معرفی عارفان
1.24K subscribers
33.9K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



خدایا جایی امن تر از آغوش تو نیست ، بغلمان کن

#به_امید_روزهای_خوب

خواننده :
اِبی
مست شوید -به فریادم رس ای ساقی
تنبور نوازان مستور
تصنیف

#به فریادم رس ای ساقی

#گروه تنبورنوازان مستور
اینجا چرا می‌تابی؟ ای مهتاب، برگرد

این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست

جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند

در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست

می‌خندی اما گریه دارد حال این شهر

ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند

با بانگ محزون و کهنسال نقاره

دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه

از ابروی خورشید، تا چشم ستاره

وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم

از زندگی اینجا فروغی نیست، الک

در خشم آن زنجیریان خرد و خسته

خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ

با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته

واندر سرود بامدادیشان فشرده ست

زینجا سرود زندگی بیرون تراود

همراه گردد با بسی نجوای لب‌ها

با لرزش دل‌های ناراضی هماهنگ

آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها

وین است تنها پرتو امید فردا


#مهدی_اخوان_ثالث
#به_مهتابی_که_به_گورستان_میتابید(۳)
#زمستان
۱۰ خرداد سالروز درگذشت محمود اعتمادزاده"م.ا.به‌آذین"

(زاده ۲۳ دی ۱۲۹۳ رشت -- درگذشته ۱۰ خرداد ۱۳۸۵ تهران) فعال سیاسی، نویسنده و مترجم

او شهرتش از زمان ریاست کانون نویسندگان آغاز شد و شروع فعالیت‌های ادبی‌اش را از سال ۱۳۲۰ زمانی که قهرمان مجروح دوران جنگ بود، با انتشار داستان‌های کوتاه آغاز کرد. وی نوشته‌ها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالیان پسین به‌رشته تحریر درآورد و با ترجمه آثار بالزاک و شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دهه ۱۳۵۰ به‌حیاتِ ادبی‌اش ادامه داد.
او آموزش ابتدایی را در رشت، سه سال اول متوسطه را در مشهد و سه سال آخر متوسطه را در تهران ادامه داد. در سال ۱۳۱۱ جزو دانشجویان اعزامی ایران به‌فرانسه رفت و تا دی‌ماه ۱۳۱۷ در فرانسه ماند. زبان فرانسوی را آموخت و از دانشکده مهندسی دریایی برِست (Brest) و دانشکده مهندسی ساختمان دریایی در پاریس گواهی‌نامه گرفت.
او پس از بازگشت به ایران به‌نیروی دریایی پیوست و با درجه ستوان دوم مهندس نیروی دریایی در خرمشهر مشغول به‌کار شد. دوسال بعد به‌نیروی دریایی در بندر‌انزلی منتقل شد و ریاست تعمیرگاه این نیرو به‌عهده‌اش گذاشته شد.
وی در چهارم شهریور ۱۳۲۰ در جریان اشغال ایران و بمباران در بندر‌انزلی زخمی برداشت که منجر به‌قطع دست چپ او و اتکایش به.دست راست تا پایان عمر شد. چندی بعد، برای رهایی از قیدهایی که افسر نیروی دریایی بودن برای فعالیت سیاسی و ادبی‌اش ایجاد کرده بود، استعفا داد و سرانجام در بهار ۱۳۲۳ به‌گفته خودش "رشته" توان‌فرسای خدمت نظامی از گردنش باز شد و به‌وزارت فرهنگ انتقال یافت. او سالهایی را به‌تدریس خصوصی زبان فرانسوی، تدریس ریاضی در دبیرستانها و کار در کتابخانه ملی - در دایره روزنامه‌ها و مجلات - گذراند. چند هفته‌ای هم در دوره وزارت دکتر کشاورز، در سال ۱۳۲۵ سمت معاونت فرهنگ گیلان به‌عهده‌اش بود و از آن پس تا پایان عمر، زندگی او به‌فعالیت سیاسی و اجتماعی و به‌ترجمه و نویسندگی گذشت.


