعر که دنیا را از دیدگاه عشق می نگرد با یک معلم اخلاق که انسان را در مسیر تکامل اخلاقی دنبال می کند همخانه است - دو همخانه که سر همزیستی را از طبیعت وی آموخته اند.

در اینجا شاعر برای معلم اخلاق ترانه ی محبت و صفا می خواند و وی را به پیروزی نهایی انسانیت امیدوار می سازد. معلم اخلاق هم طرح تربیت و ارشاد نفوس را که تعلیم فلسفی اوست به نغمه ی چنگ جادویی شاعر گره می زند و آن را در سراسر آفاق فکر و هنر به پرواز در می آورد.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 113)
از این ندای درونی خویش سپاس دارم که مرا در طی سالهایی که در جستجوی شغل، بين انتخاب کار لشکری، و آنچه قضاوت گری نام دارد، در تردد بودم سرانجام مرا به سوی معلمی راند - کاری که از همان آغاز آن را در ردیف پیامبری، و رهبری نفوس یافتم و طی نیم قرن یا بیشتر که بدان اشتغال دارم یک لحظه هم این اندیشه به خاطرم راه نیافته است که کاری اخلاقی تر، انسانی تر و خدایی تر از آن نیز می تواند در تصور آید.

در واقع از سالهای دور، از همان روزها که تازه به مدرسه می رفتم همیشه با خود می اندیشیدم که انسان اگر نتواند فرمانروای عالم بشود یا نخواهد به آن مرتبه سر فرود آورد دیگر به هیچ شغلی جز معلمی نباید خرسند شود.

در آن ایام می پنداشتم و هم اکنون نیز گمان دارم معلمی اگر آنگونه که شرط آنست انجام شود هدایت و ارشاد تمام عالم انسانیت است و چیزی مثل پیشوایی و پیغام آوری است - ویژه که از داعیه داری های انحراف انگیز نیز خالی است.

هم اکنون وقتی اولین روز معلمی خود را به خاطر می آورم احساس می کنم آن روز آفاق یک دنیای روشن و بی غبار و ایزدی وار بر روی من گشوده شد و به جهانی قدم گذاشتم که قدرت و ثروت و عزت و تمام آنچه کام و مراد انسان های عادی به آن محدود می شود فرود آن بود.

احساس می کنم در مقابل این شغل هر انتخاب دیگری که برای اشتغال خویش می کردم اکنون برایم گونه گونه ملامت وجدانی و دغدغه فکری به بار آورده بود.

درست است که اکنون نیز گه گاه خارخار این ملامت را درون جان احساس می کنم اما این دیگر به خاطر نیم قرن اشتغال به آموزگاری نیست به خاطر نیم قرن بیهوده کاریست - که دست یابی به آنچه را هدف من از معلمی بود برایم چنانکه آرزو داشتم ممكن نساخت.

نیم قرن آموزگاری، نیم قرن کار بر روی اندیشه و وجدان چندین نسل از مستعدان یک عصر! آیا جای تأسف نیست که در پایان آن همه سعی و تلاش انسان احساس کند کارش چنانکه باید حاصلی نداشته است و کسانی که او می بایست از آنها انسانهایی هشیار، بخرد و پندار ستیز بسازد همچنان خود و فرزندانشان دستخوش نابخردی، پندارگرایی و گمراهی های بی سروبن مانده باشند؟

این تأمل اکنون آزارم می دهد. اما باز این اندیشه خاطرم را تسلی می بخشد که باری من در کار روشنگری تا آنجا که در توان داشته ام سعی ورزیده ام و یک تنه نمی توانسته ام همه اذهان را که لاجرم تحت تأثیر نفوذهای دیگر هم بوده اند از آنچه آنها را بدین گونه بن بست ها می کشاند برکنار نگهدارم.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حکایت همچنان باقی، 1383، 470، 471)

روز #معلم، بر کسانی که در این روزگارانِ تاریک و مبهم، چراغ هدایتِ اندیشه ورزی را به دست گرفته اند تا آموختگانشان اندیشدن را بیاموزند، گرامی باد.🌹
#تیکه_کتاب

معشوقی مقامی بالاتر از عاشقی است.
ابتدا انسان عاشق می‌شود و از عاشقی حظّی بسیار می‌برد، امّا نباید در همین مرحله بماند. عشق اگر در انسان پیش‌رونده باشد و به سوی تعالی حرکت کند، او را در نهایت به معشوق و حظِّ معشوقی سوق میدهد.

