معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#چه_مبارک_است_این_غم
خوشی های عالم را قیمت کرده اند که هر یکی به چند است.
ای جان ،
این ناخوشی به چند است ؟
#حضرت_شمس
{ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُم رَحيمًا. }

خدا باهاتون مهربونه.
#چه خدای زیبایی
خودت باش،
اگر کسی خوشش نیامد، نیامد.
اینجا کارخانه مجسمه سازی نیست.

#چه_گوارا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM

تورا گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هرشب...

#چه_آتشها

آواز : #همایون_شجریان

آهنگساز و نوازنده: #علی_قمصری

شعر: #محمدعلی_بهمنی


#شبتان_آرام_فرداتون_زیبا
#ضرب_‌المثل
#چه_پشمی_چه_کشکی

چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»

قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»

در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
#چه جمالِ جان فزایی که میانِ جان مایی
تو به جان چه می‌نَمایی تو چنین شِکَر چرایی؟"


مولانا
Audio
#چه_میدوانی ..؟

ای نقل و جام و باده ، ای شاه و شاهزاده ،
ای میر و میرزاده ....
مارا چه میدوانی ؟

هم هوش بردی از ما ، هم دل ربودی از ما ،

بر گیر جان مارا ...
ما را چه میدوانی ؟


گه از درت برانی .. گاهی دگر بخوانی ..

در پِی .... چنین نهانی ...
مارا چه میدوانی ؟

مرغیم و پر شکسته ، بادست وپای بسته ...

ای بر دلم نشسته ....
مارا چه میدوانی ؟

چون موم وُ چون خمیرم ، پیش تو چون نمیرم ؟

ولله سخت پیرم ،
مارا چه میدوانی ..؟

ای لعل تو چو حلوا ، ای غمزه ی تو با ما ،

از دور کن تماشا ،
ما را چه میدوانی ؟

گه مست و گه خماری ، گه شاه و شهریاری ،

ای غنچه ی بهاری ...
ما را چه میدوانی ؟

هم درد و هم دوایی ، هم خوب و دلریایی ،

با کاسه ی گدایی ...
ما را چه میدوانی ؟

ای صورت سمائی ، ای نور و روشنایی ،

جانا تو جانِ مایی ،
ما را چه میدوانی ؟

هم ماه اسمانی ، هم در دل و زبانی ،

هم نطق و هم بیانی ...
ما را چه میدوانی ؟



#راحم_تبریزی
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم »
بخش ۱۸ - استدعاء امیر ترک مخمور مطرب را به وقت صبوح و ...