#محمود_اعتماد_زاده #به_آذین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح را آغاز می کنیم
با یگانه خدایی
که در دلهای ماست
و در اعماق وجودمان منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
ترویج می کند برکل جهان

هر روزم را با توکل بر نام بزرگت آغاز میکنم
#به نام خدای همه
به نام خداوند دلارام

دل هر بی قراری گیرد آرام

#به نام خدای همه
مرا از آن چه؟ ،،، که بیرونِ شهر ، صحرایی‌ست؟ ،

قرینِ دوست ،، به هر جا که هست ، خوش جایی‌ست ،


چو ، بر ولایتِ دل ،، دست یافت لشکرِ عشق ،

به دست باش ،، که هر بامداد ، یغمایی‌ست ،


نه خاص ، در سَرِ من ،، عشق در جهان آمد ،

که هر سری که تو بینی ،، قرینِ سودایی‌ست ،



#سعدی


* #به دست باش = آماده باش ، آمادگی داشته باش ، منتظر باش ، انتظار داشته باش


سلام
صبح بخیر
#دلیل_نامگذاری

در هشتم مارس ۱۹۰۸ کارگران چهل هزار کارخانه نساجی در نیویورک از کار دست کشیده و خواستار
کمتر نمودن ساعت کارطولانی،
دست مزد و مزایای بهتر ،
پیوستن به اتحادیه کارگری،
آموزش‌های حرفه‌ای و
ممنوع کردن کار کودکان شدند .

در طول اعتصاب سرمایه‌داران و صاحبان کارخانجات برای سرکوب اعتصابات کارگری درب یک کارخانه را که کارگران زن دست از کار کشیده و می‌خواستند به اعتصاب بپیوندند ، کاملا بسته و آن کارخانه پنبه‌بافی‌ را کاملا آتش زدند به طوری که ۱۲۸ نفر از کارگران زن در آنجا به طور کامل سوختند. تصویر بالا بخشی از کارگران زن هستند که در آنجا کاملا سوختند.😔

#به_امید
#آگاهی
#انسانیت
#مهربانی
#ارزشمندی
دغدغه ی بزرگِ من این اواخر، سرنوشتِ کُره ی خاکیِ ماست که دو اسبه به سوی نابودی رانده می‌شود، رمق از دست می‌دهد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید!
#محمود_اعتمادزاده
(به آذین)

#محمود_اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین)
زاده۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهل‌تن، رشت
درگذشته۱۰ خرداد ۱۳۸۵ (۹۲ سالگی)
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
نویسنده، مترجم و فعال سیاسی معاصر ایرانی بود. به‌آذین فعالیت‌های ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ –و زمانی که به علت جراحت در جنگ جهانی دوم یک دست خود را از دست داده بود– با انتشار داستان‌های کوتاه آغاز کرد. نوشته‌ها و داستان‌های کوتاهِ بیشتری در طولِ سالهای بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و با ترجمهٔ آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندان‌های دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفته‌نامهٔ کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.



زنده یاد #محمود_اعتمادزاده ( #به_آذین)
زادروز  ۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهل‌تن، رشت
    مرگ  ۱۰ خرداد  ۱۳۸۵
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
جایگاه خاکسپاری  کرج
پیشه  فعال سیاسی، نویسنده و مترجم
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ،

وزین پنج عادت ، نباشد به‌رنج ،




#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،

ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،




#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،

نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،




#به نابودنی‌ها ، ندارد امید ،

نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،




#چو از رنج و از بَد ، تن‌آسان شود ،

ز نابودنی‌ها ، هراسان شود ،




#چو سختی‌ش پیش آوَرَد روزگار ،

شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،




#شاهنامه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داریوش،،،❤️❤️
#به_پا_خیزید