به تعبیرِ مولانا، امروزِ انسان عاشقی است و فردایِ او می‌بایست معشوقی باشد. گویی عاشقی مشق معشوقی است. می‌توان آن را تمرین دوست داشتن برای دوست داشته شدن نامید. توقّع دوست داشته شدن قبل از دوست داشتن توهّمی بیش نیست. اوّلین پلهٔ نردبانِ عشق، عاشقی و آخرین پلهٔ آن معشوقی است. این نردبان را «پله‌ پله تا ملاقات» خدا باید پیمود.


📕 #پله‌_پله_تا_ملاقات_خدا
#عبدالحسین_زرین_کوب

امروزِ دلم عشق است،فردایِ دلم معشوق
امروزِ دلم در دلْ فردای دگر دارد
《غزلیات ، مولانا》
کسی که همه جا خود را می بیند و جز در خود غرق نیست در این عرصه ی بیکران کاینات نمی تواند چیزی دلبستنی و دوست داشتنی بیابد. اینجاست که عشق منشا خوش بینی می شود و هر گونه لکه ی نومیدی را از خاطر شاعر می زداید.

#۲۴ شهریور ؛ درگذشت #عبدالحسین_زرین_کوب
"رهرو منزل عشق"

حافظ عشق را مرشد نیز می‌داند و خود نیز از همین مسلک پیروی کرده. و آن کمالات را که سایر عرفا در سیر و سلوک جستجو کرده‌اند در خود بشر و عشق یافته.

- دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

- چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تقدیر ما بدست شراب دو ساله بود

- مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره یاری گیرند

- من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست


و درد انسان را در واقع عدم شناخت عشق می‌داند نه عدم وجود آن که گوهرِ عشق در وجود انسان است و برای یافتن آن سفرهای دور و درازی نیاز نیست؛ تنها باید آن را شناخت.

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

📕 از کوچهٔ رندان
#عبدالحسین_زرین‌_کوب
گفته اند که وقتی سعدبن ابی وقاص بر مدائن دست یافت در آنجا کتاب های بسیاری دید. نامه به عمربن خطاب نوشت و در باب این کتاب ها دستوری خواست.

عمر در پاسخ نوشت که آن همه را به آب افکن که اگر آنچه در آن کتاب ها هست سبب راهنمایی است خداوند برای ما در قرآن فرستاده است که از آنها راه نماینده تر است و اگر در آن کتاب ها جز مایهء گمراهی نیست خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است.

از این سبب آن همه کتاب ها را در آب یا آتش افکندند.

" دو قرن سکوت
#عبدالحسین_زرین_کوب
#زادروز
هر چه بود سروارن من، حلاج یک قدیس، یک قهرمان، و یک طراح یوتوپیا بود. در عبور از مرز تاریخ به قلمرو اسطوره رنگ دیگر یافت. وی در عشق الهی خودی خود را باخت اما در عمل قربانی هوسهای اهل قدرت شد. با این حال به انسانها عشق الهی، وحدت اندیشی و ذوق دانش طلبی را یاد داد.

آتشپاره ی طور بود، طور بیضا و به بوته ای شعله ور که در طور سینا با موسی سخن گفت تبدیل شد. در عبور از مرز ناسوت به لاهوت خود را از خود خالی کرد و به صورت بوته ی صحرا در آمد. شعله ی طور گشت و دنیایی را از بانگ مقدس پر کرد.

برای نیل به حق ماسوی را از پیش نظر راند. در هر چه جست خدا جست و در هر چه دید جلوه ی جمال او را تجربه کرد. مثل مار که از پوست برآید از خودی خود بیرون آمد... عاشق و معشوق را یکی دید.

#عبدالحسین_زرین_کوب،
شعله طور، 1383، 294

ﻧﻴﺴﺖ ﻣﺮﺍ حاصلی بی ﺗﻮ ﺯ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ
ای ﮐﻪ به لطف ﻭ ﮐﺮﻡ ﺟﺎﻥ ﻭ جهانی ﻣﺮﺍ

ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ توئی ﻗﺒﻠﻪ ﺟﺎﻧﻢ توئی
ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺠﺰ سوی ﺗﻮ ﺩﻝ نگرانی ﻣﺮﺍ

"حلاج"
یک خلیفه ی خودخواه مغرور بلندپرواز اموی مجبورشد این عبارت معروف را بگوید که: از این ایرانیها شگفت دارم ، هزارسال حکومت کردند و ساعتی به ما محتاج نبودند، و ما صد سال حکومت کردیم و لحظه ای از آنها بی نیاز نشدیم...