اعجمی‌تُرکی ، سَحَر ، آگاه شد ،

وز خُمارِ خَمر ،،، مطرب‌خواه شد ،



مطربِ جان ، مونسِ مستان بُوَد ،

نُقل و قُوت و قوَّّتِ مست ،،، آن بُوَد ،



مطرب ، ایشان را سوی مستی کشید ،

باز ،، مستی ،،، از دَمِ مطرب چشید ،



آن شرابِ حق ،، بِدان مطرب بَرَد ،

وین شرابِ تن ، ازین مطرب چَرَد ،



هر دو ، گر یک نام دارد در سخن ،

لیک ، شتان این حسن ، تا آن حسن ،



اشتباهی هست ، لفظی در بیان ،

لیک ، خود کو آسمان تا ریسمان؟ ،



اشتراکِ لفظ ،، دایم ره‌زنست ،

اشتراکِ گبر و مؤمن ،، در تنست ،



جسم‌ها ، چون کوزه‌های بسته‌سر ،

تا که در هر کوزه چه بُوَد؟ ( چِبوَد؟ ) ، آن نگر ،

#چه بُوَد؟ = چبوَد؟ - چه چیزی هست؟



کوزهٔ آن تن ، پُر از آبِ حیات ،

کوزهٔ این تن ، پُر از زهرِ ممات ،



گر ، به مظروفش نظر داری ، شهی ،

ور ، به ظرفش بنگری تو ، گم‌رهی ،



لفظ را ، مانندهٔ این جسم ، دان ،

معنی‌اَش را ، در درون ،، مانند جان ،



دیدهٔ تن ، دایماً تن‌بین بُوَد ،

دیدهٔ جان ،، جانِ پُرفَن‌بین بُوَد ،



پس ، ز نقشِ لفظ‌هایِ مثنوی ،

صورتی ، ضال است و ،، هادی ، معنوی ،



در نبی فرمود ،، کاین قرآن ، ز دل ،

هادیِ بعضی و ،، بعضی را ، مضل ،



الله ، الله ،، چونک عارف گفت ، می ،

پیشِ عارف ،، کی بُوَد معدوم ، شی؟ ،



فهمِ تو ، چون بادهٔ شیطان بُوَد ،

کی ، ترا وَهمِ میِ رحمان بُوَد؟ ،



این دو انبازند ،، مطرب ، با شراب ،

این ، بِدان و ،،، آن ؛ بدین آرَد ، شتاب ،



پُر خماران ، از دَمِ مطرب ، چَرَند ،

مطربانشان ، سویِ میخانه بَرَند ،


* چَرَند = چرا می‌کنند - می‌خورند - می‌نوشند - تغذیه می‌کنند



آن ،، سَرِ میدان و ،،، این ، پایانِ اوست ،

دل ،، شده چون گوی ،،، در چوگانِ اوست ،

* سَرِ میدان = ابتدای میدان - اول میدان - شروعِ میدان

* پایانِ اوست = پایانِ میدان - آخرِ میدان - انتهایِ میدان



در سر ، آنچه هست ،،، گوش ، آنجا رَوَد ،

در سر ، ار صفراست ،،، آن ، سودا شود ،



بعد از آن ،، این دو ،،، به بیهوشی رَوَند ،

والد و مولود ، آن‌جا ،، یک شوند ،



چونک ، کردند آشتی ،، شادی و درد ،

مطربان را ، تُرکِ ما ، بیدار کرد ،



مطرب ، آغازید بیتی ،،، خوابناک ،

که ، انلنی‌الکاس ، یا من لا اراک ،



انت وجهی لا عجب ان لا اراه

غایة القرب حجاب الاشتباه



انت عقلی لا عجب ان لم ارک

من وفور الالتباس المشتبک



جئت اقرب انت من حبل الورید

کم اقل یا یا نداء للبعید



بل اغالطهم انادی فی القفار

کی اکتم من معی ممن اغار


دو بیت آخر : در نسخه‌های مختلف ، متفاوت آمده است ولی در مجموع تغییری در مفهوم ایجاد نمی‌کند .


حیث اقرب ،، انت ، من حبل‌ِالوَرید

لم اقل یا ،،، یا ، نداء للبعید ،



بل ، اغالطهم انادی فی القفار ،

کی اکتم من معی ، ممن اغار ،




ترجمهٔ تحت‌اللفظی چند بیت عربی آخر :



مطرب ، آغازید بیتی ،، خوابْناک ،

که اَنِلْنِی‌الْکَاسَ ، یا مَنْ لا اَراک ،

#آغازید = شروع کرد - آغاز کرد

مطرب در حالی که خواب‌آلود بود ، بیتی را شروع کرد .



( ای کسی که تو را نمی بینم ،
جامی لبریز به من بده . )


اَنْتَ وَجهی ، لا عَجَب اَن لا اَراه ،

غایةُ‌القُربِ حِجابُ‌الْاِشْتِباه ،


( تو حقیقتِ منی و تعجبی نیست که
او را نبینم ، زیرا غایت قرب ، حجاب
اشتباه و خطای من شده است. )



اَنْتَ عَقْلی ، لا عَجَبْ ِانْ لَمْ اَرَکْ ،

مِن وُفورِ الْاِلِتباسِِ الُمْشْتَبَکْ ،

( تو عقل منی ، اگر من تو را از کثرت
اشتباهاتِ تودرتو و درهم پیچیده ،
نبینم جای هیچ تعجبی نیست. )


جِئْتَ اَقْرَبْ اَنْتَ مِنْ حَبْلِ الْوَرید ،

کَمْ اَقُلْ یا یا نِداءٌ لِلْبَعید ،


( تو از رگِ گردنم به من نزدیکتری .
تا کی در خطاب به تو بگویم : « یا »؟ ،
چرا که حرف ندای « یا » برای
خواندنِ شخص از مسافتی
دور است. )



بَلْ اُغالِطْهُم اُنادی فِی القِفار ،

کَیْ اُکَتِّم مَن مَعی مِمَّن اَغار ،


( بلکه مردمِ نااهل را به اشتباه می‌اندازم
و در بیابان ها( عمداً ) تو را صدا می‌کنم
تا آن کسی را که بدو غیرت می‌ورزم از
نگاهِ نااهلان ، پنهان سازم . )
گر ، آن مَه را ، وفا بودی ، چه بودی؟ ،

وَرَش ، ترس از خدا بودی ، چه بودی؟ ،




دمی خواهم که با او ، خوش برآیم ،

اگر ، او را رضا بودی ، چه بودی؟ ،




دلم را ، از لبش ، بوسی‌ست حاجت ،

گر ، این حاجت ، روا بودی ، چه بودی؟ ،




اگر ، روزی به لطف ، آن پادشا را ،

نظر با این گدا بودی ، چه بودی؟ ،




خِرَد ، گر گِردِ من گشتی ، چه گشتی؟ ،

وگر ، صبرم بجا بودی ، چه بودی؟ ،




به وصلش ، گر عبید بینوا را ،

سعادت ، رهنما بودی ، چه بودی؟ ،





#عبید_زاکانی


#چه بودی؟ = چی می‌شد؟


#چه گشتی؟ = چی می‌شد؟
#داستان_کوتاه
#چه_کشکی_چه_پشمی

چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»

قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»

در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
عهد کردم ، این پریشانی ،

دگر ، با کس ، نگویم ،



گفت آخر ، با تو ،، دردم ،

اشکِ گرم و آهِ سردم ،





می‌روی و ، می‌روم پیمانه گیرم ،

تا ندانم ،



من #که بودم؟ ،

یا #چه بودم؟ ،

یا #چه هستم؟ ،

یا #چه کردم؟ ،




#عماد_خراسانی
ای رندِ قلندرکیش ،
مِی نوش ، ز کس مندیش ،
انگار ، همه کم ، بیش ،
زیرا که دلِ درویش ،
مرهم ننهد بر ریش ،
#از_غایت_حیرانی ،


در دیر شو و بنشین ،
با خوش‌پسری شیرین ،
شِکَّر ز لبش می‌چین ،
تا چند ز کفر و دین؟ ،
در زلف و رخِ او بین ،
#گبری_و_مسلمانی ،


گفتم که : مگر جَستم ،
وز دامِ بلا ، رَستم ،
دل در پسری بستم ،
کز یادِ لبش ، مستم ،
چون رفت دل از دستم ،
#چه_سود_پشیمانی؟ ،


ساقی ، مِیِ مهرانگیز ،
در ساغرِ جانم ریز ،
چون مست شَوَم برخیز ،
زان طرهٔ شورانگیز ،
در گردنِ من آویز ،
#صد_گونه_پریشانی ،


ای ماهِ صبا بگذر ،
پیشِ درِ آن دلبر ،
گو : ای دلِ غم‌پرور ،
چون نیستی اندرخور ،
بنشین تو و ، مِی می‌خور ،
#خود_را_به_چه_رنجانی؟ ،


با این همه هم ، می‌کوش ،
زهر از کفِ او می‌نوش ،
چون حلقهٔ او در گوش ،
کردی ، ز غمش مخروش ،
چون پخته نِه‌ای ، می‌جوش ،
#از_خامی_و_نادانی ،


در میکده ، چون او باش ،
می‌خواره شو و قلّاش ،
مِی می‌خور و خوش می‌باش ،
مخروش و دلم مخراش ،
جان ، همچو عراقی پاش ،
#گر_طالب_جانانی ،






#عراقی
سلام
صبح بخیر



خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیام‌هایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :



بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،

به داننده‌بر ، کاخ ، زندان کنند ،


در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،

بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،


یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،

پرستندهٔ شاه نوشیروان ،


شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،

به‌گفتار ، با شاه گستاخ بود ،


بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،

ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،


که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،

بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،


پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،

چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،


به بَد سویِ من ،، روی زآن‌گونه کرد ،

که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،


چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،

همی زآب ، دستان بیازاردم ،


جهاندار چون گشت با من درشت ،

مرا سست شد ، آب دستان به‌مُشت ،


بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،

چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،


بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،

همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،


بدو گفت : کاین بار بر دست‌شوی ،

تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،


چو لب را بیالاید از بوی خوش ،

تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،


پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،

بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،


بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،

نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،


بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،

که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،


مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،

که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،


#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،

#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،


#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،

#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،


پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،

برِ کاخ شد ، تند و خسته‌روان ،


ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،

چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،


#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،

#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،


پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،

فراوان بر او ، حال را برشمرد ،


پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،

ِرا بند فرمود ، تاریک‌چاه ،


دگرباره پرسید از آن پیشکار ،

که چون دارد آن کم‌خِرَد روزگار؟ ،


پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،


#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،

#که روزِ من ، آسان‌تر از روزِ شاه ،


فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،

همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،


ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،

ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،


ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،

هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،


نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،

تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،


#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،

#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،


#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،

#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،


پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،

که بشنید از آن مهترِ خویش‌کام ،


#چنین داد پاسخ ، به‌مردِ جوان ،

#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،


چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،

ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،


ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،

که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،


یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،

که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،


#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،

#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،


#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،

#نماید ترا گردشِ رستخیز ،


#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،

#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،


فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،

پیامِ سپهدار کسری بداد ،


بِدان پاک‌دل ، گفت بوزرجمهر : ،

که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،


#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،

#سرآید همه نیک و بَد ، بی‌گمان ،


#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،

#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،


سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،

#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،


خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،

برِ شاهِ گردن‌فراز آمدند ،


شنیده ، بگفتند با شهریار ،

بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،


به‌ایوانش بُردند ، از آن تَنگ‌جای ،

به دستوریِ پاک‌دل رهنمای ،



#فردوسی
#داستان_کوتاه
#چه_کشکی_چه_پشمی

چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»

قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»

در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!