کشیدن تازیانه بر تن ماا،،
نشاندن دشنۀ دشمن به دلها،،

دل بی کینه را بر نیزه کردن،،
تن گلگونه را در مسلخ و بند،،

به روی چشم ما شب را کشیدن،،
گلوی سربداران راااا دریدن،،،،،

به پاااا خیزید،،،
به پاااا خیزید،،،
به پاااا خیزید،،،،،،
در این باغ کوچک چرا
چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟
تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها
در این باغ کوچک مگر چند
سرو صنوبر هست
که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟
دیری نیست همین جا
سه سرو فروغلتیده داشتیم
غزاله ، مختاری ،‌ پوینده
چرا دوباره صدای تیر ، پس چرا ؟
پریروز گلشیری
دیروز رحمانی
امروز احمد شاملو یعنی هفتاد سال شعر مجسم
تا کی ، پس تا کی
این سروهای زنده این بانوان فرخنده مریم ، سیما ،‌ فرزانه ، آیدا
در سوگ سروهای خفته سیاه بپوشند
و دل های صنوبریشان را
در اشک داغ به گرسنه ی ابدی ، خاک بچشانند
بس نیست ، نیست دیگر مگر چند سرو صنوبر ؟
دندانت بشکند تبر
احشایت بپوسد خاک ! خاک خاک بر سر
اما صدای تبر قطع نمی شود
در خواب و بیداری صدای تبر قطع نمی شود
و باغ کوچک ما می لرزد در خویش و می گرید در خویش

#منوچهر_آتشی
#به_خاطر_شدن_شاملو
#اتفاق_آخر
سلام
صبح بخیر



خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیام‌هایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :



بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،

به داننده‌بر ، کاخ ، زندان کنند ،


در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،

بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،


یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،

پرستندهٔ شاه نوشیروان ،


شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،

به‌گفتار ، با شاه گستاخ بود ،


بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،

ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،


که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،

بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،


پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،

چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،


به بَد سویِ من ،، روی زآن‌گونه کرد ،

که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،


چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،

همی زآب ، دستان بیازاردم ،


جهاندار چون گشت با من درشت ،

مرا سست شد ، آب دستان به‌مُشت ،


بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،

چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،


بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،

همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،


بدو گفت : کاین بار بر دست‌شوی ،

تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،


چو لب را بیالاید از بوی خوش ،

تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،


پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،

بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،


بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،

نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،


بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،

که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،


مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،

که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،


#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،

#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،


#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،

#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،


پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،

برِ کاخ شد ، تند و خسته‌روان ،


ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،

چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،


#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،

#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،


پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،

فراوان بر او ، حال را برشمرد ،


پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،

ِرا بند فرمود ، تاریک‌چاه ،


دگرباره پرسید از آن پیشکار ،

که چون دارد آن کم‌خِرَد روزگار؟ ،


پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،


#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،

#که روزِ من ، آسان‌تر از روزِ شاه ،


فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،

همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،


ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،

ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،


ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،

هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،


نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،

تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،


#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،

#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،


#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،

#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،


پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،

که بشنید از آن مهترِ خویش‌کام ،


#چنین داد پاسخ ، به‌مردِ جوان ،

#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،


چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،

ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،


ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،

که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،


یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،

که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،


#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،

#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،


#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،

#نماید ترا گردشِ رستخیز ،


#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،

#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،


فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،

پیامِ سپهدار کسری بداد ،


بِدان پاک‌دل ، گفت بوزرجمهر : ،

که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،


#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،

#سرآید همه نیک و بَد ، بی‌گمان ،


#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،

#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،


سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،

#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،


خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،

برِ شاهِ گردن‌فراز آمدند ،


شنیده ، بگفتند با شهریار ،

بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،


به‌ایوانش بُردند ، از آن تَنگ‌جای ،

به دستوریِ پاک‌دل رهنمای ،



#فردوسی