📕 دو قرن سکوت
#عبدالحسین_زرین_کوب

عبدالحسین زرینکوب(٢٩ اسفند ۱۳۰۱ – ۲۴ شهریور ۱۳۷۸) ادیب، تاریخ‌نگار، منتقد ادبی، نویسنده، و مترجم برجستهٔ ایران معاصر بود. آثار او به‌عنوان مرجع عمده در مطالعات تصوف و مولوی‌شناسی شناخته می‌شود وی از تاریخ‌نگاران برجستهٔ ایران است و آثار معروفی در تاریخ ایران و نیز تاریخ اسلام دارد. این آثار به‌دلیل بیان ادبی و حماسی تاریخ از آثار پرفروش در میان ایرانیان هستند.
ز ترکتازی بادِ خزان به باغ اندر
گمان بری که نه هرگز گل و بهاری بود

چُنان فضای چمن پُر شد از سکوت و خیال
که گویی این نه چمن، معبد و مزاری بود

کبود گشت رخِ یاسمین ز لطمهٔ باد
چه جرم داشت اگر خود نه عشق یاری بود؟

فسرد خنده به کنج لب شکوفه، دریغ
مگر که شاهد جان کندنِ هزاری بود

بنفشه جامهٔ نیلی نمود بر تنِ چاک
مگر چو لاله وُرا قلبِ داغداری بود؟

بپَژمرید ز آسیبِ تندبادِ خزان
به باغ، هر گلِ شادابِ کامکاری بود

خزان عشق و خزان گل ای دریغ امسال!
عجب خزانِ دل آشوبِ جانْ شکاری بود

#عبدالحسین_زرین_کوب
#حکایت

مولوی با کبکبه و دبدبه، در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک بر می داشتند، با شمس برخورد و با تکبر در او نگریست.
شمس گفت : سؤالی دارم ‌.
مولوی گفت : بپرس. .
شمس گفت : بگو بدانم محمد(ص)، پیامبر ما برتر بود یا حلاج، شیخِ ما ؟
مولوی خشمگین شد و گفت : کفر می‌گوئی ؟ !
شمس گفت : پس چرا محمد پس از سال‌ها عبادتِ خدا، هنوز در دعاهایش
این‌گونه می‌خواست که :
"خدایا خودت را به من بشناسان !"
ولی حلاج آن‌قدر در خدا غرق شده‌بود که می‌گفت من خدا هستم و فریاد "انا الحق" می زد ؟
مولوی درماند.
شمس روی برتافت و رفت . مولوی به التماس به دنبالِ وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید .
شمس گفت : چون نمی‌دانی، چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی ؟
پاسخ این است که محمد(ص) دریانوش بود و هرچه از معرفتِ خدا در جامِ وجودش ریختند، پر نمی شد؛ ولی جامِ حلاج ظرفیت نداشت؛ تا اندکی در آن ریختند، مست شد و به عربده کشی افتاد !

"آن که را اسرار حق آموختند
مُهرکردند و دهانش دوختند"

📚 پله پله تا ملاقات خدا
#عبدالحسین_زرین_کوب


معشوقی مقامی بالاتر از عاشقی است.
ابتدا انسان عاشق میشود و از عاشقی حظّی بسیار می‌برد، امّا نباید در همین مرحله بماند. عشق اگر در انسان پیش‌رونده باشد و به سوی تعالی حرکت کند، او را در نهایت به معشوق و حظِّ معشوقی سوق میدهد.
به تعبیرِ مولانا، امروزِ انسان عاشقی است و فردایِ او می‌بایست معشوقی باشد. گویی عاشقی مشق معشوقی است. میتوان آن را تمرین دوست داشتن برای دوست داشته شدن نامید. توقّع دوست داشته شدن قبل از دوست داشتن توهّمی بیش نیست. اوّلین پلهٔ نردبانِ عشق، عاشقی و آخرین پلهٔ آن معشوقی است. این نردبان را «پله‌ پله تا ملاقات» خدا باید پیمود.

#پله_پله_تا_ملاقات_خدا
#عبدالحسین_زرین_کوب
جان وارهد از دام تن؛ دل وارهد از ما و من
وز پرده‌ی حرف و سخن‌؛ بیرون فتد دستان ما


#عبدالحسین_زرین_کوب