که میگوید به بالای تو مانَد سروِ بُستانی؟ ،
بیاوَر در چمن سروی ،،، که بِتوانَد چنین رفتن ،
مرادِ خسرو از شیرین ، کناری بود و آغوشی ،
محبّت ،،، کارِِ فرهاد است و ، کوهِ بیستون ، سُفتن ،
نصیحت گفتن آسان است ، سرگردانِ عاشق را ،
ولیکن با که میگویی؟ ، که نتوانَد پذیرفتن ،
#سعدی
بیاوَر در چمن سروی ،،، که بِتوانَد چنین رفتن ،
مرادِ خسرو از شیرین ، کناری بود و آغوشی ،
محبّت ،،، کارِِ فرهاد است و ، کوهِ بیستون ، سُفتن ،
نصیحت گفتن آسان است ، سرگردانِ عاشق را ،
ولیکن با که میگویی؟ ، که نتوانَد پذیرفتن ،
#سعدی
معرفی عارفان
ای سیمتنِ سیاهگیسو ، کز فکر ،،، سرم سپید کردی ، با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ، هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ، گفتی که صبور باش ،،، هیهات ، دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ، بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ، دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ، #سعدی …
بعد از طلبِ تو ، در سرم نیست ،
غیر از تو ، به خاطراَندَرَم نیست ،
رَه میندهی ، که پیشت آیَم ،
وز پیشِ تو ، رَه که بگذرم ، نیست ،
مِهر از همه خلق ، برگرفتم ،
جز یادِ تو ، در تصوّرَم نیست ،
با بخت ،،، جَدَل نمیتوان کرد ،
اکنون که طریقِ دیگرم نیست ،
بنشینم و صبر پیش گیرم ،
دنبالهٔ کار خویش گیرم ،
#سعدی
غیر از تو ، به خاطراَندَرَم نیست ،
رَه میندهی ، که پیشت آیَم ،
وز پیشِ تو ، رَه که بگذرم ، نیست ،
مِهر از همه خلق ، برگرفتم ،
جز یادِ تو ، در تصوّرَم نیست ،
با بخت ،،، جَدَل نمیتوان کرد ،
اکنون که طریقِ دیگرم نیست ،
بنشینم و صبر پیش گیرم ،
دنبالهٔ کار خویش گیرم ،
#سعدی
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
در مرد چو بد نگه کنی زن بینی
حق باطل و نیکخواه دشمن بینی
نقش خود تست هر چه در من بینی
با شمع درآ که خانه روشن بینی
#سعدی
- مواعظ
- رباعی شمارهٔ ۵۵
حق باطل و نیکخواه دشمن بینی
نقش خود تست هر چه در من بینی
با شمع درآ که خانه روشن بینی
#سعدی
- مواعظ
- رباعی شمارهٔ ۵۵
🕊🕊
به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
#سعدی
به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
#سعدی
مشتـاقی و صبـوری از حد گذشت یارا
گر تــو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خــوان پادشاهان راحـت بود گدا را
#سعدی
گر تــو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خــوان پادشاهان راحـت بود گدا را
#سعدی
آذر پژوهش دگر شراب مده ساقیا که مست شدم
@Jane_oshaagh
گوینده: #آذر_پژوهش
به یک کرشمه که بر جان زدی، ز دست شدم
دگر شراب مده ساقیا، که مست شدم
#اميرشاهی_سبزواری
با همنوازی
#جلیل_شهناز
#امیرناصرافتتاح
از شاخه گل ۳۳۹
با معرفی شاعر #اميرشاهی_سبزواری
🍂🥀
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
#سعدی
به یک کرشمه که بر جان زدی، ز دست شدم
دگر شراب مده ساقیا، که مست شدم
#اميرشاهی_سبزواری
با همنوازی
#جلیل_شهناز
#امیرناصرافتتاح
از شاخه گل ۳۳۹
با معرفی شاعر #اميرشاهی_سبزواری
🍂🥀
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
#سعدی